
#پایان_خوش
تعداد صفحات
نوع فایل
داستان یک اعتماد و یک انتظار.
اکثر ما انسان ها صبر و بردباری کمی از خود نشان میدهیم. زمان مشکل تاب نمیآوریم و باعث شفقت خود میشویم. کمی صبر و به خدا اعتماد کردن این مشکل را میتواند تا حدودی برطرف کند.
هدف من از این رمان این بود که هیچ گاه نباید ناامیدشویم شاید در پس آن مشکلات رویداد خوشایندی نهفته باشد.
اینکه روزهای بد همیشه باقی نمیمونن و روزهای شاد و با آرامشی هم بعد از آن ناراحتی پدیدار میشن.
من دختر صبر و تحملم، دختری سرسخت و در عین حال شکننده! اینگونه نبودم زمان مرا اینگونه کرد، من دختر خودشیفته و مغروری بودم که دل بستم به پسرک دستفروش! لاکردار دین و ایمانم را برد، هوش از سرم رفت و علارقم اختلاف طبقاتی که باهم داشتیم به او طلاهایم را قرض دادم تا برای خود کاری پیدا کند و بیاید و مرا از پدرم طلب کند. اما…
اما روزها گذشت و سال ها یکی پس از دیگری سپری شد و خبری از آن جوانک دستفروشِ به ظاهر عاشق نبود.
حال چرخ روزگار جوری برایم رقم خورده بود که من از عرش به فرش رسیدم و برای گذراندن زندگی پر فراز و نشیبم مشغول کار در شرکتی شدم.
شرکتی که رئیسش همان پسرک دست فروش بود و از همان زمان بود که اتفاقات ریز و درشتی برایم رقم خورد.
تو جادهی بی انتهایی که تو ظلمت و تاریکی غرق شده تو فانوس و راهنمام باش!
تو زمستونی که از سرما خون در رنگهای دستم منجمد میشن تو گرما بخش کل وجودم باش.
تو فقط باش و با بودنت به من آرامشی بده که ناآرومیهای این سالهام رو فراموش کنم.
فراموش کنم که چقدر زجر کشیدم و دم نزدم. فراموش کنم چقدر صبر کردم و با اشکهای پنهانی که ریختم خودم رو خالی کردم.
جانان من تو فقط باش تا برای باقی عمر روی خوش زندگی رو ببینم…
آهی از ته دل کشیدم وتو دلم گفتم:《دیگه غصه نخور مانیسا انتظار نداشتی که بیاد تو رو بگیره، تو دیگه دیگه دوستش نداری!》
ولی حقیقت ماجرا این نبود، هم دوستش داشتم و هم ازش متنفر بودم، هم دلم میخواست پیشم داشته باشمش و هم نه…
این احساس دوگانه بود که من رو عذاب میداد.
اگه میدونستم حسم یکیه کاری براش انجام میدادم ولی افسوس…
داشتم با افکاراتم و احساساتم میجنگیدم که صدای مردونه ی کسی توجهم رو جلب کرد.
:《خانوم کامکار؟؟》
-:《بله بفرماید؟؟》
:《میشه لطفا یه دقیقه تشریف بیارید؟؟》
-:《به چه دلیل؟؟》
دستش رو سمت ماشینی دراز کرد و گفت:《خدمتتون عرض میکنم.》
با تردید بلند شدم و همراهش به سمت اون ماشین رفتم.
نزدیک ماشین شدیم.
-:《نمی خواید بگید اینجا چه خبره!》
در ماشین رو باز کرد و گفت:《سوار بشین خودتون همه چی رو میفهمین.》
اخمام رو در هم کشیدم و گفتم:《من برای چی باید سوار این ماشین بشم؟؟》
:《چون آقا دستور دادن.》
-:《آقاتون کیه؟؟مزاحمی؟؟》
پشتم رو کردم و به راهم ادامه دادم ولی اون مرد من رو از پشت گرفت و تو ماشین انداخت رو صندلی کمک راننده نشست و به راننده دستور حرکت داد.
این اتفاق انقدر سریع رخ داد که قدرت هر واکنشی رو ازم گرفته بود.
کمی که به خودم اومدم جیغ زدم.
-:《منو دارین کجا میبرین؟؟؟ نگهدار آقا نگهدار…》
اون مردی که من رو داخل ماشین انداخت آروم گفت:《برای اون رفتارم ازتون عذر میخوام، آخه آقا تاکید کردن که هر طور شده شما رو بیاریم.》
همونطور که با مشت و لگد سعی داشتم در ماشین رو باز کنم گفتم:《آقاتون کدوم خریه؟؟؟ بخدا اگه همینجا پیادم نکنید ازتون شکایت میکنم،میدونید که آدم ربایی تو ایران چه حکمی داره نه؟؟؟زود پیادم کنید.》
انگار داشتم با دیوار صحبت میکردم، چون دیگه جوابم رو ندادن.
مانیسا: زودرنج، انعطاف پذیر و سازگار.
کیوان: جدی، مسئولیت پذیر و با ثبات.