مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان گاروت

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#مثبت15 #رازآلود

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان گاروت

رمان گاروت یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم محیا سودانی در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان گاروت

رمان گاروت روایت گر زندگی مردی به نام داریوش است که با خیانت نامزدش و ناپدید شدنش سراغ خواهر کوچیک نامزدش میره اونو می دزده و اسیر چنگال خودش میکنه.. ازش متنفره اما معصومیت و ظرافتش…

هدف نویسنده از نوشتن رمان گاروت

در دنیایی زندگی میکنیم که اختلالات روانی زیادی وجود دارند، خشم و عصبانیت آسیب های زیادی به ما میرسانند که یکی از آنها اختلالات روانی هست، یکی از موارد خشم کینه توزی هست با خواندن رمان گاروت متوجه خواهیم شد چگونه خشم، عصبانیت، کینه توزی فشار های روانی، محیط خانواده بر سلامت روان ما اثر می گذارد.

پیام های رمان گاروت
  • دوستی به جای دشمنی و کینه توزی.
  • دوری از اضطراب و ساخت یک زندگی همراه با آرامش.
خلاصه رمان گاروت

در قلعه ای در اعماق جنگل زندانی بودم، زندانبانم داریوش بی رحم بود راپونزل نبودم که گیسوان بلندم را بر قلاب پنجره بیاویزم و شاهزاده ای از طریق آنها بالا بیاید و نجاتم دهد..
اینجا فقط من بودم و یک اتاق تاریک
و داریوشی که انگار به بوی تنِ زندانی اش معتاد شده…

مقدمه رمان گاروت

آدم‌ها به فراموشی محتاج‌ترند تا به خاطره.
آدم‌ها از خاطرات خنجر می‌سازند و با خنجرِ خاطره خط می‌اندازند روی همه‌چیز زندگی. زندگی خجالت می‌کشد که از ذهن بیرون بیاید، بس که تن و بدن و سر و صورتش خط‌خطی خاطرات است.
گاهی، خاطره خطرناک‌ترین چیز جهان است.
سیمین دانشور

مقداری از متن رمان گاروت

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر محیا سودانی، رمان گاروت :

داریوش :

‌‌ نگاهم را به طنین دوختم که شیشه را پایین داد بوی مه مشامم را پر کرد ، مه ای که از وسط جنگل گذشته بود، بوی نم باران را نفس کشید، انگار می خواست به ترس و دلشوره ای که قبلش را احاطه کرده بود غلبه کند، شاید دلشوره اش بخاطر این جنگل دراندشت بود که تا کیلومتر ها وسط این جنگل آدمی پیدا نمی شد…

از ماشین پیاده شدیم،باید ادامه ی مسیر را باید پیاده میرفتیم.

در جنگل پر دار و درخت قدم میزدیم

دستان کوچک طنین را میان دستان بزرگ و مردانه ام گرفتم ،این دختر قلبم را زیر و رو میکرد، با نگاه کردنش ضربان قلبم تند تر می شد و میدانستم این دختر در ِِ ،دنیای جدیدی را به سویم باز کرده است..

دست دور کمر ظریفش انداختم و در دل گفتم کاش زمان همین لحظه متوقف شود، طنین که سنگینی نگاهم را احساس کرد گونه هایش ملتهب شد نگاهش را گرفت و نجوا کرد

_من میترسم داریوش، وسط جنگل چیکار میکنیم؟

با خنده او را  سمت خودم کشاندم و میان بازوهایم حبسش کردم

_تا من پیشتم از چی میترسی تو؟!

خیره به صورتم میخواست لب باز کند اما با شنیدن صدای وهم انگیز حیوان درنده ای جیغی از سر ترس کشید و به آغوشم پناه برد..

بینی ام را به موهایش چسباندم و عمیق نفس کشیدم

_آروم باش، نترس.

جای جایِ این جنگل را از بر بودم سالها دور از هیاهوی شهر در دل جنگل زندگی میکردم، اما تنها دلیلش هیاهوی شهر نبود.

به واسطه ی شغل موروثی ام در این جنگل سوت و کور می ماندم

ضربان تند و وحشیانه ی قلب طنین را حس کردم و لبهایم را تا لاله ی گوش خوش عطرش کشیدم، عطر تن دخترک مانند کهنه شرابی بود که عجیب مستم میکرد  در گوشش پچ زدم

_من پیشتم.

دخترک نگاه عسلی رنگش را در مردمک هایم دوخت

و همین چشم ها بود که مرا این چنین دیوانه ی این دختر می کرد ، نمیدانستم کی عشق این دختر در قلبش جوانه زده فقط میدانستم دیگر زندگی بدون او را بلد نیستم.

ابرهای مایل به خاکستری آسمان را تاریک کردند و باران شدت گرفت پیشانی ام را بند پیشانی اش کردم

نفس های گرمش روی لب هایم نشست و آن لحظه جز بوسیدن آن لب ها چیزی نمیخواستم

در خلسه ی عجیبی فرو رفته بودم، قطرات باران آرام روی موهایمان می چکید

لب های کوچک و نرمش را بوسیدم طعم ناب این لب ها را هیچ جا نچشیده بودم..

دست پشت گردنش انداختم و لب پایینش را با ولع بین لب هایم کشیدم بوسه ها ادامه داشتند ، بوسه هایی که دو وزنه ی سنگین به پلک هایم می چسباندند

بدون اینکه لب از روی لب هایش جدا کنم و اجازه ی نفس کشیدن بدهم.

بلاخره سرم را عقب کشید و نفس نفس زنان به دخترک مقابلم چشم دوختم

نمیتوانستم لحظه ای به نبودن این دختر فکر کنم زندگی ام بدون این دختر مزرعه ی کرم خورده پر آفت بود پس بدون حاشیه و مقدم چینی لب باز کردم

_زنم شو طنین!

لحنم همیشه همینطور دستوری بود، چون فقط دستور دادن را بلد بودم و او هم حتما باید اطاعت می کرد

چند ثانیه مات و مبهوت به من که کاملا جدی بودم خیره ماند و بعد از کمی خندید

اما من که منتظر بودم بله را از زبانش بشنوم با آن خنده توی دلم خالی شد.

می ترسیدم نکند طنین مرا نخواهد…نکند دست رد به سینه ام بزند!

آخر مگر کسی جرات داشت به من نه بگوید!

انگار آتشی مهیب در سرم شعله ور شده بود متفکرانه و تیز به طنین خیره بودم

_حرفم خنده دار بود؟!

طنین که در میلی متری تنم بود کمی خودش را عقب کشید نگاهش را از چشمانم گرفت و با کلافگی گفت:

_هنوز زوده داریوش!

با حالت عصبی گوشه ی لبم را جویدم صورتم موازی با صورتش شد

_تو فقط اجازه داری مال یه نفر باشی… اونم منم.

دستم را پشت کمرش گذاشتم و او را به خودم چسباندم ، قلبش با شتاب و محکم میزد…

حصار آغوشم را تنگ تر کردم و روی موهای خیسش بوسه زد‌م

نمیدانستم چطور و چگونه دچار این دختر شده بودم..

هنوز جوابم را نگرفته بودم اما سعی کردم تحت فشارش نگذارم.

_بریم.

کنار هم قدم میزدیم و هر کدام در افکار خودمان غرق بودیم.

طنین با دیدن هتلم که لا به لای درختان خودنمایی میکرد پاهایش بند زمین شد

حتما از آن همه شکوه، عظمت و زیبایی به وجد آمده بود

شالش افتاده بود و نگاهِ من به پیچ و تاب موهای طلایی اش بود، آرام گفتم:

_خوشت اومد؟!

نجوا کرد

_این عالیه!

انگشتانم را جا دادم میان انگشتان ظریفش و راه افتادیم.

وارد هتل شدیم، نگاه طنین به اطراف می دوید و نگاه من پی طنین

صدای مونا ما را به خودمان آورد

_آقا داریوش!

بی حوصله به مونا چشم دوختم که با تعجب به دستان چفت شده مان خیره بود

با دیدن نگاهش اخم ریزی کردم

_بله؟!

مونا به خودش آمد مردمک چشمانش در حدقه چرخید و گفت:

_آقا عماد توی اتاقتون منتظر شمان.

نفس عمیقی کشیدم و از دهان بیرون دادم‌

دست دور تن طنین پیچاندم و مقابل چشمان از حدقه بیرون زده مونا لب هایش را بوسیدم آرام زیر گوشش پچ زدم

_هیچ دلم نمیخواد این یارو رو ببینم اما باید برم، تا یه قهوه بخوری برمیگردم.‌

 

راوی:

 

داریوش که رفت طنین دست در جیبش برد و کارت اتاق را در دستانش گرفت سخنانی که شنیده بود را به یاد آورد

_برو طبقه منفی یازده، واحد یازده لبتابش و اونجا نگه میداره، برام بیارش.

تمام تنش عرق کرده بود و قلبش بوم بوم صدا میداد

به سختی توانسته بود کارت آن واحد را از جیب داریوش بردارد ، بغض نفس گیر گلویش را گرفته بود اما چاره ای نداشت، باید لبتاب را می برد تا این بازی تمام می شد.

صدای رسپشن را شنید

_تو طنینی دیگه ؟!

طنین سر تکان داد

دختر با عجله گفت:

_برو منفی یازده فقط زود برگرد.

طنین با اضطراب نفسش را بیرون فرستاد

می خواست به سمت آسانسور برود که باز هم صدای آن دختر را شنید

_این آسانسور نه. منفی یازده آسانسور مخصوص خودش و داره ، دنبالم بیا.

طنین دنبال دختر راه افتاد، دختر مقابل یک دیوار ایستاد یک بخش از دیوار را لمس کرد و درب پنهانی باز شد..

طنین با تعجب به دیوار که باز شده بود خیره بود

پشت دیوار اتاق مخفی وجود داشت و داخل اتاق یک آسانسور.

_نمیخوای بری؟

طنین که ماتش برده بود به خودش آمد و به سمت آسانسور رفت

وارد آسانسور شد، هنوز در بُهت به سر میبرد.

به داریوش فکر کرد به اینکه حتی پرسنلش هم برایش نقشه می کشیدند.

دلشوره ای سخت ته دلش جولان میداد

حس مالکیت شدید این مرد طنین را می ترساند، نمیدانست چطور قرار است ترکش کند، با نقشه نزدیک این مرد شده بود و حالا پشیمان بود، اما چاره ای نداشت؛ مجبور بود.

داشت از بغض فرو خورده ای که هر آن امکان شکستنش بود خفه می شد

آسانسور در طبقه مورد نظر توقف کرد و  اضطرابش بیشتر شد.

درب آسانسور باز شد و با محوطه ی تاریک یک راهرو رو به رو شد.

این فضای مخوف همان هتل شیک بود؟!

نفسی برای حفظ آرامشش کشید و مضطربانه اطراف را نگاه کرد از چند راهرو هم شکل و پیچ در پیچ گذشت

سر درب اتاق ها  چراغ هایی با رنگ قرمز نصب شده بود

فضای آنجا خفقان آور بود، اکسیژنی نبود به اتاق یازده رسید ، نگاهش را به درب و قفل دیجیتالش دوخت، قفلی که هم رمزی بود و هم کارتی!

کارت را از جیبش درآورد و مقابل کارتخوان روی قفل قرار داد، درب باز شد با دیدن صحنه ی رو به رویش زبانش بند آمد مقابلش پر از ابزار وآلات عجیب بود

قدمی به جلو برداشت با دیدن قطرات سُرخ روی زمین سرش به دوران افتاد..

آنها قطرات خون بود؟!

اسید معده اش از تصویر رو به رویش تا حلقش بالا آمد

این اتاق پر بود از ابزارآلات شکنجه.. میخواست جیغ بکشد

پیشانی اش به عرق نشسته بود و قلبش تند می کوبید دست روی دهانش گذاشت ، بوی تعفن آن اتاق داشت خفه اش می کرد دنبال لبتاب می گشت!

آخر چرا لبتابش را در این اتاق گذاشته بود.

با دیدن لبتاب با عجله آن را برداشت و از آنجا گریخت

از راهرو های پیچ در پیچ گذشت

به آسانسور رسید همین که میخواست سوار شود با صدای ناله های دردناکی که شنید تنش یخ بست و جریان خون در تنش متوقف شد..

با عجله خودش را در آسانسور انداخت و دکمه را فشرد

سینه اش از اکسیژن کم به تقلا افتاده بود.

آسانسور که به طبقه رسید با دیدن درب باز اتاق مخفی نفهمید چطور از آنجا بیرون رفت

وقتی به خودش آمد در جنگل سوت و کور مانده بود ، تا جایی که چشم کار میکرد درخت بود از بس دویده بود رمقی برای ادامه نداشت و زانوهایش می لرزید  صدای حیوان درنده ای به گوشش رسید و جیغ خفه ای کشید دستش را دراز کرد تا با کمک درخت تعادلش را حفظ کند اما موفق نشد و روی زمین پرت شد درد پیچیده شده در صورتش برق از سرش پراند نم اشک در پلک هایش نشست نگاهش به لبتاب بود که روی زمین افتاده بود دستش را دراز کرد لبتاب را بردار اما با دیدن پوتین های مشکی مردانه…

داریوش:

نگاهم مانند گرگی زخم خورده به مونا بود فکم انقدر به دندان هایم فشار آورده بود که لثه هایم به فغان آمده بود نعره سر دادم

_چرا گذاشتی بره؟ چرا به من خبر ندادی که رفته؟!

مونا ترسیده و هراسان لب جنباند:

_رفتم براش قهوه بیارم وقتی اومدم نبود.

چیزی از درون ،وجودم  را تکان می داد . چرا فرار کرده بود؟! نکند بخاطر درخواست ازدواج بود؟

شقیقه هایم نبض گرفتند، خودم را سر پا نگه داشته بودم و مشت می فشردم

آدم هایی که فرستاده بودم دنبال طنین برگشته بودند، جرات نگاه کردن در چشمانم را نداشتند

با دیدنشان  که سر به زیر انداخته بودند به عمق ماجرا پی بردم فهمیدم او را پیدا نکردند ، یک حجم سنگین و یک هوای بدون اکسیژن سینه ام را فشار میداد.

رو به آنها ایستادم و فریاد کشیدم

_ کجاست؟!

مردان گنده توان و جرات اینکه سرشان را بالا بگیرند نداشتند

_دِ حرف بزنید تا زبونتون و از حلقومتون بیرون نکشیدم.

یکی از آنها بلاخره جسارت به خرج داد و دهن باز کرد تته پته کنان گفت:

_پیداشون نکردیم آقا.

میان آشوبی بزرگی دست و پا میزدم دندان هایم به هم چسبیده بودند و آن لحظه فقط میخواستم آن نره خر ها را حلق آویز کنم.

مشتم روی میز بیچاره فرود آمد و دیگر اعصابم گنجایش نداشت.

_مگه چقدر دور شده که نمیتونین پیداش کنید؟! گورتون و گم کنین لاشخورا بدون اون پاتون و اینجا بزارین زنده اتون نمیزارم.

و مگر کسی جرات مخالفت داشت؟!

با شنیدن صدای عماد مشتم را فشردم ، انقدر مزخرف بافت که دیر برگشتم.

_چه خبرته  داریوش؟! اینجا رو گذاشتی رو سرت؟!

اعصاب داغانم را دید و باز هم ادامه داد

_بخاطر یه دختر که معلوم نیست الان سرش کدوم آخور گرمه؟

زلزله بزرگ و مهیبی تمامم را به لرزه درآورد انگشتانم مشت شد و آن لحظه چقدر تمایل داشتم گردن این مرد را میان انگشتانم خرد کنم.

هوا رو به تاریکی میرفت و آسمان آبی کم کم جایش را به ابرهای توده ای سیاه می داد ، افکار منفی در ذهنم جولان میداد دندان هایم را روی هم ساییدم یعنی کجا رفته بود؟!

دیگر نتوانستم بیشتر از این منتظر بمانم سوار ماشینم شدم باید دنبالش می گشتم.

ساعت ها مقابل درب خانه ی شان منتظر مانده بودم .. نه خبری نبود!

بی طاقت از ماشین پیاده شدم و مقابل در ایستاد .

زنگ را فشردم و کمی بعد در باز شد‌ خواهر طنین در چهارچوب در نمایان شد..

خواهری که شباهتی به طنین نداشت ، با چشمان قهوه ای و موهای مشکی!

مردمک های آتشینم میان چشمان دختر در حال دویدن بود

_طنین کجاست؟!

طلوع با هراس لب جنباند

_طنین که خونه نیست!

بی شک من امشب فروپاشیده بودم

پلک طلوع پرید و گفت:

_خواهرم کجاست؟! اون با تو بود!

پره های بینی ام مانند یک ترمیناتور باز و بسته می شد فکری به سرم زد بدون تعلل دخترک را کنار زدم و وارد خانه شدم به طرف اتاق ها خیز برداشتم، خبری از طنین نبود پلکم با حالت عصبی تیک گرفته بود خواهر طنین فریاد کشید

_الان پلیس خبر میکنم! چرا وارد حریم خصوصیمون شدی؟! خواهرم کجاست؟!

آن لحظه می خواستم از خشم سرم را به جایی بکوبم یا این دختر را خفه کنم.

با صدای پیام گوشی با عجله تلفنم را برداشتم ،پیام از طنین بود، برایم عکس ارسال کرده بود.

عکس ها باز شد اما قلبم با دیدن آن عکس ها از تپش ایستاد..

تک تک عروقم..

مردمک هایم در یک نقطه ثابت مانده بودند.

عکس طنین با مرد غریبه در حالی که لب هایش را می بوسید و صورت مرد مشخص نبود.

مشت فشرده شده ام داشت تلفن را در دستانم خرد میکرد و پیام بعدی را دیدم

_من تو رو نمیخوام داریوش! هیچوقت هم نمیخواستم، تو جوگیر شدی همه چیز و جدی گرفتی، از زندگیم برو بیرون.

تک تک رگ ها و مویرگ های پیشانی ام بیرون زد

میان اتاق مانده بودم به بیچاره وارترین شکل ممکن خیانت را با تمام وجودم حس کرده بود .

طنین دار و ندار ِ زندگی ام بود، طنین خط قرمزم بود و وای به حال آنی که بخواهد خط قرمزم را رد کند حتی اگر آن فرد خود طنین باشد!

_با توام طنین کجاست؟!

تلفنم را محکم تر در دستانم فشردم و نگاهم چسبید به دخترِ توی اتاق.

نزدیکش شدم و نگاه آتشینم را به دختر دوختم ، انگار زنگ خطر در گوش هایش به صدا در آمد که قدمی عقب رفت.

من زخم خورده بودم و حالا بهترین فرصت را برای تلافی میدیدم! اما زخمی که حتی با تلافی هم تسلی نمی یافت .

دخترک میخواست فرار کند که بازویش را چنگ زدم.

همه چیز در کسری از ثانیه رخ داده بود، وحشت مهمان شده در نگاهش ذره ای مرا از این تصمیم منصرف نمی کرد

کله ام داغ بود، خون به تمام نقاط بدنم جهیده بود، طنین چطور با من بازی کرده بود؟! چطور خط قرمزم را به بدترین شکل نقض کرده بود؟!

با حالت عصبی و پر تنش دختر را به بیرون کشاندم!

دچار جنون آنی شده بودم

دخترک فریاد زد

_گناه من چیه ؟! ولم کن روانی!

خشم دوید در نگاهم

_ از هرکسی بپرسی بهت میگه بازی کردن با من چه تاوانی داره..! اونا که کردن الان تو قبرستونن.. با من بیا وگرنه خواهرت میمره.

پاهای دختر به زمین میخ شده بودند اما بازویش را کشیدم و دوباره فریاد کشید

_عقده ای چون تو رو پس زده داری به زور منو میبری!

بمبی در گوشم ترکید..

این دختر چه چیزی به زبان آورده بود؟!

یکباره گلویش را در دستانم گرفتم و در صورتش غریدم‌

_چی گفتی؟!

صورت دختر به کبودی زد و به تقلا افتاد

شمرده و آرام گفتم:

_تکرارش کن

انگشتانم در موهایش چنگ شد و جیغ دردناکش در اتاق پیچید، کشان کشان او را به طرف درب بردم.

_صدات و ببر.

او را از خانه بیرون کشاندم، در ماشین را باز کردم و داخل ماشین هولش دادم.

خون جلوی چشمانم را گرفته بود و هیچ چیز نمی دیدم.

استارت زدم ، هق هق های دخترک روی اعصابم بود، ولوم ِ پخش صوتی را زیاد کردم گاز میدادم و تک تک چراغ قرمز ها را رد میکردم

آهنگ ها هم انگار سیخ داغی شده بودند و قلبم را سوراخ می کردند.آهنگ هایی که با آن دخترِ خیانت کار گوش میدادم و با او در ذهنم خیال بافی میکرد.

ماشین را در مسیر جنگل می راندم، داد و فریاد های دخترک بیشتر شد

_داری منو کجا میبری؟!روانی با توام؟!

اگر رمان گاروت رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم محیا سودانی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان گاروت

داریوش و طلوع

عکس نوشته

ویدئو

۲ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • یکی از بهترین رمانی است که تا حال خوندم وای که چه صحنه های پر استرس زیبا و دلنشینی رو برامون ساختی گلم گاروت داستانیست که در اعماق وجودمون نفوذ کرد دستت طلا من با این داستان زندگی کردم ❤️‍🩹🥲با ناراحتیش گریه کردم و با شادیهاش کلی ذوق کردم دستمریزاد👍🥰

    پاسخ
  • یکی از بهترین رمانی است که تا حال خوندم وای که چه صحنه های پر استرس زیبا و دلنشینی رو برامون ساختی گلم داستان طلوع و داریوش داستانیست که در اعماق وجودمون نفوذ کرد عزیزم عالی عالی عالی یعنی دستت طلا الهی همیشه شاد و سلامت باشی من با این داستان زندگی کردم🥲با نا راحتیش گریه کردم و با شادیهاش کلی ذوق کردم عزیزم منتظر رمان های قشنگت استیم و خیلی دوست داریممم محیا جووونم🫂بهترین و خوشگلترین نویسنده 🥰💛معتاد این رمانم مثل مورفین عمل میکنه باید هر شب قبل خواب این رمانو با جوون و دل خوندش🥺❤️‍🩹سپاسگزارتم نویسنده توانا الهی همیش پیروز و موفق باشی😍✌️

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید