مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان اعجاز عشق

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#رمان_هيجانی #انتقامی_سخت #عشق_و_نفرت #جادوی_عشق #پايان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان اعجاز عشق

برای دانلود رمان اعجاز عشق به قلم سحر فردی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان اعجاز عشق را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان اعجاز عشق

رمان اعجاز عشق سرگذشت مرد زخم خورده و جفا ديده ايست كه در حق خودش و خانواده ی آسيب ديده اش نا حقی های فراوانی شده و او اكنون تشنه ی انتقام است. انتقامی سخت همراه با خشم و كينه اي شعله ور شده در قلبی سنگی و حصار كشيده از عشق.
او با دزديدن دختر كسي كه مسبب مرگ خواهرش است، تقاص دل داغدارش را پس مي گيرد و به خودش وعده ي آرامش مي دهد.

هدف نویسنده از نوشتن رمان اعجاز عشق

ايجاد سرگرمی و به تصوير كشيدن ايده های ذهنی نويسنده.

پیام های رمان اعجاز عشق

گاهی اوقات ممكن است عواقبِ اشتباهات ما دامنگير فرزندانمان شود و زندگی آنها را به تباهی بكشاند.

خلاصه رمان اعجاز عشق

داستان دختر قاضی معروف و سرشناسي كه به خاطر شغل پدرش ربوده ميشه و تحت شكنجه ي هاي فراواني از سوي مردي به اسم دايان قرار مي گيره!

مردي عقده اي كه تشنه ي انتقامه و چيزي جز اون نمي تونه سيرابش كنه، تا جايي كه تمناي قصه ي ما رو از عشق و أهداف زندگيش دور مي كنه و اونو تو مسير جديدي از زندگي قرار ميده!

مسيري ناآشنا و در عين حال پر فراز و نشيبي كه باعث به وجود آمدن يه سري اتفاقات باور نكردني ميشه و اونو به عشق و آرامشي حقيقي مي رسونه…

مقدمه رمان اعجاز عشق

درد داشت. به قدري در اين سال هاي اخير به نقشه هاي مختلفي فكر كرده بود كه تمام تار و پود مغزش درد مي كرد.
به نقشه ي زمين زدنشان…
به نابودي و از هم پاشيدن زندگي سرتاسر نمايش و رياكارانه يشان…
تك تك آنها بايد تقاص اشتباهات عمديشان را پس مي دادند و در مقابل او سر بر خاك فرود مي آوردند.
او دايان بود. مردي زخم خورده و غير قابل پيش بيني كه انتقام مانند مواد مخدري قوي در تمام سلول هايش رسوخ كرده و او را تا مرز ديوانگي پيش مي برد.
انتقامِ سختي كه اگر آن را به سرانجام نمي رساند، خودش نيز به آرامشِ ابدي نمي رسيد.

مقداری از متن رمان اعجاز عشق

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر سحر فردی، رمان اعجاز عشق :

با كنار زدن پرده ي حریر اتاق و نمایان شدن آفتاب دلنشین صبحگاهی بر روی صورتش، هیجان زده به عقب برگشت و گفت: آخيش، هيچ جا خونه ي آدم نميشه! مخصوصا اگه اتاقت همون اتاق ِ نوجوونیت باشه و تو رو ياد خاطراتِ خوش گذشته ات بندازه…

ماه منير حين مرتب کردن روتختي گلدارش پاسخ داد: واسه اينكه مادرتون در نبود شما به كسي اجازه نمي داد بياد تو اتاقتون و به چيزي دست بزنه… تنها كسيم كه اين اجازه رو داشت، من بودم تا ماهي يكي دو بار بيام اينجا و وسيله هاتونو گردگيري كنم.

-ماه منير! رفتي تمنا رو صدا بزني يا خودتم بچسبي پيشش…

با صداي نسبتا عصبي گيتي بانو، هر دو ريز ريز شروع به خنديدن كردند و به طبقه ي پايين رفتند.

گيتي بانو با ديدن آنها، چشم غره ای رفت و گفت: چه عجب! حالا حالا هم نميومدين…

تمنا همان طور كه بر روي يكي از صندلي هاي ميز ناهار خوري مي نشست، لبخند زنان به حرف آمد: سر صبحی انقدر حرص و جوش نخور گیتی جون، واسه پوستت خوب نیست! اونوقت مجبور ميشي پولاي بی زبون اون شوهر بیچاره تو بريزي تو جيب دكترا و بوتاکس تو تجدید كني…

مادرش که زن بسیار زیبا و قانون مداری بود، بعد از گذاشتن ليوان چايي مقابل او، خودش نيز روبه رويش نشست و گفت: کم مزه بریز! در برابر كاراي تو و بابات بوتاكس كه هيچ، جراحي پلاستيكم كمه…

دخترك در همان حال كه چايي اش را شيرين مي كرد، با خنده ي دلنشيني لب زد: مي بيني ماه منير! اينم از مامانِ من…

-كشمش دم داره تمنا خانوم، خاله ماه منير! مثل اينكه غربت نشيني همه چي رو پاك از يادت برده…

او نیز با نگاهي به جانب ماه منير، خدمتكار مهربان و زحمتكش خانه يشان كه عمر آشنايي شان به درازا مي كشيد، چشمكي زد و گفت:من و ماهي جون كه اين حرفا رو با همديگه نداريم! خودش گفته با من راحت باش، مگه نه ماهي جون؟

ماه منير زبان بسته تنها به لبخند ساده اي بسنده كرد و مشغول تميز كردن چدن هاي روي گاز شد.

اندكي بعد كه صبحانه خوردنشان رو به اتمام بود، با شادی مضاعفی از روي صندلي اش برخاست و گفت: راستي مامان امروز خونه ساناز اينا يه دورهمي دوستانه ست! منم دعوتم، گفتم بدوني…

مادرش حين نوشيدن آب پرتقال تازه اش، نگاه سرزنش آميزي به سمتش انداخت و گفت: عجبا… بزار از راه برسی، عرقت خشك بشه بعدا مهموني و مهموني بازي تو شروع كن!

در جواب مادرش، قیافه ی متفکرانه ای به خود گرفت و گفت: من كه دوش گرفتم، نمی دونم چرا هنوز عرقم خشک نشده! گمونم عرق سگي بوده لامصب، گیرایی بالایی داشته…

گيتي بانو هم زمان كه از جايش بلند مي شد تا میز صبحانه را جمع كند، سري از روي تاسف تكان داد و به سمت ماشین ظرفشویی رفت كه تمنا با حلقه كردن دستانش به دور گردن او، بوسه ي محكمي بر روي گونه ي ژل خورده ی مادرش نشاند و گفت:

آخه تمنا فدات شه، خودتم خوب می دونی که يه هفته بيشتر اينجا نيستم، نميخوام تو اين زمان كم، كوچيكترين فرصتي رو از دست بدم و دست از پا دراز تَر برگردم…

مادرش نيز با تبسمي خالصانه موهاي بلند او را به دست نوازش گرفت و گفت:

خيلي خوب، نمي خواد با این حرفا سرمو شيره بمالي! امروز مختاري هر جا دوست داري بري اما از فردا مهموني و رفيق بازي تعطيل… يكمم با ما وقت بگذرون… بزار منو پدرتم يه دل سير ببینیمت و کنارت باشیم!

-چشم نور چشمی تمنا! حالا دیگه اجازه مي فرماييد برم بالا و به كارام برسم؟

مادرش با لحن اغراق آميزي جواب داد: بفرما، اجازه ي ما هم دست شماست!

تمنا درحاليكه مي خنديد، از پله هاي كنار آشپزخانه بالا رفت و وارد اتاقش شد. اتاقي كه بعد از گذشت پنج سال هنوز هم دست نخورده باقی مانده و شكل قديمي خودش را حفظ کرده بود.

دوباره پشت پنجره ي قدی مقابلش ايستاد و به حياط سرسبز و پوشيده از گل پيش رويش نگاهی انداخت.

همه چيز مانند گذشته ها بود و او را ياد لحظات تلخ و شيرين بچگی اش مي انداخت. لحظاتی که شاهد قد کشیدنش بودند و صدای خنده های بی دغدغه اش را در صندوقچه ی خاطراتش نگه داری می کردند.

چرا که تمام دوران بچگی تا نوجوانی اش را در این خانه گذرانده بود و خودش را مالک حقیقی آنجا می دانست.

مجددا دم عمیقی گرفت.

به وضوح دلش براي تك تك متعلقات این عمارت کوچک و قدیمی تنگ شده بود. از ويوي ابدی اتاقش گرفته تا عروسك هاي کوچک و بزرگ توي كمدش كه تداعي كننده ي روزهاي خوش گذشته بودند و به او حس زندگی می دادند.

بلاخره بعد از چشم برداشتن از مجسمه ی سنگی كنار آلاچيق، گوشي اش را برداشت و بر روي تختش دراز كشيد.

زبان احساساتش را نمی فهمید.

اين روزا بدجوري از خودش بازي در می آورد. به طور مثال تا وقتي آنجا بود، مخیله اش را برای دیدن پدر و مادرش سوراخ کرده و مدام بهانه یشان را می گرفت و حال كه اينجا بود، بي قرار و شيواي ساميارش گشته و نميدانست چطور بايد آرامش كند.

پس از آن با وصل شدن به واي فاي خانه و رفتن در صفحه چت او،  لبخند دندان نمايي به عكس پروفايلش زد و برايش تايپ كرد:

در هوايت بي قرارم روز و شب      سر ز پايت برندارم روز و شب

طبق محاسبات زماني و فاصله ي نسبتا زيادي كه با يكديگر داشتند، مي دانست او همچنان غرق خواب است و در حال حاضر دلنوشته ي عاشقانه اش بي جواب مي ماند به همين سبب بعد از  كنار گذاشتن گوشي، از رو تختش برخاست و مشغول بيرون آوردن وسيله هاي داخل چمدانش شد.

در همان حال كه خود را سرگرم لباس هاي رنگارنگ تابستاني اش كرده بود و لوازم هاي ضروري اش را درون كمدي جاي مي داد، با بلند شدن صداي همهمه اي از سالن، دست از كار كردن كشيد و گوش هايش را تيز كرد.

با شنيدن صداي بشاش بهار، حدس اين كه خانواده ي خاله گيسو به آنجا آمده باشند كار سختي نبود. حین اینکه مقابل آينه قرار گرفته بود و شلواركش را با شلوار مناسب تري عوض مي كرد، به یکباره در اتاقش چهار طاق شد و صورت خندان بهار، ميان چارچوب در نمايان گشت:

بیا اینجا ببینم عوضی! قبلنا با معرفت تَر بودي، حالا ديگه كارت به جايي رسيده كه بي خبر مياي و همه ي ما رو ميزاري تو خماري…

تمنا هم زمان با بالا كشيدن شلوارش جواب داد:

تو هم قبلنا با ادب تَر بودي! بد نيست ميري جايي اول در بزني، شاید طرف لخت باشه…

در ادامه دکمه ی شلوارش را بست و گفت:

بعدشم خیر سرم مي خواستم سورپيرايزتون كنم!

بهار كه هم سن و سال خودش بود و جثه ي ظريف تري داشت، بی مهابا به سمتش رفت و گفت: قبلنا خيلي كارا مي كرديم، الان دیگه از این سوسول بازیا نداریم! در ثانی قفل درو واسه همچین روزایی ساختن…

با رسیدن به او، دستانش را از دو طرف باز کرد و گفت: بيا بغلم ببینم قرتی خانوم!

پس از آغوش گرفتن يكديگر و نشستن بر روی تخت، كمي تجديد خاطره كردند و سپس به طبقه ي پايين رفتند.

با ديدن ظاهر آراسته ي خاله گيسو و پسر بزرگترش برديا، با آنها نيز احوالپرسي گرمي كرد و كنارشان نشست.

خاله گيسو  همان طور كه يكي از شربت هاي خنك ماه منير را بر مي داشت، سري به طرفش چرخاند و گفت:

چه خبرا خانوم دكتر؟ خونه عمه کتی خوش می گذره؟ خوب تنهايي واسه خودت سر می کنی و یادی هم از ما نمی کنی… نكنه رفتنت هم مثل اومدنت باشه و بخواي يواشكي برگردی! از الان گفته باشم، تا یه شب نیای خونه ی ما ، نمی زارم حتی به برگشتنم فکر کنی…

به جاي او، بهار پس از نوشيدن مقداري از شربت آلبالويش به حرف آمد:

غلط كرده دختره ی غرب زده ی بدتركيب! به جون برديا، اين دفعه بخواد ما رو قال بزاره يه كاري مي كنم که تا عمر داشته باشه نتونه فراموش کنه…

صدای اعتراض برديا بلند شد و گفت: چرا از جون من مايه ميزاري! اگه راست ميگي از جون خودت مايه بزار…

-منو تو نداريم كه برادر من! ناسلامتي تو مردي، نصف جونتم پاي قسم هاي الكي من بره، بازم اونقدري جون داري كه بتوني باهاش از دست عزرائيل قسر در بري….

تمنا در حاليكه مي خنديد، شربتي برداشت و گفت: تو آدم بشو نیستی!

بهار پشت چشمي برايش نازك كرد و گفت: تو آدم شدی کجای دنیا رو گرفتی؟

برو بابايي نثارش كرد و در جواب خاله گيسو دهان گشود: این حرفا چیه خاله جون، من همیشه به یادتونم! با اینکه تا دكتر شدنم كلي مونده، اما صبح تا شب مشغول درس و دانشگاهم، شب تا صبحم با عمه نيلو سر و كله مي زنم و وقتی برام نمی مونه…

اين بار برديا رشته ي كلام را توي دستش گرفت و گفت: چرا برنميگردي همينجا بقيه درس تو ادامه بدي؟ از اين همه دوری و دلتنگي خسته نشدي؟

با سوال او، سري به طرفش چرخاند و گفت: راستشو بخواي چرا، منتهي…

مکثی کرد و با نيم نگاه مستاصلي رو به مادرش، پايي روي هم انداخت و مشغول توضيح دادن شد: با ميل خودم نرفتم كه بخوام با ميل خودم برگردم!

گيتي بانو بلافاصله حالت تدافعي به خود گرفت و گفت:

بيخودي اون طوري به من نگاه نكن! خودتم خوب مي دوني كه تو اين يه مورد من هيچ نقشي نداشتم! همه ي اينا خواسته ي پدرت بود كه تو رو بفرسته اون سر دنيا و ازت يه خانوم دكتر قهار بسازه وگرنه اگه به من بود هرگز نميزاشتم تنها دخترم بره تو کشور غریب و انقدر ازمون دور باشه…

در ادامه ي حرفش، نفسي گرفت و با همان لحن معترضش اضافه کرد: خدا آخر و عاقبت همگی مونو به خير كنه! من كه هيچ وقت از كاراي اين دختر و پدر سر درنياوردم…

بهار كه مرتبا با جنگولك بازي هايش سربه سر برادر بزرگترش مي گذاشت، بی هوا لیوان شربت نیمه خورده ی او را از دستش کشید و گفت:

خاله جون چرا يه خواهر و برادر ديگه واسه اين تحفه تون نياوردين تا هم خودتون از تنهايي دربياين هم اين بدبخت فلك زده یه همدم واقعی داشته باشه؟

به دنباله ي جمله ي او، تمنا نيز متذكر شد: بهار راست ميگه مامان! تنبلي از خودتون بوده، آخه چرا اين ظلمو در حقم كردين و منو تك و تنها پس انداختين؟

گيتي بانو حق به جانب پاسخ داد: خجالت بكش دختر! اينم سؤاله مي پرسي، لابد صلاح بوده…

هورمون هاي حاضر جوابي بهار كه هميشه آماده به خدمت بودند و او را قلقلك می دادند، بلافاصله به میان آمد و گفت:

مي دوني چرا؟ چون بچه ي نق نقو بدقلقي بودي كه هيچ وقت خدا نمي خوابيدي تا اين بندگان خدا يه فرصتي واسه خلوت كردن داشته باشن و بتونن یه بچه ی دیگه درست کنن…

بعد هم با خونسردی تمام رو به خاله گيتي اش زبان جنباند: نميشه الان بياريد؟ اگه همين امشب اقدام كنيد، نه ماه ديگه، بچه بغل، خونه ي شوهر، به و به و به…

به جز خاله گيسو كه لب به مؤاخذه اش گشود، بقيه خنديدند و از هر دري صحبت كردند. كم كم با رسيدن وقت ناهار، همگي به دور يك ميز نشستند و مشغول خوردن قيمه نثار خوش رنگ و لعاب ماه منیر شدند.

اندكي بعد از رفتن خانواده ي خاله گيسو به خانه يشان، او نيز شتابزده پله هاي چوبی كنار ديوار را پشت سر گذاشت و راهي اتاقش شد. بي هدف دستي بين لباسهايش كشيد و متفكرانه به هر يك از آنها خيره شد. در آخر با برداشتن شوميز و شلوار متناسبی، در كمدش را بست و مقابل آينه قرار گرفت.

پس از پوشيدن لباس ها، نوبت به بزك دوزك صورتش رسيد و كيف لوازم آرايشي هايش را بيرون آورد. خوبي غرب نشيني اين بود كه ذهنش را از تجمل گرايي و تشريفات به دور كرده و او را به سوي ساده زيستي كشانده بود.

سرانجام با آرايش بسيار مختصري كه بر روي پوست سفیدش نقاشی کرد، دستی به موهاي حالت دارش کشید و بلافاصله از اتاق خارج شد.

ماه منير با ديدن او، اسپندي به دور سرش چرخاند و گفت: الهي چشم بد ازت دور باشه! ماشالله چشمات عین دو تا یاقوت سبز تو صورتت می درخشه…

تمنا تشكري كرد و با خنده ی پت و پهنی جواب داد: آخه كي منو چشم مي زنه ماهی جون! برو واسه اون گيتي جونت اسفند دود كن كه مثل قالی کرمون می مونه و داره روز به روز جوون تر میشه…..

سپس با اشاره ی ریزی به جانب مادرش خاطر نشان کرد: تو رو خدا نگاش کن، انگار نه انگار چهل و پنج سالشه و يه دختر بیست و سه ساله داره!

ماه منير حين اينكه به آشپزخانه مي رفت، چیزی زیر لب زمزمه کرد و گفت: صد البته که مادرتونم رو چشمای بنده جا دارن اما تو تازه اول جوونیته، می ترسم سریع تر چشم بخوری و خدای نکرده یه بلایی سرت بیاد!

-خدا چشمات و نگه داره!

این حرف را مادرش گفته بود و بعد از آن رو به دخترش ادامه داد: مي خواي بري؟

تمنا نیز در جواب مادرش تنها به تكان دادن سرش اكتفا كرد. سپس با برداشتن گوشی اش از روی میز و دیدن ساعت، نچ نچي كرد و گفت: وای… دیرم شد! فكر كنم آخرین نفری که برسه، من باشم…

اگر رمان اعجاز عشق رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم سحر فردی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان اعجاز عشق
  • دايان: شخصيت مرد داستان ( عصبي، انتقام جو و به شدت تعصبي و صد البته حامي خانواده)
  • تمنا: شخصيت زن داستان ( تك فرزند، تحصيل كرده، اندكي جسور و حاضر جواب)
  • بهار: دختر خاله ي تمنا ( پر شر و شور، شوخ، تا حدودي شيطون و بي چاك و دهن)
  • برديا: پسر خاله ي تمنا (خونگرم، مسئوليت پذير، بسيار منطقي و حمايتگر )
  • ماهور: برادر زاده ي دايان ( خوش مشرب، مهربون و كمي تعصبي و قابل اعتماد)

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید