مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان عشق ۵۲ هرتزی

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#پایان_خوش #سرگذشت_واقعی #آسیب_شناسی #عشق_واقعی_یک_مرد #زیبایی_درون #فامیل #آثار_جدید #پارتی #جادو #فال

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان عشق ۵۲ هرتزی

دانلود رمان عشق 52 هرتزی از نیلوفر قائمی فر که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان عشق ۵۲ هرتزی

رمان عشق 52 هرتزی روایتگر اتیکت های صفتی است که دیگران بر روی ما میذارند به هر دلیلی مثل حسادت، بی انصافی، برای اینکه خودشونو برتر جلوه بدن یا…

و مای نویی رو از مسیر زندگی و اهداف و باورهامون منحرف می کنند طوری که قبول می کنیم اون کسی هستیم که دیگران بهمون لقب دادن و بهمون القا کردند. اون وقته که دچار گمراهی میشیم و حتی آرزوهامونم گم می کنیم حتی گاهی رویایی که تحقق پیدا کرده رو آتیش می زنیم چون باور کردیم لیاقت نداریم.

هدف نویسنده از نوشتن رمان عشق ۵۲ هرتزی

هدف اصلی من از نوشتن رمان عشق 52 هرتزی بیان تعریفی از خیانت بر امانت هست. مردمی که دیگرانو تحقیر می کنند حتی با کلمات به ظاهر خوب، بهشون برچسب می چسبونند و انقدر تکرار می کنند تا تموم درون مایه اون فرد فروپاشی کنه تا حس برتری کنند.

هرچقدر یکنفر زیبا باشه تحصیلات و هنر و مهارت و… داشته باشه اما درونش زیبا نباشه هیچ کدوم از داشته هاش به چشم کسی نمیاد اما برعکس شعور و معرفت تنها زیبایی که یه تنه تموم کاستی های یه شخصیتو پوشش می ده.

پیام های رمان عشق ۵۲ هرتزی

مهم ترین پیام هام در رمان عشق 52 هرتزی :

+زیبایی ظاهری که امروزه همه درگیرش هستند. با عمل های جراحی و تزریق و روش های مختلف، هیچ کدوم درون شما رو عوض نمی کنه. باید درون یک انسان زیبا باشه تا زندگی خوبی داشته باشه.

+مضراتبی اعتماد بنفسی و بی عزت نفسی.

+زندگی بچه های طلاق و اسیب هایی که متحمل می شوند.

+اطلاعات و شناخت ریشه ی رخداد آسیب هایی که در رمان مطرح شده.

+زندگی افرادی که جانباز اعصاب و روان هستند.

+خواندن داستانی عاشقانه

+تفاوت زندگیی که وهمه و زندگی حقیقی.

+کارما.

خلاصه رمان عشق ۵۲ هرتزی

رمان عشق 52 هرتزی در مورد دختری بی شیله پیله، ساده و مهربون به نام جلوه ست که برعکس درون زیبا چهره اش زیبایی خاصی نداره و از اقبال جلوه تمام خانواده ی مادری او چهره های زیبایی دارند مخصوصا امیروالا که باوجود مرد بودن خیلی مرد زیباییه.

انقدر که وقتی بعد سال ها به ایران برمی گرده و قصد ازدواج داره همه ی دخترای فامیل و آشنا در تلاشند که نظر امیر والا رو جلب کنند تا اونا انتخاب بشند.

جلوه که باور داره هرگز انتخاب امیروالا نیست با خود واقعیش با امیروالا روبروئه انقدر که امیر والا عاشق زیبایی سیرت جلوه می شه و این تازه شروع زندگی زنی هست که خیلی از ما هستیم چرا؟ چراشو در داستانی بخونید که زندگی واقعی امیروالاست.

مقدمه رمان عشق ۵۲ هرتزی

کسانی که همیشه درگیر این هستند که مردم چی می گن؟ چه قضاوت و نظری دارن؟ اعتماد به نفس ندارند و خود واقعیشونو نمی تونند ببینند حتما این داستانو بخونند.

نیلوفر قائمی فر

مقداری از متن رمان عشق ۵۲ هرتزی

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر نیلوفر قائمی فر، رمان عشق 52 هرتزی :

در دفترشو باز کردم، تا نصفه که باز کردم یادم افتاد در نزدم و گفتم:

-آخ ببخشید در نزدم.

در زدم و منتظر شدم بگه بفرمائید اما به جاش در حالیکه می خندید، گفت:
-بیا تو جلوه.

درو باز کردم، وقتی می دیدمش دلم براش می ریخت و تموم هم و غممو یادم می رفت، لبخندی رو لبش بود که دین و دنیامو براش می دادم. با همون خنده گفت:

-دیگه وقتی اومدی داخل نمی خواد دوباره برگردی در بزنی.

-خود شما گفتی رسمی برخورد کنیم کسی رابطه امونو یعنی نسبتمونو… آره این بهتره نسبتمونو نفهمه.

با خوش رویی گفت:
-خیله خب. کشتی منو با این حرف زدنت، چایی آوردی؟

-نه دیگه دیروز مگه نگفتی دیگه نعنا دم کنم به جای چایی بیارم؟ البته این نعنا نیست سوسن عنبره.

-یعنی برای معده بهتره؟

دقیق داشت نگام می کرد. همونطوری که فنجون رو مقابلش گذاشتم، جواب دادم:

-عطر و بوش از نعنا تند تره.

-جلوه؟ تو چند صبح بیدار می شی؟

از سوالش خنده ام گرفت و گفتم:

-پنج.

-حیف خوابت نیست؟ پنج صبح بیدار می شی که این همه آرایش کنی؟

-آخه قربون شما، من سر و شکلم به اون وری که شما رفتی نرفته که، خوباشو شما سوا کردی ته بار هرچی مونده بود رسید به من.

می خندید و منم با خنده ادامه دادم:
-دیگه مجبورم صاف کاری و رو کاری و بتونه و منبت کاری کنم…

پلکامو رو هم فشار دادم و گفتم:

-که اگه یکی فهمید با هم نسبتی داریم نگه این کجا؟

به خودش اشاره کردم و بعد به خودم اشاره کردم و گفتم:

-و این کجا؟

اخم تصنعی کرد و گفت:

-عه! این چه توصیفیه از خودت می کنی؟! حالا نبین من می خندم، بامزه تعریف می کنی که خنده ام می گیره. خودتو دست کم نگیر. آدمی که خودشو دست پایین بگیره زیر پای دیگرون له می شه. این از من به تو نصیحت.

با همون روی خوش و خندونی که شاید از بهترین خصیصه هام بود گفتم:

-اصلا کی می گه پند و نصیحت تلخه؟! به نظرم گوینده مهمه.

درحالیکه می خندید، تکیه داد به صندلیش و گفت:
-برو. برو چرب زبونی نکن. مادرم تماس نگرفته؟

-خاله که کلا فقط شماره ی منو تو گوشیش داره یعنی به هر کی هم بخواد زنگ بزنه یه دور به من زنگ می زنه می گه “عه جلوه تو چرا گوشی رو برداشتی؟ با فلانی کار دارم” انگار تلفن خونه است. چند بار هم توضیح دادم که خاله جان به خط شخصی من زنگ می زنی پس کی جواب بده؟ فکر کنم مامانت منو با اون تلفن چی های قدیم بود که اول اونا جواب می دادن بعد اینور خط می گفتی وصل کن فلانی اون وصل می کرد، منو با اونا اشتباه گرفته.

غش غش می خندید و تو دل من دریای قند موج می زد، با همون خنده گفت:
-جلوی خودش هم اینا رو می گی؟

با همون نیش باز، تصنعی بغ کردم و گفتم:
-کیشی جان! غیبتو که جلوی رو نمی گن. باید پشت سر گفت و شنید اصلا مزه اش به همینه.

سرشو تکون داد و گفت:
-برو سر کارت الان مامان زنگ می زنه باید بری پیشش. می آی منم به حرف می گیری کار منم می مونه. دستتم درد نکنه.

به فنجون اشاره کرد که لبخندی از ته دلم زدم و گفتم:
-نوش جونت.

تا برگشتم برم، اهورا اومد داخل اتاق و امیروالا شاکی گفت:

-در بزن بابا در بزن. در گاراژ نیست که خیر سرم یه کاره ایم اینجا.

اهورا با نیشخند درو بست و گفت:

-آقاااا جون!

ادای منو در می آورد و من خندیدم. هرچیزی منو ناراحت نمی کرد شاید دلیلش درون مایه ی زندگیم بود، درون مایه ای که خیلی هاشو حتی امیروالا که پسر خاله ام بود و خود خاله ام و بقیه فامیل هم نمی دونستن.

اهورا-گیر نده دیگه. حالا من و جلوه که فامیلیم درسته کسی اینجا نمی دونه اما دختر خاله ات و پسر عمه ات که دیگه این حرفا رو ندارن.

-اگه رعایت نکنیم که بقیه شک می کنند واسه همین کیشی جان می گه. بعد این کنار و گوشه یه کاری برای ما بکنه می گن عه! فامیلاش بودن! حرف می ره و می آد، به آدم سردرد و مشغله ی فکری الکی می ده.

امیروالا به اهورا خطاب به من اشاره کرد که یعنی دلیل رو بشنو. اهورا پوشه ی تو دستشو رو میز امیروالا گذاشت و گفت:
-اکی ولی جلوه خانم ما آخرم نفهمیدیم چرا امیروالا آقا جونه بقیه اسمند یعنی اسمشونو صدا می زنی.

لبخند پر رنگی زدم و گفتم:

-لابد بقیه به اندازه ی آقا جون، آقا نیستن.

امیروالا خندید و گفت:
-بیاید برید انقدر زبون نریزید. کارام مونده.

اهورا پوزخندی زد و با شیطنت گفت:
-امیروالا یه وقت باد زیر غبغبت خفه ات نکنه. این حرفا رو فقط جلوه به خوردت می ده ها. آقااا، آقااا جون.

درحالیکه از اتاق می رفتم بیرون با شیطنت گفتم:

-امان از حسادت های کورکورانه.

اهورا با خنده جواب داد:

-باشه جلوه جان باشه به هم می رسیم.

با همون روی خوش گفتم:
-خدا نکنه. یعنی خدا هیچ کسی رو محتاج کسی نکنه.

اهورا-الا کیشی جان.

پلکامو محکم رو هم فشردم و با صدای خفه گفتم:

-هر حرفی استثنا هم داره.

یکی از کارمند های دفتر با عجله صدا زد:
-جلوه؟ این میز من خیلی کثیفه بیا تمیزش کن نمی تونم کار کنم.

اهورا-آقای دانشی؟

کش دار و با تشدید گفت:

-جلوه خااانم که نه خانم مالائی وظیفه ی تمیز کاری ندارند. شما فرمایش های آقای هاشمی رو نشنیدی؟ گفتند تا آبدارچی جدید بیاد خودمون باید میزمونو تمیز کنیم. برای تمیز کاری هم که خدمه از شرکت می آد. خانم مالائی فقط…

دانشی-راست راست راه بره.

اهورا اخمی کرد تا جواب بده که سریع مانعش شدم و آروم گفتم:

-اشکال نداره یه میزه دیگه. تو برو سر کارت اعصابتو خرد نکن…

بلندتر رو به دانشی گفتم:

-الان می آم. برم دستمال بیارم.

دانشی با قیافه ی حق به جانب، یه تای ابروشو بالا داد و گفت:

-زودتر.

اهورا از حرص لباشو منقبض کرده بود که زیر لب گفتم:

-هیچی نگو. اشکال نداره. برو.

رفتم تو آشپزخونه، دستمال و اسپری چند منظوره برداشتم. من از اون دسته از آدمایی بودم که هرکاری می کردم تا دعوا و بحثی نشه.

به طرف اتاق دانشی رفتم، در حالیکه دم پنجره سیگار می کشید هر از گاهی هم به من نگاه می کرد. حدود پنجاه سال داشت با ریشی سفید و مشکی و خط خنده ی عمیق. یه عینک طبی هم همیشه رو صورتش بود و موهاش بیشتر مشکی بود تا سفید. میزش به حدی شلوغ و کثیف بود که نمی دونستم از کدوم طرفش شروع کنم.

دانشی-دست بجنبون دیگه چقدر فس فسی.

جوابی بهش ندادم و سیگار دومو روشن کرد. اتاق به شدت بوی زهم و تند سیگار گرفته بود. میزشو جمع و جور کردم و تمیز کردم و گفتم:

-بفرمائید.

-فک و فامیل اهورایی؟

حس خوشایندی از سوالش نداشتم و حس می کردم نیتی پشت سوالش داره و برای اینکه یه وقت نیتش درست از آب در نیاد با چهره ای عادی گفتم:

-فامیلیم. خیلی هم نزدیکیم. پیغامی دارید بهش بدم؟

دانشی خیره نگام کرد و سرشو تکون داد و گفت:

-می تونی بری.

اهورا پسر عمه ی امیروالا بود. امیروالا هم پسر خاله ی من بود و در اصل ما فامیل دور بودیم اما تقریبا خیلی همدیگه رو می دیدیم شایدم به خاطر اینکه من بیشتر وقت ها پیش خاله شکوفه، مامان امیروالا بودم.

تا از اتاق خارج شدم، امیروالا در اتاقشو باز کرد و جدی گفت:

-یه لحظه بیا داخل.

خودش برگشت تو اتاقش، منم رفتم تو آشپزخونه وسایل تو دستمو گذاشتم و دستمو شستم و رفتم تو اتاقش گفتم:

-بله؟

امیروالا-مگه نگفتم چند روز اینجا باش و کارای بانکی رو انجام بده و فقط یه آبی، چایی، چیزی دستمون بده و کار دیگه ای نکن؟ می خوای من با کارمندم در بیفتم؟

-نه خدا نکنه. گفتم جریان کش نیاد حالا یه دستمال کشیدنه دیگه.

امیروالا سرشو به طرفین تکون داد و با آرامشی که حفظ می کرد گفت:

-خواهش می کنم به حرف من باش حتی اگه جریان کش بیاد یا بحثی رخ بده. اینجا باید حرف من باشه جلوه جان وگرنه سنگ رو سنگ بند نمی شه.

-درست می گی. ببخشید آقا جون.

-برو خونه. مامان زنگ زد به من گفت جلوه رو بفرست بیاد کارش دارم.

-چرا به خودم زنگ نزد؟

-حتما فکر کرده ممکنه دستت بند باشه ترجیح داده به من زنگ بزنه.

-ناهارت تو یخچاله برای اهورا هم گذاشتم. غذای تازه است از شب قبل نیست که معده ات درد بگیره. می دونم معده درد داری نباید غذای مونده بخوری.

امیروالا لبخند محجوبی زد و گفت:

-دستت درد نکنه.

-خداحافظ.

سرشو تکون داد و تا از اتاق اومدم بیرون دیدم اهورا تو اتاقشه. حتما اون به امیروالا گفته. رفتم سمت اتاقش و تقه ای به در اتاقش زدم که سربلند کرد نگام کرد، لبخندی زدم و گفتم:

-ممنون. نمی دونم چی بگما مثلا ممنون که خبر دادی یا ممنون که ازم دفاع کردی. نمی دونم چی بگم ولی می دونم که باید تشکر کنم.

اهورا پوزخندی از خنده زد و گفتم:

-دیروز برات نهار نذاشته بودم خیلی روضه خوندی دلم برات سوخت.

خندید و تکیه داد به صندلیش و گفتم:

-امروز حاجت روا شدی ناهار داری.

-حالا چی هست؟

-دم پختک.

اهورا با لب و لوچه ی آویزون گفت:

-کبابو فقط واسه امیروالا می آری. امروز که برا منم آوردی دم پختک آوردی؟ نمی خواد همون می رم رستوران.

خندیدم و گفتم:

-دیگه کاری بود که از دستم بر می اومد.

اهورا پوزخند دومو زد و گفت:

-دستت به خیر نمی ره دیگه.

با خنده و شوخی گفتم:
-ای بابا اهورا جون دستم به خیر می ره فقط نمک نداره که چشم تو رو بگیره. من دارم می رم خداحافظ.

اهورا-اعزامتو به ستاد زن دایی تسلیت می گم.

لبخندی کمرنگ و پر معنا زدم. نمی دونست خاله ام خیلی هم به من محبت داره که بهم گفت “دختر تو که نه دانشگاه رفتی، نه هنری بلدی، نه مهارتی داری، بری این شرکت، اون شرکت چی کاره بشی؟ بر می گردن خواسته ی ناجور ازت می خوان بعد می خوای چه گلی به سرت بگیری؟ از خونه ی بابات در اومدی و مردمو نمی شناسی. بیا به من کمک کن من ماهی یه چیزی بهت می دم. اینطوری نه منت عروس هام می آد رو سر من، نه تو گیر قوم بنی اسرائیل می افتی.”

در جواب خاله فقط لبخند زدم و اون بنده خدا هم فکر کرد من به قبام برخورده. البته که می دونست به قبای من حالا حالا ها چیزی بر نمی خوره که همچین پیشنهادی بهم داد اما به خیالش اینبار ناراحت شده بودم ولی حقیقتا می خواستم برم ببینم خاله راست می گه یا دنبال منفعت خودشه.

طی دو، سه هفته چند تا شرکت رفتم. رزومه امو که با کلمه های کوتاه و مختصر می دیدن جای حرف زدن راجب کار، پوزخند تحویلم می دادند و می گفتن “خوش اومدی” از خدا که پنهان نیست یکی دو نفر هم گفتن “تو که از هر انگشتت هنر نمی ریزه پس لابد یه هنر دیگه ای داری که جبران کنه دیگه.”

همین شد که با سلام و صلوات رفتم خونه ی خاله، بدون اینکه اصلا در مورد ساعت کاری و دستمزد و… حرف بزنیم چون من کارگرش نبودم و گفت “کمک رسم باش، من به خاطر وقتی که می ذاری یه چیزی بهت می دم.” و از هیجده، نوزده سالگی تا الان پیش خاله ام.

صبح ها می رم پیشش و شب ها بر می گردم خونه، گاهی پیش اومده نرفتم و گاهی هم همونجا موندم. این یعنی من واقعا مشغول به شغلی با اسم و رسم واقعی و ساعت و زمان خاصی نبودم فقط یه قرار کلامی بین من و خاله شکوفه بود همین. البته این موضوع واسه یه عده ایجاد سوء تفاهم می کرد یعنی انقدر براشون سخت بود که فکر کنند من مثل دختر نداشته ی خاله شکوفه کمکشم!

سوار اتوبوس شدم. اتوبوس برای من شبیه خوندن یه کتاب از زندگی نامه ی مردم بود. زندگی نامه ای که گاهی برام درس های مهمی داشت. به قول خاله شکوفه من دانشگاه نرفتم و هنر و مهارتی هم بلد نیستم اما خاله شکوفه نمی دونست که برای یه سری چیز ها نباید حتما دانشگاه رفت مثلا می شه پای صحبت یه خانم میان سال نشست و اون بهت یه خط حرف بزنه و تو یه عمر آویزه ی گوشت بشه.

مثلا اینکه یه بار یکی بهم گفت:

-هروقت کسی از زندگیت پرسید و گفت زندگیت خوبه؟ شوهرت، بابات، مادرت، بچه ات خوبن؟ اذیتت نمی کنن؟ فقط یه جمله ی کوتاه بگو خدارو شکر. این یعنی اجازه ی دخالت به کسی رو نمی دی تا برات نسخه بپیچه. یعنی چشم شور و بد رو از زندگیت دور می کنی. اون خوش به حال های خانمان سوزو که می گن و یهو خونه ات رو سرت خراب می شه رو نمی شنوی. اون خدارو شکری که می گی بر هزاران درد بی درمان دهن مردم دواست.

یا مثلا یکی دیگه بهم گفت:

-لقمه ای که اندازه ی دهنت نیست رو برندار. بذار حسرتش به دلت بمونه چون اگه قورتش بدی یا گلوتو می گیره یا اگه بره پایین تا درد بی درمون نشه تو رو رها نمی کنه.

و این حرف، عجیب طنابشو دور گردن من انداخته بود. همیشه فکر می کردم اون زن یه حکمتی داشت که همچین حرفی بهم زد چون من از وقتی دست راست و چپمو شناختم هر باری که امیروالا رو می دیدم دلم می لرزید حتی از سیزده، چهارده سالگی. از همون موقع ها که تصمیم گرفت بعد سربازی بره ژاپن کار کنه و پول بفرسته تا باباش یا براش جمع کنه یا ملک و زمین بخره. برعکس برادرهای دیگه اش نمی خواست بشینه ببینه باباش چه برنامه ای براش داره و دستشو رو زانوش گذاشته بود و برای زندگیش، خودش قدم برداشت.

خاله شکوفه هربار که برای رفتنش گریه می کرد منم گریه ام می گرفت که نمی تونستم ببینمش. من همیشه برای امیروالا یه دختر خاله بودم اما اون برای من بت اعظم بود. با اینکه تقریبا یازده سالی از من بزرگتره. یادمه وقتی مثل بقیه ی دختر خاله و پسر خاله ها منم امیروالا صداش زدم خاله شکوفه دعوام کرد و گفت “امیروالا چیه؟! مگه هم سن توئه؟! آقا امیروالا یا پسر خاله. اگه بقیه می گن امیروالا قدر تو کوچیک نیستن.”

منم فقط در جواب حرفش بدون مقابله سری تکون دادم چون من از همون بچگی هم دنبال بحث و حرفو نمی گرفتم و این خصلت از دعوا های طولانی مامان و بابا که کوتاه بیا هم نبودن در من رخ داده بود و برام درس عبرت شده بود که اگه من در بحثی کوتاه بیام باعث نزاع و درگیری نمی شه.

اینطوری شد که امیروالا برام نه آقا امیر شد، نه پسر خاله و شد آقا جون. البته که اکثرا به زبون پدری خودش کیشی جان صداش می کردم که اونم می خندید و من قند تو دلم آب می شد.

برای من امیروالا شبیه بتی بود که در میون خدا پرست ها در مخفی ترین جای قلبم به کفر خودم ادامه می دادم و می پرستیدمش بدون اینکه حتی خودش بفهمه یا بخوام به دستش بیارم. امیروالا کجا و من کجا؟ اون همون لقمه ای بود که اندازه ی دهن من نبود و اینو خوب می دونستم. همین که اون بخنده، وقت صحبت کردن باهام نگاهش به من باشه و یا درخواستی ازم داشته باشه برای من کافی بود. شاید برای هر کسی این یه تراژدی دردناک باشه اما برای من اصلا اینطوری نبود.

از اتوبوس پیاده شدم و به سمت خونه ی ویلایی خاله شکوفه راه افتادم. تو ذهنم خنده های امیروالا رو مرور می کردم. چقدر شیرین می خنده. یعنی اگه یه مرد با چهره ی معمولی هم بود برام انقدر شیرین می شد؟ چون امیروالا به عنوان یه مرد زیاد از حد خوش قیافه بود. اینو من از سر اینکه عاشقشم نمی گم، همه همین حرفو می زدن. آخ از اون رنگ چشماش آخ…

تا وارد حیاط شدم خاله از دم در ورودی صدا زد:

-جلوه؟ اومدی؟ هول نکنی ها یه چیزی شده حالا خدا بزرگه انشالله که خیره…

طوری که خاله تند، تند داشت حرف می زد انگار خودش هول کرده بود و مضطرب بود. برای همین با خنده گفتم:
-باشه خاله آروم باش. مگه خودت خبر رو نمی دونی؟ اینطوری که تو مضطربی انگار من می خوام به تو خبر بدم.

خاله قمیشی به حرفم اومد و بغ کرده گفت:

-ماشالله خدا به تو فقط دل بزرگ داده…

باز با هیجان گفت:
-دختر، دامادتون تصادف کرده حالش بده.

-میثاق؟

فکرم رفت سمت هر جایی به جز تصادف میثاق و حالش. اگه میثاق بمیره آتنا با بچه می آد خونه ی ما بعد خرج اونا هم می افته گردن من. همینطوری با هزار تا صرفه جویی دارم خرج خودم و مامانو می دم. مامان که کار نمی کنه، آتنا هم بد تر از اون.

در جواب خاله که منتظر بود ببینه من چی می گم فقط گفتم:
-خدا کنه نمیره.

خاله-استغفرلله جلوه خدا منو ببخشه…

خاله رو به داخل هدایت کردم که حداقل بریم تو خونه حرف بزنه، همینطوری پشت سر هم جمله ها رو ردیف می کرد:

-ولی اگه بمیره هم فرقی به حال آتنا نداره، چه بسا نفس راحت می کشه.

-آره فقط من تنگی نفس می گیرم.

خاله-آره راست می گی خونه ی شما کوچیکه جاتون تنگ می شه.

همونطوری که می خندیدم سرشو بوسیدم و گفتم:
-قربونت برم که به چی فکر می کنی. خونه ی ما که اندازه ی توالت شماست، اون بحثش جداست.

خاله لبشو گزید و گفت:
-باز از این حرفا زدی؟ خدا رو شکر که بابات همینو گذاشت و رفت. وگرنه من اگه جای بابای تو بودم اینم برای مادر تو نمی ذاشتم، نمک نشناس.

مامان هیچ وقت آبش نه با خاله شکوفه تو یه جوب می رفت، نه با خاله فائقه چون دو تا خواهر بزرگا مومن و محجبه و سنتی بودن و مامان من همون تافته ی جدا بافته ی خانواده بود که کلا رو ساز مخالف بود. خاله فائقه همیشه به مامان می گفت:

-کافر.

هروقت اینو می گفت من خنده ام می گرفت چون بابا هم وسط دعوا با مامان می گفت:

-طیبه به خدا تو کافری. تو نه دین و ایمون داری. نه دل و عقل.

مامان هم همیشه در جوابش می گفت:
-همون خداتون دو تا خواهرای منو لعنت کنه که تو رو به زور به جون من انداختن. آخه من تو این زندگی چیکار می کنم؟

بعد چنان ادا در می آورد و شیون می کرد که بیا و ببین. انگار که شکوفه و فائقه از یه پدر مادر دیگه بودن و مامان من از یه زوج دیگه یعنی در این حد تفاوت بینشون بود.

خاله-بیا یه زنگ بزن ببین چی شده؟

نگاهی به خاله کردم و گفتم:

-شما از کجا فهمیدی؟

-فرزانه صبح رفته بوده آزمایش خون بده خواهرتو اونجا دیده و فهمیده اوضاع از چه قراره.

فرزانه دختر خاله فائقه بود. پرسیدم:

-کدوم بیمارستان؟

خاله-نه که تصادف بوده بردنش بیمارستانی که نزدیک خونه ی فائقه است. زنگ بزن دیگه معطل چی هستی؟

-خاله انقدر نگرانی خب خودت زنگ می زدی!

-آخه گفتم شاید مامانت اونجا باشه بعد می خواد پشتم حرف بزنه بگه فضولیشونو می کنم.

-شما نگران حرفای پشت سرتم هستی؟

با خنده گفتم:
-بابا سبک بال می شی نگران نباش، گناهات می ریزه.

چند تا آروم پشتش زدم و خندیدم که خاله کلافه گفت:
-عه! وای جلوه آخه تو چطوری می تونی تو هر شرایطی غش غش بخندی؟!

-من کارم از گریه گذشته دیگه واسه همین می خندم.

شماره ی آتنا رو گرفتم که خیلی عادی جواب داد:
-بله؟

-سلام خوبی؟ چی شده؟ شوهرتو می گم.

-رفته زیر گل.

به خاله نگاه کردم که دلواپس سرشو به معنی چیه تکون داد و پرسیدم:

-تو کماست؟

-چه می دونم. فعلا تو اورژانسه.

با خنده گفتم:

-خواهر، انقدر بی تابی نکن هیچ کسم پیشت نیست پس می افتی.

خاله با نگرانی گفت:

-الهی بگردم گریه می کنه؟

آتنا-فقط دعا کن چلاق نشه بیفته گردن من. یا بمیره یا سر پا بشه.

-چون آدم بی خودیه سرپا می شه خیالت راحت.

خاله زد پشت دستش و لبشو گزید و گفت:
-استغفرلله. جلوه نگو خدا قهرش می گیره.

-مگه تو دلمون بگیم خدا نمی شنوه؟ به زبون می گیم بقیه بشنون.

آتنا-نیکا رو بردم خونه گذاشتم پیش مامان، انقدر غر زد که اعصابمو بهم ریخت. انتظار داره با بچه تو بیمارستان بمونم؟

-آره دیگه آخه نیکا برنامه هاشو بهم می ریزه. نه که تازه سر از تخم در آورده باید جوونی کنه.

خاله که مقابلم ایستاده بود با هیجان و بی صدا گفت:
-کی؟

خنده ام گرفت و خطاب به آتنا گفتم:
-من یه سر می آم پیشت. چیزی نمی خوای؟

آتنا-نه ولی اگه تونستی برو پیش نیکا که منت مامان رو سر من نباشه.

-باشه. خداحافظ.

خاله-چی شد؟

-انگار هنوز تو اورژانسه. این خودشم خبر نداشت.

-وا! خب بره ببینه شوهرش مرده یا زنده است!

لبخندی زدم و گفتم:
-می ترسه خبر بد بشنوه.

خاله با دلسوزی گفت:
-آخی آره دیگه. بگن تموم کرد چی؟ دختره اونجا تنها هم هست پس می افته.

با خنده گفتم:
-نه می ترسه بگن چیزیش نشده و داره تمارض می کنه.

خاله اول جا خورد بعد لبشو محکم گزید تا نخنده و زیر لب گفت:
-استغفرلله.

-ناهار و می ذارم می رم بهش یه سر می زنم.

خاله سری تکون داد و گفت:
-آره شاید کاری داشته باشه اما خاله جون قبل اینکه بری من چند تا نسخه دارم برای خودم و آقا ولی الله ست. برو داروخانه اونا رو بگیر، سر راهم خرید کن…

همینطوری داشت برام کار ردیف می کرد. خنده ام گرفت خب بگو نرو دیگه چرا این کارا رو می کنی؟ تا کارهای خاله رو انجام بدم ساعت شد پنج و نیم. یه چایی برای عمو ولی ریختم و گفتم:
-من می رم بیمارستان کاری ندارین؟

عمو ولی نگاهی بهم کرد و گفت:
-اگه برای تسویه حساب پول کم داشتن به من بگو. سر برجه دست و بالم بازه.

-شما خیلی بزرگواری عمو.

خاله-انشالله حالا بخیر بگذره. بیمه نیستن؟

پوزخندی زدم و گفتم:
-چرا بیمه ی چاله میدونه.

خاله لبشو گزید تا نخنده. عمو ولی که خیلی آدم جدی و کم حرفی بود، نگاهی بهم کرد و گفت:
-دختر جون مسخره نکن خدا به راه راست هدایتش کنه.

-بله انشالله. خداحافظ.

خاله-آشغال ها رو هم بی زحمت ببر خاله.

عمو-ولش کن دیگه زن. بچه از صبح می خواد بره دم رفتن هم باز داری بهش کار می گی؟

-نه می برم. گذاشتم تو حیاط پشتی.

خاله-آخه سنگینه من کمرم درد می کنه وگرنه می دادم شما ببری.

نگاهی به خاله کردم و از جمله بندیش خنده ام گرفت. عمو ولی هم سری به طرفین تکون داد. تا از در اومدم بیرون امیروالا از پشت سرم گفت:

-بده من. بده من می اندازم تو سطل.

قلبم هری فرو ریخت. آی من قربون صدات برم. با روی خوش گفتم:

-نکن یعنی دست نزن. دستت کثیف می شه من دستکش دستمه.

-آخه این همه آشغال یعنی چی؟ چیکار می کنید؟

-آدم کشتیم تیکه تیکه اش کردیم انداختیم تو کیسه زباله کسی شک نکنه.

امیروالا خندید و گفت:
-به این سنگینی که تو کج شدی بعید نیست.

-پوست باقالیه.

آشغال ها رو انداختم و برگشتم نگاش کردم و گفتم:
-از این ورا!

امیروالا با خنده گفت:
-قدمم سنگین بود که داری می ری؟

-نه شوهر آتنا تصادف کرده.

با تعجب گفت:

-جدا؟! پس واسه همین مامان گفت یه خبر مهم دارم بفرستش خونه.

-آره رفته زیر گل. البته گل های چرخ ماشین.

امیروالا خندید و سری به طرفین تکون داد و گفت:
-انقدر به بنده خدا ارادت داری سوء تفاهم می شه ها.

-آتنا گفت. تازه بهم سفارش کرده دعا کنم یا بمیره یا اگه نمرد چپر چلاق نشه.

امیروالا بی صدا می خندید و دندون های ردیفش چه فخری تو دهنش می فروختن. دندوناش با اون چونه و زاویه ی فکش بدجوری به هم می اومدن و می تونستم تا صبح توصیفشون کنم. ناخداگاه به این فکر کردم که چه خوب شد اینبار که از ژاپن اومد گفت “اومدم بمونم” و این یعنی من می تونستم بیشتر ببینمش.

-بشین برسونمت.

-نه کیشی جان. تو تازه از سرکار اومدی برو داخل استراحت کن.

امیروالا به طرف ماشین اشاره کرد و گفت:
-بشین با من بحث نکن. تا تو با اتوبوس و مترو بری اون سر شهر که نصف شب شده.

-اتفاقا بیمارستان همین سر شهره.

-چطور اینجا بستری شده؟!

شونه امو بالا دادم و گفتم:

-لابد لوکیشن کارای خاک بر سریش اینجا بوده.

امیروالا پوزخندی از خنده زد و سوار ماشین شدیم. چند دقیقه ای که گذشت حس کردم دمغه چون ساکت بود و حرفی نمی زد و فقط روبرو رو نگاه می کرد و مشخص بود فکرش خیلی درگیره. پرسیدم:
-کیشی؟!

هومی کرد و گفتم:
-فکرشو نکن آخر همون می شه که باید بشه.

امیروالا پوزخندی زد و گفت:

-آخ که این جمله ی معروفت چقدر بار فکریمو سبک تر می کنه.

-می خوای درد و دل کنی؟ دهن من چفت و بست داره.

-می دونم. واسه همینه هروقت سبحان و معراج اینا اونجان به تو می گم چی گفتن می گی هندزفری تو گوشم بود نشنیدم.

-خب نشنیدم.

زد رو دماغ خودش و گفت:
-اینجای آدم دروغگو باید بسوزه که دروغ نگه.

-بسوزه. حالا مگه نسوخته اش خیلی خوش فرمه که سوخته اش بد فرمش کنه؟

خندید. نگاهی بهم کرد و گفت:
-انقدر کم آوردم که اعصابم بهم ریخته. از جوونیم زدم رفتم تو غربت جون کندم که ده، دوازده سال بعدش راحت تر زندگی کنم. نه اینکه اینطوری بشه.

-عمو که نگفته پولتو نمی ده.

اگر رمان عشق 52 هرتزی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر قائمی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان عشق ۵۲ هرتزی

جلوه: مهربون و بامزه، رو راست، با جنبه،خنده رو، سازگار، بی اعتماد بنفس.

امیروالا: مهربون، غیرتی، جدی، مستقل و محکم و وفادار، عاقل و بالغ، خوش رو، آروم.

عکس نوشته

ویدئو

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید