مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان دشت میخک های وحشی

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#بزرگسالان #رازآلود #جادو #خوناشام

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان دشت میخک های وحشی

رمان دشت میخک های وحشی یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم پونه سعیدی در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان دشت میخک های وحشی

رمان دشت میخک های وحشی داستان دختریه که آخرین فرد از خاندان خودشه، کسی که برای پیدا کردن هویت گمشده اش و انتقام خاندانش در تلاشه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان دشت میخک های وحشی

هدفم از نوشتن رمان دشت میخک های وحشی درگیر کردن ذهن با چالش های مثبت و جدا شدن برای دقایقی از دنیای واقعیت است.

پیام های رمان دشت میخک های وحشی
  • گاهی خواستن به تنهایی کافی نیست.
  • درک چالش های دیگران.
  • مدیریت خویشتن.
خلاصه رمان دشت میخک های وحشی

لاچین، هیچوقت فکر نمیکرد از منجلابی که اسیره، بتونه فرار کنه! اما فرار کرد تا بفهمه هرگز اسیر نبوده… اسارت واقعی اینجاست، کنار مردی که نه تنها قدرت لاچین رو میخواد، بلکه از لاچین یک وارث قانونی هم میخواد، کسی که خون دو خاندان قدرتمند رو زنده نگه داره… اینجا نبرد واقعی تازه شروع شده…

مقداری از متن رمان دشت میخک های وحشی

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر پونه سعیدی، رمان دشت میخک های وحشی :

به آسمون آبی که از پشت برگ هایی رقصان پیدا بود، خیره بودم… آروم دستم رو بلند کردم و انگشت هام رو به سمت اسمون کشیدم، کاش میتونستم این برگ ها رو کنار بزنم و آسمون رو بدون حصار ببینم…

آسمونی که رویای لمسش رو داشتم.

صدای سینا منو از افکارم بیرون کشید.

– لاچین! لاچین! باز کدوم گوری مخفی شدی!؟

قبل از اینکه این کنج دنجم لو بره روی زمین چرخیدم و از زیر منبع آب رد شدم. بلند شدم تا لباس هام رو بتکونم که صدای داد سینا از پشت سرم اومد!

– اینجا چه غلطی میکنی!؟ چرا لباست خاکیه؟!

به سمتش برگشتم، صورت استخونی سینا کاملا برافروخته بود و چشم های سرخش نشون میداد تازه از سر بساط بلند شده! با سر به من اشاره کرد همراهش برم و گفت:

– پشت این دیوار خبری نیست انقدر تلاش نکن از خونه در بری!

جوابش رو ندادم و پشت سرش از نبش حیاط آشفته و کثیف خونه گذشتم. جای جای این حیاط بزرگ، وسایل خراب و اوراقی بودن که از وقتی من یادم میاد اینجا قرار داشتند.

نمیدونم چند سالمه، نمیدونم واقعا خواهر سینا و بچه همایون هستم یا نه! نمیدونم چرا هرگز بیرون از خونه رو ندیدم و نمیذارن ببینم! فقط میدونم خیلی وقته دیگه با سینا و بابا بحث نمیکنم. دیگه یادگرفتم حرف زدن فایده ای نداره فقط خشم و تنبیه بعد با خودش میاره…

از پله های کوتاه ایوون بالا رفتیم، سینا کلافه موهای مشکی و کوتاهش رو دست کشید و گفت:

– رضوانی داره میاد! چای و میوه بیار!

جواب ندادم. سینا هم منتظر جواب من نبود. توری وصله و پینه شده در رو عقب کشید و وارد خونه شد. نگاه آخر رو به تیکه های پیدای آسمون از بین درخت های انبوه و نا مرتب حیاط انداختم و وارد خونه شدم.

بوی دود و تریاک بینیم رو اذیت می کرد. سینا کنار بساط جلو تلویزیون لم داد. بابا که مشخص بود تو هپروته!

دیوار های خونه به لطف بساط بابا و سینا، خاکستری چرک شده بود! بچه که بودم دوست داشتم دیوار ها رو بشورم تا سفید شه! این خونه چرک و کثافت گرفته رو دوست نداشتم. اما مدت هاست دیگه هیچی برام مهم نیست.

نه دیگه دوست دارم خونه رو بشورم شاید سفید شه! نه موهام رو رنگ کنم شاید سیاه شه و بتونم برم بیرون…

وارد آشپزخونه شدم و پنجره زنگ زده اش رو باز کردم. کتری گچ گرفته رو زیر شیر آب گرفتم و صدای نئشه بابا اومد که گفت

– جمع کن دیکه بساطو پسر! الان این مردک فکر میکنه داریم جنس اونو میکشیم!

 

کتری رو، روی گاز گذاشتم و از کابینت های بدور در شده، ظرف و لیوان بیرون آوردم.

سینا در حالی که بساط رو می‌برد روی ایوون گفت

– مگه طلبش رو ندادی!؟

بابا بلند خندید و گفت

– نه!

این خنده روانیش رو میشناختم، وقتی اختیار مغزش رو از دست می‌داد به این جنون میرسید! سینا وسط راه ایستاد. برگشت سمت بابا و گفت:

– نه!؟ یعنی چی نه!؟

بابا باز خندید و گفت:

– جنس خریدم! دیگه وقتشه من هم یه سری تو سرا باشیم! تا کی جنس بقیه رو آب کنیم!

بلند شد و خودش رو کشید، بدون نگاه کردن به سینا گفت

– یه ماه ازش وقت بگیریم جنس ها رو آب میکنیم و تمام!

سینا بساط رو همونجا گذاشت کف زمین و شاکی  به سمت بابا رفت و گفت

– تو همه جنس های منو مفت دادی رفت گفتی بدهی دارم!

بابا خواست بلند شه و گفت

– مفت کجا بود! جنستو فروختم سودتو دادم!

سینا رسید بالای سر بابا و هولش داد پایین! داد زد

– سود! اون چندرغاز رو میگی!

بابا بازو سینارو کشید و زد تو گوشش!

دوست نداشتم این صحنه رو ببینم . پشت یخچال قائم شدم. هر چند روز میفتن به جون هم بعد هم سر من خشمی که دارن رو خالی میکنن!

صدای داد و هوار هر دو بالا گرفت و صدای زنگ خونه با این داد و هوار ترکیب شد!

هیچکدوم محل ندادن و صدای زنگ دوباره اومد . خواستم برم خودم در رو باز کنم که بابا داد زد

– تو کجا !

سینا رو هول داد رو زمین و در حالی که خون بینیش رو پاک میکرد رفت سمت در. داد زد

– جفتتون نمک به حرومید!

برگشتم تو آشپزخونه و چای رو دم دادم. سینا زیر لب فحش بود که نثار بابا میکرد. صدای در اومد و بعد هم صدای رضوانی و بابا که وارد خونه شدن.

بابا گفت

– بازار خوب بوده اتفاقا! این روزا خرید بالاست!

رضوانی گفت

– خوبه پس! جنس جدید هم اومده تو بازار،مشتریش رو جور کنی سود خوبی میدم بهت !

بابا گفت

– چرا که نه! اتفاقا سینا خوب مشتری کم سن و سال داره!

سینا که با ورود بابا اینا ساکت شده بود یهو با عصبانیت گفت

– رو من حساب نکن! من دیگه جدا کار میکنم!

رو به رضوانی گفت

– حساب من از آقام جداست! طلب داری از خودش داری! به من میدی! به خودم میدی!

بابا شاکی گفت

– دهنتو ببند بچه! گمشو برو بیرون!

وقای کسی می اومد من حق نداشتم دیده شم. هرچند خودمم تمایلی به دیده شدن جلو چندتا قاچاقچی و واسطه رو نداستم . از کنج مخفی اشپزخونه دیدم بابا با پاش سعی کرد لگدی نثار سینا کنه و با رضوانی نشستن.

رو به سینا .فت

– برو چایی بیار!

سینا بلند شد اما از خونه زد بیرون و در رو کوبید!

رضوانی گفت

– چیه همایون! پسرت قاطی کرده! طلب منو که از اون نمیخواستی بگیری!

بابا کلافه گفت

– نه بابا! این بچه چیه که پول داشته باشه! طلبت پیش خودم محفوظه!

رضوانی شاکی گفت

– محفوظ!؟ شرمنده! امروز روز تسویه است! پولو بده بعد بریم سراغ بقیه حرف!

بابا عصبی گفت

– باشه یه چایی بخوریم! بهت میگم!

با این حرف بلند داد زد

– چایی بیار دختر!

شوکه شدم. هیچوقت به من نمی‌گفت برم جلو!

 

رضوانی گفت

– چای چیه! پولمو میدی یا نه!

مردد چای ریختم و تو سینی چیدم. هیچوقت غیر بابا و سینا تا حالا منو ندیده بود. لباس های تنم همه کهنه و قدیمی بود و مال خونه! نمیدونستم با همین سر و وضع برم یا نه! بابا گفت:

– ده برابر پولت الان تو این خونه جنسه! من که ندار نیستم اینجوری میگی!

رضوانی خواست چیزی بگه که بابا گفت

– چایی چی شد لاچین!

سینی رو برداشتم و به اجبار از تو آشپزخونه بیرون اومدم. سرم رو بلند نکردم. اما سنگینی نگاه رضوانی انگار روی گردنم بود! سینی رو گذاشتم پایین و خواستم برگردم داخل که رضوانی تقریبا شوکه گفت

– دخترته!؟

بابا عصبی با سر اشاره کرد برم تو آشپزخونه و گفت

– آره! چایی بزن گوش کن ببین من چی میگم!

از داخل جیب پیراهنش دوتا کیسه کوچیک بیرون آورد تا بریزه تو چایی ها که رضوانی دستش رو پس زد و گفت

– نمیخوام! پولمو بیار بذار کنار این چایی بعد بگو ببینم چی میگی!

تو آشپزخونه چپیدم و از تو بازتاب شیشه به خودم نگاه کردم. موهای سفیدم تو این بازتاب هم  بیش از حد سفید بود. بابا گفت

– ای بابا چرا انقدر پولم پولم میکنی مرد! بیا جنس ببر جاش! چه خبرته!

صدای پرت شدن سینی و استکان ها اومد و رضوانی گفت

-جنس ببرم!؟ تو جنس فروش منی! اونوقت به من میگی بیام جنس ببرم!

سر و صدا بلند شد و به ثانیه نکشیده قلچماق های رضوانی ریختن تو خونه. پشت یخچال قائم شدم. قبلا هم بابا از این گند ها زده بود. میدونستم یه فصل الان میزننش و میرن.

بابا داد میزد و فحش میداد. رضوانی هم جواب میداد. از سینا هم خبری نبود. سایه ای افتاد تو آشپزخونه. اما از جام تکون نخوردم. خیره به موکت کثیف کف آشپزخونه بودم که یک جفت پا جلوی روی من قرار گرفت. مردد سر بلند کردم. رضوانی بود. خم شد بازوم رو گرفت و منو کشید. شوکه شدم و منو رو زمین کشید. اما یه خودم اومدم و داد زدم:

– ولم کن … ولم کن عوضی!

با پا لگد زدم بهش تا فرار کنم اما منو با دستم کشید و پرت کرد کف اتاق. کنار بابا افتادم رو زمین و گفت

– پول داری همایون! یا دخترتو ببرم!

خواستم خودم رو بکشم پشت بابا که بابا گفت

– دختر من ۵ برابر طلبت می ارزه!

شوکه به بابا نگاه کردم. حتی خود رضوانی هم شوکه شده بود. اما یهو خندید و گفت

– همایون … عوضی… چه خوش خوراکی!

دوباره چنگ زد به بازوم تا منو بکشه که جیغ زدم

– نه!

بازو بابارو گرفتم.

بابا هم منو گرفت و گفت

– کجا! پولشو ندادی!

باورم نمیشد بابا اینجور روانی شده. روانی بود! اما نه اینجوری! جیغ زدم:

– سینا! کمک!

رضوانی منو محکم کشید، با لگد زد به سر بابا و گفت

– خفه! میبرمش اندازه پولم ازش استفاده میکنم!

منو با این حرف پرت کرد سمت یکی از افرادش و رو به بابا گفت

– بدبخت مفنگی…

مکث نکردم آدم رضوانی منو بگیره و به سمت در خیز گرفتم، اما رضوانی از پشت سر چنگ زد به بافت موهام و گفت

– کجا!

سرم رو با موهام چنان عقب کشید که به پشت کف زمین افتادم. از شدن درد موهام و ضربه به سرم بدنم یه لحظه سر شد. به سقف چرک خونه نگاه کردم، من تمام این سالها که نمیدونم چقدره، همینجا، زیر این سقف چرک خوابیدم… دیگه نمیکشم… ظرفیتم تموم شده!

ترجیح میدم بمیرم تا باز عذاب بکشم. خشم و نفرت تو وجودم  اوج گرفت و نفس هام رو کشدار کرد.

رضوانی اومد بالای سرم و نگاهم کرد. پوزخندی روی صورت دراز و زردش نشست و بابا هم اومد بالای سرم اما نگاهم نکردو گفت

– پولش رو بده تا بذارم ببریش!

هر دو هم زمان دست دراز کردن سمت من …

چشم هام رو بستم و با تمام وجودم فریاد زدم

– برید به درک!

چرخیرم تا از زیر دست هر دو فرار کنم اما …

اما اتفاقی نیفتاد، نه دست کسی به من رسید، نه کسی داد زد. اتاق تو سکوت کامل بود. آروم چشم هام رو باز کردم! انگار زمان ثابت شده بود! هر کسی تو اتاق بود خشک ایستاده بود. مردد دست رضوانی که چند سانتی بدنم بود رو به عقب هول دادم‌. رضوانی مثل یه مجسمه خشک به عقب افتاد!

صدای افتادن جسم خشک شده اش تو فضا پیچید و هینی از شوک گفتم!

خوابم!؟

دارم خواب میبینم!

رو زمین خودم رو عقب کشیدم. میترسیدم به بابا دست بزنم! عقب عقب رفتم و پشتم خورد به یکی از آدم های رضوانی! مرد از پشت سرم سقوط کرد رو زمین، اما سرش خورد به دیوار و بدنش انگار شکست! شکست و مچاله شد!

دلم از شوک پیچید !

چی شده! ؟

من… من چکار کردم!؟

اصلا من کاری کردم!؟

نکنه منم مرده ام! یا توهم زدم!

با صدای باز شدن در از جا پریدم. سینا بیخیال وارد شد و نگاهش افتاد روی رضوانی افتاده روی زمین. شوکه یه قدم عقب رفت و گفت

– چی شده!؟

نگاهش رو همه چرخید و رو من ثابت شد. ناباورانه نگاهم کرد و گفت

– چکارشون کردی!؟

دهنم تلخ بود. فقط سرم رو اگه اطراف تکون دادم.

سینا مردد بود، نمی‌دونست بیاد تو یا بره بیرون! شوکه گفت

– کشتی!؟ همه رو کشتی!؟

آب دهن تلخم رو پایین فرستادم و لب زدم

– من… من کاری نکردم!

سینا از در بیرون رفت و گفت

– الان آدم هاش میان دنبال رضوانی!

با این حرف بیرون رفت و درو کوبید اما صدای قفل شدن در هم اومد. ناخوداگاه دویدم سمت در، کوبیدم به در و گفتم

– چکار میکنی سینا! من کاری نکردم! درو باز کن!

سینا جواب نداد.دوییدم سمت پنجره اتاق و بازش کردم. توری خاک گرفته و نرده زنگ زده نمیذاشت درست تو حیاط رو ببینم. داد زدم

– سینا من کاری نکردم. منو بیار بیرون!

سینا در حال دویدن تو حیاط بود‌،میدونستم داره مواد جا ساز شده تو خونه رو بیرون میاره . داد زدم

– سینا اینا زنده هستن! بیا درو باز کن!

سینا باز هم جواب نداد . چنگ زدم به توری و با وجود گرد و خاکش کشیدم پایین. بوی خاک ریه هام رو پر کرد اما خودمو از پنجره بالا کشیدم و گفتم

– سینا! منو بیار بیرون!

سینا پیت نفت کنج حیاط رو برداشت. اومد سمت خونه و پاشید از پنجره آشپزخونه به داخل!

نفت ریخت کنار گاز نزدیک پنجره! شعله گاز روشن بود و از رسیدن نفت به داخل یهو شعله کشید. پرده نفتی گرفت به شعله و سینا اومد سمت من.

خودم رو سریع کنار کشیدم و سینا نفت رو به داخل پاشید. وحشت زده گفتم

– سینا! داری چکار میکنی روانی!

سینا با چوب زد شیشه پنجره اتاق خواب رو شکست و نفت پاشید داخل!

کیسه های موادش کنار در بود. داد زدم

– تنهایی که نمیتونی اینهمه مواد رو ببری! بذار من بیام کمکت لعنتی!

 

سینا رفت سمت کمج حیاط و باز نفت آورد. دور پرده سوخته از آشپزخونه بالا گرفت. گاز باز بود و میدونستم اگر الان نرم بیرون کارم ساخته است. دوییدم سمت حمام و از پنجره کوچیک حمام سعی کردم خودم رو بیرون بکشم. اما شیشه اش باز نمیشد. دود داشت کل خونه رو می‌گرفت. با تی کوبیدم به شیشه و شکستنش اما دور تا دور شیشه باقی مونده بود و نمیتونستم برم بیرون. دوش اب سرد رو باز کردم و حودمو خیس کردم. برگشتم سمت پذیرایی تا خودمو به در برسونم. اما آتیش پخش شده بود .

نفسم بالا نمی اومد . خم شدم رو زمین… خودمو کشوندم به حمام . در شیشه ای حمام رو بستم و زیر دوش آب سرد نشستم. میدونم الان خونه منفجر میشه…

تو خودم جمع شدم و چشم هام رو بستم. کاش بیهوش بشم مرگم رو نبینم. حرارت آتیش به پشت در حمام رسیده بود و …

صدای انفجار پیچید…

سرخ

سرخ

سرخ

همه جا یه لحظه سرخ و داغ شد و من انگار شناور شدم. شناور تو یه دنیای سفید و بدون حس…

سفیدی که انگار قصد تموم شدن نداشت.

اما بلاخره کم کم محو شد و سیاهی برگشت. چشم هام رو به سختی باز کردم. انگار کسی پلک چشم هام رو به هم بسته بود.

با درد پلک زدم و تاریکی دورم رو به سختی دیدم. تو یه اتاق بودم. یه اتاق تاریک!

آروم نشستم، روی تختم! یه تخت واقعی و نرم!

بدنم رو لمس کردم ، سالمم! نسوختم!

موهای سرم رو لمس کردم و تو دستم گرفتم

نو تاریکی این اتاق هم حتی سفیدی موهام کاملا پیدا بود.

با تردید چرخیدم تا از رو تخت بیام پایین، اما با دیدن مردی که کنار تخت روی صندلی خوابش برده بود خشک شدم.

یه مرد با کت و شلوار رسمی!

چرخیدم به سمت دیگه و از جهت دیگه آروم پایین رفتم. لباس های تنم، مال من نبود! یه بلوز و شلوار سفید بود!

یعنی چه کسی لباس من رو عوض کرده!؟ این مرد!؟

پا ورچین خواستم از تخت فاصله بگیرم که چراغ اتاق روشن شد.  مرد از خواب پرید و نگاهش شوکه به من رسید.

سریع ایستاد. کنار گوشش رو لمس کرد و گفت

– بهوش اومد! دختر شماره ۲۸ بهوش اومد!

نور چشمم رو زده بود اما با این وجود دوییدم سمت جایی که حس کردم دره، با عجله در رو باز کردم و  با باز شدن در، اتاق پشتش هم روشن شد،  پا گذاشتم داخلش و با دیدن سرویس سفید و بزرگ حمام و توالت خشک ایستادم!

لعنتی!

برگشتم تا برم سمت در درست اما با مرد کت و شلوار پوش رو به رو شدم. خیلی ریلکس نگاهم کرد و گفت

– اگر انقدر ضروری به سرویس نیاز دارید میتونید ازش استفاده کنید، وگرنه همراه من بیاید!

برگشتم داخل سرویس، در رو قفل کردم و داد زدم

– شما کی هستید! من چرا اینجام!؟

نگاهم دنبال یه هوا کش یا پنجره گشت. هیچ خبری نبود. مرد پشت در گفت

– میخوام ببرمتون جایی که جواب این سوال هاتون رو بگیرید!

به خودم تو آینه نگاه کردم. صورتم مثل همیشه سفید و بدون هیچ لکی بود، مثل موهام، مثل مژه ها و ابروهام… چطور اون آتیش و انفجار روی من اثر نذاشت!؟

مرد تقه ای زد به در و گفت

– لطفا عجله کنید!

داد زدم

– اول بگو شما کی هستید!؟ بعد من میام بیرون!

مرد گفت

– با من بیاید تا به جواب سوال هاتون برسید من حق ندارم چیزی توضیح بدم!

کلافه موهای بلندم که تو این حالت باز شده، قابل کنترل نبود، پشت گوشم فرستادم و صادقانه گفتم

– نمیام… من میترسم!

اگر رمان دشت میخک های وحشی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم پونه سعیدی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان دشت میخک های وحشی
  • لاچین : پر از تردید اما تلاشگر.
  • برسین : فداکار و با ملاحظه.
  • آداک: کسی که از خودش میترسه اما روح بلندی داره.
  • معید: کسی که هیچ حد و مرزی برای خواسته هاش نداره.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید