
#خوناشام #گرگینه #پایان_خوش #مثبت15 #رازآلود
تعداد صفحات
نوع فایل
نام جلد دوم این رمان «طلوع مه آلود» می باشد که بصورت فروشی و اختصاصی در اپلیکیشن باغ استور منتشر شده است.
داستان در مورد دختریه که تو پرورشگاه بزرگ شده اما با ورود به خونه جنگلی دوستش خیلی زود میفهمه نه اون ها موجودات عادی هستند و نه خودش!
نشون دادن قدرت درونی نهفته در وجود همه ما.
ترس همیشه هست مهم اینه با وجود ترسی که هست عقب نکشی، ناجی ما همیشه خود ما هستیم.
دنیا اون چیزی نیست که ما میبینیم. ما چیزی رو میبینیم که باور داریم. دختر آرومی که کنارت نشسته ، میتونه هر چیزی باشه غیر از آروم… پسری که بهت کمک میکنه اگه بفهمی تو وجودش چه موجودیه شاید کابوس شبانه ات بشه… و عشق … عشق همیشه پر از گل و پروانه نیست گاهی به داغی آتیش و به قدرت یه… یه چی ؟! هر چیزی ممکنه وقتی کنار گرگینه ها و خوناشام ها باشی.
ماه مه آلود در مورد زندگی دختری به نام مهاست که با ورودش به خونه جنگلی دوستش با رازی بزرگ رو به رو میشه! با برادر عجیب رویا کهه نفس کشیدن کنارش برای مها مشکله و حقیقتی از گذشته اش که زندگیش رو زیر و رو میکنه
دنیا اون چیزی نیست که ما میبینیم. ما چیزی رو میبینیم که باور داریم. دختر آرومی که کنارت نشسته ، میتونه هر چیزی باشه غیر از آروم… پسری که بهت کمک میکنه اگه بفهمی تو وجودش چه موجودیه شاید کابوس شبانه ات بشه… و عشق … عشق همیشه پر از گل و پروانه نیست گاهی به داغی آتیش و به قدرت یه… یه چی ؟! هر چیزی ممکنه وقتی کنار گرگینه ها و خوناشام ها باشی.
فقط به هم نگاه کردیم. هرچند گرگ درونم میخواست هرچه سریع تر خودشو به مها برسونه .
اما امروز به اندازه کافی اون دستور داده بود حالا نوبت من بود.
مها آروم اومد سمتمو گفت ” بوی سیگارت نمیذاره عطر گرگتو حس کنم ”
بدون چشم برداشتن از چشم هاش گفتم: ” اما کمک میکنه عطر تنت کمتر حس شه”
دیگه رسیده بود روبه رو من. لب زد: ” چرا میخوای عطر تنم کمتر حس شه؟”
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ” که بتونم اینجا وایسمو نگات کنم … به جای اینکه لباس های تنتو دونه دونه گوشه و کنار این اتاق پخش کنم ”
فقط به هم نگاه میکردیم که بلاخره گفت ” شاید من حالت دومو بیشتر دوست داشته باشم ”
***
از پنجره شکسته پریدم بیرون. کف دست و زانو پام با شیشه بریده شده بود و خونی بود .
دوئیدم سمت جنگل و البرز رو صدا زدم.
بدون توجه به مسیر و خون دستم با تمام توانم دوئیدم و البرز رو بلندتر صدا زدم.
کسی اون اطراف نبود…
ما تنهائیم.
رویا با مانی تنها داره کلنجار میره و من اینجا کاری از دستم بر نمیاد.
دیگه نفس کم آورده بودم.
دستمو زدم به زاونم تا نفس بگیرم که از موهام کشیده شدم.
جیغ کشیدمو دستمو بردم سمت موهام . نمیدیدم کیه . اما حس می کردم مانیه .
ناخونامو تو دستش فرو کردن که یهو موهامو ول کرد و ایستاد.
سریع چرخیدم که بلند شم اما خشک شدم.
صورت مانی زیر نور ماه کامل معلوم بود….
چشمای خونی. رگ های بیرون زده ، دندونای نیش بلند …
اون چیه…
خدای من …
خوناشام…
داشت به دستش که از خون زخم کف دستم سرخ شده بود نگاه می کرد.
باورم نمیشد. باورم نمیشد همه اینا تو واقعیته .
مگه ممکنه.
مگه امکان داره.
آروم دستش رو برد سمت دهنش و چشماش رو بست. خون منو روی دستشو داشت مزه میکرد و از این کار حسابی لذت میبرد .
الان وقت فرار بود.
اما فرار از نوع خودم.
زمین رو با دستم لمس کردمو سعی کردم مثل کاری که البرز گفت رو دوباره انجام بدم.
من باید محو بشم.
من باید نجات پیدا کنن.
از ترس مانی چشمامو نبستم اینبار و دیدم که جسمم محو شد.
مها : دختر زمین.
البرز : گرگینه نقره ای و گرگ آلفا.
رویا : دوست مها.
آدام : رییس خوناشام.
آرتور : پسر آدام که اسیر پدرشه ولی در جبهه مها و البرزه.
۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
هر چی از خوبی و قشنگی این رمان بگم کمه!!!!! با خوندنش انگار همه ی تنت آتیش میگیره و تو ی دنیای جادویی غرق میشی !!!