
#انتقامی #اعتیاد #خانواده #پارتی #پایان_خوش #رمانتیک #اجتماعی
تعداد صفحات
نوع فایل
اعتیاد و ابتذال جوانان و دل بستن پسر و دختری جوان به یکدیگر که از دید خانوادهها ازدواجشان دور از عرف است.
ایجاد سرگرمی، القای تجربه به جوانها.
آگاهی والدین از آسیبهایی که بیتوجهی اونها به فرزندانشون در پی خواهد داشت. و اینکه اگر از پدر و مادر توجه و محبت نبینن، اون رو به بدترین شکل در بیرون از خونه جستجو میکنن.
آگاه سازی جوانان از مصائب و عواقب دوست ناباب و مصرف مواد مخدر.
دختری به اسم هستی، به دلایلی مدتی رو میاد تهران خونه پدر نامادریش زندگی میکنه و درگیر یک سری مسائل مثل اعتیاد میشه.
از طرفی او و سپهر عاشق هم میشن و چون خانوادهی هستی، قرار ازدواج اون و پسرعموش رو با هم گذاشتن، سپهر و هستی دست به کاری میزنن تا خانوادهها رو توی عمل انجام شده قرار بدن.
بعد از مدتی، در جریانی مربوط به هستی، سپهر به کما میره و ادامهی ماجرا…
چنگ بر گلو میاندازم تا دستان بغضی که گلویم را میفشارد را از خود برانم!
اما مگر زورم میرسد؟
مگر میشود عزیزترینم را با چشمان بسته و دستان سرد و بیجان ببینم و بغض گریبانگیرم نشود؟
مگر میشود او را اینچنین بیجان ببینم و از غصه نمیرم؟
بغضم طغیان میکند…
از پس اشکهای داغ و خروشانم، به چشمان بستهای خیره میشوم، که روزی دنیایم را در آنها نظاره میکردم.
نه! بی تو بودن کار من نیست.
آرزوی زندگی را از من مگیر!
من بی تو بودن را تاب نخواهم آورد.
چشم باز کن!
یا چشم باز کن و دنیای مرا به من بازگردان،
یا مرا هم با خود ببر!
خراب بودم، خراب که نه؛ ویران شده بودم و کسی به دادم نمیرسید. از دیشب چشم روی هم نگذاشته بودم و درد وحشتناکی که در همهی بدنم میپیچید، امانم را بریده و سر و صدایی که از بیرون میآمد هم کلافه و عصبیترم کرده بود.
طبق معمول جمعهها، مهمانی مادرجون به راه بود و حال خراب مرا که صبح دیده بود، بهتر دید که استراحت کنم و به این بهانه از اتاق بیرون نرفته بودم. هرکدام هم که به دیدنم میآمدند تا جویای حالم شوند، خودم را به خواب میزدم تا زودتر از اتاق خارج شوند.
همه آمده بودند جز کسی که چشم انتظارش بودم.
چندین بار برایش پیام فرستادم و قسمش دادم تا به اتاق بیاید. اما اهمیتی نمیداد و من هرلحظه خود را به مرگ نزدیکتر میدیدم. یکبار دیگر پیام دادم و دقایقی بعد، بالاخره آمد. در را بست و قدمی به جلو برداشت، چهرهاش را در هم کشید و با اخم نگاهم کرد.
– چیه؟ چیکار داری؟
به سختی تن و بدن دردناکم را تکان دادم و از تخت پایین آمدم، لرزان مقابلش ایستادم و منی که حتی توان حرف زدن هم نداشتم، بریده بریده و ملتسمانه به حرف آمدم.
– سپهر دارم میمیرم… توروخدا به دادم برس؛ فقط همین یه بار سپهر… قسم میخورم که بار آخرم باشه…
خشمگین میان حرفم آمد.
– یعنی پررو تر از تو ندیدم تا حالا! از من میخوای برم برات مواد بیارم؟!
– سپهر همین یه بار، به خدا دارم میمیرم، خمارم…
فکش منقبض شد و پیش از تمام شدن حرفم، با سیلیای که روانه صورتم کرد، تعادلم را از دست دادم و پیش از افتادن، دستم را به دیوار گرفتم. دوباره و بیجان، با چشمانی خیس مقابلش ایستادم.
– اینقدر بیشرم و حیا شدی که تو روی من میمونی و میگی خماری؟! بلایی به سرت بیارم که خماری از سرت بیفته!
نگاه حقیرانه و پر از خشمش را گرفت و فورا از اتاق بیرون رفت و من با یاس و گریه، همانجا سقوط کردم و باز هم درد و درد و درد!
نمیدانم چقدر گذشته بود، نیم ساعت، یک ساعت یا دو ساعت؛ اما هر چه بود من در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ بودم که در اتاق باز شد و صدایش را شنیدم.
– پاشو!
به سختی، پهلو به پهلو شدم و به طرفش چرخیدم. در را بست و جلو آمد. سیگاری را مقابلم انداخت و آهسته و عصبی غرید:
– فعلا این و بگیر، چون نمیخوام با این وضع بمیری و آبروی چندین و چندسالهمون و به باد بدی. به وقتش دارم برات!
دوباره از اتاق بیرون رفت و به محض خروجش، جانی تازه گرفتم و برخاستم. در را قفل کردم و حریصانه فندک لعنتی کتی را از روی میز برداشتم و سیگار را دود کردم. هر چند درد تنم را التیام بخشید، اما اینبار نتوانست دردِ نداشتن سپهر و حجم عظیمی از دلواپسی و ترس و وحشت از بیآبرویی که روح و جانم را تسخیر کرده بودند را از یادم ببرد!
سپهر: عاشق، جدی، و به موقع شوخ طبع.
هستی: سست عنصر. عاشق.
کتی: هوسباز. کینه توز. عقدهای.