مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان یک زن وقتی‌

هشتگ ها :

#پایان_خوش #راز_آلود #سرگذشت #آسیب_شناسی #عشق_واقعی_یک_مرد #عاشقانه_بی_حدومرز #فراموشی #سواستفاده #دختر_زیبای_افغان #رابطه #ازدواج_عاشقانه

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان یک زن وقتی‌

دانلود رمان یک زن وقتی‌ از نیلوفر قائمی فر که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان یک زن وقتی‌

رمان یک زن وقتی‌ روایت زنی دو رگه ست که برای داروهای مادرش مجبور می شه با دکتری که پسر دوست پدرش بوده رابطه داشته باشه و همخونه اش بشه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان یک زن وقتی‌

مهم ترین هدفم در رمان یک زن وقتی‌ نشون دادن شخصیت یه زن که وقتی بچه دار بشه چطور سر از لاک ضعف خود بیرون میاره و به هر ریسمانی چنگ می زنه تا فقط بچه اش درامنیت باشه چه امنیت روانی چه محیطی حتی اگر قرار باشه در این مسیر قربانی های زیادی بده.

پیام های رمان یک زن وقتی‌
  • اگر یه زن هدفی رو داشته باشه با هر تلاشی به اون هدف می رسه حتی اگر باید تغییر های اساسی در شخصیت بده.
  • خواستن توانستن هست.
  • هر چقدر موقعیت بدی داشته باشید فقط اگر هدفمند باشید بالاخره مسیر رو پیدا میکنید.
  • عشق اگر حقیقت داشته باشه هزار بار کشته بشه باز جوونه می زنه دقیقا از همون ناحیه که خشکیده شده.
  • خواندن داستانی سراسر عشق و هیجان.
خلاصه رمان یک زن وقتی‌

نوا دختر جوونیست که بچه ی معشوقه ی روسی پدرش هست که به خاطر بیماری مادرش پی پدرش اومده اما مورد پذیرش پدرش واقع نمی شه و وقتی این موضوعو پسرِ شرکای پدرش می فهمند به هر نحوی می خوان از نوا سواستفاده کنند.

کاوه به نوا پیشنهاد می ده اگر با من باشی من داروهای مادرتو تهیه می کنم و نوا چاره ای جز تقبل نداره اما این شرط تبدیل به عشق پر شور می شه تا زمانی که نوا باردار می شه و کاوه می خواد نوا به اجبار سقط کنه اما نوا فرار می کنه و وقتی بچه اش به دنیا اومد بچه رو دست خونواده ی کاوه می رسونه تا جواب سو استفاده و اجبار ظالمانه کاوه رو بده…

اما دو تا اتفاق هم زمان رخ می ده که ورق های تمام زندگی کاوه و نوا عوض می شه و نوا به اسم بهشته مجدد وارد زندگی کاوه و دخترش هانا می شه و رازهایی پنهان پشت پرده با ورود بهشته روشن می شه…

مقدمه رمان یک زن وقتی‌

رمان یک زن وقتی‌ درمورد زنیست که وقتی مادر می شه به خاطر بچه اش دست به هر کاری می زنه و از زنی تو سری خور و بیچاره تبدیل به زنی قوی، جسور، بی پروا، عاشق و با اعتماد بنفس و…. ‌میشه تا بچه اشو به دست بیاره.

مقداری از متن رمان یک زن وقتی‌

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان یک زن وقتی‌ اثر نیلوفر قائمی فر :

چشمم رو تابلوی اسمش خشک شده بود، باورم نمی شد تقدير با من اين کارو کرده باشه! بايد برم يا بمونم ادامه بدم به خاطر… به خاطربچه ام! بند دلم پاره شد… بچه ی من؟!

الان داره چي کارمی کنه؟! باورم نمی شه قراره برم پيشش، حتی خاله نيکول نذاشت ببينمش و بردش، خدايا جواب دلتنگی هام و داری می دی ممنون… ممنون.

دستام چه قدر می لرزه، به دستام که از شدت سرما نوک انگشتام گزگز می کرد نگاه کردم انگشتای باريک وضعيفم سرخ بودن، دارم می رم پيشش… قلبم هری ريخت… تمومه صحنه های زندگيم اومد جلوی چشمم، اون روزی که کنار گوشم گفت:

-پول داروهای مادرت و می خوای؟! پول درمانش؟

ومن زل زده بودم توچشمش ومستاصل نگاش می کردم، قلبم می لرزيد از جمله هايی که قرار بود بشنوم، با اون چشمای شيطونش بهم می فهموند که حدسم پر بی راه نمی گه… دورم چرخی زد و قد و بالام و با نگاهش اندازه گرفت و زير لب نجوا کرد:

– نوا! نوا، آخ، آخ… آدم يه بابای پولدار داشته باشه ولی چون بچه ی معشوقه اش باشه از پول و مايه محروم باشه خيلی درد داره مگه نه؟! نوا من موندم بابات چطوری يه زن روسه بور و خوشگل و می ذاره می ره دنبال يه زن چاق و غرغروی بيل مز، البته به قول خودشون الله اکبر!

– کاوه چي می خوای؟!

– کاوه چی می خوای؟! کاوه که چيزی نمی خواد

درست پشت سرم ايستاده بود و تو گوشم حرف می زد، لبش و چسبوند به گوش چپم، دم و بازدم دهنش به گوشم می خورد، آهسته دستش و به کمرم گرفت، تمومه بدنم منقبض شد و خودم و صاف کردم وخواستم دستش و از دوطرف کمرم بکشم پايين که محکم تر دو طرف کمرم و گرفت و من و کاملا تو بغلش کشيد.

بعد جفت دستاش و دور بدنم حصار کرد، شالم از سرم با اين حرکت جهشی ومتهنجش افتاد، بوی تلخ وخنک ادکلنش تا ته نای و ريه هام فرو رفت، صورتش و آورد نزديکه پيشونيم و به شقيقه ام چسبوند و زمزمه کرد:

– نوا کوچولو، دختر معشوقه ی غيابیه مهندس بشيرنعمت، بابات بيرونت کرده، از ارث و میراث و دخل و خرجم خبری نيست، مادر خوشگلتم که ام اس داره و داروهای گرون و ناياب، فکرمی کنی با منشیه من بودن، خرج آمپول هاش و درمی آری؟

با وحشت تند، تند گفتم:

– کاوه به خدا به بابات می گم…

محکم ترگرفتتم وگفت:

– چی کار می کنی؟

با استرس ومستاصل گفتم:

– کاوه، کاوه من نوام آخه اين چه پيشنهادی…

پريد وسط حرفم وسريع گفت:

– چه پيشنهادی؟! هوووم؟!

– کاوه من اهلش نيستم

کاوه- اهل چی؟!

-می خوای خودم بگم که پس فردا بگی تو خودت پيشنهاد دادی؟! تو رو می شناسم.

کاوه خنديد و صورتم و بوسيد، صورتم و عقب کشيدم و تقلا کردم، با آرنجم به شکم سفتش فشار آوردم که عقب بره ولي زورم نمی رسيد، با حرص جيغم و از ميون دندونام خارج کردم، کاوه خنديد و گفت:

-نهايت زورت همينه نوا کوچولو؟!

جيغ زدم:

-کاوه؟!

-آ،آ! پس نهايت صدای نازکتم اين جيغه…

-ولم کن عوضی…

یهو ولم کرد، نفس زنان برگشتم و عقب رفتم و نگاش کردم، لبخندی کوتاه و سرد زد وگفت:

-پس نمی خوای که مادرت درمان بشه هان؟! نمی خوای داروهاشو؟!

نفس زنان با وحشت نگاهش کردم، هنوز جای عمل بهرام خوب نشده اين چی می گه، همش شصت وهفت روزه پيشش کارمی کنم، رم کرده لعنتی! به طرف ميزش رفت واز کشوش يه نايلون پر آمپول درآورد.

چشمام به آمپولا خشک شد، اينا همون داروهای حياتیه ماما بودن، يکی از آمپولا رو برداشت و گفت:

-حقوق چند وقتت می شه يکی از اينا؟

چشم از آمپولا بر نمی داشتم، ماما بايد از همين آب حيات بزنه و من پولش و ندارم، من و خاله نيکول بايد حداقل سه ماه کارکنيم تا پول يکی از این آمپولا در بياد، فقط يکی…

کاوه-يه ماه؟ دو ماه؟سه ماه نوا کوچولو؟

چشمام پر از اشک شد، لبم و زير دندون کشيدم، قلبم تير می کشيد و می لرزيد، پشتم يخ کرده بود، سرم خيس عرق سرد بود، يه قطره عرق سرد از کنار شقيقه ام سر خورد اومد پايين، آمپول و طرفم گرفت، مغزم فرمان نداد، قلبم فرمان داد که ازش بگيرم.

دستم و دراز کردم طرفش، همش دو سانتی متر نا قابل مونده بود که آمپول وبگيرم که ولش کرد، قلبم هری ريخت، آمپول شيشه ای افتاد رو سراميک کف اتاق وهزار تيکه شد وانگار قلب من هم همراه هر تيکه ی آمپول به يک طرف اتاق رفت… وا رفته و با چشمای لبريز از اشک و تاربه کاوه نگاه کردم و گفت:

– آخخخ، ببخشيد از دستم افتاد…

با چونه ی لرزون نگاش کردم و محکم پلک زدم تا تاریه چشمم بره، اشکم روی گونه ام سر خورد و کاوه اشکم و پاک کرد، رنگ نگاهش عوض شد، ترحم نه… مهربونی نه… برعکس همه ی کسايی که اشک يه زن و می بينند، کاوه چشماش رنگ شهوت گرفت و زير لب گفت:

-عاشق وقتيم که گريه می کنی، چشمات می شن دريای سبز شورانگيز من…

از حرفاش مو به تنم راست شد، بغض چنگالش و تو گلوم فرو کرده بود و گلوم و به حصار خودش درآورده بود، با دسته چپش کمرم و گرفت، محکم وخشن، تنم کاملا باهاش مماس شد، دستم و روی قفسه ی سينه اش گذاشتم و خواستم هولش بدم، حرصم گرفته بود، جفت دستام و توی دسته راستش گرفت وگفت:

-حالا تقلا کن… آهان، بيشتر، بيشتر نوا کوچولو…

جيغ زدم:

-ولم کن آشغال عوضی، تو پسرصمیمی ترین دوسته بابامی، تو پسر عمو کاميابی، من به تو اعتماد داشتم، چطوری می تونی با من اين طوری کنی ولم کن، حاضرم کليه هام و بفروشم ولی به تو تن ندم کثافت…

کاوه با هيجان گفت:

-گريه کن… برام گريه کن تا ولت کنم…

-خفه شو حروم زاده…

-حروم زاده تویی نوا کوچولو، وگرنه الان تو بغل من نبودی، وره دل بابا بشيرت بودی وننه جونتم کنج بيمارستان نبود…

کلمه ی بيمارستان هزار و بيست بار از پرده ی گوشم عبور کرد، حال مامانم بهم خورده، مامانم، مامانم، من اون همه ذلت و کشيدم که مامانم خوب بشه، کتک خوردم، زير دستای کثيف بهرام رفتم که بتونم به پول و ارثم برسم ومامانم و نجات بدم، حال مامانم بد شده…

– ماما… ماما کجاست؟!

-ماما جونت بيمارستانه، همينطوری هم خرجش داره می زنه بالا، می خوای صدای خاله نيکولت وبشنوی که بهم زنگ زده بود؟!

کمرم و ول کرد ولی هنوز دستام تو دسته راستش بود، گوشيش و از توجيبش درآورد و مکالمه ی ضبط شده اشون و شنيدم

-الو…الو…

-بله بفرماييد؟!

-آقای دوکتر کامياب؟!

-بله خودم هستم بفرماييد؟!

-من نيکول هستم خاله ی نوا نعمت، منشيتون.

-بله سلام حال شما خوبه؟

-راستش نه، اگه مجبور نبودم با شوما تاماس نمی گرفتم، کاتوشيا مادر نوا حالش کيلی بد شده آوردمش تهران، الان تو بيمارستان…

قطع کرد، باچشمای پراشک نگاش کردم و با هيجان نگام کرد و گفت:

-جااااان، قوربون اين چشمات برم…

-چرا قطع کردی، ماما کدوم بيمارستانه؟!

کاوه گوشی رو تو جيبش گذاشت، تقلا کردم که گوشی رو از تو جيبش بگيرم ولی مانعم می شد با گريه وجيغ وحرص گفتم:

-مامانم کجاست؟!

کاوه- سيس ،سيس …

من و دوباره تو بغلش کشيد و تو حصار دستش و دستش و دورم قلاب کرد و تو گوشم گفت:

-می خوای بری پيشش؟

با گريه گفتم:

-ماما مريضه…

با شور و هيجان گفت:

-جااان، ببينمت…

اومد برم گردونه با جيغ وحرص گفتم:

-آشغال عوضی، مادر من مريضه تو به فکر هوس کثيفتی…

يهو هولم داد به عقب و با ضرب، با باسن خوردم زمين، با ترديد وموهای پريشون نگاش کردم، نفس نفس می زدم، صورتم خيس اشک وعرق بود، اشکه روی گونه ام و با پشت دستم پاک کردم، کمرم و باسنم ذوق ذوق می کرد از ضربه فرود اومدنم روی زمين، اومد بالا سرم، از بالا سرم نگام کرد، فخر فروشانه و قدرتمند و مغرور گفت:

-هفت روزه مادرت بيمارستانه، صورت حساب بيمارستان تا سه روز قبل هفتصد و سی و نه هزار تومن بود و تموم اون آمپول های روی ميز و بايد هفته ای يه بار تزريق کنه، روی اون ميز شش تا آمپول هست، شش هفته زندگیه مادرت تضمين می شه، کمتر درد می کشه می تونی راحتيش و ببينی، خم شد صورتش و نزديک کرد و گفت:

-عمرمادرت برای شش هفته تو دست منه…

با عجله وتند و با حرص گفتم:

-دست تو نيست، دست خداست

-ولی می بينی که خدا سپرده دست من…

-تو يه عوضی ای…

موهام و از پشت گرفت تو دستش، جيغ کشيدم و گردنم عقب کشيده شد، صورتش و نزديک تر کرد و گفت:

-اگه با من باشی مادرت زنده می مونه، خرج بيمارستان و درمانش با من، ولی اگه قبول نکنی تمومه اون آمپولا جلوی چشمت يکی يکی می شکنه…

-حاضرم کليه ام و بفروشم ولی با تو نپرم، زير لحاف تو نرم…

-مگه قرار لباس بفروشی که سريع مشتری پيدا کنی؟ تا تو آزمايش بدی، تا مشتریه دست به نقد پيدا کنی، تا عمل کنی و برسونی به مامانت، مادرت هفتا کفن پوسونده…

با حرص وخشم جيغ زدم:

-خفه شو، خفه شو کثافت…

موهام و ول کرد و برخاست و گفت:

-باشه خودت خواستی، برو کليه ات و بفروش…

به سمت ميز رفت، يه آمپول برداشت و به آمپول نگاه کرد وگفت:

-اين هفته ی اول…

آمپول و پرت کرد طرف ديوار و خرد و خاکشير شد، تنم يخ کرد از کارش، آمپول دوم و برداشت و گفت:

-الان مامانت فقط چهارهفته ديگه زنده می مونه…

از هول قدرت تکلمم انگار افت کرده بود، با حرص با زانو خودم و کشيدم وگفتم:

-تو از بی اطلاعیه من داری سواستفاده می کنی…

-برو اطلاعات کسب کن ولی تا کسب کنی تمومه آمپولا رو می شکنم، حتی خودت و جلوی چشمم آتيش بزنی، بکشی من يه يک قرونی کمکت نمی کنم، بعد می تونی بری کليه ات و بفروشی که فوقه فوقش با پول کليه ات می تونی هفت هفته مادرت و داشته باشی، بعدش می تونی بری تو خيابون هر روز با يکی باشی شايد ته هفته بشه يه پول…

از جا بلند شدم، اولين چيزی که جلو دستم بود و برداشتم و پرت کردم طرفش وصاف خورد به کنار شقيقش و درجا افتاد…

چشمام و تا جايی که جا داشت باز کرده بودم، انگار سطل آب سرد رو سرم ريختن، عرق سردی از بين دو کتفم سرخورد رو کمرم، تپش قلبم تو گوشم می زد، بوم، بوم، بوم، تو کشتيش، تو کشتيش، مرد؟!کشتمش… مرده؟!مرده؟!

پشته زانوم خم شد، با زانو خوردم زمين، دستام می لرزيد، قلبم داشت از تو دهنم در می اومد، چنگ های بغض گلوم و می فشرد، تازه ديدم با جا چسبی زدم تو سرش، اين همه اثاث رو ميز لا مصبشه، جا چسبی رو چرا برداشتم؟

فقط مونده بود قاتل بشم، با زانوهام خودم و کشوندم طرفش، رو زمين افتاده بود، پيشونيش خون خالی بود تا خون و ديدم جيغ کشيدم و با گريه رفتم طرفش و سرش و تو بغل گرفتم وضجه زنان گفتم:

-کاوه… کاوه تو رو خدا بگو زنده ای کاوه جان… خدايا غلط کردم… کاوه وای چه خاکی توسرم بريزم کاوه… دستام به شدت می لرزيد و انگار فلج شده بودم، کف دستام خونی بود جيغ کشيدم و دستم و با پهلوهام پاک کردم، می خواستم نبضش و بگيرم اما هرکاری می کردم نمی فهميدم، صدای هق هقم تو اتاق مثل زنگ ناقوس بود تو گوشم …

تلفن وکشيدم پايين و شماره 110و گرفتم تا وصل شد گفتم:

من… من… من کشتم، من آدم کشتم… بيايد…

– خانم! خانم شما کی هستيد؟ کی و کشتيد؟

– من نوا نعمتم… دکتر کاوه  کامياب و کشتم، بيايد، بيايد…

– کجا هستيد؟

– خيابون وليعصر ساختمون پزشکان طبقه سوم واحد شش…

– خانم… خانم بهشته اکرمی

ازخاطرات بيرون اومدم، از روی صندلی بلند شدم، قلبم می کوبيد و گفتم:

-بله؟!

-تشريف ببريد داخل

بند کيفم و تو مشتم گرفتم، نفسم و تو سينه حبس کردم و رفتم طرف در، تقه ای به در زدم و نفسم و آزاد کردم و زير لب بسم الله گفتم

-بفرماييد…

صدای خودشه، صداش تو گوشم پيچید، نوا کوچولو!

در و باز کردم سرش پايين بود و داشت يه چيزی رو می نوشت، قامتش همون قامت بود چهارشونه گيش توی روپوش سفيدش کاملا مشخص بود، موهای مشکی ایی که با ترفندی خاص همه رو به سمت بالا داده بود و تار و پودش خيلی مجذوبانه در هم فرو رفته بودن ومدل شيکی رو تشکيل داده بودن.

سر بلند کرد، همون صورت بيضی، همون پيشونیه متناسبش، ابروهای مرتب، چشمای خيلی معمولی و حتی مژه های معمولی اما نگاه شيطون ،متهنج وجذاب، لعنت به نگاه تو کاوه، چشمات قاب و رنگ خاصی نداره ولی نگاهت هزارتا حرف با آدم می زنه.

يه بينیه ايتاليایی، گونه ها و کناره های فک که تراش خورده بود و به جای اين که ازون مرده خوشگل يا جذاب بسازه يه مرد با چهره ای خاص ساخته بود که بيشتر می شد از چهره اش به عنوان يه مرد با ميميک صورتی که فتوژنيکه ياد کرد ولب ها…

نگاه به لبهاش دوختم، گرمای لبش و رو لبم حس کردم، قلبم هری ريخت، صدای قلبم و می شنيدم…

-خب تا صبح می ایستید اونجا منم بشينم نگاهتون کنم؟

-سلام

نبايد من و بشناسه، بشناسه همه ی حرفام دروغ می شه

-عليک سلام خانم بفرماييد؟!

چشماش و ريز کرده بود تا دقيق ببينتم، با لکنت و لهجه ی خاص خاله نيکول و ماما گفتم:

-من بارای آگاهی توی روزنامه اتان آمدم

پوزخندی زد و گفت:

-ارمنی هستی؟

-نه

-اين لهجه پس چيه؟ اداته؟

-نه

-چی نه؟ نه، نه

-من افغان هستم، يه دورگه ی اکراينی و افغانستانی

يکه خورده نگام کرد و جدی گفت:

-روبند چرا زدی؟!

-چون که، در آيين من زنان می پوشانن صورتشان را…

-تو لهجه ات افغانستانی نيست، چرا اين طوری حرف می زنی؟

-بيشتر اکراينيه…

-اکراين زندگی می کردی؟

-افغانستان، آما پدر مرد من با مادر آمد ايران

پوزخندی از خنده زد و گفت؟

-چند وقته آمد ايران؟

-هفت ماه

-روبندت و بزن کنار…

-نه نمی شود

-يه نظر حلاله

سرم و تکون دادم و گفت:

-من بايد ببينمت که چطور آدمی هستی

-چطور آدم بودن به قيافه ديدن مربوط نيست

-مربوط نيست؟! پس به چی مربوطه؟

-به پاک بودن فطرت آدم و درست بودنش

-تو درستی؟

-می خواهيد امتحانم کونيد؟

-کونم؟!

زد زير خنده و بعد سريع خودش و جمع و جور کرد وگفت:

-رزمه ات و بده ببينم

رزمه ام وبردم جلو دادم بهش، رزمه ام و گرفت و گفت:

-تحصيلاتت چه قدره؟

-در حقيقت من دانشجو بوده ام، آما پدر به رحمت ايزدی رفت و من ديگر نتوانست

-تو ديگر نتوانست درس خوند؟

-باله

-بيست وسه سالته؟ چرا ننوشتی متاهلی يا مجرد؟

-مجرد

-افغان ها دختراشون و زود شوهر می دن

-من يک، يک عدد بودم…

زد زير خنده و گفت:

-حالا عدد چند بودی؟

رزمه رو بست و تکيه داد به صندليش و گفت:

-مثلا عدد باقرزاده

-با گرزاده؟!

-نمی دونی يه عدد، بينه عدد پنج و شش هست که دکترباقرزاده کشف کرده…

خدايا کی اين و دکتر کرده، هنوز همون آدم سه سال پيشه عوض نشده، فقط چرت و پرت می گه…

جدی گفت:

-دانشگاه چی خوندی؟

اگه بگم مديريت مالی که ممکنه بو ببره، گفتم:

-روان شناسی

-روان شناسی! چند ترم خوندی؟

-سه ترم

-با مادرت زندگی می کنی؟

-مادر و خواهرم

-کجا؟

-تو رزمه نو…

-می دونم حوصله ندارم بخونم بگو

-خزائن

-خزائن کجاست؟ خزينه؟

-بله

-چی از بچه داری می دونی؟

-من بچه داری خوب بلدم، عوض کردنش، غذا دادن، مراقبت، بازی های فکری در هردوره… مطالعه داشته ام

-معرفت خانم عظيمی بوده؟

-بله

-خانم عظيمی رو از کجا می شناسی؟ که تو رزومه نوشتی معرف خانم عظيمی

-در مسجد محل خانم عظيمی، سرکار می آيد، گرآن درس می دهد

-قرآن

-ما در زبانمان گ، گ…

خنديد و گفت:

-ق…

-گ… گلوم درد می گيره نمی تونم بگم…

-تا نگی، ق استخدامت نمی کنم

کاوه عوضی بودنت رشد کرده، دستم و به گلوم گرفتم خيلی راحت ق، می گفتم ولی بايد با لهجه باشم، من می خوام بچم و ببينم اين  تنها راهشه که پيشش باشم بدون اين که کاوه بفهمه که من زنده ام

-قگ…

-قگ نه ق…

-می شود اذيت نکونيد؟

-نکنيد، حرف زشتيه ها نکونيد

با حرص نگاش کردم، تو چشمام خيره و جدی نگاه کرد، اين بارم باز رنگ نگاش عوض شده بود، متفکر و پر از جديت محض انگار با ذهنش درگير بود، ازش بايد سوال بپرسم قبل اين که شک بکنه

-بچه ی شوما چند وقت داره؟

زير لب خودم زود تر نجوا کردم، یک سال وهفت ماه وبيست وسه روز.

کاوه-يک سال ونيمشه

-دوختراست يا پسر؟

-دختره

-اسمش چه است؟

-اسم نداره

يکه خورده نگاش کردم، برای بچه ی من اسم انتخاب نکرده؟! تو ديگه کی هستی کاوه؟! برای پاره ی تنت اسم نذاشتی؟!

-اين چطووور مومکن می شه؟!

-خب چون جريان داره، سرش درازه

-سرش درازه؟!

-يعنی قضيه اش طولانیه!

-آها، شناسنامه يعنی نداره؟

-نه

-نه؟!

همچين بدونه لهجه گفتم نه و يکه خورده نگاش کردم که دقيق بهم با اون چشمای ريز کرده اش چشم دوخت، خودم و جمع و جور کردم و گفت:

-مدارکت و آوردی؟!

-بلی.

اگر رمان یک زن وقتی‌ رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر قائمی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان یک زن وقتی‌

نوا : سرگشته، بی اعتماد به نفس، لبریز از ترس و فوبیا، مضطرب، محتاج محبت، شر و شور.
بهشته : مستقل، با عزت نفس اما اعتماد به نفس به نسبت پایین تر، حاضر جواب، مغرور، مهربون، بی پروا.
کاوه : مستبد، سلطه گر، خودخواه، عاشق اما کله شق ، ترس از خانواده که منجر به اختلال هایی شده.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید