مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان حس ممنوعه

سال انتشار : 1394
هشتگ ها :

#پایان_خوش #ازدواج_عاشقانه #روابط_نامتعارف #آزار #گناه #پارتی #خود_فروشی #مهمونی #آسیب_شناسی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان حس ممنوعه

دانلود رمان حس ممنوعه از نیلوفر قائمی فر که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان حس ممنوعه

رمان حس ممنوعه روایت دلایل اجتماعی و روانی بروز روابط با محارم است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان حس ممنوعه
  • مهمترین هدف شناخت وحشتناک ترین آسیب اجتماعی در خانواده و دلایل بروز آن ست.
  • شناخت مفهوم توبه واقعی.
  • شناخت آسیب های اجتماعی زیر پوست شهر.
  • کارماست که گریبان گیر همه است.
  • زندگی چطور حق همه رو ادا می کنه.
  • شناخت آسیب های مندرج در رمان.
  • وقتی روح یه ادم آسیب ببینه باعث چه عواقبی می شه.
پیام های رمان حس ممنوعه
  • تاثیر تربیت، رفتار و عقاید خانواده رو شخصیت و آینده افراد.
  • نقش بنیاد خانواده در ایجاد سلامتی یا خطر روانی.
خلاصه رمان حس ممنوعه

نسا و حامد دچار اقدام گناهی نابخشیدنی می شن اما نسا خیلی زود به خودش میاد و تموم تلاششو می کنه که جبران کنه اما حامد اصرار به ادامه مسیر داره در این میان رایان در سرراه نسا قرار می گیره که نسا فکر می کنه فرشته پاک و معصومیه که می تونه بااون گذشته رو جبران کنه اما غافل ازینکه رایان هم رازی بدتر از راز نسا داره.

مقدمه رمان حس ممنوعه

قبل از نگارش متن اصلی رمان حس ممنوعه، حائز اهمیته که توضیح بدم، این رمان مانند رمان‌ های دیگر بنده کاملاً براساس موضوعی مشابه با واقعیت نوشته شده و تنها قسمت ‌های حاشیه ‌ای رمان، ساخته ی ذهن بنده ست.

شخصیت‌های اصلی رمان یکی از مراجعانم بوده که دچار این مشکل بوده، قابل ذکر است که موضوعات پرداخته شده در این رمان یکی از پروژه ‌های ترم هشتم دانشگاهم بوده و یکی از پوشیده‌ ترین آسیب‌های اجتماعی است که در اجتماع کوچیکی به نام خانواده رخ می ‌ده و اشاعه ی مخربش به جامعه برمی ‌گرده.

علت نگارش رمان حس ممنوعه بیشتر اطلاع رسانی بوده، نه به مشکل اصلی پرداختن، کسانی که این رمان رو می ‌خونند ابدا در محدودیت سنی قرار ندارند و توصیه ‌ی کارشناسی بنده به افرادی که درگیر این معقوله هستند مراجعه به مشاور درمانی است، یا مدد کار اجتماعی که بعد از مصاحبه، به روان شناس ارجاع می‌ ده و مطمئناً این عارضه قابل درمان است.

اگر سن شخص فاعل یا مفعول کم است، زیر پانزده سال، توصیه می شه به اورژانس اجتماعی مراجعه کنند، به ویژه اگر این معقوله در بحث اجبار و زور اعمال شود.
و در آخر، دوره ی آخر الزمان، وقتی است که از روابط انسان ‌ها عرش خدا به لرزه در می‌ آید.

ارادتمند شما عزیزان، نیلوفر قائمی فر

مقداری از متن رمان حس ممنوعه

بیاید نگاهی بندازیم به شروع رمان حس ممنوعه اثر نیلوفر قائمی فر :

وحشت کرده بودم، وحشتی ناشناخته، هم ترس بود و هم… هم یه حس غریب، دلم می‌ خواست فرار کنم ولی به زمین چسبیده بودم، صدای قلبمو توی گوشم می ‌شنیدم، ما چی کار کردیم؟! چطور ممکنِ؟ شاید این یه خوابه، برگشتم نگاش کردم که نگام می ‌کرد، نگاه، نگاه، نگاه…

-حامد!

-هیس.

-حامد؟ خاک بر سرمون…

-هیس.

-چی شد یهو؟!

-انقدر صدا در نیار مامان اینا بیدار می ‌شن.

-صدا در نیارم؟ خاک بر سرمون، حامد باورم نمی‌ شه!

حامد از حالت خوابیده بلند شد نشست، با وحشت به در نگاه کردم، از شیشه ی بالای در اتاق، تاریکی اعلام می ‌کرد که مامان و بابا هنوز خواب هستند، بابا… وای بابا…

-حامد بابااااا…

با صدای خفه ای گفت:

-اَهههههههه، خیرالنساء!

نور کمی از تلویزیون که مدت‌ ها بود فیلمش تموم شده بود و تنها ازش یه صحفه ی آبی تیره مونده بود، چهره‌ ی حامد رو نشونم می‌ داد، صداش توی گوشم دوباره تکرار شد:

-آخخخخخ نسا.

با وحشت بهش نگاه کردم که بازوهامو توی چنگش گرفت، تکونم داد و گفت:

-نساء! چته؟ منم حامد، برادرت.

موهاش آشفته بود، عضلات سرشونه‌ اش چقدر داره خود نمایی می ‌کنه، اون یه مربی بدن ‌سازیه، هیکلش فوق‌ العاده است، همیشه توی خلوت‌ ترین گوشه‌ ی ذهنم می ‌گفتم:

-خوش به حال اونی ‌که زن حامد بشه، ببین لامصب از خودش چی ساخته، قد بلند، تو کل هیکلش یه مثقال چربی نیست، بابا خیلی بد سلیقه است که می‌گه:

-حامد از زندگی فقط دمبل رو شناخته.

آخه حیفش نمی آد؟ نگاه کن داداشم تندیسی از یه هیکل مردونست… داداش؟! داداش؟!

-نساء! خاک بر سرت هیس چرا گریه می ‌کنی؟ تو خواستی خب.

-می ‌زدی تو دهنم.

موهای بازو پریشونم رو دورم ریخته بودم، زانوهامو تو بغلم گرفتم و سرمو رو زانوم گذاشتم، تا حالا تنم گوله‌ ی آتیش بود، الان گوله‌ ی یخِ، یخ کردم از کاری که… دروغ بگم فکرشو نمی‌ کردم؟ فکرشو می ‌کردم؟!

حامد-تو شروع کردی، تو… من فقط دستمو روی زانوت گذاشته بودم.

سر بلند کردم، طعم شور اشکم از روی لبم تو دهنم رفت، نگاه حامد به لبم کشیده شد و با همون خیرگی گفت:

-تو دستمو گرفتی کشیدی رو تنت.

اشکامو با حرص پس زدم و با صدای خفه گفتم:

-چرا انداختی تقصیر من؟ می ‌تونستی بذاری بری، تو بودی که با نگاهت گفتی ادامه بدم.

حامد یکه خورده نگام کرد و نفسشو بیرون داد، به تلویزیون نگاه کرد و گفت:

-نباید می ‌دیدیم.

-مگه بار اولمون بود؟

حامد بلند شد و سرمو به زیر انداختم، صدای پوشیدن لباسش اومد و بعد رفت به طرف در اتاق، درو یکم باز کرد و یه نگاه اجمالی به بیرون انداخت و دوباره درو بست و قفل کرد، یکه خورده و با وحشت گفتم:

-قفل نبود؟

حامد-انقدر خنگی که خدا می ‌دونه، نخیر!

با چشمای از حدقه بیرون زده و با وحشت گفتم:

-اگه مامان یا بابا می ‌اومدن چی؟

چنگ زدم به صورتم و گفتم:

-اگه ما رو می ‌دیدن چی؟

حامد-اَه، هیس صداتو بیار پایین، بیدار می‌ شن.

-وای… وای.

دستمو رو قلبم گذاشتم، یادم افتاد حامد لباسمو تو تنم درید، به لباسم نگاه کردم که قبلاً یه تی‌ شرت جلو باز بود ولی الان یه دکمه هم روش نیست و لبه‌ اش پاره شده، لباسمو از قسمت جلو، تو مشتم روی سینه‌ ام جمع کردم که حامد آروم گفت:

-این، یه رازِ.

سر بلند کردم و گفتم:

-من فکر کردم فردا باید تو روزنامه کثیرالانتشار جار بزنیم.

حامد نگام کرد، سکوت کرد و بعد چندی گفت:

-مراقب بودم.

سر بلند کردم نگاش کردم، لبهامو روی هم فشردم، الان ما دو تا چی هستیم؟ شبیه چی هستیم؟ چرا اینطوری شد؟! از این پدرو مادر ما دوتا خواهر و برادر چطوری از آب در اومدیم؟ ما همین چند دقیقه قبل با هم رابطه داشتیم، اونم بدون این که یکیمون عقب نشینی کنه، بعد حامد می‌ گه:

-مراقب بودم.

همیشه رومون به روی هم باز بود، یه بابای تعصبی و مامان خشکه مذهبی باعث شده بود که من و حامد با هم غریبه نباشیم، چون…

چون از رفتارای پدر مادرمون بیزار بودیم، اولین باری که باب صمیمیتمون باز شد، وقتی بود که حامد با دوستاش اومد دم مدرسه دنبال من، هیچ‌ وقت این کارو نمی‌ کرد ولی اون سال، مدرسه‌ هامون کنار هم بود، حامد رفته بود کلاس سوم راهنمایی و من اول راهنمایی بودم، مدرسه راهنمایی دخترونه و پسرونه هم دقیقاً دیوار به دیوار هم بود.

خدا می ‌دونه وقتی بابا دید من بین حامد و دوستاشم و داریم با هم سلانه سلانه می ‌آیم خونه، تو خیابون چه آبرویی از ما برد، یکی تو سر حامد می‌ زد یکی تو صورت من که ما بی‌ حیاییم، بی ‌آبروییم، چه معنی داره حامد با دوستاش بیاد دنبال من؟ بعد منم راضی بشم با حامد بیام.

حامد فقط وسط کتک کاریا می ‌گفت:

-آخه چرا می ‌زنی؟

بابا هم می ‌گفت:

-بی‌ غیرت، بی‌ ناموس، بی ‌وجدان…

و دوباره می ‌زد، حامد خودشو سپر بلای من کرد، هرچی حامد قد و قواره داشت من ریزه میزه بودم، دوتا چک اولو که خوردم افتادم زمین، دوستای حامد جلوی بابا رو گرفتند و بابا هم دو تا تو سر اونا زد و چهار تا فحش بارشون کرد و با داد و هوار ما رو برد خونه.

اون سال بدترین سال زندگیمون بود، من و حامد از خجالت سر تو محل بلند نمی ‌کردیم، حامد می ‌گفت:

-دوستاش می ‌گن حال بابای دیوونه‌ ات خوبه؟ حامد مواظب باش گربه‌ ی نر نیاد تو حیاطتون وگرنه بی‌ ناموس می ‌شی، حامد شنیدم مامان بابات گرد افشانی کردن تو و خواهرت به دنیا اومدین.

بیچاره حامد اون سال خونریزی معده کرد، همین قضیه باعث شد هر دومون با بابا لج کنیم و یه سال با بابا قهر بودیم، ماه اول ما رو می ‌زد ولی ما باهاش حرف نمی‌ زدیم، مامانمم می‌ رفت می ‌اومد می ‌گفت:

-شما دوتا از قوم بنی اسرائیل هستید، شما دوتا برادرای یوسفید، شماها از نژاد پسر نوح هستید.

خدا می ‌دونه چقدر با حامد می ‌خندیدیم، آخه چه ربطی داشت؟ حامد از همون سال رفت باشگاه، تصمیم گرفت قوی باشه و زورش تو بازوش بچربه، که نذاره کتک بخوره، نذاره من کتک بخورم، حامد می ‌گفت:

-تو دبیرستان یه قانون هست، اونی که قوی‌ تره، حرفش قرآنِ.

تو دبیرستان، حامد نسبت به بقیه پسرای هم سنش درشت ‌تر بود، حتی از سال بالایی‌ ها، به خاطر همینم دوستاشو از سال سومی ها انتخاب کرد، هر روز می ‌رفت باشگاه و پول باشگاهشو از فروش فیلم‌ ها و نوارهایی که یواشکی تو مدرسه می فروخت درمی آورد، چون بابا به ما پول نمی‌ داد.

چون باهاش قهر بودیم و حامد پول تو جیبی منو می ‌داد، از همون سال ‌ها بود که فیلم ‌هایی که می ‌فروخت رو نصف شب یواشکی با هم می ‌دیدیم، تلویزیون ما همیشه توی اون اتاق تکیِ ته خونه بود که اتاق خواب من و حامد بود.

چون از نظر مامان تلویزیون مکروه بود ولی از نظر بابا تلویزیون تا مادامی که تحت کنترل اسلام باشه گناهی به وجود نمی آره، یعنی ماهواره ممنوع ولی ویدئو داشتیم، که اگه این ویدئو هم جز فیلم‌ های آموزنده، یا فیلم‌ های ساخت خود ایران، توش باشه، هم این ویدئو می‌ شکنه هم استخوون ‌های ما.

ولی من و حامد تقریباً سه شب در میون توی اتاق، فیلم‌ هایی می ‌دیدیم که اصلاً به درد سن ما نمی‌ خورد، ولی برامون جذاب بود و از این که علیه بابا هنجار شکنی می کنیم حال می‌ کردیم.

من و حامد هم معمولاً توی همون اتاق می ‌خوابیدیم و اینطوری بود که هر چند دقیقه یه بار یکیمون وظیفه داشت چک کنه که مامان و بابا خوابن یا نه و طی این ده، دوازده سال هرگز نفهمیدن که ما خیلی شبا خواب نبودیم و فیلم می ‌دیدیم.

خیلی شبا حرف می‌ زدیم، حرفایی که شاید هیچ خواهر برادری به هم نگن ولی ما گفتیم چون توی خونه‌ امون دوتا غریبه‌ ی آشنا بودیم.

باورها و هنجارها و عقاید مادر پدرمون با ما زمین تا آسمون فرق داشت، بین ما و والدینمون هیچ وجه اشتراکی نبود، بین ما این جا افتاده بود که هرچی اونا می‌ گن ما برعکس انجام بدیم تا دلمون خنک بشه، چون اونا خشک مقدسن، حزب الهی هستن، قدیمین… بین ما و والدینمون دنیا دنیا فاصله بود.

حامد نزدیکم نشست و نگام کرد، نگاش تغییر نکرده بود، انگار همیشه همین بود، انگار هیچ اتفاقی رخ نداده، با پاش زد زیر تی ‌شرتش که روی زمین افتاده بود و گرفتشو پوشیدش، آرنجشو روی زانوهاش گذاشت و کف دستاشو پس سرش گذاشت.

منتظر بودم ببینم چی می ‌گه، من که قفل کردم، حامد بدون این که سر بلند کنه گفت:

-اصلاً مگه چی شده؟

-آره خب یه فیلم دیدیم دیگه.

برگشت با همون فیگورش نگام کرد و گفت:

-با کسی بودی قبلا؟

-تو که بودی، ماهر.

-نه پس، سن دایناسورو دارم، کشیش کلیسام.

نگاهی سرسری به بدنم کرد و گفت:

-تو چی؟

-لئوناردو داوینچی، با اون دختر میمونه بودی؟

-الان وقت ایناست؟

-آخه وسطاش گفتی زویا.

حامد با خنده گفت:

-واقعا؟ حتماً شبیه اون عمل کردی.

با لگد زدم به رون پاش و گفتم:

-دختره مریض نبود…

حامد شاکی نگام کرد و گفتم:

-آخه اون خیلی دافه.

حامد باز خندید و گفت:

-خیلی تو کفم بودی؟

با لگد یه بار دیگه زدم به رون پاش که عین سنگ بود و گفتم:

-اُ… من زویا نیستم.

حامد خندید، خم شد به طرفم لپمو کشید و گفت:

-آره می دونم تو جیگر منی…

اومدم صورتمو بکشم عقب که تعادلشو از دست داد و افتاد روم، چشم تو چشم شدیم و گفتم:

-لامصب می‌ افتی رو آدم حداقل خودتو سبک کن.

حامد باز خندید و موهامو از صورتم کنار زد و گفت:

-چیکار می ‌کنیم؟ هرچی تو بگی.

-من می ‌گم دارم له می ‌شم، انصافاً خیلی خری حامد.

حامد خندید، آروم تو سرم زد و از روم بلند شد و گفت:

-پاشو لباستو بپوش، دم صبحِ الآن اذان نزده بابا می‌ ره خدا رو غافل گیر کنه.

حامد رفت به طرف تلویزیون تا خاموشش کنه که از جا بلند شدم و زیر لب گفتم:

-یه دست لباس برام می‌ خریا وحشی.

حامد خندید، رفت قفل درو باز کرد و گفت:

-تقصیر خودت بود، ولی چشم… نسا؟

اومدم از رو تخت بلند شم کمرمو گرفتم و گفتم:

-هااااان؟

حامد برگشت نگام کرد و گفت:

-اذیتت کردم؟

پوزخندی از خنده زدم و گفتم:

-عذاب وجدان گرفتی؟

حامد قاطعانه گفت:

-من حس پشیمونی ندارم، ولی اگه تو پشیمونی من هر کاری تو بگی می ‌کنم.

صدای در اومد، حامد سریع تلویزیونو خاموش کرد و گفت:

-ای تو روحت، دو ساعته می ‌خوای لباس بپوشی، برو زیر پتو نمی ‌خواد.

سریع خودش دوئید به طرف تختش و منم پریدم زیر پتو، یهو بلند شد و از پایین شوفاژ یه چیزی برداشت و باز دوئید طرف تختش که گفتم:

-چی بود؟!

-هیس.

در اتاقمون باز شد و چراغ روشن شد، بابا گفت:

-حامد؟ نسا پاشید وقت نمازه، حامد! حامد! حامد… حامد، نسا… نسا، حامد…

حامد-ای باااابااااا.

بابا-درد بابا، پاشو دیگه مرتیکه گلوم پاره شد.

حامد-خب کمتر داد بزن فشار نیاد بهت.

بابا-خدا همه رو از سر حکمت آفریده، تو رو برای چی آفریده من موندم.

حامد که نیم ‌خیز بود سری تکون داد و گفت:

-حتماً نماز شبت قضا شد، خدا منو نصیبت کرد.

بابا دمپایی روفرشیشو درآورد پرت کرد طرف حامد و داد زد:

-منو مسخره می ‌کنی توله سگ پدرسگ؟

حامد که جا خالی داده بود، سرو سینه ‌ای صاف کرد تا غیر مستقیم به بابا بفهمونه که یادت باشه الآن من از تو گنده ‌ترم، بابا نفس زنان نگاش کرد و نگاهش به من افتاد که تا خرخره زیر پتو بودم و گفت:

-تو چرا بلند نمی ‌شی؟

حامد-آخه صدای آدمو در می آری دیگه، همه چی رو باید گفت؟ سی روز تو ماه که نماز نمی‌ خونه.

بابا یهو داد زد:

-صداتو ببر بی ‌حیای بی‌ غیرت.

از اتاق رفت بیرون، به حامد نگاه کردم و گفتم:

-الان می ‌ره به مامان می ‌گه دروغت در می آد.

حامد-پس تو همون ‌جا بمون سرجات تا مامان بیاد بالا سرت اون لباسای ژنده شده‌ اتو ببینه.

-پاشو بیرون رو بپا.

حامد یه چیزی رو پرت کرد طرفم و از جا بلند شد که دیدم جزو لباسایی که هر کدومو یه طرف پرت کرده بود و لحظه‌ ی آخر از رو زمین تیکه ی باقی مونده رو جمع کرده بود.

پا شدم لباسمو عوض کردم و اون لباسا رو زیر تخت قایم کردم که صدای مامان اومد:

-حامد؟ چرا دم در نشستی؟ نماز خوندی؟

حامد-ویدئو چک تقدیم کنم؟

مامان-نسا خوند؟

حامد-چقدر از خدا حقوق می‌ گیری مامان؟ خیلی پیگیری می ‌کنید!

مامان-استغفراللّه، خدایا توبه، استغفراللّه کفر نگو کله‌ ی سحر، فرشته‌ ها دارن روزی تقسیم می ‌کنن خدا قهرش می‌ گیره.

حامد-تو و بابا کارمند امورات دینی بقیه بنده‌ هاش هستید، واسطه می ‌شید با یه جعبه شیرینی می ‌ریم آشتی کنون.

بابا بلند و رسا، با صوت گفت:

-اللّللّللّه اکبــــر.

حامد-تقبل اللّه حاجی، حالا مراعات گوش ما رو نمی ‌کنی، مراعات گوش درو همسایه رو بکن.

مامان-برو، برو بخواب نشین اینجا، اعصاب باباتو خرد نکن، نفهمید چی نماز خوند.

اگر رمان حس ممنوعه رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر قائمی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان حس ممنوعه

نسا: شر و شیطون و سر زنده و حاضرجواب و بی پروا در طی رمان ترس های روانی و اختلال ها مشخص می شه و در یک سوم اخر تبدیل به زنی منطقی، مقید، مستقل و مطلع و اگاه می شه.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید