مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان عطر شقایق

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#اربابی #بیماری_روانی #مشکلات_جسمی #پایان_خوش #مثبت_15 #خیانت #تجاوز #طلاق

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان عطر شقایق

برای دانلود رمان عطر شقایق جدیدترین رمان آرام و بنفشه نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شویم و با جستجوی نام آن یا نام یکی از نویسندگان به صفحه رمان دسترسی خواهیم یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسندگان این اثر اجازه ی انتشار رمان عطر شقایق را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده اند.

موضوع اصلی رمان عطر شقایق

رمان عطر شقایق سرگذشت دختریه که برای قاچاق جنسی دزدیده میشه.

پایان خوش

هدف نویسنده از نوشتن رمان عطر شقایق

من نویسنده روایت های مخاطبین هستم و هدفم از نوشتن رمان عطر شقایق انتقال تجربیات زندگی های واقعیه.

پیام های رمان عطر شقایق

مهم ترین پیامم در رمان عطر شقایق نشان دادن اینه که زیر پوست واقعی دنیا چه خبره و ندیدن ما دلیل بر نبودن خیلی جریانات نیست.

خلاصه رمان عطر شقایق

رمان عطر شقایق روایت زندگی واقعی دختری به نام شقایق است که دختر کوچک خانواده است و مادرش رو سالهاست بخاطر سرطان از دست داده و پدرش همچنان درگیر بدهی های مالی گذشته است.

تو شهر کوچیک بین راهی زندگی میکنه و با پسری خوش قیافه و پولدار که برای تعمیر ماشینش به کارگاه پدر شقایق رفت و آمد داره آشنا میشه، پسری که با اصرار زیاد قصد دوستی با شقایق و ارتباط بیشتر با اون رو داره…

بعد از مدت ها شقایق بلاخره راضی میشه با احسان بره بیرون اما هیچ چیز اونطور که میخواست پیش نمیره …

مقدمه رمان عطر شقایق

رمان عطر شقایق روایت واقعی زندگی دختریه که از سر کنجکاوی در مسیر ناخواسته ای قرار میگیره که بی بازگشته… شاید پایان ماجرای شقایق خوب باشه اما مسیر ماجرا پر از روابط و صحنه های خشن و bdsm هست. شک ندارم این ماجرا برای هر سن و قشری آموزنده است. اسم ها، مکان ها و تاریخ ها تا حدودی تغییر پیدا کردن و مستعار شدند.

آرام و بنفشه

مقداری از متن رمان عطر شقایق

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان عطر شقایق اثر مشترک بنفشه و آرام :

من دختر آخر خانواده بودم.

پدرم یه گاراژ مکانیکی متوسط، تو یه شهر بین راهی شمال داشت.

مادرم رو تو ۱۲ سالگی بخاطر سرطان سینه از دست دادم.

پدرم همه زندگیش رو خرج مادرم کرد

اما آخرش، هم مادرم رفت و هم زندگی ما…

از بعد فوت مادرم، پدرم شبانه روز کار میکرد.

هر دو خواهرم رو تو ۱۹ سالگی شوهر داد

اما من میگفتم میخوام درس بخونم و از این شهر برم.

دوست نداشتم مثل خواهر هام، تا ابد اسیر این شهر باشم

و زندگی روزمره ام تکرار شه…

دوست داشتم برم جاهای بزرگتر رو ببینم.

پدرم قبول کرده بود اگر جای دولتی نزدیک قبول شم اجاره بده برم.

سال اول کنکور رتبه بدی آوردم و جایی دولتی قبول نشدم.

دومین سال بود پشت کنکور بودم.

عید بود.

طبق معمول که من و بابا خونه بودیم.

بابا سر مکانیکی بود و من تو حیاط داشتم باغچه سبزیجاتم رو مرتب میکردم.

بابام اهل معاشرت نبود.

از بعد فوت مامان، بدتر هم شده بود.

من هم به اجبار همیشه خونه بودم.

حتی تو کل عید، حتی روزهای تعطیل بابام میرفت مکانیکی که پایین خونمون بود.

خونه ما یه خونه نقلی دو خوابه، طبقه بالا بود.

پشت هم یه حیاط باغ مانند داشتیم، که تا پایین شیب دامنه ادامه داشت.

این منطقه همه خونه ها و مغازه ها اکثرا اینجوری بود.

ما آخرین خونه این راسته بودیم و یه سمت دیوار باغمون فقط پرچین بود و از بیرون دید داشت.

سرگرم بودم که صدای صحبت بابا رو شنیدم.

خوشحال شدم بعد چند روز که مشتری نداشت، انگار یه مشتری اومده بود.

می‌شنیدم که بابا میگفت

– یه نگاه ميندازم! من تخصصم این ماشینا نیست!

اما مرد جواب میداد جایی باز نیست…

شما نگاه کن

شاید گیرش پیدا شد

۴ ساعت راه مونده و ماشین مدام جوش میاره!

بابا گفت راه میندازه کارشون رو

تو ذهنم داشتم فکر میکردم از اینجا دارن کجا میرن که ۴ ساعت مونده…

تو این فکر بودم، که مرد از بابا پرسید

– شما سرویس دارید؟

بابا گفت

– تو باغ هست… پشت گاراژ… از کنار برو!

داشتم فکر میکردم منظورش از سرویس چیه که تو باغ هست!

یهو انگار مغزم لود شد.

سرویس منظورش توالت بود! که تو باغ، یعنی جایی که من هستم بود!

از جا پریدم تا برم داخل

اما دیر بود…

مرد وارد باغ شد و با بلند شدن هم زمان من، نگاهش افتاد رو من!

طبق عادت، باید میدوییدم سمت پله ها و از پله ها میرفتم بالا…

اما محو این مرد شدم.

قد بلند با موهای مرتب نسبتا روشن!

چشم های روشن!

صورت بی نقص

تیپ به روز

و نگاهی که تو یه لحظه، کل وجود منو انگار چک کرد…

من تو این شهر کوچیک، که اکثر پسر های دورم مغازه دار یا کشاورز بودن، تا حالا کسی با این تیپ و قیافه از نزدیک ندیده بودم…

انگار انقدر مرتب و خوش رنگ و لعاب بودن طبیعی نبود!

نگاهش برگشت تو چشم هام و به خودم اومدم.

زود از پله ها رفتم بالا!

قلبم تند میزد.

به خودم تو آینه نگاه کردم و دوست داشتم خودمو بکشم!

موهام که دو طرف بافته بودم از بین بافت اومده بود بیرون

چون میخواستم تو باغچه کار کنم یه تیشرت رنگ و رو رفته تنم بود. با دامن گلدار بلند که خودم دوخته بودم .

خودم لاغر بودم. این لباس منو لاغر تر هم میکرد!

آهی کشیدم و رفتم تو آشپزخونه

انگار حالا تیپ دیگه بودم فرقی میکرد!

مثلا میخواست این پسر با این تیپ و قیافه یه نگاه عاشق من شه!

از پنجره آشپزخونه به بیرون نگاه کردم.

میخواستم ببینم ماشینش چیه

یا دیدن یه ماشین شاسی بلند خیلی بزرگ، که اسمش رو نمیدونستم ابروهام بالا پرید.

اوه…

نه دیگه! اینا از اون پولدار های ترسناک بودن.

آهی کشیدم.

مشغول غذا درست کردن شدم.

اما تو سرم همش این فکر بود

انقدر پولدار بودن چطوریه؟

الان این پسره عاشق یه دختر بشه براش چکار ها میکنه؟؟

چه دختری عشق چنین پسری میشه؟

چرا ما باید انقدر عادی باشیم

اونا انقدر پولدار!

چرا بعضیا انقدر پولدار!؟

پدر من که کم کار نمیکنه!

چرا باید تهش من، به عنوان دخترش نتونم یه دانشگاه غیر دولتی برم؟

غذا آماده بود.

از پنجره نگاه کردم ببینم مشتری بابا رفته یا نه

اما ماشینش هنوز بود!

پسره هم کنار ماشین بود.

مثل یه ریسمان نامرئی تا نگاهش کردم، انگار نگاهم اونو کشید سمت من

چون به بالا نگاه کرد و چشم تو چشم شدیم.

سریع عقب پریدم.

قلبم تند میزد.

نفس عمیق کشیدم تا آروم شم.

گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به موبایل بابا

سریع جواب داد و گفت

– نهار حاضره؟

– بله! می‌آید بالا!؟

– آره، حجاب کن یه مهمون هم داریم!

جا خوردم.

هیچوقت بابا کسی رو نمی آورد بالا برای نهار! هیچوقت! حتی اگر از فامیل کسی پیشش بود!

قبل اینکه من جواب بدم، بابا قطع کرد.

نمیدونستم سفره بندازم یا برم ‌لباس عوض کنم؟

دوییدم تو اتاق خواب

مانتو و شلوار پوشیدم و شال گذاشتم.

معمولا مهمون میومد من دامن و بلوز بودم با شال

اما حس میکردم جلو این پسره، سختمه با دامن…

انگار دوست داشتم به روز تر باشم.

پشتی ها رو مرتب کردم.

سفره رو گذاشتم تو اتاق

بشقاب و قاشق گذاشتم و دوغ و ماست و سالاد

منتظر موندم تا بابا بیاد، بعد پلو و خورشت رو بکشم

اما خبری نشد.

دوباره از پنجره نگاه کردم.

ماشین پسره نبود.

تو ذوقم خورد.

اشتباه کرده بودم

حتما منظور بابا از مهمون، این پسره نبود!

هنوز سر پنجره بودم که در باز شد.

بابا اومد تو و بلند گفت

– یا الله!

اومدم بیرون از آشپزخونه

سلام کردم به بابا و پسره از پشت بابا پیداش شد.

دلم ریخت!

سلام ‌کرد.

لب زدم سلام و برگشتم تو آشپزخونه

بابا بفرما زد بشینه

خودش نشست.

تلویزیون روشن کرد و گفت

– ببینیم دنیا دست کیه!

پسره گفت

– والا دست هر کیه داره بد میچرخونه دنیارو.

 

مشغول درد و دل شدن.

مشخص بود تا الان هم کلی حرف زدن.

دیس پلو رو بردم گذاشتم.

دوتا بشقاب هم خورشت ریختم بردم.

خودمم کنار بابا نشستم.

بابا گفت

– بفرمایید احسان جان، بی تعارفی شما هم تعارف نکن، دست‌پخت شقایق خانم خوبه.

با این حرف شروع کرد.

سرم پایین بود.

احسان گفت

– ممنونم. مزاحمتون شدم. هم ماشین درست کردین هم تو این روز تعطیلی مهمون سفرتون شدم!

نگاهش کردم و گفت

– دستتون درد نکنه!

سریع سرمو انداختم پایین و گفتم

– نوش جان!

نهار در سکوت من و صحبت بابا و احسان گذشت.

سفره رو جمع کردم.

چایی بردم.

خودمم مشغول ظرف ها بودم، که احسان خداحافظی کرد. با بابا رفتن پایین

از پنجره نگاه کردم.

ماشینش تو گاراژ بابا بود. اومد بیرون و زد به جاده…

آهی کشیدم.

رفتم تلویزیون خاموش کنم، که چشمم خورد به یه دفترچه کنار پشتی…

حدس زدم مال احسان بود جا مونده!

رفتم برداشتم.

خواستم ببرم پایین، که بابا بهش زنگ بزنه

اما باز کردم، دیدم اسم من نوشته

شقایق!

ورق زدم.

نوشته بود

– تونستی بهم زنگ بزن.

ورق زدم.

شماره موبایل بود.

باز ورق زدم.

نوشته بود

– دوست دارم بشناسمت!

دفترچه از دستم افتاد.

دست و پام لمس شده بود.

با من بود؟

پس چرا هر کدوم تو یه صفحه بود!؟

یعنی چرا اینجوری نوشت؟

باقی دفترچه رو نگاه کردم.

خالی بود.

کوچیک و تمیز بود.

چیز دیگه ای داخلش نبود.

باید میدادم به بابا

یا مینداختم دور!

اما مغزم درست کار نمیکرد.

دفترچه رو برداشتم.

بردم تو اتاق، گذاشتم داخل کشو لباسم

کنار کشو نشستم رو زمین

درسته دوستام همین الان دوست پسر داشتن و زنگ زدن و حرف زدن با پسر، خیلی هم کار عجیبی بین دختر های هم سن من نبود!

اما همه دور از چشم پدر و مادر بود…

منم موبایل نداشتم.

بابام هم کلا خونه بود.

محل کارش هم پایین خونه بود.

من آزادی نداشتم که بخوام سمت دوستی با پسر ها برم.

پسر های شهرمون رو هم دوست نداشتم.

دوست نداشتم وابسته یکی از اینا بشم و تو این شهر بمونم.

همه اینا باعث میشد روزایی که میرفتم مدرسه سمت پسری نرم…

حالا هم که دوسال بود پشت کنکور بودم و فقط تو خونه بودم.

نه کسی رو میدیدم

نه کسی میومد سراغم

نگاهم از در اتاق، افتاد به تلفن روی میز تلفن

زنگ بزنم یعنی؟

زنگ بزنم بگم دفترچتون جا مونده!؟

مسخره بود. بلند شدم و سعی کردم بهش فکر نکنم…

اما با فکر بهش بیدارشدم.

با فکر بهش کل روز رو گذروندم و با فکر بهش داشتم دیوونه میشدم!

دو روز گذشته بود.

بابا رفته بود بازار هفتگی میوه جات خرید.

دیگه خسته بودم از اینهمه فکر که مثل خوره تو وجودم بود.

گوشی رو برداشتم و شماره داخل دفترچه رو گرفتم.

دوتا بوق خورد.

خواستم قطع کنم، که صدای زنونه ای گفت

– بله بفرمایید؟

سریع گوشی قطع کردم.

دختر بود!!!

یا خدا! نکنه زن داشت؟! دستش که حلقه نبود، اما خیلی ها متاهلن حلقه ندارن!

بدنم یخ بود که تلفن خونه زنگ خورد…

تلفن ما نمایشگر شماره نداشت.

نمیدونستم کی زنگ زده…

میترسیدم بابا باشه و جواب ندم عصبانی شه

آروم گوشی رو برداشتم.

لب زدم

– بله…

صدای احسان، از اون سمت اومد که گفت

– شقایق!

قلبم فرو ریخت.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم

– بله؟ دفترچتون جا موند خونه ما!

خندید و گفت

– خوبی؟ چرا زودتر زنگ نزدی؟

هیچی نگفتم.

خودش گفت

– از تلفن خونه زنگ زدی؟

معذب گفتم

– بله!

پوفی کرد و گفت

– شماره ات رو میدی با هم چت کنیم؟ تلگرام یا وایبر؟

نمیدونستم اینا میگه چیه

آروم گفتم

-موبایل ندارم!

انگار هنگ کرد.

چون چند لحظه ساکت شد و گفت

– چه بد… دوست دارم بشناسمت…

شوکه گفتم

– منو؟

– آره… گفتم که…

مردد گفتم

– اون خانمی که اول جواب داد کی بود؟

خندید و گفت

– نترس من مجردم! خواهرم بود…

خجالت کشیدم.

خیلی داشتم سوتی میدادم…

برای همین سریع گفتم

– من باید برم! خداحافظ.

با این حرف قطع کردم

اما دوباره زنگ زد.

قلبم تند میزد.

نمیدونستم چکار کنم، مردد جواب دادم

خودش بود و گفت

– چکار داری؟ درس میخونی؟

– آره… الان بابام میاد!

– بابات که گفت همش تو گاراژه!

-امروز رفته بازار، زود میاد!

– باشه! هنوز که نیومد… چند سالته شقایق؟

با یه لحنی حرف می‌زد و اسمم رو گفت، که موهای تنم سیخ شد.

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم

– چرا میخوای منو بشناسی؟

خندید.

خنده اش خیلی جذاب بود.

با اینکه فقط صداش بود…

اما حال عجیبی به من میداد.

آروم گفت:

تو خیلی نابی… میدونی… من کسی به بکر بودن تو ندیدم…

زبونم بند اومده بود.

اصلا نمیدونستم چی بگم…

اولین بار بود یه پسر از من داشت تعریف می‌کرد.

اونم با این لحن داغ و اینهمه تعریف…

نفس عمیقی کشید.

حس کردم گردنم مور مور شد و گفت

– موهات چقدر بلند بود… دوست داشتم لمسش کنم…

تنم گر گرفت و صدای در خونه اومد.

گوشی رو گذاشتم سر جاش و تلفن رو از پریز کشیدم.

اگر رمان عطر شقایق رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها بنفشه و آرام برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان عطر شقایق

شقایق: دختر ساده ای که با یه اشتباه مسیر زندگیش خیلی سخت شد اما سخت نموند.

مانی: پسر کم سنی که علارغم خشم و عصبانیت که اسیرش میشه قلب مهربونی داره.

محسنی: مردی که از عذاب دیگران لذت میبره.

مهری: زن با سیاست و خوش قلب.

حبیب: وکیل با تجربه و با شرافت.

عکس نوشته

ویدئو

۳ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید