مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان قراری که عاشقانه نبود

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان قراری که عاشقانه نبود

برای دانلود رمان قراری که عاشقانه نبود به قلم نیلوفر لاری باید اپلیکیشن رمانخوانی باغ استور را بصورت رایگان نصب کنید و سپس از اپلیکیشن رمان را با رضایت نویسنده تهیه و مطالعه کنید. مراقب دیگر سایت های متخلف و کلاهبرداری های آن ها باشید.

موضوع اصلی رمان قراری که عاشقانه نبود

رمان قراری که عاشقانه نبود سرگذشت دختریه که از شهری کوچک به تهران آمده و به سختی میخواهد که مستقل باشد.

هدف نویسنده از نوشتن رمان قراری که عاشقانه نبود

گوشزد این نکته که عشق همیشه کافی نیست!

پیام های رمان قراری که عاشقانه نبود

عشق گاهی نمیتونه فاصله‌های طبقاتی و بخصوص تفاوت فرهنگی که بین دو نفر هست رو بپوشونه!

خلاصه رمان قراری که عاشقانه نبود

ماهسو تایپیستِ یه نشر معتبره که درعین معمولی بودن خیلی خاصه. یه وقتایی هم دست و پا چلفتیه اما از پس کارهای سخت هم به خوبی بر میاد و با همین ویژگی ها شروین مشیری مدیر نشر رو شیفته خودش می کنه تا جایی که بهش پیشنهاد دوستی میده اما در عین ناباوری ماهسو قبول نمی کنه و باعث شکستن غرورش می شه.

شروین واسه به دست آوردنش ازش درخواست ازدواج می کنه. از طرفی مادر شروین مخالف سرسخت این ازدواجه، شروین به مادرش میگه “من این دختر رو می خوام اما قصد ندارم باهاش ازدواج کنم” پس جریان چیه؟ یعنی قراره همه چی صوری باشه…

مقداری از متن رمان قراری که عاشقانه نبود

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان قراری که عاشقانه نبود اثر نیلوفر لاری :

تهران ۱۳۹۲

داشتم با کاغذ توی دستم خودم را باد می زدم. کولرآبی روی دور تند بود اما زورش به گرمای چهل درجه ی بعدازظهر جهنمی تهران و دفتر کار خفه و کوچکمان که در
طبقه ی دوم ضلع شرقی یک ساختمان قدیمی قرار داشت نمی رسید.

یکی نیست به من بگوید چرا توی این گرما لباس تیره می پوشی تو دختر…البته نه اینکه شعورم نرسد نه. پول خرید یک دست لباس نو و مناسب فصل تابستان را
نداشتم.

والا من هم می توانستم توی این گرمای نفسگیر لعنتی تهران مانتوی سفید یا کرم یا طوسی و صورتی ملایم بپوشم وبه جای این مقنعه ی کوفتی یک شال رنگارنگ
بندازم سرم و بال هایش را از دو سمت باز می گذاشتم تا کاسه ی سرم اینقدراز داغی به زق زق نیفتد و عرق اینجوری از سروکولم سرازیر نشود.

حالا الکی مثلا نخواستم تابستان را خیلی تحویل بگیرم که زودتر برود رد کارش. ولی اینجور که پیداست اینجا در تهران تابستان کلا فصلی فاقد شعور است که نه تنها نیمه
ی دوم فصل بهار را هم از آن خودش کرده اینطور که داغ کرده برایمان می ترسم به نیمه ی اول فصل پاییز هم چشم طمع دوخته باشد.

خانم ایوبی از توی کشوی میز کارش چندتایی اسکناس درشت سواکرد و مشغول دسته کردنشان شد.چشم من با علاقه به حرکت دستانش و مرتب کردن پول ها بود.

در تخیلاتم هر کدام را ضرب در صد کرده بودم و با حسرت اینکه ای کاش در عالم واقع هم می شد آدم در یک نگاه پول خودش را چندین برابر کند آه کشیدم.

صدای خانم ایوبی حواسم را پرت کرد.

-کارت خوب بود. منتها دیگه خواهشا تو متن اصلی دست نبر. مشتری اعتراض داشت.

و پولها را به سمت من گرفت. یک زن میانسال با چهره ای کاملا معمولی بود با یکی دو پره گوشت و چربی اضافی . با این اندام گلابی اش مانتوی پانچ هم که می پوشید
درشت تر به نظر می رسید .

نگاهم با تعجب به برق شیشه های عینکش بود آن چند اسکناس درشت را از دستش گرفتم وگفتم:

-ولی من هیچوقت تو متن اصلی دست نمی برم.فقط غلهای املایی رو تصحیح می کنم همین.

او که ظاهرا خسته و بی حوصله نشان می داد و معلوم بود که نمی خواهد با من در این مورد بحث کند. ابروان تتوی روشنش را برایم تیز کرد و برای اینکه حرف آخر را زده
باشد گفت:

-خب چی کار داری؟ از این به بعد غلطهای املایی شون رو هم نگیر. وقتی نمی خوان. چه اصراریه؟

اما من با این حرف ها قانع نمی شدم. یعنی اصلا برایم توجیه کننده نبود. یعنی چی که باید از خیر اصلاح غلطهای املایی فاحشی که توی متن مثل یک وصله ی ناجور به
چشم می زد می گذشتم؟

پس قرار بود سواد آدم به چه دردش بخورد و کجا به کارش بیاید؟

-ببینید خانم ایوبی. طرف اومده غیظ رو با با صاد ضاد نوشته. یامرموز رو با دال ذال. خیلی خنده داره وقتی آدم می بینه تویک متن کج دار و مریز رو به غلط با صادضاد
نوشته کج دار و مریض.اونم چندین مرتبه.من نمی تونم چشمامو به راحتی روی این غلطهای نوشتاری ببندم.

نمی دانم از حرفهایم چه استنباطی کرده بود که حس کردم به او برخورده؟ این را از قیافه ی درهم و ابروان بالارفته و حالت تدافعی توی چشمانش فهمیدم

-باید بتونی چشمات رو ببندی جانم.تو که ویراستار نیستی و اینجا هم موسسه ی ویراستاران ادبی نیست. ما یه موسسه ی تایپ هستیم و کارمون فقط تایپه.می فهمی خانم اعتمادی؟

یعنی اگه یه جا توی متن دیدی طرف اصطلاح رو به جای سین با ث سه نقطه نوشته تو هم به همون شکل باید تایپ کنی و کاری به تصحیحش نداشته باشی.حوصله داری وقتت رو بی خودی پای چیزهایی که توی حیطه ی کاریت نیست تلف کنی؟.حالا بیا پارت بعدی رو بهت بدم.

خیلی دلم می خواهد بدانم اگر قرار بود حیطه را بنویسد با کدام ح و ت می نوشت که حالا داشت برایم دم از حیطه ی کاری می زد؟

با حرکاتی شتاب زده یک دسته حدودا پنجاه صفحه ای از نسخه ی دستنویس همان کاری را که من درحال تایپش بودم جدا کرد و به دستم داد و با لحنی دستوری گفت:

-تا فردا ظهر باید تحویلشون بدی.

-باشه چشم .فقط…

و با مکث و تردید زل زدم توی چشمانش. از بالای عینک نزدیک بینش متعجب و پرسان نگاهم کرد:

-فقط چی؟

دل به دریا زدم و گفتم:

-جسارتا اصطلاح رو با سین نمی نویسن خانم ایوبی. با عرض معذرت با صاد می نویسن.

قیافه ی کلافه و عصبی اش جدا تماشایی شده بود.کم مانده بود قلمدان روی میزش را بردارد و از دست من بکوبد روی سرش.شاید هم بدش نمی آمد یک دکمه ای چیزی توی دستش بود که بتواند فقط با یک بار فشردن آن مرا مثل یک لغت اضافی دلیت کند.

-خیلی خب.نمی خواد از من غلط املایی بگیری خانم به اصطلاح (اصطلاح را خیلی غلیظ و کشیده ادا کرد طوری که صدای صادش درآمد) همه چیز دان. برو به کارت
برس.

من هم چون دیدم هوا پس است به جای هرگونه چون و چرای دیگری فرار را برقرار ترجیح دادم.و به سرعت برق و باد رفتم پشت میزکارم نشستم.

آقای اولیایی همکار بلندقامت و هیکلی ام که خال سیاه روی دماغ عقابی اش را به تازگی عمل کرده و به همه گفته دماغش را هم به زودی به دست تیغ
جراح زیبایی خواهد سپرد و ازحالا اعتماد به نفسش به سقف رسیده.

با لبخند معنی داری بر لب از پشت سیستم میز بغلی خطابم قرار داد:

-بازبه جای بله چشم کورکورانه رفتی رو مخش ؟

از گوشه ی چشم لبخندزنان نگاهش کردم و شانه زدم بالا.لابد برق شیطنت را در نگاهم دید که با رضایت خاطر و با حالتی مشوق گونه انگشت اشاره و شستش را به هم
چسباند .یعنی که” کارت حرف نداشت.”

انگشتانم آن قدر خسته و بی جان بودند که نمی توانستم حتی لیوان چای ام را بردارم. صدای ترق تروق مهره های انگشتانم را که درمی آورم طبق معمول اولیایی نگاه
ناموافقی روانه ام می کند و پشت بندش صدای غرغر ثریا همکار تایپیست دیگرمان که زنی زیبا با قدی متوسط وحدودا چهل ساله و مطلقه است هم درمی آید:

-نکن این کارو با خودت دختر…سرپیری رعشه می گیره دستات…

کی از حالا به پیری فکر می کرد…مثل هر جوان ایرانی آن قدر نگرانی و دلمشغولی روزمره داشتم وغرق درمشکلات امروزم بودم که فکرم به آینده ی نزدیک مثلا تا دوسال بعد هم قد نمی داد چه رسد به اینکه بخواهم دلواپس رعشه ی احتمالی دستانم سر پیری باشم.

پشتم درد گرفته بود ودر ناحیه ی گردنم نیز دچار گرفتگی عضله شده بودم.همان طور که داشتم با یک دستم گردنم را ماساژ می دادم و با دست دیگرم لیوان چای ام را
می نوشیدم یک نگاه ناخوشایند به صفحه ی مانیتور انداختم.

چشمانم با تردید زل زده بود به کلمه ی ضایع که اشتباها زایع نوشته و تایپ شده بود.

طبق فرمایشات خانم ایوبی عزیز باید بی خیال ویراستاری درحین تایپ می شدم چرا
که در حیطه ی کاری من نبود.اما چطور جلوی خودم را می گرفتم؟واقعا برای من سخت بود. به طور غریزی و ناخودآگاه این جور وقت ها دستانم کار خودش را می کرد.

با خودم گفتم:

-بادادباد…فقط همین یه کلمه چون واقعا این زایع تو متن خیلی ضایع ست…

و بعد مثل کسی که بخواهد بمبی خنثی کند با ترس و لرز کلمه ی درست را جایگزین کردم و همزمان نگاه محتاطانه ای به خانم ایوبی انداختم که ضمن چرخش روی صندلی
چرخدارش داشت خوش خوشان با تلفن حرف می زد…

انگار که می ترسیدم همان لحظه مچم را بگیرد و بگوید

-مگه نگفتم تو متن دست نبر…

اما فقط خدا می دانست تا پایان کار چقدر از این یک کلمه ها هست که باید حذف یا  تصحیح شوند و بی چاره من که باید خودم را به ندیدن بزنم و برای آرام ماندنم به
خودم بگویم

-هی دختر…بی خیال.تو فقط یه تایپیست ساده هستی…به توچه که می خوای تو کار فلان نویسنده محترم دست ببری…لابد سوادش در همین حده…یا مثل تو معلم ابتدایی
دلسوز و سختگیری نداشته …گور بابای غلط املایی …تو تایپتو بکن و پولت رو بگیر… مرسی…اح.

موسسه کم کم داشت تعطیل می شد و من هم باید جمع و جور می کردم و میرفتم. آن قدر پیش افتاده بودم که دیگرنگران عقب افتادنم نباشم.فردا تا ظهر صفحات
باقیمانده را هم تایپ می کردم و به موقع تحویل خانم ایوبی می دادم.

ثریا اولین نفری بود که رفت.بی معرفت حتی تعارف نمی کرد با پراید طرحدارش مرا تا دم ایستگاه مترو یا اتوبوس برساند.و فقط مثل همیشه خسته نباشیدی گفت و دستی
تکان داد و با لحن لوسی گفت:

-بچه ها بای تا فردا…سی یو…

به این جور آدم ها باید گفت

-یه نگاه به شناسنامه ات بنداز آخه لعنتی…بای سی یو گفتن مال زیر بیست ساله هاس

نمی دونم شاید اینجا توی تهران سن واقعا یک عدده.

اولیایی آن قدر دست دست کرد و دور خودش بیهوده چرخید و کشوهای میزکارش را بی خودی باز و بسته کرد تا همزمان با هم از پشت میز بلند شدیم.

از یک ساعت پیش باید می رفت اما مثل سیریش چسبید به صندلی اش تا موقع رفتن لطفش را شامل حال من کند:

-امروز من می رسونمت ماهسو خانم.

***

جوری به من نگاه می کرد انگار یک دیوانه ی مشنگ به پستش خورده بود که داشت به زبان بیگانگان حرف می زد و او از حرفهایش چیزی سردر نمی آورد.

-همین حالا به من بگو این وقت صبح تو اتاق من چه کار می کنی؟

حرفهایش کلمه به کلمه اوج گرفته بود و به کلمه ی آخر که رسید شکل یک فریاد شد. از ترس رب و ربم را گم کرده بودم.این وقت صبح؟ وای مگر ساعت چند بود ؟ ای خدا …چرا ساعتم زنگ نخورد؟ چرا نشنیدم؟

سکوت من دیوانه ترش کرد و تشرزنان گفت

-با شمام؟ مثل احمق ها به من نگاه نکن.جواب منو بده.

آب دهانم را به زورت قورت دادم و من من کنان گفتم

-خب اومدم سرکار…

-با این ریخت و قیافه ؟

و به لباس خواب گلمنگولی ام اشاره کرد و دندان به هم سایید. .

خب معلوم بود که کسی با لباس خواب سرکار نمی رفت.تازه خبر از موهای انگوری ژولیده ام نداشتم که پف کرده بود دور سرم.فکرمی کنم خواندن نماز وحشت را بر او واجب کرده بودم.

حالا چه جوابی داشتم به او بدهم؟

که دختر عموی شکاکم مرا به اتهام دام پهن کردن برای شوهر عزیزش از خانه انداخته بیرون و چون جایی را نداشتم مجبور شدم توی دفتر انتشارات بمانم؟

رد چشمانش را که داشت روی لباسم دو دو می زد گرفتم و به یقه ی لباسم رسیدم.دیدم دوتا از دکمه های بالای بلوزم باز مانده و لباس زیر قرمزم و غیره و غیره از آن پیداست.

در قابلمه بازه پس حیای گربه و این حرفا کجا رفته؟

او که از رو نرفت.

زودی یقه ام را جمع کردم و معذب و خجل زده گفتم

-میشه روتون رو بگیرید اونور تا من لباسمو بپوشم؟

اگر رمان قراری که عاشقانه نبود رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر لاری برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان قراری که عاشقانه نبود

ماهسو : سرسخت و تسلیم ناپذیر .
شروین : خودخواه و از خودراضی .
دایی یوسف : مهربان و صمیمی.
رباب : خوش قلب.
مارجان : تکیه گاه.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید