مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان دو جلدی عشوه گر

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#طلاق #انتقام #عشقی_ممنوعه #پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان دو جلدی عشوه گر

دانلود رمان دو جلدی عشوه گر از مریم پیروند که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان دو جلدی عشوه گر

رمان عشوه گر سرگذشت زنی است که سعی داره بعد از طلاق، به کسی که باعث و بانیِ این اتفاق و خیانتِ همسرش شده، آسیب بزنه و برای انتقامش به خونه‌ی مادر اون دختر میره، خونه‌ ای که دو پسرِ مجرد داره و سرنوشتش بین این دو پسر گره می‌خوره…

هدف نویسنده از نوشتن رمان دو جلدی عشوه گر

هدفم از نوشتن رمان عشوه گر نشان دادن سیر زندگیِ یک مادر مجرد با وجود تنهاییش و بزرگ کردن دو بچه و آسیب‌هایی که از طرف جامعه تهدیدش می‌کنن…

و همچنین تاثیر مخربِ طلاق و خیانت، برای زنی که حتی با وجود زیبا بودن و فعال بودنش در اجتماع نتونسته با این موضوع کنار بیاد و سعی داره با انتقام، این زخم رو در درونش التیام بده…

پیام های رمان دو جلدی عشوه گر

مهم ترین پیامم در رمان عشوه گر اینه که رها کردن گذشته بهترین چیزیه که هر آدمی باید در خصوص مشکلاتش بپذیره…

آسیب‌های که شخصیت اصلی در روند رمان دچارش میشه، بخاطر کنار نیومدن با گذشته‌ش هست و چیزهایی که بخاطرشون نتونسته روزهای مهم زندگیش رو لمس کنه و در کنار خانواده‌ش شاد بمونه…

نگاهش به زندگی شبیه بقیه آدم‌ها نیست و از یه زاویه دیگه به زندگی نگاه می‌کنن…

گاهی پذیرفتن شکست‌ها و تجربه با آدم‌های نامناسب زندگیمون مارو قوی تر از چیزی که در گذشته بودیم، می‌کنن و بهتر می‌تونیم برای چیزهایی که برامون باارزشن بجنگیم و اونارو بدست بیاریم…

خلاصه رمان دو جلدی عشوه گر

رمان دو جلدی عشوه گر روایت زندگی زنی به نام آوا و دخترش آتناست. آوا بخاطر یه راز، به یزدان نزدیک می‌شه که چهار سال از خودش کوچیک‌ تره، هر دو با هم وارد یه رابطه‌ ی عمیق و احساسی می‌شن و آوا درست زمانی که یزدان رو شیفته‌ ی خودش کرده و انتقامش رو گرفته، تصمیم می‌گیره از کشور خارج بشه اما…

مقدمه رمان دو جلدی عشوه گر

نام جلد اول این مجموعه در اپلیکیشن «عشوه گر 1» است و بصورت فروشی و کامل در دسترس است.

نام جلد دوم در اپلیکیشن «عشوه گر 2» است و بصورت رایگان و کامل در دسترس است.

مقداری از متن رمان دو جلدی عشوه گر

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان عشوه گر اثر مریم پیروند :

صدای پاشو می ‌شنوم، اما انگار یکی منو وادار می‌ کنه به حرف زدن و ادامه‌ می ‌دم، انگار ملالی ندارم، حتی اگه پشت این در کسی باشه که نباید بشنوه و حرف می ‌زنم، از کاری که کردم و نتیجه‌ اش چیزی شد که سال‌ ها دنبالش بودم،

نفسم بند می‌ ره، قلبم پیاپی ضجه می‌ زنه، دمل های چرکین دلم سرباز می‌ کنن،

هق می‌ زنم و بازم ادامه‌ می‌ دم، بی‌ وقفه… با دلی پر درد…

می‌ دونم که اینبار آشیونه‌ امو خودم با دست ‌های خودم خراب کرد‌م، اما ارزشش و داشت! نداشت؟ من اومده بودم تا این خونه رو ویرون کنم، آتیش بزنم، اما او‌ن… اون می‌ شنوه‌ و در و باز می ‌کنه…

چشمام با گریه به زیر می‌افتن، وقتی با حیرت می ‌گه:

-آخ آوا، آوا تو منو فریب دادی!

***

از صدای ترق تروق پاشنه ی کفش‌ هام یه حس خوبی درونم غل‌ غل می‌ کرد، نگاهی به ساختمون بزرگ پیش روم کردم، طبق آمار همیشگی امروز سه شنبه بود و من باید برای چک کردن حال طلعت خانم، بانوی بزرگ این خونه حاضر می ‌شدم.

زنگ در و فشار دادم و یوسفِ همیشه شنگول و شیطون در و باز کرد و مثل همیشه به طعنه گفت :

-بیا تو خانم دکتر.

خانم دکتر گفتنش پر از تمسخر بود و من در جوابش فقط پوزخند می‌ زدم،

قبل از اینکه وارد بشم، صداش دوباره به گوشم رسید که همزمان با قرار دادن آیفون گفت :

-اومدش داداش، برو ببین مامان چی‌ می گه داره صدات می زنه.

انگار آقای از خود راضی امروز منتظرم بوده !با هیجان وارد خونه شدم و دم عمیقی کشیدم ،لعنتی! بوش حتی از بین تمام وسایل و اشیاء خونه هم به مشامم رسید، انگاری از عطر معروفش به خوردِ تمام وسایل خونه می ده.

-سلام، صبح بخیر خانم دکتر.

با صدای یوسف به عقب برگشتم، شیک و مرتب شده ایستاده بود و داشت آستین پیراهن جذب مشکی رنگشو از روی ساعدش به سمت بالا تا می زد ،به خطاب کردنش مثل همیشه پوزخندی زدم و گفتم :

-سلام صبح شما هم بخیر، طلعت خانم هنوز خوابن؟

-نه بیداره، نمی دونم چه پچ‌ پچی داره با خان ‌داداش، که منو فرستادن دنبال نخود سیاه تا حرفاشون و بزنن.

بر اساس این چند ماهی که با اینجا سر و کار داشتم، زیر و بم این خونه توی دستم اومده بود، می دونستم هر وقت یوسف صبحه به این زودی حاضر شده یعنی قراره با یزدان بره کارخونه، البته به خواست خودش که نه، بلکه با زور یزدان می ‌رفت.

صدای پایی توجهم و به عقب جلب کرد و هر دو، سرمون رو به جهت مخالف پیچیدیم ،یزدان بود که داشت با شکوه و جلوه ی خاصی از پله ها پایین می ‌اومد،

مگه یوسف نگفت پیش مامانشه؟ اتاق طلعت خانم که بالا نیست!

از استرس دیدنش، قلبم محکم شروع به تپیدن کرد، ازش خوشم نمی ‌اومد، اما نتونستم چشم از جذبه ی خاصش و تیپ کاملا رسمی و کت و شلوار برازنده‌اش بگیرم، یه جوری هم داشت وانمود می کرد که اصلا منو ندیده و این جذبه ‌ی خاص و راه رفتنش بخاطر نگاه خیره‌ و مشتاق من نیست !

همین که چشمش به من افتاد، انگار که تازه متوجهم باشه ،روی پله مکثی کرد و با لحن طعنه آمیزی گفت :

-به ‌به خانم مقدم! پس بلاخره تشریف آوردین !

مگه چقدر دیر کرده بودم که اینجوری حرف می زنه؟ اهمیتی به تیکه ‌ی کلامش ندادم و گفتم:

-روز به خیر آقای مهران فر، خیلی که دیر نکردم.

جمله‌ ی دومم و سوالی نگفتم، در اصل به صورت جواب گفتم که بهش بفهمونم بهونه‌ اش خیلی به موقع و کارساز نبوده و من سر ساعت همیشگی حاضر شدم،

نگاهی به ساعتش کرد، اخم ریز و جذابی میون ابروهاش نشست و گفت:

-تقریبا می شه گفت یه ربع.

یوسف با هجو و تمسخر گفت :

-چند دقیقه ا‌ش که با حرف زدن با من تلف شد، چند دقیقه‌ ی دیگه اشم می گیم از دم در تا اینجا اومده.

به حتم جواب قانع کننده ‌ای بود با اون حیاط طویل و درازشون، اما اخم‌ های یزدان و بیشتر در هم فرو برد، تیز به یوسفِ همیشه شنگول نگاه کرد و گفت :

-سوییچ و بردار، ماشین و ببر بیرون تا من بیام.

-من با ماشین خودم می آم داداش! بعد کارخونه جایی کار دارم، نمی ‌تونم واسه ماشینت منت بکشم که بهم قرض بدی، از یه طرفم نمی تونم تضمین کنم که کارم چقدر طول می کشه.

استخوون فک یزدان کمی تکون خورد و پوزخند پر از استهزایی زد، مطمئنم همون چیزی که توی سر من اومده به ذهن اونم خطور کرده، طبق معمول دنبال یَللی تللی‌ های خودشه این پسر.

-خیله خب تو برو تا من بیام.

-اوکی، من یه راست می رم کارخونه، تو هم زود بیا، جلسه تا نیم ساعت دیگه شروع می شه.

یزدان دستی به علامت برو توی هوا تکون داد و یوسف با تعظیم خاصی جلوی من، دستش و روی قفسه ی سینه اش گذاشت و گفت :

-از این روز بخیرات که به من نمی گی خانم دکتر، ولی من بهت می گم، روزت بخیر لیدی.

بدون اینکه چیزی از من بشنوه روی پاشنه ی پا چرخید و به سمت در خروجی رفت، همیشه ادا اصولاش پر از منظور خاصی بود که دلم نمی‌ خواست حتی بهشون فکر کنم.

یوسف که رفت بیرون، یزدان نفسشو پر صدا بیرون داد و با تاسف سری به طرفین تکون داد، از پله های باقیمونده پایین اومد و نزدیکم شد، بوی عطر دلخواه و تیزش توی مشامم نشست‌، عطری که فقط مختص به این مرد بود و وقتی روی تنش می‌ شست بوی محرکی رو به همراه داشت.

-قبل از رفتن یه کار کوچیک باهات دارم.

به مبل اشاره کرد تا بشینم، دست و پام و کمی گم کردم و حواسم به اشاره ‌اش نبود و به زحمت گفتم :

بفرمایید گوش می دم.

دوباره با دستش به مبل اشاره کرد و گفت:

-بشین.

نشستم و سرا پا گوش شدم، هر چقدر که اون از من متنفر بود و روی خوشی به من نشون نمی ‌داد، اما من مشتاق بودم تا روی دیگه‌ ی این مرد سنگی رو ببینم، مخصوصا ببینم که چطوری دل غَره ‌اش گرفتارم شده!

خودش نشست، همونطوری سر پا ایستاده بود و با صدای خوش آهنگ و مغرورش بحث رو شروع کرد و گفت:

-بابام صبح زنگ زده خونه، از شانس بد مامانم این موضوع رو فهمیده، چون خودش گوشی رو جواب داد، به سختی تونستم یه آرامبخش بهش بدم تا حالشو آروم کنم، فکر کنم طی این چند ماه فهمیده باشی که مامان به زنگ زدن بابا یا حتی اسمش فوبیای شدیدی پیدا کرده.

پس بازم شوهرِ نامردش زنگ زده و حسابی گوشت تنش و لرزونده! پس بگو چرا انقدر منتظر اومدنم بودی !

-بله می دونم، من باید چیکار کنم؟ کار خاصی باید انجام بدم؟

پوزخند محوی زد و با تحکم گفت :

-امروز خیلی مراقبش باش، خیلی بیشتر از قبل، همین.

با تایید سرمو تکون دادم و گفتم:

-خیالتون راحت باشه.

یه جور طعنه و تمسخر توی کلامش بود، وقتی جواب داد :

-خیالم که راحت نیست، اگه مجبور نبودم برم کارخونه با این دلشوره مامانمو تنها نمی ذاشتم.

ابروهامو بالا دادم، کاملا مشخص بود بخاطر هفته ‌ی گذشته و شک کردنش به من داره نیش می زنه ،مثل خودش طعنه ‌آمیز جواب دادم :

-خب اگه خیالتون راحت نیست بهتر نیست خودتون پیشش بمونین؟ فکر نکنم کارخونه با ارزش تر از حال مامانتون باشه.

با پرویی دُممو قیچی کرد و گفت:

-تو کاری به این کارا نداشته باش، فقط کاری که بهت گفتمو به خوبی انجام بده، شماره موبایلمم نوشتم، گذاشتم رو میز اتاق مامان، اگه مشکلی پیش اومد هر چه زودتر باهام تماس می گیری…

-آها! در ضمن اگه دوباره بابام زنگ زد یه جوری دست به سرش کن که مامان نفهمه تماس گرفته، نمی خوام دوباره روحیاتش بد شه، هر چند همین الانشم…

آهی کشید و گوشی رو توی جیبش گذاشت و بدون حرف دیگه‌ ای یا حتی خداحافظی از من، به سمت در خروجی رفت، داشتم به قامت خوش پوش و بلندش تو اون کت و شلوار شیکش نگاه می‌کردم که به آنی برگشت و نگاهمو غافلگیر کرد و گفت:

-راستی …

کمی مکث کرد، حتماً چون نگاه خیره‌ امو به خودش دیده بود، گوشه ی چشمش چینی خورد و شق و رَق ‌تر ایستاد و گفت :

-من مجبورم با این اوضاع پیش اومده برای روزهای آینده یه پرستار دیگه بگیرم، اگه شخص مورد اعتمادی سراغ داشتی حتما منو در جریان بذار، چون مامان رفته، رفته حالش ممکنه بدتر بشه، یه پرستار تمام وقت یا حداقل تمام روز می‌ خوام.

یه تای ابروشو بالا داد و با غرور خاصی همراه با شیطنت جمله‌ اشو تکمیل کرد: -نه کسی که به خاطر منافع شخصی خودش پا به این جا گذاشته.

از اول همین بود، شاید با گذشت این چند ماه همه چیز توی نگاه و افکارش بدتر هم شده ،اگه بیشتر مراقب بودم، تا الان می ‌تونستم این برج سنگی رو فرو بریزم.

سریع بلند شدم و با گام‌ های بلند و صدا داری همراه با عصبانیت به سمتش رفتمو گفتم:

-چرا محض رضای خدا یه بارم نمی گین منظورتون از این حرفا چیه آقای مهران فر؟ هر بار که این حرف ‌ها رو می‌ زنین تا من ازتون می پرسم راهتونو می کشینو می رین، انگار نه انگار به من توهین کردین !

برگشت و به چهره ی برافروخته‌ ام نگاهی کرد و مثل تمام این مدت با لبخند ضعیفی لب زد :

-روز بخیر خانم مقدم.

بی ‌تفاوت به حال دگرگون من، از در بیرون رفت، پریشون حال با شالم کلنجار رفتمو موهای بلوند و اتو کشیده ‌ام رو که فرق وسط باز کرده بودم، به داخل شالم فرستادم.

دیگه نیازی به ظاهر نمایی نبود، تمام تزهای دنیا برن به جهنم ،اصلا روی این مرد هیچ نرمشی کارساز نیست، نمی دونم چطوری می تونم با نگاه و ناز، دلِ پرغرورش رو به چنگ بیارم.

با همون عصبانیت به سمت اتاق خواب‌ ها رفتمو زیر لب گفتم :

-کور خوندی بذارم کسی رو به جای من بیاری، چند ماه وقتمو الکی هدر ندادم که تو تمام زحماتمو به باد بدی.

به سمت اتاق طلعت خانم رفتم، طلعت خانم مادر یزدان و یوسف بود، البته یه دخترم داشت که از یوسف دو سالی بزرگتر و از یزدان دو سال کوچیکتر بود و از بعد ازدواجش خارج از کشور زندگی می کرد، اسمی تضاد با اسم یوسف و یزدان داشت، شادی.

لای در اتاق طلعت خانمو باز کردم، چشم بند روی چشماش بود و داشت با عصبانیت غرغر می کرد:

-مردک عوضی! خدا لعنتت کنه! زنگ زدی چی بگی آخه پفیوز؟ بعد از چند ماه تازه یادت اومده اینجا زن و بچه داری؟ زنگ زدی که آرامشمون و به هم بریزی؟ الهی تیکه تیکه بشی پیرکفتارِ حشری.

-طلعت خانم‌ !

تا صدامو شنید چشم بندشو از روی چشماش کنار زد و تا نگاش بهم افتاد، یهو زد زیر گریه ،دستاشو برام باز کرد و گفت :

-آوا جون، آوا !

به سمتش رفتمو توی بغلم گرفتمش، هق هقش رو روی شونه ‌ام سر داد و گفت :

-مرتیکه ی بیشعور با چه رویی زنگ زده اینجا؟ اول صبح اوقات منو پسرامو بهم ریخت، می گه اون دختره‌ ی پتیاره، همه دار و ندارش و بالا کشیده، حالا که بدبخت شده می خواد برگرده، چشمش دنبال کارخونه ی پدریمه که اینم از چنگ بچه ‌هام بکشه بیرون، بده به یه زن هرزه‌ تر از خودش…

-دلم می خواد بکشمش آوا، حالا که بیچاره شده یاد ماها افتاده؟ حالا که بی پول شده، طلعت و پولاشو می شناسه؟ فکر کرده می ذارم بیاد حق بچه‌ هامو مثل گوشت قربونی کنه؟ پیرمرد خرفت، تو به خاطر یه الف بچه به منو بچه هات پشت کردی، فکر نکردی اون دختره هزار تایِ توئه لب گور و می ‌بره لب چشمه، تشنه بر می‌ گردونه؟

خنده ‌ام گرفت، سرش روی شونه‌ ام بود و نمی تونست خنده‌ امو ببینه وقتی گفت پیرمرد خرفتِ لب گور ،ولی وقتی به ناله اش گوش می دادم از صمیم قلب متاثر می شدم.

زندگی منم توسط یکی شبیه همین دختر رِند و با تجربه ویرون شد و شوهرم منو بچه‌ هامو به راحتی کنار زد، تو هم درگیر سرنوشت من شدی طلعت خانم.

اما تو مثل من جوون و بی پول نبودی که تمام این سال‌ ها با هزار سختی و مکافات و شیفت‌های شبانه ‌روزی توی بیمارستان بمونی و با مشکلات تنها بودنت مبارزه کنی، تا بتونی بچه‌ هات رو تر و خشک کنی !

کمی که گریه هاش سبک ‌تر شد، فشار و قند خونشو گرفتم، فشارش پایین بود، براش سِرمی آماده کردم و به دستش زدم، حال بدش کاملا مشخص بود، ازش خواستم به چیزی فکر نکنه و برای آرامش گرفتنِ بدنش، کمی استراحت کنه‌.

قندش عصبی بود و با هر بار عصبانیت میزانش بالا تر می ‌رفت.

از کوره در رفت، با غضب جواب داد :

-من می تونم استراحت کنم آوا؟ اون مرتیکه بعد از چند ماه دوباره گند زده به اعصابم! دیگه نمی تونم آروم باشم، چند ماه خبر مرگش رفته بود تونستم به زور خودمو جمع و جور کنم، واسه چی دوباره زنگ زده؟

چشم بندشو دوباره روی چشماش گذاشت، با بغض و چونه‌ ی لرزونی گفت :

-ایشالله تقاص این اشک ‌ها رو پس بدی نادر، ایشالا بیچاره ‌تر از اینم بشی، آوا تو چطوری تونستی با شوهر نامردت کنار بیای؟ من با این سن و سالم دارم دق می کنم، خدا بکشتت نادر، خدا بکشتت، خبر مرگتو از اونجا برامون بیارن.

های، های زد زیر گریه، چشمم به یه تیکه کاغذ کوچیک روی کنسول افتاد، کاغذ و برداشتمو شماره‌ اشو‌ نگاه کردم، حتماً همون شماره ‌ایه که یزدان گفت برای من گذاشته تا در صورت نیاز بهش زنگ بزنم.

چراغو خاموش کردم تا با تنهاییه خودش کنار بیاد و از اتاقش بیرون رفتم، انگار که جمله ‌اش جراحت قلبمو تازه کرد ،زیر لب به سوالش جواب دادم :

-منم مثل تو مجبور شدم کنار بیام طلعت خانم، می دونم خیلی سخته ولی مجبور شدم.

رفتم توی آشپزخونه، صبح که آتنا و پویا رو راهی مدرسه کردم دیگه وقت نکردم صبحونه بخورمو هول هولکی حاضر شدم تا خودمو برسونم به این خونه.

چایی دم شده و آماده بود، یه چایی لیوانی برای خودم ریختمو یه صندلی رو کنار کشیدم تا بشینم، ساعت هنوز نه و نیم صبح بود و وقت زیادی برای درست کردن ناهار داشتم، تا خواستم بشینم صدای زنگ تلفن مانع نشستم شد.

تلفن رو برداشتم و گفتم:

-الو بفرمایید ؟

-مامانم چطوره ؟

هوف! بلانسبتِ… این آدم همیشه‌ ی خدا طلبکاره، مثل خودش سلامی ندادم و گفتم :

-وضعیتش چندان خوب نیست، اما تونستم یه سرم بهش بزنم تا برای چند ساعتی استراحت کنه.

-کار خوبی کردی چون دیشب معده‌ اشم درد می‌ کرد، تا صبح نتونست بخوابه، اگه چیزی لازم داشت خبرم کن، سعی می‌ کنم خودمم امروز زود جمع و جور کنم بیام خونه.

جوابی ندادم، فکر کرد من قطع کردم، چون با تعجب گفت :

-الو؟

-پشت خطم آقای مهران فر.

-اوکی.

همینو گفت و قطع کرد، ظاهراً مشکل روانی داره، منو بگو فکر می‌ کردم حالا یه طومار سفارش و حرف داره، روان پریشِ از خود راضی.

اگر رمان دو جلدی عشوه گر رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مریم پیروند برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان دو جلدی عشوه گر

آوا : زنی زیبا و اکتیو و باهوش که در کنار مشغله‌ های زیادش، تلاش می کنه مادری مهربون و سخت‌ کوش برای بچه‌ هاش باشه…
یزدان : پسری محافظه‌ کار و شیطون که در کنار شیطنتش، کاملا جدی و ریزبین عمل می‌کنه.
یوسف : شرور و شیطون و با وجود زیرک بودنش، دنیای خوش‌گذرونیش رو به هر چیزی ترجیح میده…

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید