مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان شروع دیوانگی

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#انتقام #مثلث_عشقی #رمان_بزرگسالان #کولبری #عاشقانه_اجتماعی #هیجان_انگیز

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان شروع دیوانگی

رمان شروع دیوانگی به نویسندگی مریم پیروند که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان شروع دیوانگی

مردی که دوران نوجونیش رو با کولبری سپری کرده و از مرگِ مادرش خاطره‌ی بدی داره، تصمیم می‌گیره به تهران بیاد و برای جبران خلاءهای زندگیش، به کار خلاف و قاچاق رو بیاره…
در این بین رو به رو شدنش با دختری جسور و شیرین زبون، تا حدودی مسیرِ زندگیِ پرچالشش رو عوض می‌کنه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان شروع دیوانگی

هدفم از نوشتن رمان شروع دیوانگی ایجاد سرگرمی و القای تجربه است.

پیام های رمان شروع دیوانگی

رمان شروع دیوانگی تم مافیایی، عاشقانه داره که صرفه جنبه‌ ی سرگرمی داره و بخشی از اون به مسئله‌ی کولبری و فقر و آسیب‌ِ اجتماعی اشاره داشته، که در حین خوندن، با ماجراهای پرپیچ‌و خمِ سامیار، همراه می‌شید…

خلاصه رمان شروع دیوانگی

شیما دختری آروم و مهربونه که در نوجوانی به نامزدی پسرعمه‌ اش سجاد در اومده، درست توی یه مهمونی عجیب‌ و غریب که با سجاد همراه میشه، با دوستای نزدیک سجاد هم آشنا میشه. بین اونا با سامیار ملاقات می کنه، پسری که زیادی از حد رُک‌ و پرروئه و زبون تندی داره و باعث میشه شیما ناخواسته وارد دنیای مرموزش بشه بدون اینکه بفهمه سامیار چه جور آدمیه و شغلش چیه…

مقدمه رمان شروع دیوانگی

باش !
بودنت خوب است …
شبیه حس قشنگ بیدار شدن در صبح آبی و خلوت یک مزرعه ،
شبیه لذت نشستن کنار آتش ،
در سرد ترین نقطه ی کوهستان ،
شبیه نوشیدن یک فنجان چای داغ ،
در یک صبح سرد پاییزی …
بودنت ،
با من بودنت ؛
بد جور می چسبد !
“نرگس صرافیان طوفان”

مقداری از متن رمان شروع دیوانگی

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان شروع دیوانگی اثر مریم پیروند :

از ماشین پیاده شدم. هوای تیرماه بشدت گرم بود. نگاهم رفت به باغ بزرگی که اطرافم رو پوشیده و از لابه‌لاش صدای آهنگ و سور و سات جیغ و شادی همه جارو فرا گرفته بود.

سجاد با ادای قر و رقص ریزی که بخاطر شنیدنِ آهنگ بهش دست داده بود از ماشین پیاده شد. از همین حالا کرم‌های درونش رو شکوفا کرد.

– ببین چه جایی آوردمت دُخی‌. الان کف میکنی.

– مطمئن نیستم.

تمسخرآمیز نگاهم کرد و گفت:

– قول دادی، قولت یادت نره.

آهی کشیدم و گفتم:

– فقط خدا کنه اونقدر مسخره نباشن که از قولم پشیمون بشم.

چشمم به استخر بزرگ‌ توی باغ افتاد و هزار فکر توی سرم نشست. اولین بار بود همچین جایی میومدم ولی اونقدری به سجاد اعتماد داشتم که چشم بسته پیشنهادش رو قبول کردم.

اما چشم غره‌ای به نیشِ بازش رفتم و‌ گفتم:

– دیسکو، پول پارتی، شیطا‌ن‌پرستای عجیب غریب، دیگه چی ؟ واقعا دوستات همچین آدمایین؟

کلافه گفت :

– اَه، قرار شد بحث نکنیا. اگه پشیمون شدی بدگردیم.

سرم رو با تاسف تکون دادم :

– بابام بفهمه از وسط دو شقه‌ت میکنه.

خندید و جلو اومد و آرنج دستش رو مقابلم گرفت و گفت :

– اولا این یه بزم دوستانه‌ست، دور هم جمع شدیم خوش بگذرونیم، دوما رفتیم داخل مثل خنگا رفتار نکنی چرت و پرت بگی فکر کنن از پشت کوه اومدی یا قپونی اومده تو بساطشون.

همیشه همین بود رُک‌گو و بی‌پروا.

با حرص یه ضربه‌ی ریز زدم به سرش.

– تو حواست به خودت باشه اونجا خودتو گم نکنی تریپ دیگه‌ای برداری.

با هم رفتیم به سمت در چوبی بزرگی که قسمت ورودی بود و دو تا سر گوزن چسبیده به دیوار در هر طرف در قرار داشتن.

قبل از رسیدن به در از چند تا پله‌ی مرمر بالا رفتیم. یهو پاشنه‌ی بلند کفشم گیر کرد به پله‌ها و تعادلم رو از دست دادم و با زانو فرود اومدم روی پله‌ی بالاتر.

منو باش دلم خوشه دستم میون دست سجاده.

انقدری که هوش و حواسش داخل این مهمونیه که حواسش به من نیست.

خم شد و گفت :

– کجارو نگاه میکنی ؟ بلد نیستی راه بری ؟

– کوفت غر نزن ،دستمو بگیر.

کف دستم روی پله‌ی بالاتر بود تا تعادلم رو تقریبا نگه دارم.

دستش رو روی سینه و کمرم گذاشت و عقب کشیدم. زانوم رو مالیدم و گفتم :

– زانوم درد گرفت.

– از بس دست پاچلفتی‌ای‌.

– تو هم بیا این کفشارو بپوش ببینیم کدومون دست پا چلفتی‌تره.

دستم رو کشید و گفت :

– نمیتونستی یه جفت کفش درست بپوشی که لَنگ نزنی وسط مهمونی، کی دیگه از این سُم‌بلندها میپوشه.

دندون قروچه‌ای رفتم و نیشگون محکمی از بازوش گرفتم و گفتم‌:

– چرت نگو. کِی دیدی من پاشنه بلند بپوشم که این بار دومم باشه، خوبه کمد کتونیامو امشب دیدی، اینارم از نسیم دوستم گرفتم.

پوفی کشید.

– خیله خب حالا‌. خاک لباستو تمیز کن بریم میخوام زنگ‌و بزنم.

خاک لباسم رو تکوندم. دل تو دلم‌ نبود ببینم اون تو چه خبره و با چه افرادی قراره معاشرت کنم. ازم قول گرفنه لود له شرطی منو به این بزم میاره که هر چی دیدم همونجا چال کنم و به کسی در مورد امشب چیزی نگم.

بالا رفتیم. پشت در که ایستادیم با هیجان گفتم :

– دلم یه جوری شده سجاد.

نگاهم کرد.

– چه جوری شده ؟ قیلی ویلی میره !

– آره. انگار دلشوره‌ست. آخه من تا حالا اینجاها نیومدم.

– ببین چه سعادتی نصیبت شده با من اومدی.

اخمی همراه با لبخند کردم و ظاهرم رو مرتب کردم و گفتم :

– بابا بفهمه تیکه بزرگت میشه گوشِت.

پوزخند صدا داری زد.

– کو تا بفهمه. ما اومدیم بازار بعدم رفتیم رستوران شامو بیرون خوردیم‌. اوکی ؟

سرم رو تکون دادم و به محض اینکه گفت شام یاد گرسنگیم و غذاهای خوشمزه‌ افتادم.

– گفتی شام یادم افتاد چقدر گشنمه، کاشکی اون تو یه عالمه غذا و خوراکی خوشمزه باشه.

لبخند شروی زد و با شیطنت گفت :

– اون تو هر چی دلت بخواد هست از غذا گرفته تا…

مشتی به بازوش زدم.

– انقدر چرت نگو زنگ‌و بزن بریم تو تا تو این گرما دوش عرق نگرفتیم.

دستی به پاپیون روی پیرهنش کشید و روی سینه‌اش مرتبش کرد.

نگاهم کرد و بالاخره زنگ در رو فشرد. کمی بعد دختری تقریبا بلندقد و با یه ظاهر عجیب غریب در رو باز کرد.

تو نگاه اول موهای بنفش و قرمزشش رو دیدم. موهایی که کوتاه بودن و یک طرفشون بنفش بود و طرف دیگه‌شون قرمز.

بعد از اون نقاشی‌های روی سر و سینه و بدنش چشمم رو گرفتن.

چشمش به سجاد افتاد و با لحن لوتی‌واری بلند گفت :

– جووون بچه‌ها داش سجادم با عیالش اومد.

یک آن همهمه‌ی خنده دست جمعی بلند شد. حس خوبی از این خنده‌ها و نگاه دخترکِ خالکوبی شده که فکر کنم حتی داخل سوراخ‌های دماغش رو هم خالکوبی کرده بود، دریافت نکردم.

به سجاد نگاه کردم، دستی به شونه‌ی اون دختر زد و گفت :

– باز کن دروازه‌رو.

– خانمو معرفی نکردی.

به در تکیه داد و با تمسخر نگاهم کرد.

سجاد سعی کرد اول دخترک رو بهم معرفی کنه و من نگاهم هنوز روی ظاهر عجیب غریبش بود و پرسینگ‌هایی که روی لب و بینی و ابروش و گوشش جا خوش کرده بودن. گوشش شبیه یه آویز بود برای نصب اون‌پرسینگ‌ها.

چیزی به عنوان گوش نمیدیدی، همش پرسینگ و گوشواره‌های میخی سیاه بودن.

– این گلوریاست.

و به من اشاره کرد.

– اینم عیالم شیما.

گلوریا چه اسم زییایی. بر عکس ظاهرش.

هر چند مطمئنم اسم مستعارشه‌ اگه از من بود اسمشو میذاشتم تخته وایت‌برد.

خرناس خنده‌ای کرد و زبونش رو بیرون کشید و پرسینگ روی زبونش رو هم دیدم. در رو بیشتر باز کرد و گفت :

– عیالتو وردار بیا داخل بچه‌ها خیلی وقته منتظرتن.

با تردید قدمی داخل رفتم. حالا واضح‌تر میتونستم ببینمش‌.

یه شورتک جین پوشیده بود و پاهاشم نقاشی شده مثل بقیه‌ی بدنش بودن. دکلته‌ی مشکی هم به تن داشت‌. صندل‌های فانتزی طرح جین هم پاهاش رو در برگرفته بودن.

کلی دست بند و خنزر پنزر دیگه بهش آویزون بود. بیشتر شبیه بازار شام بود تا بدن یه انسانِ نرمال.

لبخندی به اجبار زدم و راه افتادم.

دیدم هجمه‌ای از وحشی‌گری‌هاشون با سوت و دست و رقص و جیغ به استقبالمون اومدن.

سجاد بهم گفته بود سر جمع ده نفریم، اینی که من میدیدم حداقل سی چهل نفری بودن.

از استرس و هیجانی که برای اولین بار باهاش رو به رو میشدم آب دهنم رو قورت دادم. سجاد هم با کف زدن و سوت‌های بلندش استقبال گرم دوست‌هاش رو جواب داد.

گلوریا هم که بدتر از خودش جیغ و سوت میزد و پیچ و تاب مضحکی به بدنش میداد.

منم انگار مترسک بودم اون وسط.

نزدیکمون که رسیدن دوز هیجان و شور استقبالشون کم‌ترشد. بالاخره وقت شد با تک تکشون آشنا بشم.

بینشون دوست صمیمی سجادم بود که برای اولین بار دیدمش.

همیشه اسمش رو از زبون سجاد میشنیدم ولی هیچوقت ندیده بودمش. سامی.

ظاهرِ افرادی که اونجا بودن یه عده بدتر از گلوریا و یه عده خوب و مناسب، اما سر جمع ، همشون سر و وضع‌های داغونی داشتن و یه لایه‌ی پر رنگ از دودِ سیاه، فضای داخل رو اشباع کرده بود که ماحصل سیگارهای دود کرده و شایدم چیزهای دیگه باشه.

آهنگ دوباره از سر گرفته شد. همه مشغول شور و شادیشون شدن. یه عده رفتن دنبال رقص و پایکوبیشون و یه عده هم دورو هم نشستن و مشغول حرف زدن و خنده شدن. البته به همراه صرف نوشیدنی و پک‌های سنگینِ سیگار و شایدم‌ مواد دیگه…

با گیجی به همه نگاه میکردم. سجاد با آرنجش آروم سقلمه‌ای بهم زد. نگاه ماتم رو که بهش دوختم گفت :

– راحت باش در بیار.

یکی از پسرها یهو با سرمستی بلندی خندید.

توجهم بهش جلب شد. سامی بود. یه ریز و با صدای بلندی می‌خندید و دستش رو روی زانوش میزد.

اون یکی دستشم یه لیوان زرد رنگ رو فشرده بود.

چشم غره‌ای به سجاد رفتم. شونه‌ای بالا داد.

– ها چیه ؟

– همیشه میای پیشِ این خل‌وچلا؟

– چرا نیام ؟ فاز مُلایی بر ندار شیما. اومدیم خوش بگذرونیم، تو هم قول دادی چیزی نگی.

– مرده‌شورِ خوشگذرونیتو ببرن. بیشتر به سکس‌پارتی شبیهه تا مهمونی.

شیطون خندید و چشما‌ش لرزیدن.

– جوووون اگه سکس پارتی بود که الان جفتمون سوار بودیم.

میدونستم داره شوخی میکنه، یه ضربه به بازوش زدم و با حرص گفتم :

– اونوقت که من تورو میکُشتم پسرِ شیطون. خوب جلوی بابام گارد مثبتارو میگیری، اگه بفهمه…

دستم رو کشید و گفت :

– بیا برو لباساتو در بیار زر زر نکن سرم رفت.

هلم داد به طرف یکی از اتاق‌های اونجا و خودش به جمع دوستاش رفت.

صدای خنده‌ی سامی هنوز بلند و رسا از بین بقیه خنده‌ها به گوشم میرسید. معلوم نیست چی براش تعریف میکنن که خنده‌ش رو هندل کردن.

رفتم مانتو و شالم رو از روی لباس‌های تنم درآوردم. یه شومیز سفید حریر پوشیده بودم که پایین لباس گره می‌خورد، با شلوار کوتاه مازراتی مشکی.

موهای باز و مواجم رو مرتب‌تر کردم. آرایشمم خوب بود. نه خیلی جلف‌و‌جیغ و نه خیلی کم.

در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم.

هلهله‌ی شادی بچه‌ها مثل خون توی رگ‌هام جریان پیدا کرد و شادی عمیقی هم به همراه داشت.

رفتم روی یکی از مبل‌ها کنار سجاد نشستم. دور برش حلقه‌‌ی صمیمانه‌ای از دوستاش بود.

همه حرف میزدن و میخندیدن.

دختری که اسمش رو موقع دیدارمون شیدا معرفی کرده بود نگاهش به من بود و با خنده و شوخی گفت :

– چه گوگولیه سجاد. یه نموره هم معذب میزنه.

سجاد کمی از نوشیدنی لیوانش خورد و با لبخند نگاهم کرد.

– اولین بارشه میبینتون.

دختر دیگه‌ای گفت :

– بگو اولین بارشه میاد همچین مهمونی.

بعدم با خنده‌ی تمسخرباری به بقیه نگاه کرد :

– یا بین همچین آدمایی.

یه عده توی خندیدن همراهیش کردن. سجاد کوتاه و برش زده گفت :

– حالا هر چی، بچه‌م پاستوریزه‌ست، سربه‌سرش نذارید…

و دستش رو دور کمرم‌ پیچوند و منو به خودش نزدیک‌تر کرد.

سنگینی نگاه کسی رو احساس می‌کردم ولی نمیدونستم کیه.

یکی از پسرها بلند گفت :

– سامی پاشو یه دهن واسمون بخون. چی مثل عنکبوت تار تنیدی یه گوشه زاغ سیاه چوب میزنی. بیا بخون بچه‌ها حال بیان.

نگاهم رفت به طرفش که ببینم چی میگه. دیدم داره مستقیم و با اخم شدیدی به من نگاه میکنه.

– هوی سامی… هیشت پسر ؟ با توام.

یکی گفت :

– چِت کرده رو عیالِ سجاد.

– فکر کنم چشش‌و گرفته.

سجاد توپید :

– هوی پدرسگ حواست باشه داری با کی شوخی میکنی.

– تو که اهل حالی ولی اون گرگِ زخمی ممکنه بیاد پاره‌م کنه.

صدای خنده بلند شد، من هنوز داشتم به نگاه ریزبین و مشکوکِ سامی نگاه می‌کردم.

– امروز میخوام یه بازی جرات و حقیقت بذارم خفن. عیالِ تو هم هست ؟

سجاد از طرف من جواب داد :

– اونم اوکیه‌.

سجاد سوت‌ ملودی‌واری زد و دستش رو روی هوا تکون داد که بالاخره نگاه سامی از من رفت بطرف سجاد.

– ساسان با توعه ها، اینجا نیستی !

با اخمی که روی پیشونیش بود آروم لب جنبید :

– همینجام.

چه صدای خشن و زمختی داشت. شبیه صدای تورنتو بازیگر هالیوودی بود.

ساسان با نیشخندی گفت :

– با ما باش پسر. سه ساعته دارم صدات میزنم.

روی یه تک مبل چسبیده به دیوار لم داده بود و پاهاش رو دراز کرده بود روی میز مقابلش.

با یه دستش سیگار پوک میزد و با اون دستش تند تند لیوان رو از روی میز بر میداشت و یه قلپ میخورد دوباره با تق محکم و صداداری روی میز میذاشتش و نگاهش هر چند ثانیه یکبار روی من حرکت میکرد طوری که توجه منو هم به خودش جلب کرده بود.

با اخم نگاه ازش گرفتم‌. نفهمیدم سجاد کِی از جفتم بلند شده و با دوستاش رفته بود به یه خلوت دیگه‌ و داشتن گوشه‌ای از سالن پچ پچ میکردن و هرهر میخندیدن.

تکیه دادم به مبل و کمی از میوه‌های ظرف مقابلم مزه کردم.

دوسه تا از دخترها روی مبل‌های اطرافم نشسته بودن‌. یکی گوشیش رو چک میکرد، یکی در حال حرف زدن با طرف مقابلش بود و خودش و طرف مقابلش رو به خنده مینداخت و یکی سوهان به ناخناش می‌کشید و با موبایلش حرف میزد، منم که مثل احمق‌ها نشسته بودم و بقول ساسان زاغ سیاه بقیه رو چوب میزدم.

چند دقیقه بعد کسی کنارم نشست. سریع نگاهم رو از گوشی میون دستم گرفتم و برگشتم به طرفش.

دوست سجاد بود سامی. چه بوی سیگاری هم میداد، اونقدری که اصلا بوی عطرش مشخص نبود.

بنظر نمیومد برای این مهمانی ذوق چندانی داشته باشه، چون نه خبری از کت و شلوار اعیانی و شیکی مثل سجاد بود، نه تیپ اسپورت.

یه تیشرت ساده‌ی مشکی به تن داشت، با شلوار جین سورمه‌ای.

مثل اونجایی که نشسته بود پاش رو دراز کرد روی میز و لم داد به پشتی مبل و دست‌هاش رو از دو طرف روی پشتی باز کرد و طوری به اطرافش نگاه می‌کرد انگار نه انگار جای سجاد رو کنار من گرفته. فقط کم مونده بود منو توی بغلش بگیره و خلاص…

با صدای زمختش بلند داد زد :

– محسن، هوی بچه ، مثل پاندول همش اینور اونورو نپا، کل شربتارو ریختی رو زمین، ننه‌ت میاد تِی میکشه؟

با تعجب از گستاخیش به پسره نگاه کردم ببینم چی میخواد بهش بگه، خیلی راحت خندید و گفت :

– الان تمیزش میکنم داداش تو جوش نیار‌ ، مثل یه خان بشین اونجا فقط تماشا کن.

نگاهش باز هم چرخید و رو به پسر دیگه‌ای گفت :

– بابا یه رِنگ مِنگ درست بزن بچه‌ها قرش بدن، مگه اومدید شهربازی !

رو به یکی دیگه داد زد :

– لاری بیا اینور، شیشه‌ی منم تموم شده‌.

لاری !! اصطلاح عجیبی بود که میشنیدم، بنظر نمیومد یه اسم باشه، با شیشه‌هایی که میون دستش داشت به سمتمون راهش رو کج کرد و لبخند به لب گفت :

– زیاد نخور اور دوز میکنی همه‌جا رو گند میپاشیا، بعد جوابِ حاج‌بابات‌و باید بدی.

نیشخندی زد و یه شیشه از دست لاری گرفت و با اخم گفت:

– حاجی فعلا با عروسکش خوشه مارو غمش نی.

نگاهم بی‌اختیار رفت به طرف صورتش. در شیشه رو تق باز کرد و نوشیدنی رو سر کشید. نمیدونم چی بود ولی از بوی نفس‌هاش که میون حرف زدنش به بیرون دم و بازدم میشدن بوی تند مشروب به مشام میرسید و میدونستم یه مشروب‌خوره حرفه‌ایه.

– چرا معذبی ؟

نگاهی به اطرافم انداختم. حتی یه درصد فکر نمیکردم منظورش با من باشه، چون نگاهش به رو به رو بود، به دیوونه‌بازیه دوستاش.

– پاشو تو هم برو وسط یکم قر بده، تکون بخور، بگو بخند کن ،بذار هر چی هست امشب بهت خوش بگذره.

ابروهام بالا پریدن و نمیدونستم چی باید بگم‌.

مطمئن شدم با خودمه ولی اینکه برخلاف دقایق پیش اصلا نگاهم نمیکرد برام عجیب بود.

– هوی سجاد، بیا اینجا گوسفند؟ حیوونای نرَم بَهزِ توان، نمیذارن یه نَر دیگه بیاد جفتِ ماده‌شون.

از توهینش اونقدر بدم اومد که دوست داشتم بزنم تو دهنش.

صدای بلندش زهله‌ترکم کرد‌. مرده‌شورِ اون صدای زمختش رو ببرن که مثل خرس نعره میزنه. اینجا نشسته با یه دست از سیگار کام میگیره، با یه دست کوفت میل میکنه و مثل یه مامور انضباطی به بقیه گیر میده.

سجاد تند و تیز اومد و گفت :

– جان داداش ؟

– عیالت معذبه.

سجاد خندید.

– نیست. دختر راحتیه.

من کجا راحتم اوسکول ! منو آوردی نشوندی کنارِ این خرس‌گریزیلی که دم به دقیقه داد و بیداد می‌کنه، خودتم رفتی پی خوشگذرونی بعد میگی راحته ؟!

زدم به پرویی و گفتم :

– اتفاقا اصلا راحت نیستم.

سامی انگشت اشاره‌اش رو به سمت من نشونه گرفت ولی هنوزم نگاهم نمیکرد.

– داشته باش. دیدی که‌. بهش آوانس بده پاشه با دخترها یکم برقصه خودی بشه. جوّ رو واسش کردی سیبری خودتم کشیدی کنار. مگه قوانین‌و این مهمونی رو نمیدونه.

سجاد به من چشم غره‌ای رفت و پوفی کشید و گفت :

– میدونه. یکم بگذره یخش وا میشه.

– یه کاری کن زودتر وا بشه، از آدمایی که خودشونو میزنن به موش مُردگی بدم میاد.

دهنم مثل غار باز موند. یعنی چی خودمو زدم به موش مُردگی؟ نکبتِ بیشعور.

تا خواستم چیزی بگم سجاد انگشتش رو روی لبهاش و بینیش گذاشت و گفت:

– اوکی داداش، الان حلش میکنم.

سامی با پرویی گفت:

– نباید عیالتو تنها بذاری.

دقیق‌تر به سجاد نگاه کرد و حرفشو کامل کرد:

– بیشتر بچه‌ها مستن.

سجاد از بحث‌کردن سامی در این مورد انگار خوشش نیومد که اخمی کرد و سعی کرد خودش این موضوع رو فیصله بده.

– دخترها پیشش نشسته بودن که رفتم. داشتن با هم حرف میزدن.

لعنتی، چقدر دروغگوعه، من کِی حرف زدم. از وقتی اومدم به جز سلام یه کلمه هم با کسی حرف نزدم.

سامی سیگاری روی لبش گذاشت و فندک زیرش گرفت. از بین لبهاش که سیگارِ مابینشون بود و حرفه‌ای بهش پک زد، گفت :

– خلاصه. من گفتم هواشو داشته باش بذار به اینم خوش بگذره‌. تازه وارده شاید روش نباشه.

توی دلم‌گفتم “واقعا مرسی که تو خیلی خوب حواست به همه جا هست، حتی به منه تازه وارد.”

سجاد نگاهم کرد و سوالی گفت :

– دوس داری برقصی شیما ؟

حق با سامی بود، من معذب بودم و حالا حالاها زمان میبرد تا کمی یخم باز بشه.

سرم رو بالا دادم.

– فعلا نه.

سامی سریع گفت :

– براش یه نوشیدنی بیار گرم شه حس و حالشو پیدا می‌کنه.

با تیزی نگاهش کردم.

– من نوشیدنی نمیخورم.

بدون اینکه نگاهم کنه پوزخندی زد. نگاهش به سجاد طعنه‌آمیز بود :

– عیالت از این جانماز آب کشیده‌هاست؟

سجاد با اخم ریزی تشر زد :

– سامی انقدر ور نزن. میدونم امشب داغونی، میدونم انقدر خوردی که مخت داره ویراژ میره، ولی کاری به کار شیما نداشته باش. من حوصله غر شنیدن ندارم.

سامی خندید.

– هنوز بسم‌الله نداده زن ذلیل شدی اوسکول !

سجاد با حرص نگاهش کرد و دوباره به من گفت :

– نمیخوای برقصی شیما ؟

– نه.

ولی دلم نمی‌خواست کنار این دیوونه هم بشینم. یه جوری بود، یه جور عجیبی که آدمو می ترسوند. چطوری این آدما باهاش رفاقت می‌کنن ؟ البته هر کدومشون بدتر از سامی بودن.

بلند شدم و گفتم :

– میخوام یکم دورو اطراف نگاه کنم.

 

– اومده موزه‌ی حاج امین‌ادوله.

با تمسخر از حرفِ من اینو گفت و خودش پقی از خنده‌ی تمسخرآمیز زد.

پس بگو اینجا مال خودشه که خیلی راحت لم داده یه گوشه و به همه دستور میده چیکار کنن یا نکنن.

سجاد آروم خندید.

– بیشعور، حاجی بفهمه برت میگردونه به تنظیمات کارخونه.

پوزخندش واضح بود. ولی من بخاطر تمسخرش داشتم از حرص کبود میشدم، اما سجاد عین خیالش نبود.

– حاجی تازه کارخونه‌اش راه افتاده. کاری به من نداره.

سجاد با تاسف سرش رو به اطراف تکون داد.

– داری میپوکی بیچاره انقدر نخور، کی جمعت میکنه الان؟

– ننه‌ی تو.

سجاد دستم رو گرفت و غر زد :

– تو روحت. ترکوندی مختو. بریم شیما.

خنده‌ی سامی گوش‌خراش بود که در جوابِ سجاد با تمسخر خندید.

اخمی کردم و همراه سجاد ازش دور شدم.

– این دیوونه‌ست انگار ، چِشه چرا منگول بازی در میاره؟

– همیشه اینجوری نیست.

– تو اونقدر ازش تعریف کردی فکر کردم حالا کی هست.

– با باباش حرفش شده داغونه. واسه همینم سر به سرش نذاشتم.

نفسی کشیدم و گفتم :

– از اینجا خوشم نیومد کاش میرفتیم.

– بذار حالا تو هم. تازه رسیدیم. به جای اینکه همش بشینی یه گوشه نگاه کنی بیا مثل بچه‌ها بزن و برقص، حال کن واسه خودت‌.

– با این منگولا حال کنم؟

اشاره کردم به دوستاش که داشتن با ادای دلقک بازی میون هم وول میخوردن و میرقصیدن و جیغ میزدن.

– مگه چشونه ؟ دارن خوشی میکنن.

نفسی کشیدم و گفتم :

– اوکی. تو برو پیش دوستات منم این اطراف چرخ میزنم یه جوری خودمو مشغول میکنم.

وقتی نمیتونم درست حالیش کنم چه دید و تصوری در مورد این مهمونی و فضا دارم درنتیجه ترجیح میدم سکوت کنم و با تحمل کردن ساعت‌های باقیمونده رو از سر بگذرونم.

از خدا خواسته رفت پیش دوستاش و  منو تنها گذاشت.

اگر رمان شروع دیوانگی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مریم پیروند برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان شروع دیوانگی

– “سامیار” شخصیتی حامی و دلسوز، گاهی زیرک و گاهی شیطون، اما حالت ریاست‌مداریش شاخص‌تر از تمام خصلت‌هاشه و همه اطرافیانش همیشه با نظرات و راهکارهای اون پیش می‌رن.
– “شیما ” مهربون و جسور و با اعتماد بنفس… از اون دسته آدم‌ها که برای بدست آوردنِ هر چیزی بهای گزافش رو پرداخت می‌کنن و براش تلاش می‌کنن…

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید