مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان افعی

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#اعتیاد #استاد_دانشجویی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان افعی

دانلود رمان افعی از گیسو خزان که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان افعی

رمان افعی داستان دختریه که دور از خانواده دانشجوی یه شهر دیگه اس که اونجا به یکی از استاداش علاقه مند می شه.. استادش هم دست رد به علاقه اش نمی زنه.. تا وقتی ازش دعوت می کنه بره خونه اش و اون جا می فهمه که استادش به تمایلات عجیب و غیر ملموسی گرایش داره و ازش می خواد که…

هدف نویسنده از نوشتن رمان افعی

در رمان افعی سعی کردم تا جایی که در توانم بود و اطلاعاتم اجازه می داد درباره اعتیاد و معضلاتی که به همراه داره حرف بزنم و رو زندگی این افراد به خصوص اونایی که از سر اجبار درگیرش می شن صحبت کنم.

پیام های رمان افعی

این که زندگی با افراد درگیر اعتیاد چقدر می تونه سخت تر از تصورات و فانتزی ها باشه و بهتره تو این مسئله رویایی تصمیم نگیریم.

خلاصه رمان افعی

حنا دختری که توی دانشگاه به کیاراد استادش علاقه مند می شه و پیشنهاد استادش برای شروع رابطه رو قبول می کنه.. تا وقتی به دعوت استادش می ره خونه اش و متوجه تمایلات کیاراد که برای حنا غیر متعارف بود می شه و با حال خراب از خونه اش می زنه بیرون و از هوش می ره..

ولی یکی که تا اون جا دنبالش رفته اون و برش می گردونه خونه و حنا بعد از به هوش اومدن می فهمه که اون آدم…

مقداری از متن رمان افعی

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان افعی اثر گیسو خزان :

– خوشگل شدی!

آب دهنم و قورت دادم و بدون اینکه دلیل خاصی داشته باشم یه قدم رفتم عقب.. نگاهش روی شکم برآمده شدم لغزید و با پوزخند گوشه لبش گفت:

– حاملگی بهت ساخته!

گلوم و صاف کردم و سعی کردم نگاهم و به هرجایی به جز چشماش بدوزم..

– واسه زدن این حرفا نیومدم..

– پس از همون راهی که اومدی برگرد!

ناباورانه به چشماش خیره شدم.. چطور می تونست همچین حرفی بزنه؟

– اومدم که بمونم..

صدای خنده بلند و وحشتناکش تو سالن بزرگ خونه اش پیچید و بعد دوباره بهم خیره شد..

– باشه بمون.. حرفی نیست!

خسته از وزن سنگین شده ام و خوشحال از اجازه ای که گرفتم خواستم برم رو اولین مبلی که سر راهم بود بشینم که صداش دوباره به گوشم رسید.. به مراتب سرد تر و جدی تر:

– ولی این و بدون.. زندگی با یه افعی کار راحتی نیست!

چشمای ریز شده ام و بهش دوختم و ناباورانه سرم و به چپ و راست تکون دادم:

– چـــــی؟

– این آدمی که جلوت وایستاده.. عوض شده.. پوست انداخته.. مار شده.. اونم از نوع افعیش.. نیش می زنه.. اونم از نوع سمیش.. تضمین نمی کنم از نیشم جون سالم به در ببرید.. چه خودت.. چه اون حرومزاده توی شکمت!

– به بچه مــــــــــن…

دستم و بالا بردم که به خاطر این حرف بکوبم تو صورتش که مچ دستم و محکم گرفت و کشید پایین.. انقدری که خودمم از درد خم شدم..

– این تازه یکیش بود.. خودت و باید خیلی قوی تر از اینا کنی.. جوجه رنگی من!

دستم و به زور از تو دستش بیرون کشیدم و مشغول ماساژ دادن شدم که صداش و بالا برد:

– فریبـــــــــا!

متعجب بهش زل زدم تا وقتی یه خانوم جوون بدو بدو اومد تو سالن و با چشمای وحشتزده زل زد بهش..

– بله آقا؟

– خانوم و راهنمایی کن تو اتاقش!

خانومه که اومد سمتم احساس خطر کردم.. خواستم عقب عقب برم ولی دیگه فرصتی برای فرار نداشتم و با زور دست اون خانوم کشیده شدم سمت قسمتی از خونه در حالیکه چهارچشمی زل زده بودم به اون موجودی که به گفته خودش کاملاً پوست انداخته بود.. دیگه نمی شناختمش و کاش قبل از اینکه بیام می فهمیدم تبدیل به چی شده..

همینکه راه افتاد بره بیرون جیغ کشیدم:

– وایستا.. وایستا می خوام باهات حرف بزنم نرو.. وایستا بهت میگــــــــــم!

ولی بی اهمیت به حرف من رفت و در و بست و من و وسط منجلاب جدیدی که با دستای خودم درستش کرده بودم و انگار دیگه راهی برای خلاصی ازش نداشتم.. تنها گذاشت.

اومده بودم اینجا.. به امید یه زندگی جدید.. یه شروع دوباره ولی.. سراب بود هرچی دیدم و حالا باید با این واقعیت تلخ کنار می اومدم.. اینجا ته خط بود!

***

«گفتی استاد کدوم درس بود؟»

گوشی و لای کتاب قطورم جا ساز کردم و با یه نیم نگاه به جو کلاس و اطمینان از اینکه کسی حواسش به من نیست در جواب پیامش که طی چند روز گذشته برای سومین بار داشت می پرسید نوشتم:

«گفتم که نقشه کشی! چند بار می پرسی؟!»

«الآن سر همون کلاسی؟»

یه نیم نگاه دیگه به استاد و دوباره حرکت تند انگشتام رو صفحه گوشی درحالیکه هیجان جواب دادن به این سوالا با حضورم تو این کلاس دوست داشتنی مخلوط شده بود:

«آره بذار ویس بدم صداش و بشنوی!»

دستم و رو آیکون پیام صوتی نگه داشتم و بعد از چند ثانیه پخش شدن صدای بلند و گیرا و رساش توی کلاس نقلی از دانشگاه جمع و جور این شهر کوچیکی که محل جدید زندگیم شده بود دستم و برداشتم و منتظر موندم تا نظرش و بگه که با دیدن «اوف» کشیده ای که فرستاد و چند تا استیکری که از چشماش قلب پرت می شد بیرون لبخندی رو لبم نشست و لب پایینم و به دندون گرفتم!

«چه صدایی داره پدرسگ!»

«منم دیوونه همین صداشم!»

پیامم و خوند ولی جواب نداد.. برای اینکه خیلی تابلو بازی درنیارم دستم و زیر چونه ام گذاشتم و جوری وانمود کردم که حواسم به درسه در حالیکه زیر چشمی داشتم به صفحه موبایلم نگاه می کردم و هرازگاهی دست روش می کشیدم که خاموش نشه و پیام بعدیش و بخونم..

وقتی جوابی نگرفتم خودم نوشتم:

«چی شد؟!»

«همایون زنگ زد ببخشید.. میگم.. اینا رو که جدی نمیگی؟!»

«چیا رو؟!»

«همینکه دیوونه صداشی و همین توجهی که انقدر بی رویه بهش جلب شده!»

اخمی رو صورتم نشست و یه پام و عصبی و تند تند تکون دادم.. پس من تو این مدت داشتم گل لگد می کردم که هنوز نفهمیده منظورم چیه؟

اگه جدی نبود چه لزومی داشت حسی که به این استاد تازه وارد پیدا کرده بودم و جار بزنم و به یکی از نزدیک ترین آدمای زندگیم درباره اش بگم؟

یعنی.. یعنی انقدر غیر معقول بود این مسئله که فکر می کرد دارم شوخی می کنم؟ تو این لحظه ای که به قوت قلب و اعتماد به نفس احتیاج داشتم این حرفا برام فقط حکم یه سقوط آزاد و داشت از دنیای خوشگل و خیالیم که بالای ابرا واسه خودم ساخته بودم!

«چرا فکر می کنی شوخی کردم؟»

« آخه.. تو فقط یه ماهه رفتی دانشگاه! به نظر خودت زود نیست دل بستن به استادی که هیچی ازش نمی دونی و فقط چهار پنج جلسه سر کلاسش نشستی؟»

دیگه داشتم عصبانی می شدم.. یه دلم گفت گوشی و بذارم کنار و بعد از کلاس زنگ بزنم باهاش حرف بزنم.. ولی تا اون موقع آروم نمی گرفتم..

بی اهمیت به سکوت یه دفعه ای و عجیب کلاس خم شدم روی گوشیم تا جوابش و بدم و از این اشتباه مسخره درش بیارم که..

با دیدن یه جفت پای پوشیده با یه شلوار طوسی جذب که از اول کلاس بارها نگاهم و به سمت این پایین تنه بلندی که بدون شک با بابالنگ دراز برابری می کرد کشونده بود دستم از حرکت وایستاد و نگاهم با مکث و تاخیر فراوون بالا رفت و خیره شد به چهره شخص مورد نظر که موضوع بحث به جدل کشیده شده امون بود بدون اینکه خودش خبر داشته باشه!

نگاهش اخم و حتی جدیت بیش از حدی نداشت که بترسوندم.. ولی جذبه اش انقدری بود که بند دلم و پاره کنه.. به خصوص که همین حرکتش دستم و برای بقیه بچه های کلاسم رو کرد و نگاهشون و به سمت صندلی من کشونده بود و حالا چیزی تا آب شدن گوشت ها و چربی های اضافیم از شدت خجالت نمونده بود..

که کاش واقعاً این اتفاق می افتاد و چربی های انباشته آدما موقع خجالت کشیدن آب می شد.. در اون صورت من با این حجم از سوتی و بدبیاری های دم به دقیقه که باعث شرم و خجالتم می شد دیگه مشکل اضافه وزن نداشتم!

بدون زدن کلمه ای حرف یا توبیخ و سرزنش.. بدون اینکه نگاهش و از چشمای شرمنده ام بگیره کف دستش و به سمتم دراز کرد و نگاه من اینبار پایین کشیده شد..

با وسوسه قرار دادن دست خودم توی اون دستای بزرگ و انگشتایی که واسه یه مرد زیادی کشیده و خوش تراش بود مقابله کردم و گوشیم و آروم گذاشتم کف دستش..

فقط تنها کاری که کردم این بود که لحظه آخر قفلش و زدم و خدا رو شکر کردم که قفل گوشیم رمزداره و نمی تونه بازش کنه..

البته که از استاد با شخصیتی که این روزا با هر حرکت و رفتار و حرفش بیشتر به این با شخصیتی ایمان می آوردم بعید بود همچین کاری!

منتظر بودم زودتر بره تا من این نفس حبس مونده توی سینه ام و بیرون بدم.. دوست نداشتم جلوی این چشمای خیره نفس عمیق بکشم تا حجم بزرگ بالاتنه ام موقع دم و بازدم زیادی جلب توجه کنه!

ولی برخلاف انتظارم همونجا موند.. گوشیم و چپوند توی جیب شلوارش و با اون یکی دستش یکی از مبحث های کتاب بلا استفاده ای که جلوم باز بود و نشون داد و گفت:

– اینجا رو توضیح بده ببینم متوجه شدی؟!

سرم پایین بود و نگاه احمق و بی جنبه ام.. به جای مبحثی که داشت نشونش می داد میخ رگای برآمده ساعد دستش که از زیر آستین های تا خورده اش بیرون زده بود!

گلوم و صاف کردم تا یه حرفی هرچند بیخود و بی فایده از دهنم دربیاد.. ولی.. طبق عادت زشت بدنم.. تو لحظه های پر تنش و اضطراب که باعث آبروریزیم می شد.. یه قطره عرق از رو پیشونی همیشه خدا نشتی دارم چکید روی دستی که زیر صورتم قرار داشت!

خدایا.. اینهمه ازت پرسید چرا؟! حتی یه بارش و جواب ندادی.. حالا واقعاً ازت جواب می خوام.. چرا؟ چرا تو این کلاس و پیش این استادی که انقدر برام مهم شده بود.. باید همچین اتفاقی بیفته و من سکه یه پول بشم تو اولین برخوردایی که می تونه مهم ترینش برای شروع یه رابطه باشه!

رابطه ای که از نظر آیگل یه شوخی و مسخره بازی بود ولی من می خواستم با کمک قانون جذب انقدر بهش فکر کنم و انقدر جدی بدونمش که جذب بشه!

این شخص خوش بویی که چسبیده به صندلیم وایستاده بود می تونست عامل خوشبختی هر دختری باشه و من واقعاً دلم می خواست از این فرصت پیش اومده استفاده کنم هرچند که اعتماد به نفس کافی نداشتم!

صدای خنده های ریز پسری که کنارم نشسته بود و فقط اون دید داشت به این صحنه فضاحت باری که سیستم تعریق بدنم به بار آورد بلند شد و من سرم و به سمتش برگردوندم تا با یه چشم غره ساکتش کنم که دیدم نگاهش میخ بالاسر منه و لبخند از رو لبش پرکشیده!

سرم و بالا گرفتم و زل زدم به استاد محبوب و عزیز شده واسه قلب پر تپشم که جور من و کشیده بود با اخمی که به سمت اون پسره خوش خنده روونه کرده بود..

همین نمی تونست یه نوید خوب باشه واسه منی که از کوچکترین حرکات و نگاه این آدم برای خودم هزار و یک فانتزی بزرگ و کوچیک می ساختم و بهش بال و پر می دادم! حتماً طاقت دیدن ناراحتی و شرمندگیم و نداشته که پسره بی نمک  و اینجوری ساکت کرد!

دستش که رفت تو جیب پیراهنش و از توش یه برگ دستمال کاغذی تا شده بیرون کشید فانتزی هام دود شد و رفت هوا از فکر اینکه با این یه قطره عرق چندشش شده بود و تا آخر عمر دانشجو بودنم هربار که من و می دید یاد این عرق وقت نشناس مزاحم می افتاد..

ولی بازم متعجبم کرد وقتی که بی اهمیت به قطره سمج روی دستش که هنوز موندگار بود و پایینم نمی افتاد دستمال و به سمت من گرفت..

چیزی از پوست لبم نمونده بود انقدر که زیر دندونام جوییده بودمش.. هرچی فحش بلد بودم نثار آیگل کردم با اون سوالای بی موقعی که پرسید و بحث جدی و اعصاب خورد کنی که راه انداخت!

با دستای لرزون دستمال و ازش گرفتم و زیرلب تشکر کردم.. راه افتاد سمت جایگاه اساتید و با همون صدای بلند و رسایی که چند دقیقه پیش به صمیمی ترین دوستم اعتراف کردم دیوونه اشم گفت:

– خانوم فولادوند بعد از کلاس بیا تو اتاقم گوشیت و بگیر!

پچ پچ و پوزخند چند تا از پسرای تو کلاس و حس کردم و این در حالی بود که الآن دیگه همه دانشگاه می دونستن این استاد که اولین سال تدریسش و شروع کرده بود.. تنها استادیه که تو این ساختمون چهار طبقه ولی کوچیک از لحاظ متراژ یه اتاق مجزا برای خودش داره و حالا جلوی چشم اینهمه دانشجو من و به اونجا دعوت کرده بود در صورتی که تو همین کلاسم می تونست گوشیم و پس بده!

با اینکه دوستی تو دانشگاه نداشتم که برام خبر بیاره ولی این روزا گوشای خودم همه جا بود.. به خصوص واسه حرفایی که پشت سر استاد محبوبم زده می شد و شایعه هایی که می گفتن رئیس دانشگاه دوست صمیمی باباشه و اینم به واسطه همین پشت گرم.. دخترا رو می کشونه توی اون اتاق و…

هرچند که من هیچ کدومشون و باور نکردم و ترجیح دادم به حرفی که یه روز مدیر گروهمون در جواب یکی از استادا که انگار اونم داشت حسودی این اتاق خصوصی رو می کرد ایمان بیارم که گفت چون خونه اش تو یکی از ویلاهای اطراف شهره و بعضی روزا هم از صبح تا شب کلاس داره رئیس دانشگاه اینجا رو براش فراهم کرده تا بین کلاسا استراحت کنه و دیگه خونه نره!

با همه اینا تا آخر اون ساعت دیگه نتونستم سرم و بالا بگیرم و زیر اونهمه نگاه خیره ای که گه گاه روی خودم حسشون می کردم در حال ذوب شدن بودم..

رشته عمران به خودی خودش دانشجوی دختر کم داشت.. به خصوص تو این دانشگاه کوچیک و این کلاسی که به جز من فقط یه دانشجوی دختر دیگه داشت که معمولاً پیش هم می نشستیم و اونم از بخت بدم امروز نیومده بود تا لااقل بار این نگاه بین جفتمون تقسیم بشه!

حالا من مونده بودم و این جماعت ذکور که بعضی وقتا بیشتر و شدید تر از خاله خانباجی ها دهنشون به غیبت کردن و شایعه پراکنی باز می شد!

ولی مهم نبود.. الآن تنها چیزی که اهمیت داشت اون چند دقیقه ای بود که می خواستم برای پس گرفتن گوشیم پا بذارم تو اتاق شخصی استاد جذاب و خوشتیپم.. کیاراد عجم!

*

کف دستای خیسم و کشیدم روی قسمتی از شلوارم که زیر مانتوم می موند و با یه نگاه به سر و ته راهروی خلوت طبقه چهارم تا جلوی در اتاقش رفتم و سر جام وایستادم.

با اینکه تو این یه ماه بارها و بارها منتظر لحظه ای بودم که بتونم باهاش چند دقیقه درباره چیزی به جز درس حرف بزنم و این مکالمه رو تقریباً هر روز توی ذهنم سازماندهی می کردم ولی اون لحظه چیزی به پس افتادنم نمونده بود و حس می کردم با یه کم دقت ضربان قلبم و حتی از روی لباسم  می تونه تشخیص بده!

خدا خدا می کردم که اینبار این برخورد آبرومندانه تر از سر کلاس پیش بره! نفس عمیقی کشیدم و چند تقه به در زدم که خیلی زود صدای بلند و خوش آهنگش به گوشم خورد:

– بفرمایید!

یه خدایا به امید تو گفتم و در و باز کردم و رفتم تو.. همونجا جلوی دری که از قصد نبستمش وایستادم و نگاهم و بهش دوختم که رو مبل تک نفره گوشه اتاقش لم داده بود و برعکس ظاهر همیشه اتوکشیده و مرتب سر کلاسش با باز کردن چند تا دکمه پیراهنش و اون حالت نشستن زیادی بی قید و راحت به نظر می رسید..

ولی خیلی تو اون حالت نموند و با دیدن منِ خجالتزده و سربه زیر از جاش بلند شد.. به خیال اینکه به پای من بلند شده هول و دستپاچه گفتم:

– تو رو خدا بفرمایید بشینید!

سر جاش وایستاد و نیم نگاهی متعجب بهم انداخت و بدون اینکه چیزی بگه راه افتاد از روی میز گوشیم و برداشت و من تازه فهمیدم برای برداشتن گوشیم بلند شده بود و من اگه امروز جلوی زبونم و می گرفتم تا انقدر بیخودی نچرخه و حیثیتم و به باد نده خیلی خوب می شد!

نگاهم بی اختیار دور تا دور اتاق کوچیکی که با یه تخت و یه میز و صندلی و همون مبل راحتی و یه یخچال کوچیک و یه چایساز پر شده بود چرخید و دوباره زل زدم به استاد عجم که حالا اونم داشت به من نگاه می کرد.. چشم دوختم به گوشی توی دستش تا بلکه زودتر بده و من  خلاص شم از این جو و فضای استرس آور..

ولی انگار اون عجله ای نداشت برای رفتنم که با دست به تختش اشاره کرد و گفت:

– بشین!

بی هدف دستی به مقنعه ام کشیدم و موهام و زیرش مرتب کردم البته که خیلی هم بی هدف نبود بیشتر می خواستم حواسم به پیشونیم باشه که دوباره با خیس شدنش آبروریزی نکنه!

– نه ممنون.. اگه ممکنه گوشیم و بدید برم.. معذرت می خوام اشتباه کردم.. دیگه سر کلاس گوشیم و از تو کیفم در نمیارم قول!

– قولِ قول؟!

انقدر مضطرب بودم از این مکالمه که نمی فهمیدم داره دستم میندازه و هدفی جز سرگرم شدن نداره از اینهمه دستپاچگی من!

– آره به خدا!

دو انگشتش و گوشه لباش کشید و بی اهمیت به عز و جز و لحن پر از خواهشم با خونسردی گفت:

– کلاس بعدیت ساعت چنده؟!

بدون اینکه منظورش و از این سوال بفهمم در نهایت صداقت گفتم:

– یه ساعت دیگه!

دوباره با دست به تخت اشاره کرد..

– پس بشین!

خدایا! خدایا به دادم برس.. اینهمه هیجان و اضطراب تو یه روز زیاده برام.. درسته صبح تا شب سرت غر می زدم که دعاهام و برآورده کنی تا یه نمه از توجهات این استاد پر جذبه نصیب من مشتاق و منتظر بشه ولی نه اینجوری تو این شرایط استرس آور و به فاصله یکی دو ساعت!

حس کردم اخماش از تعللم رفت تو هم و خب به نظر خودمم بی احترامی بود اگه برای دومین بارم رد می کردم درخواستش و..

به هر حال استادم بود و اینجا هم دانشگاه.. قرار نبود اتفاقی بیفته که بخواد باعث نگرانی و ترس من باشه و آبروریزی خودش..

حداقل اون لحظه انقدری اطمینان داشتم که اگرم قرار بود بر خلاف همه رفتارهای جنتلمن گونه اش عمل کنه و حرکت زشتی ازش سر بزنه.. بابام و داداشم راحتش نمی ذاشتن و آبرو حیثیتش و به باد می دادن!

با همین اعتماد به نفسی که از وجود دوتا مرد که نه دوتا شیرمرد زندگیم به وجودم سرریز شد ترسم و کنار زدم و راه افتادم سمت تخت تک نفره فلزی کنج اتاقش و لبه اش نشستم!

نگاهم به کفشای کالجش بود و به این فکر می کردم که تیپش خیلی جوونانه تر و امروزی تر از دانشجوهایی بود که کم کم ده سال ازش کوچیکتر بودن و بعضی وقتا انقدر بی ریخت و بدترکیب سر کلاسا حاضر می شدن که آدم رغبت نمی کرد بهشون نگاه کنه..

عجیب تر این بود که اونا اصرار داشتن با همون سر و وضعی نا مرتب و شلخته انقدر عین بچه ها مزه بپرونن که توجه دو تا دختر همکلاسیشون به سمتشون جلب بشه!

کفشاش که از جلوی دیدم محو شد سرم و به سمتش برگردوندم که دیدم رفته سمت در و داره می بندتش.. از فرصت استفاده کردم و کوله ام و از روی دوشم برداشتم و گذاشتم روی پام.. تا هم جلوی تیک عصبیم و بگیرم و هم رون های تپل و پر و پیمونم خیلی جلب توجه نکنه پیش این استاد تماماً ماهیچه و عضله که پیچ و تابش حتی از پشت پیراهن و شلوارم به چشم می اومد!

صندلی پشت میزش و گذاشت رو به روم و روش نشست.. یه کم فاصله امون کم نبود تو این برخوردی که قرار بود فقط برای پس گرفتن گوشی باشه و حالا انگار یه هدف دیگه پیدا کرده بود؟!

تمام دلنگرانیم اون لحظه معده خالیم بود و ترس از اینکه قار و قورش درست مثل اون قطره عرق من و رسوا کنه تو این روزی که نمی تونستم بگم شانس باهام یار بود یا نه!

– زنگ خور گوشیت خیلی زیاده!

سرم و بالا گرفتم و زل زدم بهش.. از این فاصله تارهای سفید موهاش که تو قسمت شقیقه متراکم تر بود بیشتر به چشم می اومد و با وجود اینکه زود بود واسه این سن و سال این حجم از سفیدی ولی خب نمی تونستم منکر بشم که همین مسئله چند پله به جذابیتش اضافه کرده بود و مطمئناً خودشم این و خوب می دونست که اقدامی برای تغییر رنگش نکرده بود!

آب دهنم و قورت دادم و گفتم:

– آخه داشتیم حرف می زدیم که شما اومدید.. بعد لابد نگران شده که چرا دیگه جوابش و ندادم!

– آخ پس ببخشید که مزاحم حرف زدنتون شدم! ناخواسته بود..

لحن متفاوتی که تو این چهار پنج جلسه سر کلاسش بودن تا حالا ازش نشنیده بودم باعث خنده ای شد که به زور مهارش کردم و لب زدم:

– من که معذرت خواهی کردم!

– منم قبول کردم! وگرنه اگه قرار بود مثل یه استاد سختگیر و البته وظیفه شناس رفتار کنم باید از این درس حذف می شدی!

سرم و بلند کردم و با تعجب به چشماش خیره شدم.. نمی دونستم اون لحظه از اینکه ممکن بود تو همین ترم اول دانشجو شدنم از یه درس تخصصی حذف بشم تعجب کنم یا از اینکه می تونست این کار و بکنه و نکرد و باز یه علامت سوال بزرگ توی سرم ایجاد شد که خب.. چرا؟!

خیره بودم تو چشمایی که با وجود رنگ معمولی قهوه ایش جذابیت داشت و من و یه قدم دیگه به باور همه چیز تموم بودنش از نظر ظاهر نزدیک کرد که گفت:

– حیف که دلم نمیاد!

تکیه داد به صندلی و پاش و انداخت رو پاش..

– یه دوشنبه اس و.. یه کلاس ده تا دوازده و.. یه دختر چشم آبی که جو خشک و سنگین کلاس و با صدای ظریف و سوتی های گاه و بیگاهش از بین می بره!

نگاهم و گرفتم و اون لحظه جز سکوت هیچ عکس العمل دیگه ای به ذهنم نرسید و در واقع توانایی عکس العمل دیگه ای رو نداشتم..

آیگل کجا بود تا ببینه استادی که به نظرش جلب شدن توجه ام نسبت بهش یه شوخیه حالا اونم داره به سمتم پالس مثبت می فرسته و یه حرفایی می زنه که حتی تو باور خودمم نمی گنجید! چه برسه به آیگل!

قربونت برم قانون جذب که بدجوری داری به نفعم عمل می کنی!

نمی دونم چرا ولی حس کردم این سکوت زیادی کشدار و مسخره شده که یه حرف بی ربط پروندم و گفتم:

– خانوم علیزاده هم هست تو کلاس!

– اون که بود و نبودش زیاد فرقی باهم نداره!

حق داشت.. سحر علیزاده همکلاسیم.. یه دختر محجوب و سربه زیر بود که شیطنت ها و به قول استاد سوتی های گاه و بیگاه منم نداشت و از خجالت حضور پسرای همکلاسیمون گاهی وقتا حتی یه کلمه هم تو کلاس به زبون نمیاورد تا صدای لرزون و از ته چاه دراومده اش مورد تمسخر قرار نگیره!

من بودم که تو این چهار جلسه گذشته.. استاد هر طرف که چرخید نگاه منم دنبال خودش کشوند و هر مبحثی رو که توضیح داد یه سوال مسخره پرسید که مجبورش کنه به توضیح دوباره..

به جز جلسه امروز که بیشتر حواسم پی حرف زدن با آیگل بود و حالا می فهمیدم زیادی ساکت بودنم استاد و متوجه اون گوشی موبایل روی میزم کرده بود!

– خانوم فولادوند!

به خودم که اومدم با صندلی خالیش رو به رو شدم و سرم و که چرخوندم دیدم بالاسر یخچال کوتاهش وایستاده و کتری چای ساز تو دستشه..

کی بلند شد که من نفهمیدم؟ انقدر گیج و مبهوت این مکالمه بعید و دور از باور بودم؟ که خب حقم داشتم.. به قول آیگل فقط یه ماه بود که با هم آشنا شده بودیم و حالا یه بچه دو ساله هم اگه اینجا بود می فهمید که یه چیزایی داره تغییر می کنه و این حرفا زیاد رنگ و بوی استاد و دانشجو بودن نداره!

– ببخشید استاد حواسم نبود!

– عجب! گفتم چایی می خوری؟

اینبار سعی کردم یه کم جدیت قاطی لحنم کنم.. دیگه بیشتر از این موندنم تو این اتاق درست نبود!

– نه ممنون! اگه ممکنه گوشیم و بدید برم..

– رو همون میزه برش دار!

سرم و چرخوندم و با دیدن گوشیم سریع از رو میز قاپیدمش و بلند شدم..

– همایون کیه؟

پشتش به من بود و هنوز در حال ور رفتن با چای ساز.. مطمئناً این اسم و با کنجکاوی از رو صفحه گوشیم دیده و می تونستم بفهمم علت پرسیدنش چیه.. ولی هنوز انقدری باورش برام سخت بود که انکارش کنم..

با این حال جواب دادم:

– برادرم!

– خوبه!

هرچی فکر کردم دیگه جوابی برای «خوبه» به ذهنم نرسید.. برای همین کوله ام و انداختم رو دوشم و حین رفتن سمت در اتاق گفتم:

– بازم ببخشید و مرسی از اینکه نخواستید یه استاد سختگیر باشید.. با اجازه!

– منم چت کردن بلدما!

دستی که برای باز کردن در دراز شده بود بین زمین و هوا معلق موند و متعجب از جمله بی ربطی که در جوابم گفت برگشتم سمتش.

با نهایت خونسردی داشت تو ماگ سفیدی که روش عکس مجسمه آزادی چاپ شده بود چایی می ریخت و انگار متوجه نگاه خیره من شد که یه نیم چرخ به سمتم زد و با اشاره به گوشی توی دستم گفت:

– اگه خیلی علاقه مندی به چت کردن و وقت آزاد داری واسه این کار.. منم می تونم پارتنر خوبی باشم برات.. منتها به جز ساعت هایی که سر کلاسم!

لیوان و با یه دستش گرفت و با اون یکی دستش گوشیش و برداشت و قفلش و باز کرد..

– شماره ات؟!

تجربه زیادی تو این زمینه ها نداشتم ولی انقدری هم خنگ و ببو نبودم که نفهمم منظور اصلیش از گرفتن شماره ام فقط چند بار چت کردن نیست و اون فقط این موضوع رو بهونه کرده برای رسیدن به هدف خودش که زیادی با هدف من هماهنگ و همسو بود انگار!

نگاهش و که به صورت گیج و گنگ من دوخت به زحمت تونستم یه کلمه رو زمزمه کنم:

– بله؟!

– نمی خوای؟!

– چیو؟

پوزخندی زد و به خودش اشاره کرد:

– یه پارتنر برای چت کردن!

حتی نمی خواست بدونه کسی توی زندگیم هست که خللی تو این چت کردن و احتمالاً حرف زدن های تلفنی ایجاد کنه یا نه.. انگار همین که فهمید اون همایون نام برادرمه خیالش از بابت تمام و کمال مجرد بودنم راحت شده بود!

می دونستم این حرفا بدون منظور نیست و این استادِ از نظر من همه چیز تموم انقدری خودش و کوچیک نمی کنه که از یه دانشجوی ترم اولی همون اوایل سال شماره بگیره.. مطمئناً متوجه نگاه های خاص و توجه من که مدام پی خودش بود شده که حالا با همچین اعتماد به نفسی می خواد شماره ام و داشته باشه..

ولی.. ولی من با وجود همه حس مثبتی که نسبت به این رابطه داشتم.. با وجود قلب هایی که سر کلاس با دیدن قد و بالای بلندش و هیکل جذابش و تیپ دخترکشش از تو چشمام پرت می شد کف زمین.. دلم نمی خواست یه دختر دم دستی به نظر برسم که فکر کنه به دست آوردن و گرفتن شماره ام انقدری که تو خیالشه راحته و من عاشق چشم ابروشم که بی حرف و حدیث اضافه ای خواسته اش و قبول کنم..

هرچند که.. با خودم تعارف نداشتم.. انگاری واقعاً… عاشق چشم ابروش بودم!

گلوم و صاف کردم و لب زدم:

– چرا باید بخوام؟!

زبونش و رو لب پایینیش کشید و نگاهش و به سر تا پام دوخت.. کاش یه درصد از این اعتماد به نفسش تو وجود من بود تا اینجوری اعضا و جوارحم به رعشه نیفته با همین چهارتا جمله ای که داشتم به زبون می آوردم..

– چرا اینجایی؟!

– خب… خب اومدم گوشیم و پس بگیرم!

– اون و که سر کلاسم می تونستی پس بگیری!

– شما خودتون جلوی همه بچه ها گفتید بیام تو اتاقتون گوشی و بگیرم!

چشمای ریز شده اش و دوخت به صورتم.. با نگاهی که کلی حرف داشت.. انگار می خواست بگه منم باور کردم که تو هیچ تمایلی به شروع همچین رابطه ای نداری و از خدات نبود که به یه بهونه ای شماره ات و داشته باشم؟!

ولی این حرفا رو به زبون نیاورد و خشک و سرد گفت:

– باشه برو!

وا رفتم! چرا یهو تغییر شخصیت داد؟ شایدم من توقع بیجایی داشتم که دلم می خواست بیشتر اصرار کنه برای گرفتن شماره ام..

ولی انگار بدجوری رویایی فکر می کردم و استاد جذابم.. زیاد براش فرقی نمی کرد کسی که شماره اش و می گیره من باشم یا هر دانشجوی دیگه ای که تو این دانشگاه درس می خونه! وگرنه بیشتر تلاش می کرد واسه به دست آوردن چیزی که می خواست و به زور سعی داشت بندازتش گردن من!

با یه خداحافظی زیر لب و نگرفتن جواب رفتم بیرون در حالیکه مثل یه بادکنک سوراخ بادم خوابیده بود و به شدت احساس پشیمونی می کردم.

اون لحظه خیلی دلم می خواست پیشش یه دختر با شخصیت و متین به نظر بیام که راحت به هرکی از راه رسید شماره نمیده و برای خودش احترام قائله ولی.. انگار دیگه نسل پسرایی که جذب همچین دخترایی می شدن منقرض شده و حالا ترجیح میدن طرفشون بیخودی کلاس نذاره و تو همون اولین بار قال قضیه رو بکنه!

اگر رمان افعی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم گیسو خزان برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان افعی

یوسف : آروم.. مهربون.. دارای قلب پاک و بدون کینه.
حنا : احساساتی.. زودرنج.. رویایی.
همایون : برادر حنا.. مسئولیت پذیر.. رفیق.. با معرفت.
یاسر : برادر یوسف.. مقتدر.. تا حدودی عصبی.. تکیه گاه.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید