مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان بار دیگر تو

ژانر و دسته بندی : ،

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان بار دیگر تو

این کتاب قبلا توسط انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک موجود در اپلیکیشن باغ استور با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.

خلاصه رمان بار دیگر تو

سرمه دختری مستقل، موفق و هنرمند در زمینه سوزن دوزی است و به تنهایی در تهران و دور از خانواده اش که ساکن اصفهان هستند روزگار می گذراند.
پدر او را برای انجام کاری مهم به اصفهان فرا می خواند. کینه ای قدیمی بین او و پدرش موجب می شود در ابتدا خواسته پدر که مدیریت کارخانه فرش است را نپذیرد ولی با دلیل و برهان قانع می شود.
سرمه به تهران بر می گردد و زمانی که برای مدیریت کارخانه می رود با همسر سابقش روبرو می شود. نیمی از سهام کارخانه متعلق به اوست…

مقداری از متن رمان بار دیگر تو

چند روز بعد، به بازسازی ساختمان می‌گذرد. برای طراحی سایت هم، ارسلان دوستی را معرفی کرده است. طی صحبتی، چیزی را که می‌خواستم، برایش عنوان کردم و او هم اطلاعاتی لازم داشت که از مرادی خواستم برایم آماده کند. فقط عکس از قسمت‌های مختلف کارخانه می‌ماند که با ارسلان برای چند روز آتی هماهنگ کرده‌ام.
کاغذدیواری دو طبقه، دو روز بیشتر زمان نبرد و حالا کارگرها دارند وسایلی را که خریداری کرده‌ام، به داخل ساختمان منتقل می‌کنند. مشعوف ابراز رضایت می‌کند و خانم رحیمی هم برای میز و صندلی جدید ذوق دارد.
جلوی ورودی می‌ایستم و تذکرات لازم را می‌دهم، مبادا خطی روی یکی از لوازم بیفتد. مجبور شدم برای خرید لوازم، از پس‌اندازم استفاده کنم. بعد از سود مربوط به خودم برمی‌دارم، حتی اگر معین راضی نشود.
چند دقیقه بعد، درحالی‌که مشغول حساب‌وکتاب پول کارگرها هستم، معین از راه می‌رسد، آن‌هم با توپی پر. واضح اخم کرده و چهره‌اش وحشتناک است. بدون حتی سلام از کنارم می‌گذرد و داخل می‌رود. کارم را انجام می‌دهم و بعد به ساختمان برمی‌گردم. خانم رحیمی آهسته می‌گوید:
ـ خیلی عصبانین. فقط سلام کردن و رفتن توی اتاق. درو جوری کوبوندن به هم که آقای مشعوفم مونده بود ‌چی‌کار کنه.
سری به نشانه فهمیدن و کافی است، تکان می‌دهم. در اتاق را می‌زنم و بعد داخل می‌شوم. سلام می‌کنم. جوابم را نمی‌دهد. پشت به من ایستاده است و حیاط را نگاه می‌کند. جرئتم را جمع می‌کنم و دست‌به‌سینه می‌گویم:
ـ سلام عرض شد جناب روح‌الامین.
با خشم و غضب برمی‌گردد. دیگر من آدم ترسیدن از این نگاه نیستم. پوزخندی می‌زنم و روی مبل می‌نشینم. از چیدمان جدید اتاق حس خوبی دارم. صدای بلند و جدی‌اش فضای اتاق را پر می‌کند.
ـ اینجا چه خبره؟!
پا روی پا می‌اندازم.
ـ خبری نیست، جز چیزی که می‌بینی. ساختمون و وسایل قدیمی شده بودن و نیاز به تعمیر و تعویض داشتن، همین.
صدای گام‌هایش را می‌شنوم. روبه‌رویم می‌ایستد و دو دستش را روی مبل می‌گذارد و کمی به‌طرفم خم می‌شود.
ـ با اجازه‌ی کی؟!
سرم را بالا می‌آورم و نگاهش می‌کنم.
ـ با اجازه‌ی خودم.
عصبی می‌شود.
ـ شما بیجا کردی!
توانسته است عصبانی‌ام کند. صدایم کمی بالا می‌رود.
ـ درست صحبت کن! حد و احترام خودتو نگه دار!
با حالتی عصبی می‌خندد.
ـ جالبه واقعاً! من باید حدمو نگه دارم؟! می‌آم کارخونه‌ی خودم و می‌بینم که کل ساختمون زیرورو شده و من بی‌اطلاعم. چه توقعی داری؟! که تشویقت کنم؟! که تشکر کنم؟!
از صدای تا حدودی بلندش جا می‌خورم. آرام می‌گویم:
ـ کارخونه‌ی منم هست.
ـ بله، منم نگفتم کارخونه‌ی شما نیست. اینجا کارخونه‌ی هر دوی ماست. می‌فهمی؟! مال من و شما! اگه قراره تصمیمی گرفته بشه، باید هر دو نظر بدیم.
از مبل فاصله می‌گیرد و دست‌به‌جیب قدم برمی‌دارد. دو، سه گام می‌رود و برمی‌گردد.
ـ گفتم پنجشنبه از سفر برمی‌گردم و صحبت می‌کنیم. می‌آم و می‌بینم خانم هر کاری که دوست داشته، انجام داده.
ـ من فقط می‌خواستم…
بین کلامم می‌آید.
ـ هر کاری که می‌خواستی و هر هدفی داشتی، اینو توجیه نمی‌کنه که بدون مشورت من انجام دادی.
متوجه علت دقیق این‌همه عصبانیت نمی‌شوم. تازه باید از من بابت کارهایی که کرده‌ام، تشکر کند، نه اینکه طلبکار باشد.
بلند می‌شوم و کیفم را از روی میز چنگ می‌زنم. قصد بیرون رفتن دارم که می‌گوید:
ـ کجا؟! هنوز حرفامون تموم نشده. باید درمورد کارخونه یه چیزایی روشن بشه.
عصبانی می‌چرخم و می‌گویم:
ـ قرارمون پنجشنبه بود جناب روح‌الامین. متأسفم که امروز چهارشنبه‌ست و منم خیلی کار دارم. فردا می‌بینمتون.
از اتاق بیرون می‌روم و اجازه نمی‌دهم حرفی بزند. به‌اندازه‌ی کافی امروز هر دو عصبی شده‌ایم. به خانم رحیمی که بیچاره از بحث‌وجدل ما دوتا رنگ به رو ندارد، می‌گویم:
ـ من دیگه می‌رم. کاری بود، روی میز بذار. فردا صبح می‌آم کارخونه.
ـ چشم.
در اتاق مشعوف را می‌زنم. از بین در می‌گویم:
ـ کاری ندارید؟ من دارم می‌رم.
به احترامم می‌ایستد و می‌گوید:
ـ با معین‌خان هماهنگ نکرده بودید؟
عصبی سرم را به معنای نه تکان می‌دهم. قدمی جلو می‌آید و با لحنی آرام می‌گوید:
ـ عیبی نداره، ولی کاش باهاشون مشورت می‌کردید. من خودم صحبت می‌کنم، حل بشه.

ـ ممنون، خداحافظ.
آمدن دوباره‌ی معین در زندگی‌ام، مثل زلزله است؛ از آن‌هایی که کامل مرا ویران می‌کند. ‌آن‌قدر شدید که پس‌لرزه‌هایش هم قدرت ویرانی دارد. حالا برگشته است و من می‌ترسیدم ‌بازهم بر من اثر کند. هرچند اگر روی دژ محکمی که ده سال برای سرپایی و مقاومتش زمان گذاشته و ساخته بودم، اثر کند، باید بروم و بمیرم، چون دیگر سرمه نیستم و به درد لای جرز دیوار می‌خورم.
خوبی زود برگشتن به خانه، این است که می‌توانم روی لباس جدیدی که نیمه رها کرده بودم، کار کنم و سوزن‌دوزی‌اش را انجام بدهم. تا غروب کار لباس را تمام می‌کنم و با مهتاب تماس می‌گیرم و می‌گویم مدل جدید را برایش می‌فرستم تا به خیاطمان برساند.
ساعتی بعد، راهی باشگاه می‌شوم. وقتی برمی‌گردم، برای ناهار فردا، الویه درست و سعی می‌کنم، تمام سعی‌ام را می‌کنم که به او فکر نکنم.
صبح، زودتر از معین می‌رسم. چند گلدان طبیعی درون اتاق را آب می‌دهم و بعد مشغول چک کردن صفحه‌ی گالری و چند صفحه‌ی دیگر مرتبط با کارمان می‌شوم. گویا کالکشن جدید خوب معرفی شده است و همه‌چیز برای فروش مهیاست. راضی از کارها که طبق روال پیش می‌رود، گوشی را روی میز می‌گذارم.
معین از راه می‌رسد؛ مثل همیشه خوش‌پوش با استایل مخصوص خودش. به احترامش بلند می‌شوم و سلام می‌کنم. خیلی جدی جوابم را می‌دهد. وقتی روی مبل روبه‌روی هم می‌نشینیم، نگاهش با چند ثانیه مکث، روی مانتوی تنم توقف می‌کند و لبخندی نامحسوس می‌زند. مانتوی زردرنگ با حاشیه‌ی گل‌دوزی‌شده پوشیده‌ام. شاید فکر کرد چون از رنگ زرد متنفر است، من از قصد و برای لج‌بازی این رنگ را پوشیده‌ام. پوزخندی به لج‌بازی بچگانه‌ای که ممکن است در ذهنش نقش بسته باشد، می‌زنم و می‌گویم:
ـ شما شروع می‌کنید یا من؟
به عقب تکیه می‌دهد.
ـ لطفاً شما.
دست‌به‌سینه می‌نشیند. چرا حس می‌کنم به حالت تفریح به من نگاه می‌کند؟! خونسرد کمی به جلو متمایل می‌شوم و کاغذهایی را که در دست دارم، روی میز می‌گذارم.
ـ فکر کنم لازم نباشه تظاهر کنیم همه‌چیز بینمون عادیه. من اصلاً از این موقعیتی که هست، راضی نیستم و باید بگم، شما تصمیمی ندارین که سهمتونو بفروشین؟
از آن حالت راحت خارج و جدی می‌شود.
ـ نه، چطور؟
ـ منم چنین تصمیمی ندارم. اگه سهام شرکت و منفعتش فقط به خود من مربوط می‌شد، بدون ثانیه‌ای فکر، این کارو می‌کردم، ولی اسم سینا که وسط می‌آد، نمی‌تونم کوتاه بیام؛ پس قطع شراکتمون، منتفیه.
سرم را بالا می‌آورم و نگاهمان باهم گره می‌خورد. آرام می‌گوید:
ـ فکر نمی‌کردم ‌این‌قدر کینه‌ای باشی.
ـ بعضی اتفاقا آدمو عوض می‌کنه.
ـ اون‌قدری که یه نفرو بردارن و یکی دیگه جاش بذارن؟!
همچنان نگاه برنمی‌دارم. مثل خودش خونسرد می‌گویم:
ـ اون‌قدری که آدمو بردارن، یکی دیگه جاش بذارن!
اوست که بالاخره اتصال نگاهمان را پاره می‌کند. بلند می‌شود و قدم‌زنان به‌سمت پنجره‌ی اتاق می‌رود.
ـ نمی‌خوام مسائل شخصی‌مون قاتی کار بشه.
ـ منم نمی‌خوام.
نیم‌نگاهی می‌اندازد و دوباره به‌سمت پنجره می‌چرخد.
ـ خوبه؛ پس می‌ریم سر مسائل کاری.
تمام چند ساعت بعد را درمورد کارخانه حرف می‌زنیم و تصمیم‌گیری می‌کنیم؛ آن‌قدری که دیگر توانی برایم نمی‌ماند و قرار بر این می‌شود استراحت کوتاهی بکنیم. حضورش آن‌قدرها هم بد نیست. می‌توانم روزهایی در ماه را برای خودم باشم و به کارهای شخصی‌ام برسم. او هم که گویا کار دیگری دارد، پیشنهاد تقسیم کار و روزهای ماه را داد که مورد موافقت من هم بود.
از یخچال کوچک کنار آشپزخانه، ساندویچ‌ها را بیرون می‌آورم و می‌گویم:
ـ ناهار میل ندارید؟
عینک کائوچو بر چشم دارد و با جدیت با لپ‌تاپش کار می‌کند. چند ثانیه نگاه از لپ‌تاپ برمی‌دارد و در جوابم می‌گوید:
ـ نه، ممنون.
شانه‌ای بالا می‌اندازم. دست‌هایم را می‌شویم و سفره‌ی یک‌بارمصرفی روی میز پهن می‌کنم. یکی از ساندویچ‌ها را برمی‌دارم و مشغول می‌شوم. چند ثانیه‌ای یک بار هم نگاهم به او می‌افتد که چقدر جدی درگیر کار است. نگاهم را غافلگیر می‌کند. برق عجیبی در چشمانش است. عینکش را درمی‌آورد و با لبخندی که حالا کل صورتش را درگیر کرده است، می‌گوید:
ـ بوی خوبی داره. اشتهای آدمو تحریک می‌کنه.
به ساندویچ‌ها اشاره می‌کنم.
ـ چیز قابل‌داری نیست، تعارف نکن.
یکی برمی‌دارد. تمام مدتی که به ساندویچش گاز می‌زند و می‌جود، نگاهم به اوست تا عکس‌العملش را ببینم. لقمه‌اش را قورت می‌دهد و بعد می‌خندد؛ مردانه و گرم. عمیق نگاهم می‌کند.
ـ نه، خدا رو شکر انگار یه چیزایی تغییر نکرده. کم‌کم داشتم شک می‌کردم که یکی دیگه این روزا جلوم نشسته.
کلام بی‌ریا و لبخندش، مرا هم وادار به خنده می‌کند.
ـ چطور؟
ـ آخه هنوز اون رگ خونه‌داری رو داری.
لبخندم جمع می‌شود.
ـ این الان یه تعریف بود؟!
صندلی‌اش را جلو می‌دهد. دستمال‌کاغذی از میز برمی‌دارد و دور دهانش می‌کشد.
ـ یه‌کم نسبت به اتفاقات گذشته، موضع داری هنوز.
ـ نباید داشته باشم؟!

ـ من واقعاً بی‌منظور گفتم.
ـ امیدوارم.
ـ یه روز باید مفصل درمورد گذشته صحبت کنیم. دلم می‌خواد دوستانه کنار هم کار کنیم، برای همین باید گذشته‌ها را از ذهنمون دور کنیم.
ـ درسته‌.
چند ساعت بعد هم به صحبت درمورد واحد فروش و استخدام چند نیروی خبره می‌گذرد. وسط جلسه، تلفن همراهش زنگ می‌خورد. «ببخشید» می‌گوید و پاسخ می‌دهد. خودم را سرگرم کاغذی که موارد مهم را یادداشت کرده‌ام، می‌کنم، ولی می‌شنوم که می‌گوید:
ـ جانم!
ـ الان جایی هستم، نمی‌تونم صحبت کنم.
ـ گفتم بعداً… بعداً!
بعداً دوم را کمی بلندتر از حد معمول تکرار و با عصبانیت تلفن را قطع می‌کند. این بار وقتی روی مبل می‌نشیند، می‌گوید:
ـ اگه موردی نیست، بقیه‌ی جلسه بمونه برای یه‌وقت دیگه.
با تکان سر تأیید می‌کنم و کاغذها را جمع می‌کنم. هم‌زمان می‌پرسم:
ـ پس قسمت طراحی سایت و کارهاش با من، استخدام کارمندای فروش و سازماندهی‌شون با شما.
ـ بله.
این را می‌گوید و کتش را تن می‌کند. کیفش را برمی‌دارد. تا جلوی در بدرقه‌اش می‌کنم. با خداحافظی سریعی می‌رود. کنار میز خانم رحیمی می‌ایستم و می‌بینم که ارسلان از انتهای سالن می‌آید. با معین حال‌واحوال می‌کند و چند ثانیه‌ای به صحبت می‌گذرد. معین می‌رود و اوست که با چهره‌ای گرفته که ردی از لبخند ندارد، برای گرفتن عکس‌های کارخانه به‌سمتم می‌آید. خودم را برای صحبت و توضیح حضور معین آماده می‌کنم، شاید باید زودتر از این‌ها به بهار و ارسلانی که مدعی‌ام دوستانم هستند، از معین می‌گفتم.
من این چشم‌ها را می‌شناسم…

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید