مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان ونوس پاپیون و مارس

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#رمان_ایرانی #رمان_مجازی #رد‌ه‌سنی‌بزرگسال #رمان‌ #پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان ونوس پاپیون و مارس

برای دانلود رمان ونوس پاپیون و مارس به قلم آتوسا ریگی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت.

مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان ونوس پاپیون و مارس را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان ونوس پاپیون و مارس

رمان ونوس پاپیون و مارس به قلم آتوسا ریگی داستان زندگی پسری به نام رهان است. کسی که بعد از هفت سال برگشته است.

تمام اطرافیان او از جمله عشق نوجوانی اش جان باخته اند و او تشنه انتقام است. انتقام از ترانه، عشق سابقش که….

هدف نویسنده از نوشتن رمان ونوس پاپیون و مارس

هدفم از نوشتن رمان ونوس پاپیون و مارس ایجاد سرگرمی و القای تجربه است.

خلاصه رمان ونوس پاپیون و مارس

رمان ونوس پاپیون و مارس داستان پسری به نام رَهان یاری‌ است که پس از هفت سال سر و کله اش ناگهان پیدا میشود. درحالی که همه من جمله عشق نوجوانی اش خیال میکرده، مرده است.

رهان با بدنی دخترانه متولد شده اما او درواقع یک پسر بود. حالا او برگشته تا انتقامش را از ترانه، عشق سابقش و هم کلاسی های قدیمی اش بگیرد.

مقدمه رمان ونوس پاپیون و مارس

ونوس ، پاپیون و مارس:
دیباچه
رنگین کمان
دیروز داشتم برای پست جدیدم توی اینستاگرام‌ نقاشی می‌کشیدم. می‌دونی، دوباره همون اتفاق غیرقابل باورِ همیشگی تکرار شد.

و من طرح چشمای تو رو کشیدم.

چشم‌های آبی! با این تفاوت که چشم سمت چپ یه لکه بزرگ قهوه ای داخل آبی‌هاش خودنمایی می‌کنه. این لکه قهوه‌ای اونقدر بزرگه که اکثرا آدما خیال میکنن رنگ چشم‌ها متفاوتن. یکی آبی و اون یکی قهوه‌ای!

چشم‌های تو همینقدر خاص و عجیبن!

و تنها چشم‌هات این خاصیت شگفت انگیز رو نداره. برای ونوسی که مارسه، فکر میکنم بقدر کافی حیرت انگیز به حساب میای!

با خودم گفتم چه ایرادی داره حالا، یه بارم عکس چشم‌های دو رنگ تو رو بذارم توی پیج و…

وقتی صفحه‌ام رو باز کردم با تعداد زیادی از چشم‌های دو رنگی مواجه شدم که به سردی نگاهم میکردن.

اینکه از صد و هفت تا پستی که گذاشتم هفتاد و هفتاش عکس چشمای تو بود، شوکه نشدم. چیزی که اذیتم کرد این بود که من دقیقاً کاری رو انجام دادم که هفتاد و هفت بار قبلش کردم!

من از نقاشی چشم‌هات عکس گرفتم و توی کپشن نوشتم:

«تو در زندگی من درست شبیه رنگین کمانی بودی که بعد از یک روز بارانی پدید آمد. زیبا اما کوتاه! لطیف اما رفتنی!»

آتوسا ریگی

مقداری از متن رمان ونوس پاپیون و مارس

بیاید نگاهی بندازیم به شروع رمان ونوس پاپیون و مارس اثر آتوسا ریگی :

تاش اول
زَرْد: نورِ خُورْشید

به نام آفریننده رنگ‌ها، ونوس، پاپیون و مارس… ..

-بنظرم از خود ترانه بپرسیم!

با شنیدن اسمم، استاپ می‌کنم. نمیدانم چرا؛ اما چیزی مانع می‌شود که به جمع‌شان بروم. کسی در سرم دستور می‌دهد پشت ستون بایستم!
صدای ارغوان را می‌شنوم که می‌گوید:

-آره اونم میاد راستشو بهمون می‌گه.

-بالاخره که چی… باید بفهمیم واقعا خودشه یا نه؟

این را سیما می‌گوید، آن هم با کلافگی تمام. سرور جمله اولش را تکرار می‌کند:

-من بازم میگم از خود ترانه بپرسیم.

مرجانه سوال می‌کند:
-گیرم که بپرسیم…‌ از کجا معلوم راستشو بگه؟ اصلا از کجا معلوم لادن درست می‌گه؟ آدمی که مرده چجوری زنده میشه؟ ها؟

آدم مرده؟ از چه کسی حرف می‌زنند؟ چه کسی مرده و از گور برخاسته؟ نیم قدمی برمیدارم تا سوالم را در صورتشان بپرسم که فرنوش نچی می‌کند و می‌گوید:

-چند نفر توی دورو برت میشناسی که چشماش دو رنگ باشه؟ چند نفر می‌شناسی که اسم مستعار ما وُ خاطراتو ُ هرچیزی که مربوط به اکیپمون بوده…

دیگر صدای فرنوش را نمی‌شنوم. تمام حواسم می‌رود پیِ آن دو چشم دو رنگی که گوش‌هام شنیده بود. که تصویرشان در تمام نقاشی‌هام بهم، دهن کنجی می‌کردند. که خیالشان هرشب، پیش از خواب از سرم می‌گذشتند.

-یعنی واقعا رَهان زنده‌ست؟

رَهان…
رَهان…
رَهان…

رَهان زنده بود؟ عقلشان را از دست داده اند؟ رَ… رَهان… رَهان زنده ست؟

قدم پیش می‌گذارم. اولین نفری که مرا می‌بیند، فرنوش است. با چشم و ابرو به ارغوان اشاره می‌کند که ساکت شود؛ اما او حواسش پی حل معمای زنده بودن یا نبودن کسی‌ست که سال‌هاست مرا کشته است!

-رهان زنده ست؟

دخترها با شنیدن صدای من می‌چرخند و نگاهم می‌کنند. فرنوش عصبی ارغوان را مخاطب قرار می‌دهد:

-دو ساعته دارم بهت اشاره میکنم، خب دهنتو ببند دیگه… اه… چقدر زر میزنی تو؟

سرور بی‌خیال و تا حدودی راضی می‌گوید:

-خب اینجوری الان خودش فهمید… راحت شدیم! ترانه هم نمیدونسته!

فرنوش چشم غره ای به سرور می‌رود. این همه بی تفاوتی و بی خیالی را درک نمی‌کنم. اصلا این که درباره زنده بودنِ کسی که کمر به مرگش بسته بودیم، حرف می‌زنیم را نمی‌فهمم. اصلا… اصلا این که چرا و چطور یکهو و ناگهان رَهان زنده شده باشد با عقل جور در نمی‌آید. این کتاب یا فیلم نبود که شخصیتش از قسمت چندم بمیرد و در چند فصل بعد دوباره زنده شود. این اصلا امکان ندارد. نمی‌شود. این…

-بیا بشین ترانه…

نگاهی به قیافه سیما می‌اندازم. معلوم نیست چه در صورت من دیده که آن همه نگران و مشوش نگاهم می‌کند. روی صندلی مات و مبهوت می‌نشینم. تصویر صورت رهان یک لحظه از جلوی صورتم دور نمی‌شود. تصویر آخرین روزمان، آخرین نگاهمان، خداحافظی‌مان و…

-کی گفته رهان زنده ست؟

همه از سوال ناگهانی من جا می‌خورند. نگاهی بین خودشان رد و بدل میکنند و دست آخر مرجانه جواب می‌دهد:

-لادن گفت… هفته پیش توی گالری که برگزار کرده، دیدش…

سرور در ادامه می‌گوید:

-رفته جلو و جوری حرف زده و برخورد کرده که لادن وسط گالری پس میفته

فرنوش می‌گوید:

-خب حق داشته… فکر کن یه نفر هفت سال پیش مرده، حالا زنده روبروت وایساده باشه! ترسناکه، نیست؟

با تاکید میگویم:

-رهان مرده… واقعا مرده!

با احتساب مطالعه ای که تا اینجای رمان ونوس پاپیون و مارس داشتی، فکر می کنی که قراره این رمان رو بخری؟

-خودتو معرفی کن

ترسیده بودم. آن لحظه حدود بیست چشم به من دوخته شده بود و من از استرس راه نفسم را هم گم کرده بودم. این مدل معارفه، را با آنکه زیادی مدرسه عوض کرده بودم، به چشمم نخورده بود.

اگر اول کلاس همراه معلم وارد می‌شدم که یک راست به سمت اولین صندلی خالی می‌رفتم و اگر وسط کلاس می‌بود، معاون مدرسه مرا به کلاس راهنمایی میکرد. اما، در آنجا گویا سیستم فرق میکرد. لب گزیدم و دست‌پاچه، زمزمه کردم:

-من ترانه خنیاگر هستم.

معلم لبخندی زده و گفته بود:

-بیشتر از خودت بگو… چرا وارد این رشته شدی، چی شد سر از تهران در آوردی؟ هر چیزی که ازش خوشت میاد و دوست داری بقیه بدونن!

آه از نهادم بلند شده بود. من هیچ علاقه ای نداشتم که آنها چیزی درباره من بدانند، نه آن لحظه! نه زمانی که دخترها بدون مانتو و مقنعه دست زیر چانه برده و با تفریح نگاهم می‌کردند!

هنوز هم همین گونه هستم. دلم نمیخواهد آدم های زیادی درباره من بدانند. این یکی از ویژگی‌هایی‌ست که بعد از ده سال رهاش نکرده‌ام.

یادم هست، قلبم جوری می‌زد که انگار کم مانده از سینه ام بیرون بزند. هنوز هم بخوبی بخاطر دارم. دستانم یخ کرده و رنگم مثل گچ سفید شده بود.

این چیز ها را از آن غربی‌ها می‌دانستم و در فیلم و سریال هاشان دیده بودم. دختر یا پسر جدید وارد کلاس می‌شد و بعد خودش را خیلی خوب معرفی می‌کرد. آن‌ هم با اعتماد به نفس کامل. نه مثل من ترسیده و مضطرب. من و من کرده جواب دادم:

-ب..بخاطر کار بابام او..اومدیم تهران. م..ما قبلش گ.‌..گنبد کاووس زندگی میکردیم. چند سالی هم گرگان بودیم و آ.. آزادشهر… از تهران رفتیم س… سمت گرگان و اونجا مو..موندگار ش…شدیم یه ده سالی! مامانم، نقاشی می‌کشه، بخاطر او… اون خواستم برم این رشته.

ترجیح داده بودم دهانم را بسته نگه دارم و چیز دیگری از خودم نگویم. وقتی خانم صدر گفت:

«اگه خواستی میتونی مانتو و مقنعه‌ات رو دربیاری. فعلا همون عقب برو بشین، چون قدت کوتاهه با یکی از بچه ها صحبت کن که جاتو بعدا عوض کنی!»

خجالت کشیدم. از اینکه به قدم اشاره کرده بود، شرمنده لب گزیدم. خب به هرحال قد کوتاهم چیزی نبود که ب آن ببالم و یا عاشق آن باشم. در واقع من از قدم متنفر بودم.

بند کوله ام را جابجا کردم و به انتهای کلاس رفتم. نامطمئن مقنعه‌ام را در آوردم و پشت صندلی گذاشتم. دکمه های مانتو را هم باز کردم و درش آوردم.

پیرهن پولکی توی تنم بسیار زشت و خجالت آور بود. کاش مانتو را در نمی‌آوردم. کاش آنقدری خجالتی نبودم که برای در نیاوردن مانتوم سرخ و سفید شوم و توی رودربایستی گیر کنم. پوفی کشیدم و خواستم مانتو را آویزان کنم…

و آنجا بود که با دومین چالش هنرستان جدید مواجهه شدم! آن لعنتی، چوب لباسی را چه کسی در ارتفاع میخ کرده بود؟ نکند فقط من تنها دختر قد کوتاه کلاس بودم؟ اصلا چوب لباسی ته کلاس باید باشد؟ بعد خیالم راحت شد. اگر جلوی کلاس می‌بود که مسخره تمام دخترها می‌شدم!

اه… آن روزها چه در فکرم می‌گذشت و چه چیزهایی برام دغدغه بود!

روی پنجه پام بلند شدم و سعی کردم مانتو را آویزان کنم. هرچقدر تلاش می‌کرم دستم نمی‌رسید. کاش میشد بپرم! اگر آن همه خجالتی نبودم، حتما میپریدم.

درحال کلنجار رفتن بودم که دستی از کنارم عبور کرد و مانتو را از لای انگشت‌هام بیرون کشید و آویزانش کرد. برگشتم تا ببینمش. تو بودی! یک دختر قد بلند-در واقع خیلی بلند- با موهای کوتاه پسرانه.

از آن مدلی که من دو سال پیش زده بودم. بنظرم زیبا آمدی، خیلی هم زیبا. لبخندی زدم؛ اما با دیدن چشم‌هات، خنده روی لب‌هام ماسید. چشم های دو رنگ عجیبی که تا به عمرم ندیده بودم. عجیب و ترسناک!

مگر می‌شد یک چشم آدم آبی باشد و دیگری قهوه‌ای؟ بعد که دقت کردم، متوجه شدم هر دو چشمت آبی ست در واقع! اما لکه بزرگ قهوه ای رنگی داخل چشم‌هات بود!

بعد ناگهان چیزی بخاطرم آمد. خاطره‌ی سال‌های دور. با خودم فکر کرده بودم، خودت بودی؟ مامان گفته بود تو در این مدرسه درس میخواندی؛ ولی خاله مونس آن روز هنرستان نبود تا پیش از ورود به این کلاس اطلاعاتی به من بدهد.

تو بعد از نگاه کشدار و بی معنی‌ات چرخیدی و رفتی روی صندلی‌ات نشستی! رفتارت کمی عجیب بود، نبود؟

اما حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم، تو عادی ترین رفتار خودت را با من داشته ای!

تو رفتی و درست ته کلاس روی صندلی چسبیده به دیوار نشستی و من گیج مانده بودم که چه کنم. کوله ام را برداشتم و مثل جوجه ها پشت سرت راه افتادم. دقیقا صندلی کناری‌ات را انتخاب کردم و نشستم.

به نیم رخت زل زدم. خودت بودی. زیپ کیفم را باز کردم و دفتر و جامدادی‌ام را فی‌الفور درآوردم. میترسیدم مستقیم دم گوشت آرام زمزمه کنم. خانم صدر داشت با یکی از دخترها صحبت میکرد و حواسش نبود.

آخر دفترم را باز میکنم و برات نوشتم:

«سلام من ترانه‌ام»

«شناختی منو؟»

دفتر را روی دسته صندلیت گذاشتم. مردمک هات تا روی نوشته ها پایین آمدند و باز بالا رفتند. با خودم فکر کرده بودم، شاید مرا نشناختی، شاید تو اصلا دختر خاله انسی نبودی، شاید تو همبازی کودکی‌هام نبودی.

خانم صدر دفتر حضور و غیاب را باز کرده بود و اسامی را می‌خواند. تند تند توی دفتر اسم و فامیلت را نوشتم و مقابلت گذاشتم. دوباره مردمک‌هات پایین آمدند و روی کلمات نوشته شده ثابت ماندند. بعد گردنت سمت من چرخید و نگاهت را ذره ذره تا روی چشم‌های سیاه من بالا آوردی.

عمیق نگاهم کردی. عجیب نگاهم کردی.

-فَرانه یاری…

اگر رمان ونوس پاپیون و مارس رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم آتوسا ریگی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان ونوس پاپیون و مارس

ترانه و رهان

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید