مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان در وجه لعل

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#پایان_خوش #دختر_مستقل #تاریخ_معاصر

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان در وجه لعل

دانلود رمان در وجه لعل از بهار برادران که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان در وجه لعل

رمان در وجه لعل روایتگر بخشی از تاریخ معاصر کشور می باشد که سالهاست کتمان شده است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان در وجه لعل

ایجاد سرگرمی و القای تجربه.

خلاصه رمان در وجه لعل

رمان در وجه لعل داستان خودش بود سنگی تحت فشار افکار متعصبانه و خودخواهی های یک نظام فکری تکرو که نه فقط در دادگاهها و تلویزیون و کوی و برزن که در خانه ها و قلب ها هم رخنه کرده.
آدم‌های شهر لعل خدا رو خریده بودن و در قاب های طلایی به در و دیوار خانه هاشون زده بودن .

تکفیر پویندگان راه انسانیت چیز تازه ای در طول تاریخ نیست .

روایت عشق در این داستان نه حکایت تیرمژگان بود نه عاشقانه زیر چشمی و نه هیچ روایت ساده دیگری. دو تن ، دو روان خسته شده از دوروییها ، دو رنگ بودنها ، نقش بازی کردنها…

در کنار هم آروم گرفتن. شخصیت مقابل پسر بیگناه داستان نبود!!! اصلا نبود ، سالها یک مرید کورکورانه بود و بعد هم لباسش دو رنگ شد . پسر متجددی بود که از رانت پدربزرگش هم بی نصیب نمی ماند.

او جایی آزاده شد که انسانیت و شرافت در یک خانه کوچک اقساطی حامیش شد توسط دستهای بخشنده مطرودترین عضو این فامیل عریض و طویل. کسی که نجابت رو نه در پوشش که در رازداری و شرافت رو نه در شعار و تکبیر که در بخشش و محبت معنا کرد.

هرگز گناه کسی رو بپای دیگری ننوشت و هرگز قضاوت عجولانه نکرد لعل اول از همه برای او یه همدم شد بعد خواست که همه جوره باهاش باشه این باهم بودن رنگش مالکانه نبود یک خواست دو طرفه بود بر اساس شناخت، شعور و طبیعات.

مقداری از متن رمان در وجه لعل

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان در وجه لعل اثر بهار برادران :

صدای هوهوی پنکه توی سرم می پیچید. دانه های عرق از تیره پشتم شره کردند. رقصیدند و پایین رفتند و کمرم را لرزاندند. صدایش خش دار بود و توی گوشم پیچید: «دستور از بالا آمده.»

صدایم لرزید: «قرارمون این نبود!»

«نشد… هر کاری کردم نشد!»

خنده ام بند آمد و لب های خشک شده و کج وکوله ام جمع شدند. نگاهم، مات روی لب هایش ماند. گردن کشیدم وگفتم: «می فهمی داری چی می گی فرشاد؟!»

هوا را فوت کرد. ناراحت بود! یا آن لب های آویزان و چشمان پایین کشیده شده و چهره گرفته، تنها منِ احمق را می توانست فریب دهد؟

برعکس همیشه پشت میز ریاستش ننشسته بود. چهره اش جدی نبود. ژست هم نگرفته بود!

ساکت ایستاده بود و یک دستش مشت شده، کنارش آویزان بود. زبانم را روی لب‌های پوسته

شده ام کشیدم، تارهای صوتی ام انگار توی هم گره خورده بودند که صدایم آن طور لرزان به گوش رسید: «من باید چی کار کنم؟»

سر تکان داد. نگاهش به آرامش دعوتم می کرد اما من یاغی شده بودم. قلبم بی امان می کوبید. دست دور دهانش کشید و چانه اش را توی مشتش گرفت.

چانه خوش تراشش را که شیاری ریز از وسط به دو نیم کرده بود. چانه ای که همیشه بالا می گرفت. به آن می بالید و وقت هایی که به دندان می گرفتمش “آخ” دروغین ولی پرلذت از دهانش بیرون می داد، بعد هم “بی شرف” را کش دار بارم می کرد و بعد…

«ببین لعل… من…»

«فقط بگو چی کار کنم؟»

توی حرفش پریدم. چشمانش گرد شد. شاید چون هرگز صدای آن طور به هوا رفته را از من همیشه آرام و مطیع نشنیده بود. نه در آن یک  سال و خرده ای که رابطه مان پا گرفته بود و نه قبل تر. هر چه میانمان بود احترام بود و محبت.

انگشتانش را لای موهای مواجش کشید. لب‌هایش را به هم چسباند و با گفتن جمله بعد نگاه دزدید: «برو کارگزینی.»

چانه ام بالاخره لرزید. چشمانم پر شدند و ناباور عقب رفتم. بعد هم عقب تر. آن قدر که از اتاقش که بیرون زدم بدون توقف از مقابل منشی گذشتم. قربانی صدایم زد.

به صدا زدنش اهمیت ندادم و خودم را به کنج راه پله ها رساندم. بینی ام را بالا کشیدم تا اشک هایی که توی کاسه چشمانم اسیر کرده بودم سرازیر نشوند. باورهایم فرو ریخته بود. قلبم داشت می‌ترکید.

کمرم را به دیوار خنک کوبیدم. یادم به لحظه ای افتاد که به اتاقش احضار شدم. به خیال محقق شدن قول و وعده های پوچ و توخالی اش ظاهرم را ساخته بودم. رژ بی رنگ اما براقی را روی لب هایم کشیده و ابروهای پرم را با انگشت مرتب کرده بودم.

باز خودم را به دیوار کوبیدم. نفس هایی عمیق کشیدم. هیچ صدایی به گوشم نمی رسید. عجیب هم نبود؛ صدا را آنجا خفه کرده بودند. تنها صدای هوهوی کولرهای کهنه و زنگ خوردن تلفن می آمد و “بازرگانی، بفرمایید”  گفتن های خانم قربانی.

گفته بود اخراجم کردند. نگفته بود اخراجم کرده!

بقیه را جای خودش اسم برده بود و همان بقیه درد را چند برابر می کردند.

این شش سال با چنگ ودندان برای حفظ کارم تلاش کرده بودم، مطیع بودم و حرف شنو و حالا به بهانه تعدیل نیرو اخراج شده بودم. آن همه اضافه کاری و مرخصی های مطالبه نشده حالا روی دستم باد کرده بود. سر خم  کردن ها و تن دادن به خفت ها و بله قربان گفتن ها به پوچی ختم شد!

کارم در کارگزینی چند دقیقه بیشتر طول نکشید. مقدمات بیکار شدنم از قبل فراهم شده بود!

حتی مجال چانه زدن و التماس را هم ندادند. حکمم آماده منتظر امضای من بود و تمام.

نگاهم روی انگشتی که چندبار روی برگه روبرو ضربه زد ثابت ماند. رد خودکار کنار ناخن مرادی جا مانده بود و پوست نوک انگشتش به نظر زمخت می آمد. درست مثل صدایش که گفت: «خانم این جا و این جا رو امضا بزن و برو به سلامت.»

“برو به سلامت” عین سیلی صورتم را چزاند. مگر داشت پست یا مقامی بذل و بخشش می کرد!

نگاهم بالا کشیده شد. با مرادی تنها روزهای اول استخدامم همکلام شده بودم و بس. کارمند قدیمی کارگزینی بود و گذر من به آنجا نمی افتاد. داشت با چشمان ریز و دکمه ای اش صورتم را نگاه می کرد.

مقنعه ام را بی اراده جلو کشیدم هر چند که دیگر نیازی به ظاهر سازی نبود. باز روی کاغذ ضربه زد و گفت: «امضا کن برو…»

فکرم کار نمی کرد. حافظه ام روی دور تکرار افتاده بود و تنها “اخراج شدی” را مدام بازخوانی می کرد. باید چه می کردم؟

شلوغش می کردم؟

فریاد می زدم؟

زیر بار نمی رفتم؟

با چه کسی چانه می زدم؟

فرشاد گفته بود دستور از بالا آمده اما امضای تمیز و مرتبش، با همان قلم مون بلان که کادوی تولدش بود، بدجوری دهن کجی می کرد. اول حکم را تایید کرده بود و بعد خبرش را داده بود. پرسیدم: «چند نفر تعدیل شدن؟»

مرادی با آن ته ریش چند رنگ و لب های چروکیده و تیره رنگش گفت: «تعدیل نیرو نداشتیم خانم. شرکت وضعش خوبه الحمدالله.»

خشم توی‌ سینه ام قل قل کرد. صدایم را صاف کردم.  باید حرفی می زدم جای آن که مثل یک احمق ظاهر شوم و لذت رنج کشیدن و تحقیر شدنم را به مرادی بچشانم، خودکار را روی برگه انداختم.

«من حق و حقوقی دارم. هنوز سال تموم نشده، تا آخر سال قرارداد دارم.»

«من نمی دونم… حق و حقوقت  رو برو بالا بگیر… لابد یه کاری کردی اخراجت کردن. اخراج نداشتیم ما اینجا!»

با حرفش صورتم آویزان شد. آب دهانم را قورت دادم. کاری کرده بودم؟!

در آن چند سال یک  بار هم توبیخ نشده بودم! نه از زمانی که فرشاد مدیر بخش شد نه قبلترش!

مرادی از نیش کلام زدن خوشش آمده بود انگار که گوشه لبش بالا رفت و چشمانش برق زد. دوباره روی جایی که باید امضا می زدم ضربه زد. پیش از آن که فرو بریزم زمزمه کردم: « اول باید بخونمش.»

«بخون ولی آخرش امضا رو باید بزنی.»

دستش را باتعلل از روی برگه برداشت و به صندلی تکیه داد. دلم از حضورش پیچ خورد. نگاهی اجمالی بر روی کاغذ انداختم و با دستی لرزان و سری افتاده خودکار را برداشتم و امضایم را پایش زدم. درست آن، سوی برگه در دورترین نقطه از نام “فرشاد فخاری”  مدیر بازرگانی.

هوای نمدار آنجا داشت خفه ام می کرد. سرم هم با چرخش کند پنکه های سقفی به دوران افتاده بود. از کارگزینی بیرون زدم و توی راهرو ایستادم. چندین سال، شرایط کاری مزخرف آنجا را به امید دائمی شدن قراردادم تحمل کرده بودم.

دیگر طاقت آن ساختمان کهنه و کارمندان از رده خارجش را نداشتم. آن شرکت در مقطعی از زمان موقف شده بود. همه چیزش‌ از کهنگی بوی نا می داد.

به اتاقم بازگشتم. قربانی باز، بی آنکه از جایش تکان بخورد، صدایم زد. کیفم را از کشو بیرون کشیدم و با ضرب زانو بستم. تلفن روی میز چندین بار زنگ خورد. دستانم از حرص می‌لرزید.

حرکات تند و عصبی ام حسابی در اتاق سروصدا به  پا کرده بود. مجله ها و چند کتابم را به سختی داخل کیفم چپاندم. نگاهی به اطراف انداختم. بقیه وسایلم ارزانی خودشان!

گلدان پوتوس را از پشت پنجره برداشتم و زیر بغل زدم. همان که خواستم از اتاق بیرون بروم  قربانی در چهارچوب در ظاهر شد: «خانم تاجیک مهندس کارتون دارن. گفتن الساعه برین اتاقشون.»

عینک ته استکانی اش را با نوک انگشت روی بینی تنظیم کرد و لبخند زد. لبخند کج و اجباری روی لب هایش بیش از هر چیز منزجرم کرد. دسته کیف روی شانه ام، مقنعه ام را به عقب می کشید.

نگاه او روی رنگ روشن موهایم بود و نگاه من روی مانتو بلند و گشادش. بعد روی پوست بی حال و لب های بی رنگش. از کنارش گذشتم و آهسته زمزمه کردم: «خدانگهدار خانم قربانی.»

گلدان را دست به دست کردم و به سمت در خروجی رفتم. چند نفر توی راهرو جمع شده بودند. چانه ام را بالا دادم و توی ذهنم قدم های مانده تا در را شمردم. صدای پا توی سالن پیچید. صدایی پشت سرم قدم برمی داشت. بوی عطرش زودتر از صدایش پیچید.

«خانم تاجیک چند لحظه صبر کنید لطفا.»

ایستادم اما برنگشتم. داشت نزدیکتر می آمد. اشتباه اول، خطاب کردنم در برابر چشمان کنجکاو کارمندان بود. حس بدم شد نفرت و تا نوک زبانم بالا آمد. باز هم خواست تا صبر کنم. اشتباه دوم لحن تحکم آمیزش بود. تاب نیاوردم و چنان نیشش زدم که زهرم توی عصب‌هایش بنشیند و عین من جان دهد.

«‌باهات تماس می گیرم فرشاد. شب که اومدی… صحبت می‌کنیم.»

سرخ شدنش را می توانستم تصور کنم. فرشاد محافظه کارترین مردی بود که می شناختم. بین کار و زندگی خصوصی اش دیواری بلند بنا کرده بود و چنان با من برخورد می کرد که هیچ احدی به رابطه عاطفی مان پی نبرد.

همیشه خشم و عصبانیتش حواله من می شد تا مبادا کسی جور دیگری فکر کند. همان اندک صدا هم خاموش شد و بخش بازرگانی شرکت کارخانجات منتخب در سکوت محض فرو رفت. و من دیگر لحظه ای برای ماندن در آنجا تعلل نکردم.

اتوبوس بی آر تی خلوت بود. سرم را به شیشه تکیه دادم و برای منحرف کردن افکارم ماشین‌های سیاه رنگ در تیررسم را می شمردم. بعد سفیدها را شمردم، بعد شاسی‌بلندها را تا زمان بگذرد. تلاشم بیهوده بود. آمارشان همان چند دقیقه اول از دستم در رفت. درست مثل آمار حوادث تلخ زندگی ام. تا یکی می رفت دومی پیدایش می شد.

خشم و غم فروکش کرده بود و حال با ترسی عجیب دست و پنجه نرم می کردم. ترس از بیکاری و بی پولی.  پس اندازی نداشتم که هیچ، بدهکار هم بودم. نهایت با ته مانده پس انداز خاله مدتی را می گذراندم، اقساط خانه را چه می کردم؟

اگر خانه ام را از دست می دادم کجا می رفتم؟

قلبم دیگر بیخ گوشم می کوبید. همان فردا موعد قسط پنجم بود. اگر آقا باخبر می شد،  یکی از پسرها را سراغم می فرستاد و آن وقت بود که من تمام می شدم.

به خانه نرفتم. تلفنم را هم فقط وقتی که با گلزار تماس گرفتم از کیفم بیرون کشیدم. دروغ نبود، اگر می گفتم که دوست داشتم چندین تماس از دست رفته روی صفحه خودنمایی کند. کسی نگرانم باشد، پیگیر حالم باشد. اما دریغ از تماسی که بخواهد از دست برود!

اگر به خانه می رفتم، غروب نشده فرشاد آنجا بود. آنچه آخرین لحظه گفته بودم عقوبتی داشت که باید منتظرش می ماندم. نمی توانستم تحملش کنم. باید دست از گول زدن خودم برمی داشتم و وجدانم را آسوده می کردم. هم فرشاد به من خیانت کرد و هم من به او.

گلزار خانه بود و من مثل همیشه به او پناه بردم. به خانه کوچک و دمنوش های عجیب و غریبش.

چهار طبقه را نفس زنان بالا رفتم. کنار در منتظرم بود، گلدان و کیف حجیمم را که دید لب ودهانش کج شدند و دست به سینه گفت: «باز چی شده؟»

روی آخرین پله ایستادم. نفسم بالا نمی آمد. دقیق نگاهش کردم. می دانست چه شده!

تن صدایش، مدل ایستادنش و حالت چشم هایش گویا بودند!

هیچ وقت نمی توانست چیزی را از من پنهان کند. فقط من! وگرنه که می دانستم چه هنرپیشه قهاری است.

«لعنت به این پله ها…»

«هربار همین  رو می گی!»

چانه ام لرزید و عصبانیتم شد غصه و غصه هم شد اشک.

گلزار در آغوشم کشید و چند ضربه به پشتم زد. همیشه همان طور بود، بر عکس اسمش عاری از احساس و عطوفت. کنار گوشم‌ گفت: «چه اشکی می ریزه… مامانت مرده مگه که این جوری داری آبغوره می گیری.»

بینی ام را بالا کشیدم. حالم از خودم بهم خورد اما ترس از فردا و بی سرپناهی، قویتر از هر حسی بود. باز بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: «تو از کجا فهمیدی؟»

«خوبه خوبه حالا… بیا تو ببینم. انگار چی شده!»

در را پشت سرش بست. بوی برنج به بینی ام خورد و یادم انداخت که چیزی تا آمدن علی نمانده. از گلزار فاصله گرفتم و با آستین مانتو چشمانم را پاک کردم. گلزار به آشپزخانه رفت و گفت: «بشین زیر غذا رو خاموش کنم. چای می خوری؟»

بی توجه به سوالی‌ که پرسید به دنبالش رفتم و گفتم: «کی بهت گفت؟ علی؟»

موهایش را یک دور بازوبسته کرد و بدون آنکه طفره برود جوابم را داد: «فرشاد خودش زنگ زد. نیم ساعت پیش…گفت احتمالا می آی اینجا. گلدون  رو واسه چی خرکش ‌کردی حالا؟»

باز هم به سوالش توجه نشان ندادم و از میان دندان‌های چفت شده ام گفتم: «فرشاد غلط کرد. مثلا نگرانم بوده؟! خودش حکم اخراجم  رو امضا زد!»

جمله آخر را تقریبا فریاد زدم. صدای بلندم روی او تاثیر نداشت. شانه بالا انداخت و گفت: «بیشتر عصبانی بود تا نگران!»

«بازهم غلط کرد!»

گلزار باتاسف سری تکان داد. با یادآوری امضای فرشاد پای برگه باز چانه ام لرزید و به سختی ادامه دادم: «مگه نمی دونه چقدر بدهی دارم من.  قول داده بود برام ترفیع بگیره. عوضش حکم اخراجم  رو گذاشت کف دستم. مرد از این عوضی تر؟ پست تر؟ مگه کم از بدبختیام خبر داره؟ چطور تونست گلزار؟»

گلزار این بار با دلسوزی نگاهم کرد.

«تقصیر توئه که روش حساب باز کردی!»

چشمانم می لرزید. در جوابش حرفی نداشتم. یک  بار دیگر سر تکان داد و گفت: «خودش که می گفت صبح توی جلسه فهمیده. حتی جا برای صحبت نذاشته بودن.»

«دروغ می گه. توی اون خراب شده فرشاد رو خیلی قبول دارن، کل شرکت جلوش خم و راست می شن. اگه حرفش برو نداشت دلم این جوری نمی ترکید.»

«گفت هیچ توضیحی بهش ندادن»

باز هم تن صدایم ناخواسته بالا رفت. توضیحات گلزار نمک بود بر روی زخم دلم.

«چرا این قدر ازش دفاع می کنی؟ خودت همین الان نگفتی تقصیر خودمه؟ نمی گفتی روش حساب باز نکنم؟»

دست به کمر به سمتم چرخید. می خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد. اما من منتظر بودم تا حرفی بزند، مواخذه ام بکند و یا باز از فرشاد دفاع کند تا صدایم را به سرم بندازم و هر آنچه در دلم تلنبار شده بود را سر او خالی کنم.

گلزار اما عاقل تر از آن بود که بیشتر از این هیزم به آتش سوزان دلم بریزد. خودش را مشغول ریختن چای کرد و من نالیدم: «آخه مگه می شه بدون نظر مدیر بخش کارمندی  رو اخراج کنن؟! دستور از کدوم بالا اومده؟ اون بالا که هیچ کاره ان…. تو به من بگو می شه کارمندت  رو بدون نظر تو بندازن بیرون؟ بگی نه مجبورت می کنن؟»

شانه بالا انداخت و با سینی چای به سمتم آمد. به میز دو نفره آشپزخانه اشاره کرد ‌‌گفت: «من نمی دونم لعل. یه چیزی بوده لابد.»

خیره به چشمانم و بااحتیاط گفت: «شاید از رابطه اتون باخبر شدن زورشون به تو رسیده! اون که مدیره… »

سرم را به طرفین تکان دادم. محال بود. محال بود بویی برده باشند. هیچ وقت بی احتیاطی نکرده بودیم.

«امکان نداره، خیلی مراقب بودیم… من حتی یه بار هم اخطار نگرفتم، یه روز تاخیر نداشتم، پارسال دو بار کارمند نمونه شدم. پنج سال اون خراب شده  رو تحمل کردم…»

جز معدود بارهایی بود که چشمان گلزار رنگ ترحم گرفت. آن چشمان پایین کشیده و لب های فشرده شده را آخرین بار روز خاکسپاری خاله دیده بودم و حال در آشپزخانه خانه اش. هرچند بدبختی های من برای او تازگی نداشت اما کمتر نشان می داد دلش برایم سوخته.

پشت میز نشست و اشاره کرد تا من هم بنشینم. تازه آن لحظه بود که متوجه رژ پررنگ و چشمان آرایش کرده اش شدم. نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و پرسیدم: «علی کی می آد؟»

نگاهی به ساعت نصب شده بالای میز انداخت و گفت: «یکی دو ساعت دیگه می آد. بشین دیگه…»

سری برایش تکان دادم، مانتو و مقنعه ام را لبه صندلی گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم. صورت بدون آرایشم را چند باری آب زدم.

حرف گلزار ذهنم را مشغول کرده بود. به دنبال بارهایی گشتم که رفتار و یا برخوردم با فرشاد ممکن بود کسی را مشکوک کرده باشد. ما حتی باهم به خانه باز نمی گشتیم. من هر روز ساعت چهار شرکت را ترک می کردم و چند خیابان آن طرف تر سوار ماشینش می شدم.

به آشپزخانه که برگشتم گلزار پای گاز ایستاده و مشغول آشپزی بود. چای نیم خورده اش روی میز بود و من را که دید بدون مقدمه پرسید: «حالا می خوای چی کار کنی؟»

چشم غره ای بابت سوال اش رفتم و گفتم: «باید بیفتم دنبال کار»

«فرشاد گفت…»

با آوردن اسم فرشاد سرم را بلند کردم و تیز نگاهش کردم. گلزار پس از مکثی کوتاه ادامه داد: «گفت از بیمه بیکاری می تونی استفاده کنی.»

دندان‌هایم آن روز بدون شک خرد می شدند بس که روی هم ساییده بودمشان. اسم فرشاد خشمم را چند برابر می کرد. گلزار شعله گاز را کم کرد و پشت میز نشست.

«فکر‌ می کنی با پولی که بیمه می ده می شه قسطام رو بدم! اون همه  قرض و قوله رو صاف کنم؟!»

«تا کار پیدا کنی دستت رو می گیره.»

«من روی اون اضافه حقوق حساب کرده بودم که عین الاغ رفتم وام‌ گرفتم. حالا از کجا بیارم هر ماه قسط بدم؟»

گلزار متفکر به چایش خیره شد و کمی بعد گفت: «بابابزرگت…»

تیز و با اخم نگاهش کردم. شانه بالا انداخت و با احتیاط بیشتری ادامه داد: «فقط می گم خب شاید توی این شرایط یه کاری بشه کرد. غرورت که از خونه ات مهم تر نیست.»

چایم را نوشیدم. کامم آن چنان تلخ شد که چند دانه کشمش هم نتوانست طعم بد شکست‌ را از بین ببرد. اسم پدربزرگم که می آمد پوزخند لب هایم را کج می کرد.

«بدبختی های من اون  رو خوشحال می کنه. تو از غرور حرف می زنی؟»

«تو هیچ وقت ازش نخواستی، شاید اگه بگی سهمت  رو بدن…»

سرم را به طرفین تکان دادم. حتی فکرش تیره پشتم را می لرزاند. کافی بود چنین موضوعی را مطرح کنم تا فاتحه آرامشم را بخوانم.

«مامانت چی؟»

چهره ام بیشتر درهم شد.

«همون بار قبل که خواست کمک کنه بس بود. هنوز که هنوزه سرکوفت اون همه پول  رو‌ به من می زنه.»

گلزار شاکی گفت: «بی خود می کنه. زبون نداری بگی اون شوهر الدنگش پول ها رو به فنا داد؟ چند هزار یورو رو دو دستی داده به رفیقش اون هم هلوپی کشیده بالا. تو چی کاره حسنی؟!»

اگر رمان در وجه لعل رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم بهار برادران برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان در وجه لعل

لعل تاجیک: مستقل، قوی، با پشتکار.
امیرحسین: مغرور، بداخلاق، بوکسور و قوی.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید