مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان نمادی از ماه

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#پایان_خوش #مدلینگ #همخونه_ای #تجاوز #ازدواج_اجباری

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان نمادی از ماه

برای دانلود رمان نمادی از ماه به قلم فاطمه لطفی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان نمادی از ماه را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان نمادی از ماه

رمان نمادی از ماه روایتگر زندگی دختریه که ناگهان از یه دنیای کوچیک و محدود وارد دنیای بزرگ بدون محدودیت میشه و قبل از اینکه راه و روش شنا کردن توی اقیانوس زندگی رو یاد بگیره، غرق میشه!

هدف نویسنده از نوشتن رمان نمادی از ماه

آگاه سازی جوانان از خطرات و دام هایی که این روزها بیشتر از گذشته در مسیرشون قرار دارد و نباید خیلی زود اعتماد کرده و بدون فکر، اندیشه و مشورت گرفتن جلو رفته و گرفتار شوند.

خلاصه رمان نمادی از ماه

آیمان که به بهانه درس و دانشگاه از روستای کوچکشان به تهران گریخته و  به عنوان مدل برای میکاپ آرتیست ها و عکاس ها مشغول به کار میشود. غافل از سو استفاده گر هایی بدذات و چه ساده به هراج میرود زنانگی هایش و آبروی دخترانه اش! اما خب  هنوز بزرگ‌ مردانی هستند که شانس زندگی او باشند و نگذارند که او بیش از این در منجلاب آلودگی فرو رود.

مقدمه رمان نمادی از ماه

من همان ماهی پرشوری بودم که در تنگ کوچکی گیر افتاده بود. وقتی که راه به اقیانوس یافتم، در میان آبی مهربان و موج های خشنش گم شدم.
تو همانی بودی که راه را برایم پیدا کردی و نشانم دادی! عادتم دادی به ریتم تند زندگی در اقیانوس، طوری که دیگر گم نشوم! گم نکنم نه راهم را نه خودم را! کفر است ولی… از آن پس تو دیگر خدای من بودی!
خدایی که حال عاشقت بودم…

مقداری از متن رمان نمادی از ماه

بیاید نگاهی بندازیم به شروع رمان نمادی از ماه اثر فاطمه لطفی :

صدایش در میان هیاهوی باد به سختی به گوش میرسد. بی توجه به آیمان آیمان صدا کردن ‌هایش ، مشتی گردو از روی زمین و لابه لای برگ ها برمیدارد و در جیب کت پشمی اش فرو میدهد!

نمی ایستد و آیمان صدازدن های پدرش را جواب نمی گوید.

جاده‌ی خاکی را به سمت خانه پیش میگیرد و زبانش بیکار نمی نشیند:

آیمان و مرگ! یعنی نظر من اینقدر بی اهمیت بوده؟؟ صدام میزنه که چی؟؟؟ به خیالش وایمیستم تا بیاد و همون حرفای صد من یه غازشو دوباره تکرار کنه یا جانم جانم جوابشو میدم؟؟ زن میگیره که زندگیمونو سامون بده؟؟ خبر مرگم خب! فک کرده من گوشام درازه!

با صدایی بلندتر ادامه میدهد و تندتر قدم برمیدارد: نه پدر من تو زن میگیری که یه سر و سامونی به اون کمر و خشتکت بدی که چند ساله پلمپ مونده!

حیا را قورت داده بود و امان از زبان همیشه سرخش ،که اخر جایی سرش را به باد می داد.

با نوک پا ضربه ای به سنگریزه‌ جلویش زد و دستش را در جیبش بین گردو ها غلتاند.

در سبز خانه را که میشد اثرات زنگ زدگی را رویش دید با کلید باز کرد و داخل شد. به انتهای حیاط رفت و تکه سنگی برداشت و چهار زانو روی زمین سیمانی نشست و تق تق شروع کرد به شکستن گردوها. زمزمه های زیرلبی اش تمام نشدنی بود و همه اقوام پدری را به ناسزا گرفته بود.

چرا که این لقمه‌‌ی شور  را عمه‌ی چاق و حسودش گرفته بود.

پوست گردوها را جدا میکرد و تند تند به دهان می گذاشت. خوردن! همیشه سپر بلایش در عصبانیت ها و نگرانی ها بود. میخورد و میخورد و میخورد و در آخر آرام میشد. البته فراموش نشود که کمی غرزدن هم چاشنی اش میکرد.

در به شدت کوبیده شد و انعکاس صدایش بین باد پیچید. قامت پدرش کمی بعد درمقابل چشمانش پدیدار شدو غرشش در گوش زنگ زد:

مگه کری نشنیدی چقدر صدات زدم؟ خیره سر شدی؟ احترام به بزرگتر یادت رفته؟؟؟ هان؟ تا شب خونه رو آب و جارو میکنی مثل دسته گل!

یه بار میگم و دیگه هم نمیخام حرف رو حرفم بشنوم، عصر منو گل‌خواهر و ننم و آقا رسول و حاجی مرتضی میریم خونشون، با سلام و صلوات صیغه رو که خوندیم عقدش که کردم ، میاییم خونه! غذا به اندازه‌ی بیست نفر رو اجاق باید حاضر باشه.

انگشت اشاره‌ی پینه بسته اش را رو به دخترک تاب میدهد و میگوید: آیمان! آیمان! وای به حالت اگر چیزایی که میگم آماده نباشه، پدر بی پدرتو درمیارم اگه حرف و حرکت اضافی بزنی پیشه سکینه خاتون!  اون زن از امشب زن این خونست! حکم مادر برات نداشته باشه بزگترته نبینم بی احترامی و زبون درازی!

بغ کرده و بی پروا گردویی به سمت پدر پرتاب میکند و درمقابل نعره‌ی مردانه اش به داخل خانه میگریزد! لعنت به بخت برگشته اش.

موهای بلند بافته شده اش را به همراه روسری اش دور سر میتابد و گره می زند. با حرص و خشم پیاز ها را پوست میگیرد و به داخل سینک پرت میکند. اشک هایش لجوجانه قصد چکیدن دارند و او سرسختانه مقاومت میکند. قابلمه را روی گاز میگذارد و نگاهی به محتویات درونش می اندازد و با نفرت میگوید: کوفت بخورن.

جارو به دست حیاط را زیر و میکند و برگهای خشک و زرد درختان که روی زمین ریخته جمع میکند. گردوهایی که رو زمین پهن کرده تا خشک شوند را جابه جا میکند و به داخل میرود.

بچگانه فکر میکند و بچگانه تصمیم میگیرد و طولی نمیکشد که نصف در و دیوار خانه را از عکس‌های مادر جوان مرگش پر میکند. لبخند خبیثی میزند و با اشک هایش مبارزه میکند. گردگیری میکند و لباس های شهسته شده را روی بند می اندازد و وختی میخواهد دوباره به داخل برود صدای اذان را میشنود.

بلاخره میشکند! صدای اذان کافیست تا بغض لجوجش بشکند و او نا امیدانه و بی هیچ هشداری ناگهان زیر گریه بزند و با هر هق عکس مادرش را از روی دیوار ها بردارد.

مشتش را روی سینه اش جمع میکند و به آن زن شوم نفرین میفرستد.

هیجده سال زندگی کرده و از این هجده سال هشت سالیست که زندگی دونفره‌ی خودش و پدرش را اداره میکند! هشت سال است که درتلاش بود، نبود مادرش را نه خود حس کند و نه پدرش!

هشت سال خلأ نبود مادرش را در اعماق قلبش پنهان کرده و شسته و پخته و جمع کرده و بر خستگیهای پدر مرهم نهاده و با رنج درس خوانده . که چی؟؟ پدر ۴۷ ساله اش زنی ۳۵ ساله ی بیوه را  با سلام و صلوات به خانه بیاورد؟؟؟

۳۷ سال؟؟؟ پدرش زیادی خوش اشتها به نظر نمی آید؟ آخ آخ پدر قرار نبود زن را برای سامان دادن زندگی عقد کند، قرار بود برای سامان دادن آن تحفه‌ی داخل خشتکش عقد کند!  آخ آخ لعنت

این افکار چون خوره ذره ذره مغزش را میجویدند و راحتش نمیگذاشتند.

به خودش که آمد هوا تاریک شده بود و آبگوشت روی گاز قل میزد! زیر قابلمه را خاموش کرد و ظرف های آماده شده برای شام را چک کرد. درست بعد از اینکه لباس هایش را عوض کرده بود صدای جمعی از مردان و کل کشیدن زنان از حیاط شنیده شد.

لبش را زیردندان کشید و با بغض به گوشه ای خزید و ورود مهمان هارا نگاه کرد. آن زن مانتو شلوار ساده ای به تن داشت و چادری سفید بر سر، چهره‌اش بیشتر از سنش نشان میداد .

پدرش مشخصا کیفور بود و با صدای بلند میخندید و با مردان مهمان  گپ میزد. گل خانوم چادرش را روی صورتش کشیده و چون پروانه دور آن زن می چرخید و هیکل فربه اش بالا پایین میشد. عمه ی چاق بد ذاتش!

نفسش را به سختی پس داد و دم کشید . این کابوس تمامی نداشت و تا شام خورده شد و سفره جمع شد و مهمانان رفتند، او صدبار جان داد و جان گرفت.  پدر خندان صدایش زد.

دستان کفی اش را شست و به اتاق رفت. نگاهش را به آن زن دوخت، لب هایش به طرز ناشیانه ای رژ خورده بودند و حالا بلوز شلوار جذب و زشتی به تن داشت و موهای فرش را روی شانه اش ریخته بود. پدر رو به زن با لبخند گفت:

دخترم آیمان و که دیدی؟

زن نگاه خنداندش را به موهای نارنجی از زیر روسری بیرون زده‌ی آیمان و گونه های کک و مکی اش دوخت و گفت:  اِی آقا صابر مگه کسی هم هست که آنه شرلی این کوهستان و نشناسه و ندیده باشه.

صابر دستاش را با شوخی به دور شانه‌ی زن انداخت و درحالی که سعی میکرد نگاهش را از سینه های بیش از حد برجسته‌ی او بگیرد رو به آیمان گفت: سکینه خاتون همدم و‌ بزگتر خوبی برات میشه دخترم.

نگاه آیمان سراسر خشم بود و نفرت، سری تکان داد و زیرلبی گفت: برم ظرفارو بشورم.

صایر تایید کرد:

آره آره برو‌ دیره. درم ببند

در را که بست قطره اشکی روی گونه اش جاری شد و قطره‌ی دوم مساوی شد با شنیدن صدای خندان سکینه خاتون:

عه وا آقا صابر زشته نکن یه وقت دخترت میاد.

با صداهای گنگی که در گوشش پیچیده بود لای پلک هایش را از هم گشود. ذهنش هنوز خواب بود  و اتفاقات دیروز و دیشب و هفته گذشته را به یاد نمی آورد اما با صدای فریادی که اینبار واضح بود با ترس از جا پرید.

چه کسی میتوانست اینگونه فریاد بزند؟ آن صدای غریبه با این همه خشم به چه کسی میگفت

جمع کن بریم؟؟؟

همه‌ی دیروز را به خاطر  آورد و با جستی از زیر لحاف بیرون جهید و لحظه ای از سرما لرزید. اما زود مانتویش را از روی بافتش پوشید و شالش را روی سرش انداخت و از اتاق بیرون رفت.

از پنچره می دید که مرد جوانی وسط حیاط ایستاده و قشقرق به پا کرده و پدر سعی دارد آرامش کند و سکینه خاتون مدام لب میگزد و صورتش را چنگ میزند.

خود را به آنها رساند و توانست همسایه ها را که جلوی در حیاط جمع شده بودند ببیند. مرد جوان با دست صابر را کنار زد و بلندتر رو به سکینه خاتون فریاد کشید: گفتم بهت جمع کن بریم نمیزارم اینجا بمونی.

صابر که صبرش تمام شده بود با کلافگی دستش را درهوا چراخاند و با بدخلقی گفت:

زن عقد کرده امه اجازشم دست منه ، پس راتو بکش برو پسر، سکینه خاتون با تو جایی نمیاد!

مرد جوان چهره اش بیش از پیش قرمز شد و غرید:

اشتباه کردی مادر منو عقد کردی! مگه من مردم. آقای خدابیامرزم نیست من که هستم! نیازی به اقا بالاسر نداره، مامان جمع کن بریم.

پس پسرش بود! سکینه خاتون نرم جلو رفت و گفت:

بیاتو بیاتو حرف بزنیم شیرمَردم.

صابر مجال جواب به پسر نداد و گفت:

عقدش کردم خانوم خونم بشه زندگیمو سامون بده عقدش نکردم که اقابالاسرش بشم.

آخ آخ امان از زبان سرخ. بی اراده پوزخندی زد.  و طوری که شنیده شود روبه مرد جوان گفت:

البته زندگیمون سامون داشتا چیزی که مامانتون قراره سامون بده جای دیگس دیشبم که گویا به اندازه‌ی این چند سال سرو سامون داده تموم شده.

وای از رگی که روی گردن مرد جوان درحال پاره شدن بود و نگاه مستقیمش که میخ سکینه خاتون بود. صابر نعره کشید :

ای بی پدر بی حیا ببند اون دهنتو دختره‌ی دریده.

سنگی برداشت و به سمتش پرتاب کرد و آیمان از ترس به گوشه‌ی تراس خزید.

اما چیزی انگار درون مرد جوان فرو ریخته بود. غرور مردانه اش شکسته بود مگر نه؟! نگاهش را به دنبال صاحب صدای دخترک جسور و بی شرم در حیاط چرخاند و به مادرش گفت: دیگه اسم منو نمیاری.

نگاهش روی دختری کک و مکی و چشمان درشت و خاکستری ثابت ماند و ادامه داد:

بمون و زندگی شوهرتو سامون بده.

پوزخندی زد و نگاه سرخش را از آیمان گرفت و به سمت در رفت و اخرین جمله اش را ارامتر گقت:

فقط حواست باشه دختربچه تو این خونه هست زیاد تو سرو  سامون دادن غرق نشی!

دیگر به حضور همیشگی سکینه خاتون در خانه عادت کرده بود. زیاد حرف نمیزد و دربرابر سوال های او نیز سکوت میکرد. مهر ماه بود و مدرسه ها چند روزی بود که شروع شده بودند و او درس خواندن را نیز آغاز کرده بود.

جای شکر باقی بود که سکینه خاتون زیاد به پرو پایچ نمی پیچد و حتی بار غذا درست کردن را از روی دوشش برداشته بود و او حالا وقت بیشتری داشت تا خود را برای کنکور آماده کند.

شعله‌ی بخاری اتاقش را زیاد کرد و گوشی را بین سر و شانه اش نگه داشت و در جواب سوال تیام گفت:

خب آخه من الان روزی هشت ساعت می خونم و واقعا با وجود کارای خونه خیلی خسته میشم، یعنی از نظر تو کافی نیست؟؟؟

صدای تیام مثل همیشه با کمی لودگی همراه است:

دِ آخه مو حنایی با هشت ساعت درس خوندن اونم وقتی چند ماه بیشتر تا کنکور تایم نداری انتظار داری تهران قبول بشی؟؟؟

دست سردش را روی بخاری میگیرد و جمله‌ی اول را به ترکی میگوید:

آخی اشح چرا همش آیه یاس میخونی؟؟ جای امیدواری دادنته؟؟؟ ملت دوست دارن ماهم دوست داریم.

تیام سرخوش میخندد و میگوید:

چیه میخای دروغ بگم یا امید واهی بدم؟ وگرنه ما که از خدامونه تو از اون روستای کوهستانیتون کوچ کنی بیای تهران پیش ما

موهایش را پشت گوش می دهد:

سعی میکنم ساعت مطالعه مو ببرم بالا

_حواست باشه فقط ساعتش مهم نیست، محتواشم مهمه، کمک درسی هایی رو که برات فرستادمو استفاده میکنی؟

لبخند پهنی زد و‌گفت:

دستت درد نکنه تی! واقعا منابع خوبین، بیام تهران همه کمک هاتونو جبران میکنم.

میخندد و بازیگوشانه جواب میدهد:

چطوری میخای جبران کنی؟؟

بی پروا قهقهه میزند و بدون خجالت میگوید: هوی یابو منظورم از جبران کردن سرویس دادن نبود.

_هلاک محبتتم

_ من دیگه برم تایم استراحتم تموم شد.

تیام را سه سالی بود که میشناخت. قشنگ به خاطر داشت که سه سال پیش از طرف مدرسه به جنوب برای راهیان نور سفر کرده بود و انجا با او آشنا شده بود، آن زمان او سال آخر راهنمایی بود و تیام سال اول دبیرستان.

شماره گرفته و شماره داده بودند و خیلی زود فهمیدند رابطه‌شان نمیتواند به مانند عشق و عاشقی باشد. در خط خواهر و برادری هم نبودند. اما عجیب دوستان خوبی برای هم میشدند.

طی این سه سال وارد اکیپ پنچ نفره شان شده بود و حالا همگی حسابی باهم رفیق بودند. تیام و سرور و محمد رضا و مرجان و صدرا! حسابی مشتاق بودند که آیمان کنکور را دانشگاه تهران قبول شود تا بتوانند اورا از نزدیک ببینند نه فقط در ویدیو کال های هفتگیشان.

موهایش را با دست زیر مقنعه فرو داد و در جواب سارا گفت:

ای بابا خب من از کجا بدونم سارا؟ خب لابد شرایطش جوری بوده که نتونسته بهت پیام بده، گوشیش خراب شده ، مشکلی پیش اومده، مریض شده.من چه بدونم اخه!

سارا مظطرب لب میجود و میگوید:

اصلا از دوهفته پیش که اومده جلو در مدرسه منو ببینه عوض شده. به چیزی این وسط مشکل داره آیمان .

بی‌حوصله شانه بالا می اندازد و با رسیدن به جلوی در خانه از سارا خداحافظی میکند. داخل که میشود دو جفت کفش ناشناس جلوی در ورودی میبیند . ارام سرک میکشد و اهسته وارد میشود .

دیدن خواهر و مادر طاها که روبه روی سکینه خاتون نشسته اند چیزی را در دلش فرو میریزد. با دو دلی جلو میرود و سلام میدهد. سکینه خاتون با لبخند میگوید:

دخترجان خسته نباشی.

مادر طاها خریدارانه براندازش میکند و او اصلا خوشش نمی آید. خدا نکند ان طور که فکر میکند باشد، چراکه سارا اگر بفهمد…

اهی میکشد و لباس های مدرسه را پشت در می‌آویزد. صدای خداحافظی را که میشنود بیرون میرود و رو به سکینه خاتون میپرسد:

چی می‌خواستن؟

سکینه خاتون با سکوت نگاهش میکند و وقتی سرسختی اش را میبیند میگوید:

واسه امر خیر اومده بودن.

تیز میشود و با صدای بلند تری رو به در میگوید:

بیخود کردن.

سکینه خاتون لب میگزد و میگوید:

چقدر تو زبون درازی آیمان.

دستش را به حالت بروبابا تکان میدهد و با اعصابی خراب به اتاق برمیگردد.

تمرکزی روی کلمه های کتاب ندارد. ذهنش مدام روی رابطه‌ی طاها و سارا پرسه می‌زند. اووف حال باید چطور این موضوع را برای سارا توضیح میداد؟ چطور باید توضیح میداد که تقصیری در این ماجرا ندارد؟

آن قدر فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا اینکه به خود آمد و دید میتواند صدای پچ پچ پدرش و سکینه خاتون را بشنود. حرفا هایشان را واضح نمیشنید. آهی   کشید و کتاب روبه رویش را بست و موبایلش را از کیف بیرون کشید و آهنگی پلی کرد .

سر سفره که نشست پدرش سر حرف را باز کرد و کاش میتوانست جلوی زبانش را همین یکبار بگیرد.

صابر: خانوم حاج قادر صبحی اومده بوده.

سرش را تکان میدهد و زمزمه میکند:

دیدم.

_پسرش خاطرتو میخاد. واس امر خیر اومده بود.

سکوت میکند و قاشق در دستش را فشار میدهد و ذهنش ساکت نمینشیند:

ای طاهای کفتار! با سارا می لاسی و خاطر منو میخوای؟!

پدرش ادامه میدهد:

معلمه! تو روستا بالایی. خانواده‌ی اروم و آبرومندی ان.

چشمانش را در کاسه میچرخاند و میگویید: نیازی نیست خودتو خسته کنی بابا. من کنکور دارم. قصد ازدواجم ندارم.

سکینه خاتون دخالت میکند:

درس که همیشه هست. خاستگار خوب و نباید از دست داد.

زبانش را گاز میگیرد تا صدایش بلند نشود و  بعد با حرص میگویید:

میشه شما ناهارتو بخوری؟ تو مسائل شخصیه دیگران دخالت نکنی؟

صابر هشدارگونه اسمش را صدا میزند و میگوید:

بزرگتره صلاحتو میخواد! بهتر از این پسره از کجا میخوای پیدا کنی؟

او دیگر تاب نمی اورد. قاشق را درون بشقاب پرت میکند و با صدایی بلندتر از حد معمول میگوید:

ای بابا  میگم کنکور دارم دارم درس میخونم . این یه انتخاب کاملا شخصیه و ازدواج کردن انتخاب من نیست.

_ تو خیلی غلط کردی. فکر کردی بزرگ شدی که اینجوری واسه من منم منم میکنی؟؟؟ سکینه زنگ بزن بگو فردا بیان واسه قول و قرار عروسی.

اگر رمان نمادی از ماه رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم فاطمه لطفی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان نمادی از ماه

آیمان: به معنی نمادی از ماه، مانند ماه زیبا، ساده و روراست، حاضرجواب، سرنترس و پرشوری دارد، عاشق شعر و شاعری، مهربان و دلسوز، دارای کمبود محبت و عاشق خودنمایی.
تارکان: به معنی پادشاه، قوی و شجاع،جوانمرد، کم حرف و آرام، جدی و متفکر، قابل اعتماد و تکیه گاه، خودساخته و جدی.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید