مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان خودشکن

سال انتشار : 1397
هشتگ ها :

#پایان_خوش #غرور #خود_خواهی #پول_شویی #قاچاق #وکالت #سقوط_هواپیما #فرزند_خواندگی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان خودشکن

این کتاب قبلا توسط انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک موجود در اپلیکیشن باغ استور با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.

موضوع اصلی رمان خودشکن

داستان غرور کاذب و تبعات دوری از خانواده.

هدف نویسنده از نوشتن رمان خودشکن

۱-نشان دادن نقش مهم خانواده‌ در زندگی جوانان.
۲-تقبیح غرور کاذبی که منجر به تصمیمات اشتباه می‌گردد.
۳-نقش عشق و دوست داشتن در تغییرات اساسی و اخلاقی.
۴-نقش دخالت خانواده‌ها در سرانجام ازدواج جوانان.

پیام های رمان خودشکن

آگاه کردن جوانان نسبت به نتایج داشتن غرور در برابر خانواده.
اشاره‌ی کوچکی به پول‌شویی و پیامدهای آن.
تأثیر حضور خانواده در زندگی جوانان و موفقیت‌هایشان
نشان دادن تأثیرات بلندمدت تصمیمات هیجانی در زندگی افراد.

خلاصه رمان خودشکن

آیه شکیبا از شوک از دست دادن ناگهانی پدر و مادرش، دچار تاری دید می‌شه و به سهراب نیکزاد مراجعه می‌کنه؛ چشم‌پزشکی که در همون دیدار اول با آیه متوجه یک آشنایی قدیمی می‌شه. آیه وارد زندگی سهراب می‌شه و در همین حین با مردی به نام پاکان اردلان روبه‌رو می‌شه. پاکان مردیه با قانون‌های خاص زندگی خودش که باعث شده از خانواده‌ش فاصله بگیره. آشنایی آیه و پاکان، زندگی این دو نفر رو دچار چالش‌های جدیدی می‌کنه.

مقدمه رمان خودشکن

اين مرد خودپرست
اين ديو، اين رها شده از بند
مست مست
اِستاده روبه‌روي من و
خيره در منست
گفتم به خويشتن
آيا توان رستنم از اين نگاه هست ؟
مشتي زدم به سينه‌ی او،
ناگهان دريغ
آئينه‌ی تمام‌قد روبه‌رو شكست .
(حمید مصدق)

مقداری از متن رمان خودشکن

سوئیچش را با حرص از کیفش بیرون آورد و قبل از اینکه دزدگیر را فشار دهد، از دستش به زمین افتاد. تنش داغ بود اما دستانش از سرما سِر شده بود. خم شد سوئیچ را بردارد اما دستی جلوتر از او برای برداشتن آن اقدام کرد. نفس‌‌هایش تند و نامنظم بود. با همان خشم سر بالا آورد تا صاحب دست مردانه‌ای که سوئیچش را برداشته بود، مورد لطف قرار دهد اما دیدن پاکان مثل آب خنکی بود که روی آتش گُرگرفته‌‌اش ریخته شد و کمی از شعله‌‌هایش را کم کرد. خواست سوئیچ را بگیرد اما پاکان با همان خونسردی ذاتی‌‌اش دست او را گرفت و سمت دیگر ماشین فرستاد.
ــ سوار شو، من پشت فرمون می‌شینم.
بدون هیچ حرفی ماشین را دور زد و روی صندلی کمک راننده نشست فقط وقتی پاکان پشت فرمان جا گرفت پرسید:
ــ پس ماشین خودت؟
ــ ماشین نیاوردم. قرار بود با سهراب برگردم که گفت باید یه سر بیاد پیش شما. منم بدم نیومد بیام ببینمت، دیگه فکر نمی‌کردم قراره با یه همچین نمایش نابی رو به رو بشم.
دنده را جا زد و فرمان را سمت خیابان پیچاند. آیه نگاهی به باز و بسته شدن‌های در مرکز خرید انداخت، خبری از سهراب و سمانه و‌‌… آرش نبود. بی‌اختیار زمزمه کرد:
ــ ببخشید.
پاکان نچی کرد و پرسید:
ــ عذرخواهی برای چی؟
خودش هم نمی‌دانست چرا عذرخواهی کرده. به‌خاطر اینکه تماس سمانه با سهراب باعث شده بود او به خانه نرود، یا به‌خاطر اینکه شاهد بگومگوی او و آرش بود یا عکس‌العملی که او در جواب آرش از خودش نشان داد. نمی‌دانست ولی به هر حال حس می‌کرد یک عذرخواهی به تمام کسانی که شاهد بحث او و آرش بودند بدهکار بود. پاکان که دید آیه جوابی نمی‌دهد، پرسید:
ــ می‌ری خونه؟
آیه که هنوز هم ضربان قلبش نامنظم بود و هنوز هم فکر می‌کرد باید می‌ایستاد و بیشتر جواب آرش را می‌داد، با همان حالت عصبی گفت:
ــ برو خونه خودت، بعدش من می‌رم خونه.
پاکان با دیدن فلشی که به ضبط وصل بود، دکمه‌ی پخش را زد و هم‌زمان با طنین صدای خواننده در ماشین، بی‌تفاوت جواب داد:
ــ اگر قرار بود بذارم با این حال بشینی پشت فرمون اصلاً چرا اینجام؟
جمله‌ی پاکان تازه تازه داشت دلیل آنجا بودنش را به او می‌فهماند. نگاهش را از خیابان‌های تاریک و سرمازده گرفت و به او داد.
ــ سهراب گفت بیای؟
جلوی چشمان گیج آیه، راهنما زد و همان جا کنار اتوبان ماشین را نگه داشت. چرخید و با خونسردی به صورتش زل زد و با پوزخندی نامحسوس گفت:
ــ مثل اینکه الان دیگه خوبی!
نگاه آیه که با گیجی توی صورت او چرخید، ماشین را خاموش کرد و سوئیچ را توی دست آیه گذاشت. آیه هنوز هم بی‌حرف داشت به او و حرکاتش نگاه می‌کرد. خداحافظی گفت و از ماشین پیاده شد. صدای کوبیدن آرام در ماشین، تکانی به آیه داد و نگاهش با پاکان که داشت جلوتر از ماشین، دست در جیب و به آرامی قدم برمی داشت جلو رفت. از ماشین پیاده شد و برای اینکه صدایش وسط هیاهوی اتوبان به گوش او برسد داد زد:
ــ پاکان من حالم خوب نیست. تو دیگه اذیتم نکن.
لحظه‌ای ایستاد، با پایش چند ضربه به زمین زد و دوباره با چرخشی سمت او برگشت. وقتی جلویش ایستاد حس کرد تمام تن آیه می‌لرزد. دستش را گرفت، واقعاً داشت می‌لرزید. پوششش به‌قدری کافی بود که بداند این لرزش از سرما نیست. دستانش را دو طرف صورت او گذاشت و نافذ و عمیق به چشمان طلایی‌‌اش خیره شد.
ــ نیازی نیست من اذیتت کنم. خودت داری خودت رو آزار می‌دی. چرا باید سهراب بگه بیام دنبالت وقتی خودم حال و روزت رو دیدم. وقتی می‌دونستم اگه با اون عصبانیت بشینی پشت فرمون و بیای توی خیابونایی که خودت می‌گی هیچ‌کس توش مثل آدم نمی‌رونه، قطعاً یه بلایی سر خودت میاری.
نگاهش از پلک زدن‌های مداومش افتاد روی لب‌ها و چانه‌ای که به لرزش افتاده بود اما حرفی نمی‌زد. برای یک لحظه فراموش کرد کنار اتوبان ایستاده، فقط حس کرد دختر پیش رویش به یک حامی نیاز دارد. دستش را پشت سر او گذاشت و دست دیگرش را دور کمرش حلقه کرد و او را به آغوش کشید. دستانش را محکم دور او پیچید تا از لرزش تنش کم کند، اما انگار وضع بدتر شد. بغض تا آن لحظه خاموش مانده‌ی آیه شکست و صدای هق‌هقش میان تار و پود پیراهن او گم شد. قد بلندش باعث شده بود سرش را به سرشانه‌ی او بچسباند. دستان آیه روی سینه‌ی او مشت شد و خیسی اشکش را که از پارچه‌ی بلوز ضخیمش رد شد و به تنش رسید، حس کرد. داشت کم می‌آورد. داشت از اینکه او را بغل گرفته پشیمان می‌شد. تا آن روز و آن لحظه، هیچ‌وقت تا این حد خودداری نکرده بود. نمی‌دانست آیه قرار است تا کجا تمام قوانین زندگی او را به هم بریزد.
صدای بوق بلند و کشدار ماشینی که با سرعت از کنارشان رد شد، باعث شد آیه سریع عقب بکشد و با همان هق‌هق خفیفش دستش را روی چشم‌هایش بکشد و پشتش را به پاکان کند. پاکان هم برگشت و پشتش را به او کرد. کف هر دو دستش را چند بار روی صورتش کشید و هر دو را تا روی سرش امتداد داد. وقتی بعد از دقیقه‌ای، دوباره سمت ماشین چرخید دید که آیه به داخل ماشین برگشته و سرش را روی ساعد دستش، به داشبورد تکیه داده و تکان‌های آرامش نشان می‌داد هنوز گریه می‌کند.
آب دهانش را قورت داد و سمت ماشین رفت. وقتی پشت فرمان نشست، دست آیه بالا آمد و سوئیچ را جلوی او گرفت. سری تکان داد و ماشین را روشن کرد. گوشی‌‌اش زنگ خورد. بدون نگاه کردن و فقط از روی ملودی خاصش هم می‌توانست بفهمد سهراب پشت خط است و احتمالاً نگران حال خواهرش شده. تماس را برقرار کرد.
ــ پاکان آیه پیش توئه؟
ــ آره.
ــ خداروشکر‌‌… حواست بهش هست دیگه؟
ــ هست.
ــ ممنون داداش.
تماس کوتاهشان قطع شد و ‌همان‌طور که دوباره ماشین را به حرکت درمی آورد، مثل بار اول پرسید:
ــ می‌ری خونه؟
صدای گرفته‌ی آیه جواب داد:
ــ نه.
ــ پس چی‌کار می‌کنی؟
ــ نمی‌دونم.
پوفی کرد و در اولین دوربرگردان مسیرش را تغییر داد. حالا که آیه نمی‌خواست به خانه برگردد، باید او را جایی می‌برد که بتواند آرامش کند. به جبران تمام وقت‌هایی که حضورش، آرامش را به او برگردانده بود، حقش بود یک امشب را بی‌خیال همه‌چیز می‌شد و کنارش می‌ماند. شاید هم مجبورش می‌کرد کمی حرف بزند و هرچیزی که آزارش می‌داد را بیرون بریزد. نمی‌دانست دقیقاً قرار است چه کار کند، فقط می‌دانست آیه آن شب متعلق به اوست و باید کاری کند تا هرچیزی که باعث ناراحتی‌‌اش شده را فراموش کند.
گزینه‌های زیادی داشت تا خلوت‌ترین جای ممکن را برای آرام کردن آیه انتخاب کند. اولین و محبوب‌ترین گزینه هم خانه‌‌اش بود. ولی مطمئن نبود آیه قبول کند، برای همین هم به سراغ گزینه‌ی بعدی‌‌اش رفت. تمام مدتی که داشت از ارتفاعات جنگل لویزان بالا می‌رفت منتظر بود آیه متوجه اطرافش شود و از او بپرسد کجا می‌رود، اما انگار فکر و ذهنش درگیرتر از این حرف‌ها بود. کمی از راه افتادنشان که گذشته بود سرش را از روی داشبورد برداشت و به پشت صندلی تکیه داد. نگاهش هم برای لحظه‌ای از پنجره‌ی کنارش کنده نشد. سکوت او کم‌کم داشت آزارش می‌داد که بالاخره به نقطه‌ی مورد نظرش رسید. ماشین را کناری پارک کرد و خودش پیاده شد، چند لحظه کنار گاردریل‌های زرد رنگ ایستاد و در یک حرکت، پاهایش را از روی حفاظ‌ها رد کرد و به سمت دیگرش رفت. آیه که سرش را به شیشه تکیه داده بود با دیدن این حرکت پاکان، سرش را بلند کرد و با ترس صاف نشست. فکر به اینکه پاکان دقیقاً در این ارتفاع قرار است چه کند و برای چه به آن طرف حفاظ‌ها رفته، باعث شد فوری از ماشین پیاده شود. برای لحظه‌ای تنش از سرمای بیش از اندازه‌ی آن بالا لرزید و خودش را جمع کرد و بلند گفت:
ــ چی‌کار می‌کنی؟ دیوونه شدی؟
پاکان به سمتش چرخید و آیه نگاه پر از ترسی به سمت پایین انداخت. ارتفاع دره‌ی پیش رویشان خیلی زیاد بود ولی انگار ترسش بی‌دلیل بود چون پشت حفاظ به اندازه‌ی کافی جا برای ایستادن وجود داشت. با این حال اصلاً دلش نمی‌خواست بدون هیچ حفاظی آن لبه بایستد و به پایین خیره شود.
ــ کاری نمی‌کنم. تو هم بیا.
ــ من می‌ترسم‌‌…هوا هم خیلی سرده.
لبخندی به بهانه گیری‌های بچگانه‌‌اش زد و دستش را به سمت او گرفت.
ــ بیا من حواسم بهت هست. واسه سرما هم یه کاری می‌کنیم.
نیشخند و چشمکی حواله‌‌اش کرد و تا آیه خواست چشم غره برود، دستش را گرفت و او را بی‌هوا جلو کشید. آیه جیغ آرامی کشید و خنده‌ی از سر ترسی کرد.
ــ نکن پاکان، می‌ترسم به خدا.
ــ دختر حرف گوش کنی باشی نمی‌ذارم اتفاقی بیفته.
این جمله را آن‌قدر محکم گفت که دیگر جای هیچ تردیدی برای او نگذاشت. دست پاکان را محکم‌تر گرفت و با احتیاط پاهایش را یکی بعد از دیگری، از روی گاردریل رد کرد. نگاه پر از ترسی به پایین انداخت و کمی خودش را عقب کشید. پاکان ‌همان‌طور که دست آیه را محکم گرفته بود عقب رفت و لبه‌ی حفاظ فلزی نشست، آیه را هم مجبور به نشستن کرد. آیه که خیالش، کمی از محکم و مطمئن بودن جایش، راحت شده بود، دست آزادش را توی جیب پالتو کرد و نگاهی به اطراف انداخت. چراغ‌های شهر، در سیاهی شب مثل جواهر می‌درخشیدند و سوسو می‌زدند.
ــ بگو.
آیه متعجب از این جمله‌ی دستوری و غافلگیر کننده، سرش را سمت او برگرداند.
ــ چی بگم؟
ــ هرچی‌که فکر می‌کنی آرومت می‌کنه.
ــ خودت همه‌چی رو دیدی‌‌… چی بگم دیگه؟
ــ می‌دونم چی دیدم و چی شنیدم. می‌گم تو حرف بزن که آروم شی.

***

-ازدواج یه راه حل قانونیه برای ابراز بی‌واسطه‌ی عشق به اونی که از اعماق قلب دوستش داری.

***

-کی گفته نقشی تو زندگیم نداری؟! در حال حاضر، همه‌ی زندگی و عشق و آرزوی من تویی؛ نقشی بیشتر از این می‌خوای؟! مگه از نقش اول، بالاتر هم به کسی می‌دن؟!

***

-تا حالا بهت دروغ نگفتم… به هیچ‌کس دروغ نگفتم. اگر حرفی نزدم و توضیحی ندادم، نیازی نبوده… حسی که به تو دارم، یه حس جدیده، هیچ‌وقت با هیچ‌کسی تجربه‌ش نکردم.

***

-نباید وارد زندگیم می‌شدی؛ اما شدی و با بودنت جوری تو وجودم ریشه زدی که بود و نبودت، مثل مرگ و زندگی شده برام.

***

-آیه قراره جای چی‌ رو واسه‌ت پر کنه؟!
+جای خودش رو قرار بود پر کنه… تو زندگیم فقط یکی مثل آیه رو کم دارم. آیه همونیه که گرفتن دستش و شنیدن صداش نفسمو می‌بره… چرا از نظر شماها خواستن و داشتنش واسه من جرمه؟!

***

-زندگیم به شکل عجیبی تقسیم شده به قبل از اومدن تو و بعد از اومدنت؛ و اصلاً یادم نمی‌آد اون قسمت اول چه شکلی بود که بخوام دوباره بهش برگردم‌.

***

-اینی رو که جلوته، نمی‌شناسم. نمی‌دونم اینی که کنار توئه، پاکان اصلیه یا اونی که تو نمی‌بینی… جدی فکر می‌کنم چیزی نمونده که دیوونه بشم. تصویر هر روزم، خواب هر شبم شده آیه، حتی زمزمه‌ی توی گوشم هم شده صدای آیه.

***

-از کِی فهمیدی حسی هست؟
+نمی‌دونم… یهو دیدم دلم براش تنگ می‌شه.

***

-تو این مدتی که با هم بودیم، همیشه خونسردیت، اعتمادبه‌نفست، غرورت، حتی بی‌تفاوتیت در مورد یه سری چیزها که ممکن بود ناراحتت کنن رو دیدم و تحسینت کردم. سبک زندگی جالبی داری؛ اما بعضی وقتا بی‌تفاوتی زیاد راه حل درستی نیست… همیشه فرار از چیزهایی که آزارت می‌ده لزوماً باعث نمی‌شه که اونا ازت دور بشن.

***

-فکر می‌کردم قراره فقط دوست باشیم.
+تو اولین کسی هستی که دارم واسه شناختنش تلاش می‌کنم. من هیچ‌وقت واسه یه دوست معمولی این‌قدر وقت صرف نمی‌کنم.

***

-گذشتن کار سختیه، پاکان. گذشتن از یه گذشته‌ی خوب، از یه آدم خوب، از یه حرف یا کسی که بدجور دلت رو شکونده. من همیشه سعی کردم بگذرم، اما انگار اونا نمی‌خوان. مدام خودشون رو به من یادآوری می‌کنن. هم گذشته‌م، هم اون آدم خوبی که دیگه نباید باشه، هم اون کسی که دلم رو شکوند.

***

-موندن توی گذشته خوب نیست، هیچ فایده‌ای نداره، فقط باعث غمگین موندنت می‌شه و جلوی پیشرفتت رو می‌گیره.
+من قبول ندارم. به نظر من آدمی که گذشته و پیشینه‌ی خودش رو فراموش می‌کنه، مثل یه آدم بی‌هویت می‌شه. خوبه که آدم به هرجایی می‌رسه، یادش باشه از کجا اومده و تو زندگیش چی گذشته.

***

-حس می‌کنم پشت سکوت و وانمودت به اینکه چیزی برات اهمیت نداره، یه روح خسته داری و یه عالمه حرف که فکر می‌کنی اگه بگی هم کسی درکت نمی‌کنه.

***

-همه‌ی ما آدما گاهی مجبور می‌شیم چیزای باارزشی رو فدا کنیم تا یه چیز ارزشمندتر رو به دست بیاریم.

***

-همیشه یه چیزی پیدا می‌شه که لحظه‌های خوب آدم رو تو یه ثانیه از بین ببره.
+بهشون اهمیت نده… هیچی ارزش به هم زدن لحظه‌های خوب آدم رو نداره.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان خودشکن

آیه: قوی، محکم، خودساخته، عاشق خانواده، قانونمند.
پاکان: مغرور، با اعتمادبه‌نفس، بی‌خیال، هیچ کاری را بدون فکر انجام نمی‌دهد.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید