مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان اوهام عاشقی

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#پایان_خوش #راز_آلود #سرگذشت_واقعی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان اوهام عاشقی

دانلود رمان اوهام عاشقی از نیلوفر قائمی فر که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان اوهام عاشقی

ازدواج سفید، اختلال روانی جنسی، انتقام و ترور شخصیتی در دوران کودکی.

هدف نویسنده از نوشتن رمان اوهام عاشقی

مهمترین هدفم در رمان اوهام عاشقی دادن اطلاعات آسیب شناسی به مخاطب بدون تجربه شخصی آنهاست و گاها در حین خواندن با همذات پنداری بدونند در شرایط مشابه چه عکس العملی باید انجام بدن و راهکار های حقوقی و قانونی بعضی از رخدادها چگونه است.

پیام های رمان اوهام عاشقی
  • شناخت اختلال روانی جنسی و پیامدها و سبک زندگی افراد ی که دچار این نوع اختلال و البته در زمینه هایی بیماری هستند.
  • مضرات ازدواج سفید.
  • مضرات نقض سنت ها و شرعیات.
  • آشنایی با یکی از قوم های مشهور ایران.
  • سازندگی مجدد.
  • قدرت درونی زن رو بشناسند.
  • پیامد زندگی با اشخاصی که توانایی “نه”گفتنو بلد نیستند و پیامد برای زندگی خود همین اشخاص.
  • کارما .
  • چطور زندگیی که با خاک یکسان هست و مجدد زنده کنند.
خلاصه رمان اوهام عاشقی

شروع رمان اوهام عاشقی از همخانگی زنی متاهل اما متارکه کرده با پسری هست که شب عروسیش فرار کرده، در تمام مدت همخانگی این دو نفر هیچ قانون و تابویی رو زیر پا نمی ذارن با اینکه عشق در سینه اشون پنهان شده اما به هم کمک می کنند از روابط سمی و خطرناک نجات پیدا کنند تا بهم برسند…

وقتی همه چی ظاهراً خوب پیش می رفته برای یه سوئ تعبیر و ترجمه غلط ذهنی هر دو نفر از افکار و حرف های هم، چنان به لجاجت می افتند که به یکباره در طول یکشب هرچی ساختن و خراب می کنند و جدا می شند اونم زمانی که گره ای محکم بین اون هاست و خبر ندارند و این شروع اصل داستان هست…

وقتی که این دونفر مقابل هم قرار می گیرند با اون گره زیبایی که این دونفر رو دوباره به هم وصل کرده، با اون خاطرات عاشقونه، با خانواده ی سنتیشون که ازدواج سفیدو ننگ می دونند و میخواهند…

مقدمه رمان اوهام عاشقی

رمان اوهام عاشقی از سرگذشت دو شخص مجزا از هم نوشته شده که من، نویسنده، این دو سرنوشت و به هم وصل کردم و نیمی از داستان و صحنه ها برای بیان اسیب های جامعه و راهکارها و علت های بروز طراحی شده توسط ذهن من هست.

مقداری از متن رمان اوهام عاشقی

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان اوهام عاشقی اثر نیلوفر قائمی فر :

دلم به شدت درد می کرد، حالت تهوع داشتم و از صبح به خاطر مراسم هیچی نخورده بودم تا بتونم خوب برقصم. این دل درد از کجا اومده بود؟

سحر وارد اتاق پرو شد و با تعجب گفت:

-ساقی؟ چرا داری عین مار دور خودت می پیچی؟

-سحر من حالم خیلی بده، نمی تونم…نمی تونم برقصم.

-دلته؟ تو باز دل درد گرفتی؟ چرا دنبال این دردو نمی گیری؟

-باید با این عروسه صحبت کنم؛من برم.

-آخه بدون تو که ما می شم دو نفر! دو نفر برقصیم؟ قرارداد سه نفره است.

-آره دو نفر می تونید، من با این درد مگه می تونم بیام قر بدم؟

-تو یه مدته دل درد داری اینطوری که نمی شه باید بری دکتر، لابد یه چیزی هست.

-آخه قطع می شد الان نمی دونم چرا قطع نمی شه!!

-به نظرم به عروسه حرفی نزن الان جیغ  هوار می کنه. دو ساعته دارن صدا می زنن که داماد بیاد و عقدو بخونن اما دامادو پیدا نمی کنن. حالا تو بری بگی من دارم می رم یارو رم می کنه. تو برو توی عمل انجام شده بمونه.

-پولو بگیری ها. بگو سهم ساقی رو می تونی حذف کنی اما مارو نه.

-مگه جرات داره؟ اینجارو روی سرش خراب می کنم.

دستشو گرفتم و گفتم:

-ببخشید که تنهاتون می ذارم؛ آنیتا کو؟

-داره با اون بی شعور احمقی که مچلش کرده فک می زنه. می گم از اینجا یه راست برو درمونگاه.

-نه بابا یه عرق نعنایی نباتی بخورم خوب می شم.

کمرمو باز کردم و سحر کمکم کرد تا لباس بپوشم و گفت:

-اینا به خاطر اون حرص و جوش هایه که سال ها سر اون مرتیکه خوردی. شیطونه می گه زنگ بزنم به داداش عوضیت بگم کور شده ببین خواهرتو توی چه هچلی انداختی. حالا هی برو ور گوش اون بابای بی مسئولیتت بخون ما دختری که می دیمو پس نمی گیریم؛ عوضی آشغال.

-تو چه ساده ای سحر! اون واسه خودش سینه می زنه چون می ترسه پدرشوهرم از شرکت بندازتش بیرون. الانم که ترفیع گرفته نمی خواد موقعیتش به خطر بیوفته. اگر می تونستم می رفتم شرکت تو روی پدرشوهرم می گفتم پسرت چی از من می خواد و من چرا شش ماهه زندگیو ول کردم و اومدم فلان تپه که نقطه کور شهره خونه گرفتم اما آرامش دارم.

-تو فکر می کنی پدرشوهرت میاد می گه آره عروس گلم تو راست می گی پسر من یونجه اش زیاد شده واسه این عرعر مفت می زنه؟ صدتا حرف بدتر از خودشونو بارت می کنه. لعنتی مملکت که نیست همه ی قانونا به نفع این خطاالله هاست.

خندیدم و دلم درد گرفت و گفتم:

-نمیری سحر! حالا ببین می تونی مارو تبدیل به سنگ کنی یا نه.

-بیا برو، رسیدی حوله داغ کن بذار روی شکمت.

-باشه.

روشو بوسیدم و راه افتادم. ساشا و پدرش وضع مالی خوبی داشتن اما ساشا برای اینکه منو مجبور به کارهایی که می خواد بکنه همیشه ازم همه چی رو دریغ می کرد. مثلا درحالی که می تونست یه ماشین خوب برای من بگیره، نمی گرفت تا بهم وعده وعید بده اگر فلان و بهمان کنی برات می خرم چون خواسته هاش غیر معمول بود. من با تلاش خودم تونسته بودم یه آردی که مدلش بالا نبود برای خودم بخرم اما زیر بار خواسته های اون نرفته بودم.

هر وقت سوار این ماشین می شدم خراب بود و بهم کلی می خندید و گفت:

-حقته! می تونستی برند سوار باشی، می تونستی اما لیاقت نداری. حقیری و دست خودتم نیست!

و من همیشه در جواب این حرفاش می گفتم:

-چون حقیر نیستم سوار ماشینی می شم که خودم زحمتشو کشیدم و خریدم.

باز با تمسخر می گفت:

-با قر دادن؟ زحمت یعنی قر بدی؟

-می دونی می خوای روشن فکر باشی اما نمی تونی. بینه اشو نداری! تفکیک شغلی فقط از یه دهن مریض بلند می شه.

اون وقت بود که به جون هم می افتادیم. من هیچ وقت از کسی نمی خوردم، دوتا می خوردم و سه تا می زدم. اینطوری بار نیومده بودم اما اینطوری عادت کرده بودم چون یه برادر عوضی تر از شوهرم داشتم. آدم ها به همه چی عادت می کنند اما عادتشون اونا رو به یه آدم دیگه تبدیل می کنه.

ماشینو استارت می زدم اما روشن نمی شد. زیر لب گفتم:

-یالا؛ پسر خوبی باش.

یه مستند دیده بودم که کلمات روی مولکول های اشیا تاثیر می ذارن، کلمات همیشه معجزه می کردن، آدم همیشه اینارو می دونه اما تحت شرایط بد همه چی رو فراموش می کنه و منکر می شه!

زیر لب گفتم:

-همیشه رفیق خوبی بودی؛روشن شو.

دوباره استارت زدم، دلم درد وحشتناکی گرفت انقدر که از درد دندونامو روی هم گذاشتم و جیغی از ته گلوم کشیدم. نفسام کشدار شده بود و زیر لب گفتم:

-روشن شو، خواهش می کنم پسرخوب.

استارت زدم و روشن شد. نفسمو بیرون فرستادم و حرکت کردم. از پارکینگ باغ که رد می شدم دیدم یه مرد سن و سال دار با جذبه ی تلخی گفت:

-رهی؟ ازش دفاع نکن، بگو دورشو خط می کشم.

با تردید زیر لب گفتم:

-چی شده؟

جلوتر رفتم و دیدم یه مرد سن سال دار دیگه با عصبانیت به دوتا جوون می گه:

-آبرومون رفته.

ازشون رد شدم و از آینه وسط به پشت سر نگاه کردم. چه بلبشویی یه پا شده!!

با یه دستم دلمو گرفته بودم و از باغ خارج شدم و به جاده ی اصلی رسیدم. جاده تاریک بود، کاش درد نداشتم و این جاده می شد بهترین مسیر برای رانندگی. ضبط ماشین خراب بود و همیشه وقتی با سحر و آنیتا توی این ماشین می شستیم خودمون آهنگ می خوندیم.

لبخندی زدم و زیر لب شروع به خوندن کردم:

قسمت نبود مال هم باشیم

بچرخم دور چشمات عین پروانه

من تنها کسی بودم که ضربه خوردم و هنوز

تمو کارام عین حرفامه

یهو دیدم یکی کنار جاده داره دست تکون می ده. از کنارش رد شدم و چشمم بهش افتاد که کت و شلوار تنش بود. ترمز کردم…نکنه دزد باشه! یا ارازل؟ اوباش که کت و شلوار تنش نمی کنه! برو ساقی! خطرناک نباشه…

از آینه نگاه کردم که داشت به سمتم می دویید. تاریکی فقط قامتشو نشون می داد. چه قد و قواره ی بلندی داشت! غیر معمول بلند بود! بهم رسید و در ماشینو باز کرد و نفس زنان سوار شد.

هاج و واج نگاش کردم، کت و شلوار دامادی تنش بود! یعنی نه یه لباس رسمی و معمولی، از سر و وضعش مشخص بود که داره از عروسی میاد. به طرفم نگاه کرد و…چشماش…چشماش…شبیه اشک بود، اشکی افقی که با همه فرق داشت.

انگار زبونش توی چشماش بود و با چینی که به ابروهاش داده بود گفت:

-چرا نمی ری؟ من عجله دارم!

با حرف زدنش لبش به اندازه ی یه بند انگشت داخل می رفت! انقدر مشهود بود که توی تاریکی توجهمو جلب کرده بود. دوزاریم سریع افتاد و گفتم:

-تو داماد نیستی؟!! داماد باغ….

با لحن عصیانگری گفت:

-می شه بری؟ یا الان انقدر اینجا می ایستی که بیان پیدام کنند؟

از آینه نگاه کردم و از ته جاده چندتا چراغ ماشین دیدم. دستی رو خوابوندم و حرکت کردم. گوشیشو درآورد و همزمان یه مسیج براش اومد و زیر لب گفت:

-رهی،رهی! معطلشون کن.

رهی؟! اون مرد هم اسم رهی رو می گفت!

-پس داماد فراری هستی؟

-می شه تند تر بری؟

-ماشینم تا یه حدی می تونه تند بره. سوار بوگاتی که نیستی.

-اگر سوار بوگاتی بودم باید شک می کردم که با این شانسم این که اینجاست خودمم یا نه..

-اما می تونم برات یه میان بر بزنم که ماشین های پشت سر پیدات نکنند.

سریع به عقب برگشت و گفت:

-لعنتی! پشت سرمونن!

وارد یه جاده ی خاکی شدم و متعجب گفت:

-بلدی؟

-بلد نبودم که چرا خودمو به خاطر یه مرد به خطر بندازم؟

-آهان پس تو مرد ستیز ولی رئوفی!

-مرد ستیز اما انسانیت سرمه البته باید سر تورو زد!

-چی؟!!! بلاخره چی؟ انسانیت یا سرمو بزنی؟

-یه دختر بدبخت وسط عروسی با بی آبرویی نشسته تا تو بری و عقدش کنی و بدبخت ترش کنی.

-نه نه.

توی جاش جا به جا شد و با تاکید و گزند گفت:

-درامش نکن! دختر بدبختی که می گی فقط دنبال اینه که به پست یکی مثل من بخوره تا پول بچاپه بعد اگر یه جا خرجشو ندم کولی بازی و بی آبرویی راه بندازه تا تو صنف پدرم آبروی بابام بره. ندیدی از سر کاراش بابام چه عروسی ای گرفته بود!

خندیدم و گفتم:

-بابام بابام! تو از اونایی که بدون بابات هیچی؟

-انگار نمی شنوی چی می گم! دختره هدف یا علاقه ای به این ازدواج نداره و فقط دنبال مادر خرجه.

-لابد تو هم منفعتتو توی خطر دیدی که تن به ازدواج دادی. مثلا بابات گفته می گیریش یا پول تو جیبیت قطعه.

-برام اهمیتی نداره من چشمم به دست بابام نیست و تو هم شناختی از من نداری اما بابام برام مهمه؛ خیلی مهمه! پدرامون فقط می خوان مارو وادار به ازدواج اجباری کنند.

-ازدواج اجباری؟ توی این دوره زمونه خنده داره!

خواست حرفی بزنه که ادامه دادم:

-اما می فهم یعنی چی؛ وقتی برای چیز مهم تر مجبوری به تقبل؛ فکر نکنم چیزی از این ضجر آورتر باشه.

دلم باز درد گرفت و خم شدم و ساعدمو به شکمم فشار دادم.

-حالت بده؟

نفسم بالا نمی اومد که جوابشو بدم. چشمام از درد تار می دید و دردش غیر قابل تحمل تر می شد.

-چته؟!! هی!

با درد و رنج گفتم:

-دو دقیقه دهنتو ببند.

-نگه دار اگر حالت بده…

به طرفش نگاه کردم و قاطع اما مظلوم گفت:

-من بشینم.

نگه داشتم و پیاده شد. ماشینو دور زد و در سمت منو باز کرد و گفت:

-برو اونور.

-می فهمم؛ اگر تو هم نگی می فهمم…لعنتی…وایستا…

-دلته؟

-آره…

-می خوای بالا بیاری؟

سرمو به تایید تکون دادم و گفت:

-آب توی ماشین داری؟

منتظر جوابم نشد و سویچو برداشت و به سمت عقب ماشین رفت. بطری آبو آورد و توی چنگ گرفت و گفت:

-بیا جلو.

نگاهی بهش کردم و با همون اخم و جدیت گفت:

-چرا نگاه می کنی؟بیا جلو…

صورتمو جلو آوردم و به صورتم آب زد. یه دستمال بهم داد و گفت:

-خشک کن؛ آب به صورتت بزنی بهتر می شی. نفسای عمیق بکش.

-نمی تونم درد دارم، نفس هم می کشم دردم می گیره.

-چته مریضی؟

سرمو به معنی نمی دونم تکون دادم و پامو سمت دیگه دنده گذاشتم و با درد به سمت دیگه رفتم. بطری رو توی صندوق انداخت و اومد سوار شد. راه افتاد و گفت:

-از کدوم ور برم؟

-چپ.

-چپ زده…

-برو چپ، می دونم چی زده..پس عروس ناراحت نیست.

-نه، بهتره بره رو سر یکی دیگه خراب شه.

-ولی بابات خیلی عصبانی بود.

-بابای منو مگه می شناسی؟

-نه ولی هر دوتون در مورد یکی به اسم رهی حرف زدید.

پوخندی زد و گفت:

-داداشمه؛ خیلی مَرده.

-چون فراریت داده؟

-معلومه؛ اون درک می کرد که من چی می کشیدم.

-لابد خودشم لقمه ی اجبار توی دهنش بود.

-نه رهی مجرده.

-پس قدم برداشته که پس فردا تو هم فراریش بدی.

پوزخندی از خنده زد و گفت:

-شاید.

-چطور جلوی باباتون و زورش کم آوردین؟

با پوزخند و تمسخر گفت:

-تو خودت چرا کم آوردی؟

-تو از کجا می دونی کم آوردم؟

-گفتی درک می کنی پس کم آوردی.

-قضیه من فرق داره، بابای من چیزی به اسم عقل توی سرش نیست، عقل و زبونش برادر عوضیمه.

-آهان که اینطور پس بردار سالاریه.

پوزخند نلخی زدم:

-بـــــــــرادر!!

برای چند دقیقه ساکت شدیم و بلاخره اون سکوتو با صدا یا لحن خاصش شکوند:

-الان فرار کردی یا در حال فراری؟

-تو چی فکر می کنی؟

-که عین منی وگرنه شعار های زیادی بود که برام بدی.

سری به تایید تکون دادم:

-ولی من به خوش شانسی تو نبودم که یه رهی داشته باشم تا منو برهونه.

نگاهی به طرفم کرد:

-یعنی چی؟

-یعنی اینکه کسی رو داشته باشم که هوادارم باشه برای همین یه پام اینور بومه و یه پام اونور بوم.

نگاهی بهم کرد و سری به تایید تکون داد و گفت:

-که اینطور…بهش می گن لنگ در هوا!

به سختی خنده ای تلخ گوشه ی لبش نشوند و پوزخندی از خنده زدم و با درد گفتم:

-آی آی آی، لعنت بهش…

-جزو مهمون ها نبودی نه؟جزو پرسنل باغی؟

مکث کرد و دباره گفت:

-اون سمت فقط یه باغ تالار هست و تو هم گفتی بابای منو دیدی!

-نه از پرسنل نیستم.

با تعجب گفت:

-پس از کجا از عروسی و بابام و رهی…

-من رفته بودم مجلس عروسی تورو گرم کنم.

با تردید چشماشو جمع کرد و گیج گفت:

-گرم کنی؟ تو چرا اینطوری حرف می زنی! مجلس گرم کنی یعنی چی؟

-یعنی برقصم.

شوکه با چشمای گرد درحالی که به روبرو نگاه می کرد گفت:

-برقصی؟ بیای برقصی!!!

دستشو بالاتر گرفت و کف دستشو به طرف سقف گردوند و باز مکثی کرد و گفت:

-این یعنی چی؟!

-تو انگار از فضا اومدی؛ چرا انقدر می گی یعنی چی؟ این شغل منه! من مربی رقصم، به اون که قرار بود زنت بشه هم رقص یاد داده بودم که برات دلبری کنه.

زهرخندی زد و گفت:

-دلبری! هه!

-و منو دوتا از دوستام هم مجلستونو گرم می کردیم البته تو زنونه.

باز سکوت کرد، انگار توی سرش با خودش حرف می زد و بی مقدمه بعد یه دقیقه گفت:

-دختره فقط توی همین فازها بود، تو خودتو بذار جای من! خدا وکیلی حاضری با کسی ازدواج کنی که همش گوشی به دسته، عکس از حلقه ی نامزدی، کپشن که اینو نامزدم با فلان و بهمان آورد، حالا ریخت نامزد هم نگاه نمی کنه…پــــــــــــــوف…

مکثی کرد و ادامه داد:

-اولا بعد نامزدی وادارم کرد سیصدتا گل رز بخرم، سیصدتا لعنتی؟!!

عصبی بود ولی داد نمی زد، انگار دادش همون مکث کردناش بود.

-با رهی یه شب تا صبح دنبال گل بودیم چون بابام گفته بود دختره رو بگیر و اول راه نباید بدقلقی دربیاری و بعدا درست می شه. گل توی تعداد بالا رو باید از قبل سفارش داد؛ می دونی چقدر پول گل ها شد؟ بعد یه عکس گرفت و پست گذاشت:”فردای نامزدی!”

باز زهرخندی زد و به طرف چپ نگاهی کرد و سرشو به طرفین تکون داد. خندیدم و گفت:

-می خندی؟ اصلا من چرا دارم به تو می گم؟

-چون کسی غیر من نیست و تو هم دنبال گوش مفتی!

جاخورده دستشو روی هوا گرفت و گفت:

-الان داری توی دهنم می زنی یا دلداری می دی که درکم می کنی؟

-یه چیز بین جفتش که رو…

از درد جیغ کشیدم:

-وای من نمی تونم ای دردو تحمل کنم خــــــــدا…

-می خوای بری درمونگاه؟

-نه نه می خوام برم خونه ام. تو کجا پیاده می شی؟

-تو مگه ی تونی رانندگی کنی؟

-یه کاریش…

حالم داشت بهم می خورد و سریع یه گوشه نگه داشت. درد امونمو بریده بود و تهوع هم قوز بالاقوز بود. یکم که نفسم بالا اومد گفت:

-باید بری دکتر، رنگت خیلی بد شده، نمیری..

-نه من…

از حال بدم نمی تونستم حرف بزنم. توی حالت بی حالی رفته بودم و درد عرق روی تنم نشونده بود و تپش قلبم بالا رفته بود. نمی دونم چقدر گذشته بود که من از درد جیغ می زدم، انگار داشتم می مردم و فقط می دونستم این درد از شکمه یا شاید چیزی اطراف شکم که از رنجش زیاد نمی تونستم تشخیص بدم.

در ماشین باز شد و گفت:

-می تونی راه بری؟

با دست اشاره کردم نه و با هول گفت:

-بشین برم ویلچری چیزی بیارم.

دویید رفت. پول بیمارستان ندارم.. حالا به این پسره چطوری اینو بفهمونم؟ نمی تونستم از درد تکون بخورم و پشت رول بشینم و برم. هیچی هیچی…فقط همش تنم عرق می کرد.

پسره با یه ویلچر اومد و لب زدم:

-نمی تونم..تکون بخورم..

سرشو جلو آورد و گفت:

-گردنمو محکم بگیر من بلندت می کنم.

حتی نتونستم گردنشو محکم بگیرم و جاش جیغ زدم و گفت:

-بــــابــــا کَرم کردی!

با اخم و مکث کوتاه گفت:

-خوبه نمی خوای بزایی! اسمت چیه؟ باید اینجا اسم بگم.

-ساقی.

-ساقی؟ ساقی چی؟

-هماپرور.

-چند سالته؟

با درد و دندونای روی هم گفتم:

-بیست و پنج.

-سابقه ی بیماری داری؟

-نه…

-گروه خونیت چیه شاید بپرسن.

-AB.

وارد اورژانس شدیم و رو به پذیرش گفت:

-دل درد شدید داره، یه دکتر…یعنی یکی بیاد دیگه.

یکی با روپوش سفید کانتر پذیرشو دور زد و به سمتم اومد و گفت:

-کجای دلته؟

به شکم اشاره کردم و رو به پسره گفت:

-ببر روی تخت اونجا بخوابون.

تک تک سوالاتی که پسره ازم پرسیده بودو دکتر پرسید و گفت:

-باید سونوگرافی بشه.

پسره جاخورده گفت:

-حامله است؟

دکتر و پرستار زدن زیر خنده و با دندونای روی هم گفتم:

-دهنتو ببند اَه!

دکتر-سونوگرافی مگه فقط برای بچه است؟ سونوگرفی کنه احتمالا آپاندیسه. خدمه میاد همراهشون برو طبقه ی همکف.

سونوگرافی تا انجام شد سریع منو اتاق عمل فرستادن چون آپاندیس ترکیده بود و من چیزی بین درد و مرگ بودم و هیچی نمی فهمیدم.. حتی در اون حالت نمی تونستم به پول بیمارستان فکر کنم چه برسه به پسری که نمی شناسمش و الان سوییچ ماشینمم دستش بود!

صدای حرف می اومد، حرفارو می شنیدم اما عین جسد بودم، یه صدای زن اومد:

-چرا اونجا ایستادی بیا تو، بیمارستان پرستار نداره و الان یه اتوبوس آدم که تصادف کرده آوردن. بیا بالا سر مریضت وایستا نذار بخوابه، باید هوشیار باشه. الان از بیهوشی دراومده.

-چطوری نذارم؟

زن با حرص گفت:

-کنار تخت بشین باهاش حرف بزن بیدار بشه.

نالیدم و زنه گفت:

-به توهم دارو بی هوشی زدن؟

یه صدای زنونه دیگه گفت:

-پسرجون بیا داخل نترس ما دوازده شب به بعد تبدیل به زامبی نمی شیم. ما هم مریضیم؛ حالا که اجازه دادن بیا تو.

-خانم ها ببخشید؛ سلام.

شنیدم که صدای کشیدن صندلی روی زمین اومد و یکی گفت:

-ساغر!

-ساغر!! اسمش اینجا نوشته ساقی!

یه مکثی کرد و گفت:

-آ…اون…اون اسم توی شناسنامه است و تو خونه ساغر صداش می کنند.

چشمامو به زور باز کردم ببینم این کیه که انقدر داره چرت و پرت میگه اما قرنیه چشمم ناخود آگاه به سمت بالای پلکم می رفت. پرستارو دیدم که بالای سرم گفت:

-ببین دستشو بگیر نذار بخوابه.

-آب بزنم…به…صورتش؟

چرا این مدلی حرف می زنه؟ انگار شمرده شمرده و تاکیدی صحبت می کنه و این حالت حرف زدنش با اون تن صدای خش دار و بمش شبیه این بود که مکث می کنه تا جمله ها یا کلماتشو به طرف مقابلش القا کنه و توی مغرشون فرو کنه!!

پرستار-آقا! فکر کنم خیلی تحت فشار بودی آره؟ استرس شدید داری! مریضه! تو اتاق عمل بوده آب بزنی به صورتش؟

اون خانم دومی که حرف می زد و ظاهرا از بیمارای اتاق بود گفت:

-مریضت جذام داره؟

پسره-جذام؟!نه! اگر داشت که..

با تلخی و پرخاش اما تن صدای پایین گفت:

-دِ دستشو بگیر فشار بده از خواب بیهوشی بیدار بشه.

دستمو گرفت و صدا زد:

-ساغر…ساقی…

پرستار-می خوای یه دیازپام بهت بزنم؟ جدی می گم!

پسره-من…من…

نالیدم و گفت:

-داره ناله می کنه!

پرستار درحالی که می رفت گفت:

-ما زن ها چرا اسیر شما مردهای زمین شدیم؟

زن-شوهرشی؟

پسره-شوهر! نه نه….نه!

مکثی کرد:

-یعنی آره ولی نه اون مدل…یعنی نامزدیم.

زن-از لباست معلومه.

پسره نزدیک شد و گفت:

-خانم؟ خانم ساغر…ساقی…هماپرور..

نالیدم:

-سیس.

-ببین بیدارش…با توام…

با انگشت به شونه ام زد و گفت:

-ساغر…

با ناله و حرص گفتم:

-خــــــــــنگ.

اگر رمان اوهام عاشقی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر قائمی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان اوهام عاشقی

ساقی : مستقل ،خود ساخته، لجوج، هدفمند، صبور، با پشتکار فراوان، بخشنده.
عطا : مهربون،بلندپرواز و سر پرشور، لجباز، شکننده، حساس، متعهد.
رهی : متعهد، حامی، رازدار، صادق.
سحر : حامی، مستقل، با پشتکار، مهربون و دلسوز، وفادار.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید