مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان داژو

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان داژو

این کتاب قبلا توسط انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک موجود در اپلیکیشن باغ استور با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.

خلاصه رمان داژو

داژو داستان دختری به اسم همرازه که تو بچگی بیماری سخت و غیرقابل درمانی داشته. تمامی دکترا ازش قطع امید می‌کنند. خانوادش به هر دری می‌زنند تا دخترشون رو نجات بدن و هر پیشنهادی بهشون می‌شه، پیگیرش می‌شن تا بتونن زنده نگهش دارن، تا جایی که بنا به پیشنهاد یکی از دوستانشون، مبنی بر احضار جن و مراسم زارگیری، به یکی از روستاهای قشم میرن تا بلکه بیماری همراز درمان بشه.
داستان از جایی شروع می‌شه که همراز متوجه یک سری علائم غیر عادی می‌شه و بعد از اون هواپیمایی که به مقصد ترکیه سوار شده، به همراه تمامی مسافران‌ تو یک منطقه‌ی مرزی و کوهستانی سقوط می‌کنه. روستای مرموزی که خونه‌های خالی، اجاق‌های گرم و آتش‌های بدون دودش شک‌برانگیزه و اشکال ناشناخته و مختلفی در اونجا وجود داره که بعیده کار انسان باشه.

مقدمه رمان داژو

هرچیزی ممکن است بر زندگی‌مان اثر بگذارد، بر روی حال و روز، نحوه‌ی بودن و یا نبودنمان. انسان باشد و یا نباشد، مهم اثر است که همه‌چیز را دگرگون می‌کند، می‌سازد و یا نابود می‌کند. آبی که می‌خواهد غرق کند، آتشی که همه‌چیز را می‌سوزاند، سیلی که روان می‌شود و زلزله‌ای که همه‌چیز را ویران می‌کند و از بین می‌برد.
اما من معتقدم، که همه‌چیز به اذن خداست و زمام امور، همگی در دست اوست. اگه بخواهد، می‌شود و اگه نخواهد، نمی‌شود. درست است که طبیعت آتش سوزاندن است، طبیعت آب غرق‏ کردن‏ و طبیعت یک انسان ظالم و بدطینت، بدی کردن و آسیب رساندن؛ ولی بازهم خداوند متعال، اگه بخواهد و اگه مصلحت بداند که مانعی در مقابل او ایجاد کند، می‌کند و سد راهش می‌شود.
یقیناً بودن من هم به خواست و اراده‌ی خداست. آفریدن و خلق کردنم در میان زمین و آسمان‌ها، با آن‌همه تفاوت‌های ذاتی و وجودی. هرچند اگه به‌قول شما موجودی اسرارآمیز و غیرطبیعی باشم؛ اما هستم. دارای درک، شعور، اختیار و هدفم. من پنهانم، جایی در جهان و زمانی موازی؛ اما به وقتش در میان شما، با همان آتش سوزانِ درونی‌ام وجود دارم و حقیقت این است:
«برخی از ما صالح‌اند و برخی جز آن، و ما فرقه‌های گوناگونیم!»

مقداری از متن رمان داژو

با تکه‌ی نسبتاً باریکی از روسری پاره شده‌ی خودش، زخم دور بازوش رو بستم و گره‌ش رو محکم کردم. فکر می‌کنم همون دختری بود که من رو از اون صحنه‌ی دردآور دور کرده بود. هرچند تو اون لحظه به‌قدری به‌هم ریخته بودم که چهره‌اش رو درست ندیده بودم؛ اما به احتمال زیاد خودش بود.
ــ زیاد دستت رو تکون نده، ممکنه باز خون‌ریزی کنه.
سرش رو آروم تکون داد و به دوروبرش نگاه کرد.
ــ حالا چه بلایی سرمون می‌آد؟! تا کی باید این شرایط رو تحمل کنیم؟
ــ نمی‌دونم.
بینیش رو بالا کشید، پاهاش رو تو سینه جمع کرد و به آسمون خیره شد. حالت نگاه کردن و حرف زدنش کمی متفاوت‌تر از بقیه بود، ریلکس‌تر و آروم‌تر به نظر می‌رسید و من برای بهتر شدن حال خودم و گمراه کردن ذهن درب‌وداغونم، دلم می‌خواست بیشتر باهاش حرف بزنم.
ــ تنها سفر می‌کردی؟
نگاهم کرد و لبخند کوتاهی زد.
ــ آره، تنهای تنها.
موهای پخش‌شده تو صورتم رو کنار زدم و به چشم‌های سیاهش خیره شدم.
ــ مثل من.
لبخندش محو شد و حالت نگاهش غمگین.
ــ ای‌کاش بقیه هم مثل ما تنها بودن، بیچاره‌ها همه‌شون داغ‌دار شدن.
نگاه کوتاهی به اطراف انداختم.
ــ باید یه چیزی واسه خوردن پیدا کنیم؛ وگرنه همه‌مون از پا درمی‌آیم.
کمکش کردم روی پاهاش بایسته و خودمم همراهش بلند شدم.
ــ اسم من ساراست.
دستش رو آروم فشار دادم و بهش لبخند زدم.
ــ شینا.
هم‌زمان همون پسر جونی که کمکم کرده بود، کنارم ایستاد و بیخ گوشم پچ‌پچ کرد:
ــ اگه نتونیم آتیش درست کنیم، همه‌مون تا صبح یخ می‌زنیم. مگه چقدر لباس و پتو داریم که بشه همه رو باهاش گرم نگه داشت؟ نگاه کن، همه زخمی و بی‌جونن. باید یه کاری کرد.
سارا متفکر نگاهمون کرد و لب‌هاش آروم تکون خورد.
ــ خب نمی‌شه بریم داخل هواپیما تا صبح بشه؟! اینجا که چیزی برای آتیش زدن وجود نداره، همه‌جا خیسه.
ــ داخل هواپیما گرمه مگه؟ تازه پر از جنازه…
با دیدن پسربچه‌ای که همچنان کنار جنازه‌ی مادرش نشسته و به جسم پوشیده شده از برفش خیره شده بود، جلو رفتم و کنارش زانو زدم. با اینکه تنش رو کاملاً با پتو پوشونده بودیم؛ اما رد خون زیر تنش هنوز هم مشخص بود و دل آدم رو ریش می‌کرد.
ــ اسم تو چیه؟
چشم‌هاش از شدت خواب و خستگی، اندازه‌ی عدس شده و یه جور سوزناکی بغض کرده بود.
ــ سام.
سویی‌شرتم رو تو تنش بالا کشیدم، کلاهش رو روی سرش گذاشتم و بنداش رو محکم کردم.
ــ آقا سامِ خوشگل، تو گرسنه‌ت نیست؟
با اون چشم‌های مظلومش نگاهم کرد و چونه‌ش چین خورد.
ــ خیلی گشنه‌مه، دلمم بدجوری صدا می‌کنه.
به‌قدری شیرین و خواستنی نگاهم کرد، که ناخودآگاه خم شدم و لپ سرد و یخ‌کرده‌ش رو بوسیدم.
ــ من شنیدم غذاهای داخل هواپیما خیلی خوشمزه‌ان، می‌آی باهم بریم پیداشون کنیم؟
لب‌های کوچیکش از هم باز شد و آروم سرش رو بالا و پایین کرد. دستم رو دورش حلقه کردم و عقب کشیدمش. بی‌شک اینجا، جای موندن نبود؛ وگرنه قبل از یخ زدن، همه‌مون روانی می‌شدیم. با اینکه می‌تونست خودش راه بره؛ اما من دلم می‌خواست بغلش کنم و یه جورایی بهش احساس امنیت بدم، برای همین محکم تو بغلم گرفتمش و دست‌هام رو دورش حلقه کردم. سام پسر کوچولوی بامزه و ریزه‌میزه‌ای بود، برای همین بغل کردنش اصلاً کار سختی نبود. دو تایی پیش بقیه رفتیم و همراهشون شدیم. کمی بعد، یه مقدار لباس گرم و خوراکی از داخل وسایل مسافرها پیدا کردیم و سارا مشغول پخش کردنشون شد، به اضافه‌ی غذاهای بسته‌بندی شده‌ی مخصوص هواپیما که واقعاً نعمتی بود برامون.
هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد و برف درشتی می‌بارید. به همین خاطر، همگی دور هم جمع شده و نزدیک به هم نشسته بودیم. هرچند هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت و بیشترشون سکوت کرده بودن. شاید تو خلوت خودشون داشتن به اتفاقی که افتاده بود، فکر می‌کردن و بی‌شک هنوز تو شوک بودن. باورش برای همه سخت بود.
ــ فکر می‌کنی کسی برای نجاتمون بیاد؟! اونم اینجا، تو همچین منطقه‌ای!
نگاهی به سارا انداختم و لب‌هام رو روی هم فشار دادم.
ــ من از این چیزا سر درنمی‌آرم خیلی؛ اما به نظرم خودمون باید دست‌به‌کار بشیم و یه فکری بکنیم، چون اینجا اصلاً شرایط مناسبی برای منتظر موندن نداره.
ــ من از سرما و برف زیاد خوشم می‌آد.
شنیدنش هم تنم رو به لرز می‌انداخت، برای همین پتوی دور تنم رو محکم‌تر کردم و به چهره‌ی غمگین و ناراحت سام خیره شدم. خودمم نمی‌دونم چرا انقدر نسبت به این پسربچه‌ی پنج ساله حساس شده بودم و در مقابلش عکس‌العمل نشون می‌دادم. منی که معروف بودم به سردی و بی‌مهری، حالا با تمام وجود دلم برای این بچه‌ی تنها و بی‌پناه می‌سوخت و یه جورایی دوستش داشتم؛ شاید چون شبیه بچگی‌های خودم بود، همون‌قدر غمگین و تنها.
ــ سارا حواست به این بچه باشه، من برم ببینم چیزی پیدا می‌کنیم برا آتیش درست کردن؟
چند متری ازشون فاصله گرفتم. سرم رو دورتادور چرخوندم و با ناامیدی به زمین پهناوری که از برف پوشیده شده بود خیره شدم. انگار که ذهن منم از این سردی، منجمد شده بود و اصلاً کار نمی‌کرد. بهتر بود با بقیه درموردش حرف می‌زدم و باهم یه فکری می‌کردیم؛ چون با نشستن و غصه خوردن هیچی درست نمی‌شد. شاید می‌شد از سوخت هواپیما هم استفاده کرد و چندتا صندلی رو آتیش زد. هنوز اما از سر جام تکون نخورده بودم که با شنیدن صدای فریادی، چرخیدم و با دقت نگاهش کردم.
پسر جوون روی زانوهاش خم شده بود و نفس‌نفس می‌زد.
ــ یه نفر اون پایین افتاده، فکر کنم زنده‌ست.
گویا فریادی که سرش زده بودم، کار خودش رو کرده و حسابی به خودش اومده و به تکاپو افتاده بود، درواقع اون تنها کسی بود که به جای نشستن و زانوی غم بغل گرفتن، برای پیدا کردن یه راه‌حل، از این‌طرف به اون‌طرف می‌رفت و بیشتر از بقیه هم صحبت می‌کرد.
ــ اگه نجاتش ندیم، یخ می‌زنه.
بی‌حرف دنبالش راه افتادم و با دیدن شیبی که به دره می‌رسید، قلبم درد گرفت. برای همین از ترفند همیشگیم استفاده کردم. حرف زدن به جای ترسیدن و قالب تهی کردن.
ــ تو اسمت چیه؟!
تمام موهاش از برف سفید شده و لب‌های درشت و قلوه‌ایش ترک خورده بود.
ــ علی، اسم تو هم شیناست، درسته؟
ابرویی بالا انداختم و سرم رو کج کردم.
ــ آفرین، چه گوش‌های تیزی داری.
ــ همین‌طور چشم‌های بینا و ریزبین؛ وگرنه اون رو اینجا پیدا نمی‌کردم.
با رسیدن به دره، روی زانوهاش نشست و به پایین سراشیبی اشاره کرد.
ــ اونجاست، می‌بینی؟ شیبش زیاد نی؛ اما خیلی لغزنده و خطرناکه.
کمی عقب‌تر از علی، روی برف‌ها نشستم و به جایی که اشاره کرد بود، زُل زدم. تقریباً دو متر پایین‌تر، کسی روی لبه‌ی شکسته‌شده و تکه‌های سنگی دره افتاده و تنش با برف پوشیده شده بود.
ــ زنده‌ست؟
ــ قفسه‌ی سینه‌ش تکون می‌خورد آخه.
لب‌هام رو گاز گرفتم و با درموندگی نگاهش کردم.
ــ چه جوری بیاریمش بالا؟ شدنی نیست!
ــ می‌میره بیچاره!
دلم می‌خواست همون‌جا بشینم و زار بزنم؛ اما حق با علی بود. اگه یک درصدم زنده بود، باید هرجور شده نجاتش می‌دادیم.
ــ برو بقیه‌ی مردها رو صدا کن بیان، ببین طنابی، چیزی می‌تونی پیدا کنی؟ آهان راستی، پتو هم بیار با خودت.
دست‌هام رو روی زمین مشت کردم و به پایین دره خیره شدم. دقیقاً همون‌جایی که قسمت بالایی هواپیما سقوط کرده و بعدشم منفجر شده بود. با اینکه عمق دره خیلی زیاد بود؛ ولی از این فاصله هم می‌شد لاشه‌ی سوخته ی هواپیما رو تشخیص داد. تصور آدم‌هایی که با کلی امید و آرزو سوارش شده بودن و حالا هیچ نام‌ونشانی ازشون نبود، سرگیجه‌آور بود. به احتمال زیاد این مرد نیمه‌جون هم تو همون قسمت بوده و چه شانسی داشت که اینجا روی لبه‌ی سنگی افتاده و تا حالا زنده مونده بود.
سرم رو خم کردم و با دقت بیشتری نگاهش کردم. برف اکثر جاهای بدنش رو پوشونده و صورت کج شده‌اش تو تاریکی دره اصلاً مشخص نبود. چشم‌هام رو ریز کردم و تو یه لحظه، با احساس بالا و پایین شدن قفسه‌ی سینه‌ش، با تمام وجود فریاد زدم و علی رو صدا کردم. اون مرد واقعاً زنده بود و هر لحظه‌ای که می‌گذشت، بیشتر به مرگ نزدیک می‌شد. هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد و من به حدی استرس گرفته بودم که برای یک لحظه هم نگاه ازش برنمی‌داشتم، انگار که دیدن علائم حیاتیش بهم انرژی می‌داد و من می‌ترسیدم از اینکه قفسه‌ی سینه‌ش ثابت بشه. خودم رو مسبب تمامی این اتفاقاً می‌دونستم و انگار در مقابل تک‌تک این آدم‌ها مسئول بودم.
با رسیدن علی، به همراه دو مرد دیگه، خودم رو کنار کشیدم و دست‌هام رو دور تنم حلقه کردم. مرد مسن‌تر، طنابی که تو دست‌هاش بود رو دور تنه‌ی درخت خشکیده‌ای که کمی بالاتر از دره بود، محکم بست و سر دیگه‌ش رو دور کمر علی گره زد.
ــ بیا این رو نگه دار.
به چراغ‌قوه‌ی تو دست‌هاش نگاهی انداختم. دستم رو جلو بردم و با تردید نگاهش کردم.
ــ می‌تونی تنهایی بری پایین، خطرناکه!
علی با اطمینان طناب دور کمرش رو محکم کرد و چندین مرتبه پشت سر هم نفس کشید.
ــ چراغ‌قوه رو بگیر سمتم، تا یه موقع پام رو جای اشتباه نذارم. شما هم حواستون باشه طناب از دور درخت باز نشه و محکم نگهش دارین.
پاش رو با احتیاط عقب کشید؛ اما به طرز وحشتناکی سُر خورد و اگه کمی دیرتر به زمین چنگ می‌انداخت، سقوط می‌کرد. همه‌مون تکونی خوردیم و علی بیشتر از همه، رنگش از ترس پرید و نگاهش به پایین دره خیره موند. مرد جوون‌تر زیر بازوش رو نگه داشت و بالا کشیدش. سریع جلو رفتم و طناب چسبیده دور کمرش رو چنگ زدم.
ــ من از همه‌تون سبک‌ترم، من می‌رم.
و نگفتم که من هیچیم نمی‌شه و سالم می‌مونم. مردی که سر طناب و زیر بازوی علی رو گرفته بود، نگاهی به قد و بالام انداخت و سرش رو تکون داد.
ــ خطرناکه، شما که نمی‌تونی بری پایین. این کارا مردونه‌ست، شما عقب وایسا.
بی‌توجه بهش، به چشم‌های تیره‌ی علی خیره شدم و لب زدم:
ــ من ورزشکارم، بهتر می‌تونم تعادلم رو حفظ کنم. تو وزنت سنگینه، دره لغزنده و لیزه، هر لحظه ممکنه سُر بخوری و پرت شی پایین. من رو راحت‌تر می‌تونین نگه دارین تا برم پایین.
ــ راست می‌گه، این‌جوری بهتر می‌تونیم کنترلش کنیم و نگهش داریم. زود باشین، وقت داره می‌گذره، اون بنده خدام یخ زد اون پایین!
علی اما با یه حرکت طناب رو از دستم بیرون کشید و یه جورایی به عقب هولم داد.
ــ عقب وایسا شینا و کاری که بهت گفتم بکن.
بعدش هم خیلی سریع خودش رو به‌سمت پایین هل داد. اون دو تا مرد هم طناب رو محکم گرفتن و آروم‌آروم به‌سمت پایین فرستادنش. چراغ‌قوه رو محکم تو دستم نگه داشته بودم. چشم‌هام روی تمامی حرکاتشون دودو می‌زد و از شدت سرما ضربان قلبم کند شده بود. هوا هر لحظه سردتر و بارش برف هم شدیدتر می‌شد.
ــ چی شد علی، زنده‌ست؟!
صدای فریادش میون دره پیچید و من بعد از چند دقیقه تونستم نفس راحتی بکشم.
ــ اره، دارم طناب رو می‌بندم دور کمرش. باید جفتمون رو باهم بکشید بالا، باشه؟!
دیگه حساب دقیقه‌ها از دستم دررفته بود. نمی‌دونم چقدر طول کشید تا جفتشون رو بالا کشیدن. هم‌زمان با دیدن چهره‌ی سرخ علی و مردی که روی دوشش نگه داشته بود، سریع جلو رفتم و پتویی که میون دست‌هام نگه داشته بودم، رو کف زمین پهن کردم.
ــ آروم بذارش زمین، ممکنه جاییش شکسته باشه.
علی با هن‌هن روی زمین خوابوندش و خودش هم کنارش ولو شد.
ــ وای خدا کمرم شکست! چقدر سنگین بود، موندم تو چه‌جوری می‌خواستی این رو کول کنی بیاری بالا.
بی‌توجه به حرف‌هاش، برف‌های چسبیده به تنش رو کنار زدم و پتوی دیگه‌ای روش کشیدم.
ــ باید ببریمش داخل هواپیما، حالش اصلاً خوب نیست. تمام تنش از سرما سفت شده.
برف‌های روی صورتش رو با احتیاط کنار زدم و تو یه لحظه، با دیدن چهره‌ی کبودش، حرف تو دهانم ماسید و تمام تنم شل شد. این آدم خوش‌شانس، همون مرد شیک‌پوشی بود که وسط هواپیما بهم تنه زده و ازم خواسته بود مثل آدم سر جام بشینم. با شنیدن صدای علی از کنارش بلند شدم، مردها از دو طرف پتو رو بلند کردن و من با چراغ قوه‌ای که به دست داشتم، پشت سرشون به راه افتادم. با رسیدن به هواپیما و هیاهوی دورُوبَرش، با سرعت بیشتری جلو رفتم و متعجب به علی نگاه کردم.
ــ چی‌کار دارن می‌کنن؟
ــ می‌خوان داخل هواپیما رو خالی کنن، تا بتونن شب رو اونجا سر کنن. این برف و سرما همه‌مون رو می‌کشه.
سرم رو تکون دادم و دوباره نگاهشون کردم.
ــ جنازه‌ها چی؟! نابود می‌شن تو این یخ‌بندون! نمی‌شه که همین‌جوری بیرون و زیر برف ولشون کرد!
علی شونه‌ای بالا انداخت و نزدیک هواپیما پتو رو زمین گذاشتن.
ــ اون‌جوری خودشون نابود می‌شن، زنده‌زنده!
ــ نذارش اینجا، باید ببریمش داخل هواپیما.
ــ بابا نفسم درنمی‌آد، صبر کن یه دقیقه!
کنارش زانو زدم و به صورت خونی و زخم نسبتاً عمیق کنار شقیقه‌ش خیره شدم. این مرد به یه پزشک نیاز داشت و هر لحظه‌ای که می‌گذشت، بیشتر به مرگ نزدیک می‌شد. سر جام چرخیدم و میون اون بل‌بشو فریاد بلندی کشیدم:
ــ اینجا کسی هست که از پزشکی سر دربیاره؟!
تمام اون آدم‌ها دورتادورمون حلقه زده و بدون هیچ حرفی، تنها نگاه می‌کردن. دستم رو آروم روی شونه‌ی مرد گذاشتم و با دست دیگه آروم به صورتش ضربه زدم.
ــ هی آقا، صدام رو می‌شنوی؟!
اما نه اون چیزی می‌گفت و نه آدم‌هایی که دوروبرمون رو احاطه کرده بودن. با اخم‌هایی که به‌شدت گره خورده بود، سر جام ایستادم و دست‌هام رو از هم باز کردم.
ــ مگه با شماها نیستم؟ چرا حرف نمی‌زنین؟ می‌گم کسی اینجا هست بتونه کمک کنه؟ این داره می‌میره!
ــ ما که چیزی بلد نیستیم آخه خانم، چی‌کارش کنیم؟
ــ والا خودمون انقدر بدبختی سرمون ریخته، نمی‌دونیم باید چه خاکی تو سرمون بریزیم، زن و بچه‌هامون دارن از سرما یخ می‌زنن، دکترمون کجا بود این وسط؟
ــ منم چیزی بلد نیستم به‌خدا؛ وگرنه کمک می‌کردم.
نگاهم رو روی صورت های تک‌تکشون چرخوندم و با تاسف سرم رو تکون دادم.
ــ دارم می‌گم زنده‌ست می‌فهمین؟! اینم مثل ما آدمه، نمی‌شه که همین‌جوری ولش کنیم تا بمیره! اگه یکی از شماها جاش بودین، بازم نظرتون همین بود؟!
ــ خانم ما همین الانشم سالم نیستیم، با کلی درد و مصیبت به‌زور پا شدیم، یه سرپناهی واسه خودمون درست کنیم.
ــ با رها کردن جنازه‌ها زیر برف، یا بی‌تفاوت بودن در مقابل زندگی بقیه؟!
با جلو اومدن دختر ریزه‌میزه‌ای از داخل جمعیت، ساکت شدم و سوالی نگاهش کردم.
ــ من پرستارم، یعنی دانشجوی پرستاری‌ام.
لبخند نصفه‌نیمه‌ای زدم و دستش رو به‌سمت جلو کشیدم.
ــ این خیلی خوبه، خیلی خوبه که اینجایی، واقعاً می‌گم.
نگاه مات و خیره‌ش رو از من، به‌سمت مرد زخمی چرخوند و مثل یک آدم آهنی جلو اومد، درحالی‌که صورتش به نظر هیچ حسی نداشت. همراه خودم روی زمین نشوندمش و دستش رو فشار دادم.
ــ اسمت چیه؟!
من اشتباه می‌کردم. اون وحشت‌زده بود. نگاهش رو روی سر و صورت مرد زخمی می‌چرخید و حالا که نزدیکش بودم، صدای ضربان قلبش رو می‌شنیدم.
ــ گُلی.
ــ ببین گلی، باید به این مرد کمک کنیم، خب؟! حالا تو بگو چی‌کار باید بکنیم.
کمی خم شد، با سرانگشت‌های لرزونش، پلک‌های مرد رو از هم باز کرد و زخمش رو با احتیاط بررسی کرد.
ــ نه، من نمی‌تونم براش کاری کنم، من اصلاً نمی‌دونم باید چی‌کارش کنم! زخمش خیلی عمیقه، بخیه لازم داره، فشارش پایینه، سرم و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه می‌خواد که اینجا نداریم، من نمی‌تونم.
به‌محض تمام شدن حرفش، سر جاش ایستاد و خواست دور شه که بازوش رو محکم چسبیدم و نگهش داشتم.
ــ مگه نمی‌گی پرستاری؟ پس باید یه کاری بکنی براش، نمی‌شه که همین‌طوری بذاری بری، این می‌میره!
چشم‌هاش از اشک خیس شد و تنش زیر دستم لرزید.
ــ تو این شرایط فکر نمی‌کنم زنده بمونه، اصلاً حالش خوب نیست!
فشار محکمی به بازوش دادم و صدام رو با لحن خاصی پایین کشیدم. می‌دونستم که بازوش از جای دستم کبود می‌شه و چشم‌هامم حالت وحشتناک و تهدیدآمیزی به خودش گرفته بود؛ اما برای راضی کردن که نه، برای مجبور کردنش چاره‌ای جز این نداشتم.
ــ سعی که می‌تونی بکنی! تو شروع کن، ما وسایلش روپیدا می‌کنیم. همین الان، نه حتی یک دقیقه‌ی دیگه! فهمیدی؟!
صداش لرزید و از درد گوشه‌ی چشم‌هاش چین خورد.
ــ اگه مُرد چی؟!
ــ اون وقت خیالمون راحته که تلاش خودمون رو کردیم.
رنگ صورتش به‌شدت پریده و حتی توان حرف زدن هم نداشت.
ــ من مطمئنم که تو می‌تونی کمکش کنی.
ــ اینجا نمی‌شه.
سرم رو تکون دادم و دست‌به‌کار شدیم. با کمک علی و چند نفر دیگه، پتوی خیس‌خورده رو بلند کردیم و انتهای هواپیما، روی سطح نسبتاً صاف خوابوندیمش. هواپیمایی که تقریباً خالی شده و تمامی جنازه‌ها و وسایل به‌دردنخور، زیر یکی از بال‌هاش، کنار هم جمع شده بود. حدأقل کاری که می‌شد براشون کرد، لاأقل این‌جوری زیر برف دفن نمی‌شدن و می‌شد تا رسیدن کمک، سالم نگهشون داشت. خانوم‌ها در حال باز کردن چمدون‌ها بودن و چند تا مرد مشغول نصب کردن پتویی جلوی خروجی و بریدگی هواپیما. این‌طوری سرما کمتر به داخل می‌اومد و فضا هم گرم‌تر می‌شد. بیش از اندازه خسته بودیم و عده‌ی زیادی هم زخمی و کم‌جون؛ اما چاره‌ای جز تلاش کردن برای زنده موندن نداشتیم و باید به هر نحوی که شده، شب رو به صبح می‌رسوندیم.
گلی همچنان کنار مرد زخمی نشسته و سارا هم داشت کمکش می‌کرد تا زخمش رو تمیز کنه و جلوی خون‌ریزی رو بگیره. جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ای که سام از زیر یکی از صندلی‌ها پیدا کرده بود، کنار دستش گذاشتم و به حالت نشسته سام رو به بغلم گرفتم. رنگش پریده و تو اون سرما، پیشونیش از عرق‌های درشتی خیس شده بود.
ــ هیچ‌وقت این کار رو دوس نداشتم، واسه‌ی همین استعدادی هم تو این زمینه ندارم.
سارا در جعبه رو باز کرد و به گلی اشاره کرد.
ــ اما من عاشق یاد گرفتن کارای جدید و هیجان‌انگیزم، تو اگه از خون می‌ترسی، برو کنار خودم انجامش می‌دم، قول می‌دم کوکای قشنگی براش بزنم.
حالت چهره‌ی گلی عوض شد و چونه‌ش چین خورد.
ــ من از خون نمی‌ترسم، فقط از این‌جور کارا چندشم می‌شه.
سارا شونه‌ای بالا انداخت و نخ و سوزن بخیه رو جلوی صورتش گرفت.
ــ بسم‌الله.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید