مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان شهزاده‌ ی رویا

ژانر و دسته بندی : ،

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان شهزاده‌ ی رویا

این کتاب قبلا توسط انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک موجود در اپلیکیشن باغ استور با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.

خلاصه رمان شهزاده‌ ی رویا

شهزاده رویا روایتگر زندگی دختری‌ست که با مادر و ناپدری خودش زندگی می‌کند و دل خوشی از این زندگی ندارد و به صورت خیلی اتفاقی پسر عموی خودش را می‌بیند که می‌گوید درصدد جبران گذشته نفس را پیدا کرده.
فرصت طلبی نفس باعث می‌شود که وارد رابطه با باراد بشود تا بتواند از زندگی‌ای که از کودکی در آن اسیر بوده رهایی پیدا کند،غافل از اینکه این تازه شروع ماجراست و ورود باراد به زندگی او با برنامه و نقشه بوده است
رمان پر‌ از لحظات عاشقانه و غیر قابل پیش‌بینی است.

مقداری از متن رمان شهزاده‌ ی رویا

طناز مثل ماهی ‌یک‌ریز روی صندلی به تنش پیچ و تاب می‌داد. از روزی ‌که شنیده بود، باراد تصمیم نهایی‌‌اش را گرفته، از بس گریه کرده بود، پلک‌هایش پف کرده و سرخ بود. پایش روی زمین ضرب گرفته بود و هرازگاهی سر بلند ‌می‌کرد و به خانم معصومی، منشی باراد، نگاه ‌می‌کرد. د‌وباره گوشی منشی زنگ خورد و منشی با اهم اوهم صحبت کرد و طاقت طناز را طاق کرد. از جا که بلند شد، هم‌زمان منشی هم از جا برخاست و با صدای تیزی گفت:
ـ آقای بهاری جلسه داره.
طناز زیر لبی ژکید:
ـ غلط کرده با تو!
از راهروی باریکی که به دفتر باراد می‌رسید، با عجله رد شد. ضربه‌ی محکمی اول با نوک کفش پاشنه‌دارش به در کوبید و سپس در را باز کرد. باراد پشت میز بزرگ مدیریت ایستاده بود و چشمان درشتش به بزرگی دو پیاله شده بود. طناز با همان ضربی که در را باز کرده بود، آن را بست و دستی تو هوا تاب داد و جیغ کشید:
ـ با کی جلسه داری؟ کو؟ کجان؟ شنیدی این‌ور و اون‌ور گفتن باراد زرنگه، باورت شده؟ من بلدم چه بلایی سر این زرنگ بیارم! مرتیکه ده روزه گم‌و‌گوری که چی؟ به خیالت همه مثل تو الاغن، که باور کنن چهارشنبه غر‌وب جلسه داری؟
در باز شد و منشی باراد نگاهی به باراد کرد. باراد رو به او گفت:
ـ خانم معصومی شما برین. خداحافظ تا شنبه. آخر هفته‌ی خوبی داشته باشین.
فنجان‌های کافی‌میکسی را که خودش درست کرده بود، روی میز گذاشت و از پاکت دستمال کاغذی، دستمالی را خارج کرد و به‌سمت طناز گرفت. طناز بی‌توجه به دلجویی او آب دماغش را با صدا بالا کشید و دست برد و از توی کیفش پاکت دستمال جیبی را خارج کرد. ‌یک دستمال خارج کرد و روی صورتش کشید. باراد روی صندلی چرمی مشکی مقابل او نشست و آهسته صدا زد:
ـ طناز… طنازجان!
پلک‌های متورم و سرخ طناز بالا کشیده شد و چشمان پرخون و اشک‌آلودش را به باراد دوخت. با اشکی که از پلکش در رفته بود، پرتهدید گفت:
ـ باراد من تو رو نمی‌بخشم. از امروز دارم بهت می‌گم دودستی زندگیت رو بچسب که قصدم فقط ویرونی زندگیته. قانون من چشم در برابر چشمه! تو نمی‌تونی به این راحتی این‌همه سال قول‌وقرار ازدواج با من بذاری و حالا بخوا‌ی این‌طوری من رو قال بذاری. اون دختره چی داره که من ندارم؟ تو تصمیمت رو همون چند وقت پیش گرفته بودی، من احمق بودم.
فین‌فین‌کنان دستمالی را که میان مشت داشت زیر پلکش کشید و ادامه داد:
ـ من تا امروز جلوی وحید رو گرفتم… ولی اشتباه کردم. تو باید تنبیه شی، باید ‌یاد بگیری بازی با احساسات من چه عواقبی می‌تونه داشته باشه… ببین باراد…
آب دهانش توی گلویش پرید و به سرفه افتاد و این وضعیت فرصت را به باراد داد. فنجان کافی‌میکس را به لب طناز نزدیک کرد. او جرعه‌ای نوشید و دیگر ساکت شد. حالا وقت گفتن باراد بود. دست پیش آورد و دست‌های لطیف و تپل طناز را میان دست گرفت. چشمان غرق‌به‌خون و پرخواهش طناز به دو گوی سیاه چشمان او دوخته شد:
ـ طناز من تو رو دوست دارم و هیچ‌چیز نمی‌تونه محبت تو رو توی دلم ذره‌ای کم کنه.
طناز با دلخوری سری تاب داد، که دیگر باور نمی‌‌کند! باراد سرش را خم کرد و از آن لبخندهای جادویی زد و ابرویی بالا داد و گفت:
ـ تو باور می‌کنی، تو من رو می‌شناسی… تو سال‌هاست که می‌دونی دوست دارم؛ پس نمی‌خوام وقتمون رو صرف چیزایی بکنم که تو می‌دونی. حالا می‌خوام‌ یه رازی رو بهت بگم؛ فقط مثل زن‌ها که به ‌شوهر‌شون قول می‌دن که راز‌شون رو حفظ کنن، باید رازدار من باشی. قول می‌دی؟
لب زیرین طناز زیر دندانش فشرده شد و با نگاه ناباورش سری به علامت مثبت تاب داد. باراد از کنار او قدمی به عقب برداشت و د‌وباره روی صندلی نشست و گفت:
ـ حالا تو چشام نگاه کن.
طناز خیره به او شد.
ـ ببین طناز به‌خدا از ‌یکی بشنوم که جایی راز من رو فاش کردی، می‌دونی که دیوونه‌م و واسه‌م خرجی نداره که زیر همه‌چی بزنم! تو می‌دونی من تو رو دوست دارم و بحثی هم توش نیست. فکر کن ‌یه بازیه، که تو به‌عنوان کسی که از دور ایستاده، باید نگاهش کنی و هرازگاهی می‌تونی نظری هم بدی. راستی تو می‌دونی که وقتی که ‌یه نفر قبل از پدرش از دنیا بره، بهش ارثی نمی‌رسه؟
طناز به‌علامت بله سرش را بالا و پایین داد.ـ خب عموعلیرضا قبل از پدرجون از دنیا رفته بود و قاعدتا چیزی به نفس نمی‌رسید. ولی پدرجون توی وصیتش زمین‌هایی رو که قرار بود به علیرضا برسه، ثبت کرده به نام نفس. قانونی قانونی! چند سال پیش ما‌ یه دفتردار رو می‌شناختیم که واسه‌مون سند‌سازی ‌می‌کرد و زمین‌ها مال بابا می‌شد و هیچ اشکالی هم نداشت. تا اینکه ما کل دارایی‌مون رو ‌یه‌جا کردیم و…
و با چشم به پوستر‌ی که به دیوار اتاقش نصب بود، اشاره کرد.
ـ اون مجتمع بزرگ تجاری‌اداری رو ساختیم.
با دقت بیشتری به چشمان طناز که کم‌کم از اشک خالی می‌شد و پراستفهام خیره به او می‌شد، ادامه داد:
ـ چند وقتیه که کارهای اون دفترخونه لو رفته و اداره‌ی ثبت گیر داده و ته توه ماجراها رو داره درمی‌آره. اگه این ملکیت که از راه غیرقانونی به نام بابا ثبت شده بود، لو بره رو از دست بدیم، تو فکر کن چه بلایی سر ما می‌آد. درحالی‌که انصافا هم نصف سرمایه‌ای که اونجاست مال مائه. اون زمین که قانونی به اسم نفس بهاری ثبت شده به دولت تعلق می‌گیره؛ چون از نظر شناسنامه‌ای علیرضا دختری به اسم نفس نداشته. اینکه ما نفس رو ببریم آزمایش دی ان‌ای بده، خب نشون ‌می‌ده که اون دختر علیرضائه؛ ولی پیچیدگی قضیه تو اینه که ما اگه این کارها رو بکنیم، اون متوجه مسئله می‌شه و اگر اون زمین‌هاش رو بخواد، عملا تمام سرمایه‌ی ما دست اون می‌افته و اگر شکایت اضافه‌تری بکنه، مبنی بر اینکه زمین‌های دیگه‌ای هم طلب داره، دیگه می‌شه قوزِبالاقوز.
دستش را پیش آورد و فنجان کافی‌میکس سرد شده‌‌اش را برداشت و ‌یک جرعه‌‌ای تمام مایع درون فنجان را نوشید. لب زیرینش را میان دهانش مکید گفت:
ـ ببین طناز، خودت هم می‌دونی من سر اون پروژه‌ها چقدر زحمت کشیدم. از طرفی من با دست خالی پیش خانواده‌ی پولدار پدری تو حرفی واسه گفتن ندارم. من باید‌ یه جوری اموال خودمون رو از دست اون دختر بیرون بکشم و با اتفاقاتی که تو گذشته بین مادر اون و خانواده‌ی ما اتفاق افتاده، خب قابل پیش‌بینی نیست که اگر واقعیت رو بدونن، چه عکس‌العملی داشته باشن!
برای اینکه پیازداغ ماجرا را هم بیشتر کند اضافه کرد:
ـ من‌ یه مدت دختره رو زیر نظر داشتم. با اینکه خیلی ساده‌ست و قصد من هم این بود که با ‌یک واحد آپارتمان و‌ یه ماشین سروته قضیه رو هم بیارم، ولی هم نیومده! از ‌یه نظرایی زبله، کل برگه‌هایی رو که می‌دی دستش اول می‌خونه، بعد امضا می‌کنه. کلی روش کار کردم‌، یه دوره بعد از کار به دیدنش رفتم و ‌یک‌سری از اخلاقاش دستم اومده. تنها چاره‌‌اش اینه که توی لباس عروس گیرش بیندازی و ‌یک عالمه امضا و اون وسط‌‌‌مسطا‌ یه وکالت تام‌الاختیار ازش بگیرم.
وای که داشتن ‌یکی‌دو ماهه‌ی نفس و خودخواهی باراد و ترس بهزادخان، به‌خاطر اینکه مبادا نفس سر از کارهای آن‌ها دربیاورد و اجبار او برای عقد بین باراد و نفس، باعث چه دروغ‌ها و توجیهاتی می‌شد!
ـ حالا این، اون رازی بود که تو باید به‌خاطرش با من هم‌دوش شی. اینه که من و بابام و تو ازش آگاهیم و من هم ‌یه چند وقت بعد از اینکه اون زمین به نام ما سند خورد ‌و پنجاه درصد اون پروژه مال من شد، به‌عنوان ‌یه مرد پولدار و متشخص می‌آم سراغ زندگی اصلی خودم. من خونه‌ی پرش رو بهت گفتم دو سال!
بعد با صدا خندید و گفت:
ـ می‌دونی که من آدم اعصاب‌خردکنی هستم و امیدوارم دخترعمو رو زود پشیمون کنم؛ ولی قول می‌دم تا دو سال آینده خبری ازش نباشه.
نگاه طناز به‌طرز عجیبی به او خیره بود. آهسته لب زد:
ـ این‌جوری به نظرت گناه نداره؟!
ـ نه بابا چه گناهی! منم‌ یه مالی می‌دم دستش که واسه این دو سال بس باشه و مردای زیادی رو وسوسه کنه که باهاش ازدواج کنن.
ـ وقتی باهاش ازدواج کنی…
آب دهنش را قورت داد و با شرم گفت:
ـ وقتی تو ‌یه رابطه باشی، کم کم بهش حس…
نگذاشت طناز به سختی ادامه دهد و گفت:
ـ من وارد رابطه‌ای نمی‌شم که به‌خاطرش منافعم زیر پا بره! من رو می‌شناسی که واسه هرکی بتونم معلق بازی کنم، واسه تو نمی‌شه! ببین طناز من با تو زندگی می‌کنم، به شرطی که رازمون، راز باقی بمونه. هیچ‌کس نباید چیزی بدونه.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید