مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان ریسمان قسم

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان ریسمان قسم

برای دانلود رمان ریسمان قسم به قلم مریم جاری نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان ریسمان قسم را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان ریسمان قسم

تاثیر تفاوت‌های عقیدتی، اجتماعی و طبقاتی در زندگی زوجین و بررسی ناهنجاری‌ های رفتاری پس از ازدواج.

هدف نویسنده از نوشتن رمان ریسمان قسم

بیشتر کتاب‌ هایی که توی این ژانر مطالعه می‌کردم، به مشکلاتی می‌پرداختن که مربوط به رسیدن دو جوان به یکدیگر بود و معمولا توی نقطه‌ی وصال‌شون به پایان می‌رسید، درحالیکه به نظر من اصل تنش‌ها بعد از این زمان به وقوع می‌پیونده و نیاز به آگاه‌سازی داره، بنابراین توی تمام آثارم و بالأخص رمان ریسمان قسم، علاوه بر القای تجربه، هدفم به تصویر کشیدن مشکلاتی بوده که در ابتدا نادیده و کم‌ ارزش به نظر می‌ آن اما پس از فروکش کردن تب عشق، به یک معضل برای روابط زناشویی تبدیل می‌شن و زندگی مشترک رو به چالش می‌کشن.

خلاصه رمان ریسمان قسم

پریسان دختر پرشوری‌ ست که یک سر دارد و هزار سودا، اما فشار مالی و اصرار پدرش برای مهاجرت از تهران، او را مجاب می‌کند تا عهدی با پدر ببندد و به واسطه‌ی آن راهی دیار اجدادی بشود. حضورش در روستا، فال نیکی‌ست برای برادر نامادری‌اش «سهند»، که از سالیان دور دل در گرو او دارد. ابراز احساسات و اشتیاق سهند، سبب می‌شود تا شرایط آن‌طور که پریسان پیش‌بینی می‌کرده، پیش نرود؛ پس از ترس آن‌که احساس، پایش را میخکوب روستا کند و از آن‌چه در سر می‌پروراند غافل شود، عهدی را که بسته بود می‌شکند و…

مقدمه رمان ریسمان قسم

پیل ماه و سال را پهلو نمی‌کردم تهی

با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری

هر کتاب تازه‌ای کز ناز داری خود بخوان

من حریفی کهنه‌ام، درسم روان است ای پری

“شهریار”

 

مقداری از متن رمان ریسمان قسم

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر مریم جاری، رمان ریسمان قسم :

فصل اول:

هنگامه‌ی ظهر بود و خورشید با تمام توانش نفس‌های «پریسان» را به تنگنا کشانده بود. ضربان قلبش ناکوک می‌زد. به کندی قدم برمی‌داشت و کف کفش‌هایش تقریباً مماس با زمین کشیده می‌شد.

هر چند قدمی که می‌رفت، یک دستمال کاغذی حرامِ عرق پیشانی‌اش می‌کرد؛ شاید هم گرما بهانه بود و در این استیصال جسمی، اضطراب نقش پررنگ‌تری ایفا می‌کرد. با این وجود حتی یک لحظه‌ هم چشم از برگه برنمی‌داشت.

انگار که نامه‌ی عمل به دستش سپرده بودند؛ البته بی‌شباهت هم نبود. بالأخره زمان اعتراف به پنهان‌کاریِ چند ماهه فرارسیده بود و چه‌کنم‌هایش خیال تمام شدن نداشتند.

با بوق پی‌درپی دوچرخه‌ای که با سرعت از کنارش گذشت، از جا کنده شد و بی‌آن‌که بداند چگونه طیِ مسیر کرده، خود را چند قدمی خانه دید. کلید چرخاند و پا به حیاط نقلی و باصفای‌شان گذاشت.

تابستان در حال رخت بستن بود و آفتابش مهربان‌تر از چند هفته‌ی قبل می‌تابید. با این وجود گل‌های شمعدانی لب حوض پژمرده شده بودند. دلش به حال بی‌زبانی آن‌ها سوخت.

لب پاشویه نشست و همان‌طور که با گل‌ها سلام و احوال‌پرسی می‌کرد مشتش را چند بار از آب حوض پر کرد و به روی‌شان پاشید، و به واسطه‌ی آن آب را به تلاطم انداخت و ماهی‌های ریز و درشت آرمیده در آن را به تکاپو.

کمی بعد دری را که شیشه‌های کوچک رنگی داشت باز کرد و وارد راهروی تنگی شد که چسبیده به راه‌پله‌ای باریک بود. با ته‌مانده‌ی توانش افتان و خیزان از پله‌های منتهی به پشت‌بام بالا رفت.

پنجره‌ی اتاق کوچکش بسته بود و هوایش بسی نفس‌گیر. پنکه‌ی دیواری را روشن کرد اما از تعریق زیاد و چسبندگی لباس‌هایش مشمئز شد و با برداشتن تن‌پوش راهی طبقه‌ی پایین شد تا به حمام برود.

در نیمه‌باز بود و با این‌که می‌دانست پدرش هنوز برنگشته، طبق عادت و از روی ملاحظه ضربه‌ای زد و با کمی مکث وارد خانه شد. از نشیمن کوچکی که با دو فرش لاکی رنگ شش متری پوشیده شده بود گذشت و قبل از رسیدن به سرویس بهداشتی صدای آب و به دنبال آن صدای تهوع «سهیلا» را شنید.

از آن‌جا که حمام و دستشویی درهم ادغام بودند تن‌پوشش را پشت در گذاشت و به سمت اتاقک گوشه‌ی هال رفت، که با داشتن چند تکه کابینت و یک اجاق گاز چهار شعله و یخچالی کوچک نام آشپزخانه را یدک می‌کشید.

لیوانی آب نوشید و از خنکای آن یاد ماهی‌های امانتیِ صاحب‌خانه افتاد، دو قالب یخ بزرگ از فریزر برداشت و به حیاط برد و داخل حوض انداخت. با انگشت پولک ماهی‌های قرمز و مشکی و سفید را لمس کرد و بعد از چند دقیقه آن‌ها را با یخ‌هایی که در آب گرم حوض در حال محو شدن بودند تنها گذاشت.

این بار که وارد خانه شد همسر بور و چشم‌عسلی پدرش را دستمال به دست در حال خروج از سرویس دید. بیش از سه سال از هم‌خانه شدنش با این زن خوش‌خلق می‌گذشت.

از مدتی پیش به نظر ناخوش احوال می‌آمد و صورت رنگ‌پریده‌ی او برای پریسان تازگی نداشت اما تا به امروز چیزی به روی خودش نیاورده بود. با نگاه خاصی به رنگ و روی او جلو رفت و سلام کرد.

سهیلا از حضور نابه‌هنگام پریسان دستپاچه شد:

ـ سلام عزیزم. زود برگشتی، چیزی شده؟ دوستت خونه بود؟ چه خبر؟

از سؤال‌های پی‌درپی او فهمید که سهیلا قصد منحرف کردنش را دارد، اما دل به دلش نداد و بعد از چند هفته زبان به دهان گرفتن، بی‌مقدمه پرسید:

ـ حامله‌ای سهیلا خانم؟

سهیلا کمی مکث کرد و سپس نگاهش را به زمین سر داد:

ـ آره، دو ماه و نیمه هستم، ولی می‌شه فعلاً به روی بابات نیاری؟ آخه از من خواسته بود تا جایی‌که امکان داره از تو پنهون کنم.

ـ اون‌وقت می‌شه بگی چرا؟

ـ خب تو بیست سالته، حتماً ازت خجالت می‌کشه.

پریسان لبخند مسخره‌ای زد:

ـ شترسواری که دولادولا نمی‌شه سهیلا خانم.

و همان‌طور که به طرف حمام می‌رفت گفت:

ـ در هر حال مبارک‌تون باشه.

خیلی کوتاه حمام کرد و بیرون آمد. به اتاقش رفت و بعد از خشک کردن گیسوانش وضو ساخت و مثل چند روز گذشته با حواسی پرت به نماز ایستاد.

افکارش را سبک سنگین کرد و در نهایت به این نتیجه رسید که حاملگی سهیلا را پیش بکشد و با سوءاستفاده از شرمندگی پدرش به‌گونه‌ای از پنهان‌کاریِ خویش پرده بردارد که بتواند امتیاز مثبتی به نفع خود بگیرد. هرچند کارش را دور از انصاف می‌دانست اما فعلاً برای رسیدن به خواسته‌اش چاره‌ای جز این نداشت.

نمازش که تمام شد خوشحال از راهکاری که به ذهنش رسیده پایین رفت. در این فاصله «حسین آقا» هم از محل کارش، آژانس کرایه اتومبیل، برگشته بود و نماز می‌خواند.

پریسان به صورت آفتاب‌سوخته و استخوانی پدرش چشم دوخت. از زمانی که به یاد می‌آورد او را در حال دویدن برای لقمه‌ای نان دیده بود. با این‌که از ته‌ریش و موهای کم‌پشتی که از گذر زمان جوگندمی شده بودند، خجالت می‌کشید اما عزمش را جزم کرده بود تا امروز هرطور که شده ماجرا را بیان کند.

پس از نمازِ پدرش سفره را چید و مثل همیشه در فضایی صمیمی و در حال گپ و گفت ناهار خوردند. پس از آن سهیلا سفره را جمع کرد، پریسان ظرف‌ها را شست و حسین آقا هم طبق عادتِ هر روز به اتاق رفت تا به خواب قیلوله‌اش برسد.

یک ساعت بعد پریسان ضربه‌ای به در اتاق زد تا او را برای شیفت کاری عصر بیدار کند. وارد شد و از آن‌جا که قصد گفت‌وگو داشت در را بست تا حتی‌الامکان سهیلا صدای‌شان را نشنود. کنار پدرش نشست و سرش را پایین انداخت.

حسین آقا دستی به گیسوان مشکی و مواج دخترش کشید و متعجب از رفتار او که خلاف روزهای قبل بود پرسید:

ـ چی شده بابا جون، چیزی می‌خوای بگی؟

پریسان با کمی مکث برگه‌ی پرینتی را که از صفحه‌ی مربوط به قبولی‌اش گرفته بود جلوی او گذاشت. حسین آقا تنها شش کلاس سواد داشت و از حروف انگلیسی چیزی نمی‌دانست. به صورت شفاف و گونه‌های گلبهی پریسان، که از شرم به سرخی می‌زدند، خیره ماند و اشاره‌ای به برگه کرد تا منظور او را بداند.

پریسان لب پایینش را به دندان گرفت:

ـ ببخشید بابا جون، من امسال هم نتونستم سراسری قبول بشم، اما بدون اجازه‌‌ی شما کنکور آزاد هم شرکت کرده بودم و قبول شدم. همون رشته‌ای که می‌خواستم.

حسین آقا با نگاهی بی‌تفاوت نوشته‌های برگه را بالا پایین کرد:

ـ خودسری کردی اما فرقی هم نمی‌کنه. چون از اول بهت گفته بودم یا سراسری قبول شو یا دور درس و دانشگاه رو خط بکش.

پریسان مطمئن بود پدرش شیرینی این موفقیت را به کامش تلخ می‌کند، با این حال به گفته‌ی او اعتراض کرد:

ـ اما بابا جون، من دو سال وقتم رو صرف کنکور سراسری کردم و نشد. هم متقاضی این رشته زیاده، هم باهوش‌تر از من. از طرفی، بدون تست و کلاس اضافه شانس قبولیم پایین بود. اگر همون موقع آزاد خونده بودم الآن دو سال از برنامه‌هام عقب نمی‌افتادم.

ـ بحث نکن پریسان. من هزار جور بدبختی دارم. اگر پول اضافی داشتم باهاش چاله‌های زندگیم رو پر می‌کردم، نه این‌که توی کلاس کنکور و خزانه‌ی دانشگاه بریزم‌شون.

برخاست تا به آژانس برود، اما پریسان که از موافقت او ناامید شده بود آن‌چه را که نباید می‌گفت به زبان آورد:

ـ نمی‌فهمم با این همه بدبختی چه دلیلی داشت یکی دیگه رو به این فلاکت اضافه کنید؟!

حسین آقا دم در ایستاد و برگشت:

ـ منظورت چیه؟!

ـ منظورم همون بچه‌ایه که تا چند ماه دیگه باید خرج به دنیا اومدن و خوراک و پوشکش رو بدید.

یک نیم‌نگاه به چشمان پدرش و دیدن رنگ رخسار او، کافی بود تا از گفته‌ی صریح خود پشیمان شود و درصدد جبران برآید:

ـ ببخشید از دهنم پرید. این مسئله اصلاً به من مربوط نمی‌شه.

دیر یا زود این موضوع برملا می‌شد، از این‌رو حسین آقا که دید کار به این‌جا کشیده زمان را مناسب دید تا تصمیمی را که در یک ماه گذشته از دخترش پنهان کرده بود با او در میان بگذارد. گلویی صاف کرد و با لحنی که شرمش را نشان می‌داد گفت:

ـ سهیلا از وقتی حامله شده، مرتب فشارش بالا می‌ره و گاهی نفسش تنگ می‌شه. دکترش گفته بارداری تو این سن می‌تونه براش خطرناک باشه و بهتره این مدت بره یه جای خوش آب و هوا و حتی المقدور تهران نمونه. از طرف دیگه، مدیر آژانس ازم خواسته مدل ماشینم رو بالا ببرم تا رضایت مشتری‌هاش بالاتر بره.

جدای اینا، صاحب‌خونه برای تمدید قراردادش اجاره‌ی زیادی خواسته. باور کن هیچ‌کدوم از چیزایی که گفتم در توان من نیست.

به یاد تصمیم عجولانه‌ی سال‌ها پیشِ خود افتاد و سرش را پایین انداخت:

ـ ده سال پیش هم اشتباه کردم که به اصرار مادرت اومدم تهران. با اوضاع پیش اومده دیگه صلاح نمی‌دونم این‌جا بمونیم و بهتره برگردیم گرگان.

پریسان با وجود این‌که حس کرده بود پدرش چیزی را از او پنهان می‌کند اما هرگز توقع شنیدن این تصمیم را نداشت و عصبی شد:

ـ شما و سهیلا خانم بدون این‌که به من بگید این همه برنامه ریختید؟! واقعاً نباید نظر منم می‌پرسیدید؟!

ـ اولاً، صلاح می‌دیدم که دیرتر خبردار بشی. ثانیاً، تُو دو سه ماه پیش کنکور آزاد شرکت کردی و من الآن باید بفهمم، پس حق گله نداری. ما توی گرگان خونه داریم و فقط نیاز به بازسازی داره که به چندتا کارگر سپردم و همین روزاست که کارش تموم بشه.

جدا از این، با پول ارثیه‌ی سهیلا و ودیعه‌ی این خونه و کلی هم قرض، یه زمین خوب خریدم تا مثل گذشته کار آبا اجدادیم رو ادامه بدم.

اخم‌های پریسان درهم رفت و افکارش به سال‌های نه‌چندان دور پر کشید…

مکانی که پدرش از آن صحبت می‌کرد روستایی بود اطراف گرگان. جمعیت کمی داشت اما زمین‌های کشاورزی‌اش زبانزد بود. کم و بیش به خاطر داشت که در ده سالگی مادرش، «توسکا» به خاطر اختلافی که با همسایه‌ی دیوار به دیوارشان داشت، پدرش را مجبور به ترک روستا کرده بود.

همسایه‌ای که از قضای روزگار کسی نبود جز خانواده‌ی سهیلا.

البته پریسان از تهران هم دل خوشی نداشت. زیرا دو سال از آمدن‌شان نگذشته بود که مادرش به سرطان ریه مبتلا شد و پریسان هنوز چهارده سالش را تمام نکرده بود که توسکای مهربانش با هزاران آرزو برای او تنهایش گذاشت.

از یادآوری غمِ آن ایام نم اشکی به چشمانش نشست و با بغض گفت:

ـ این همه صغری کبری چیدی تا آخرش بگی می‌خوای برگردی به اون خراب‌شده؟

ـ در مورد زادگاهت این‌طوری حرف نزن. چند سال سختی داره، اما در عوض اگر از زمین محصول خوبی برداشت کنیم اوضاع‌مون خیلی بهتر از این‌جا می‌شه.

ـ مامان اون‌جا رو دوست نداشت، منم نمی‌خوام اون‌جا زندگی کنم. می‌خوام درس بخونم، این‌جا، تو رشته‌ای که دوست دارم. خواهش می‌کنم بابا، یه کار نیمه‌وقت پیدا می‌کنم و خودم خرج تحصیلم رو می‌دم.

ـ نمی‌شه پریسان، من نگران سلامتی سهیلا هستم.

پریسان دستانش را با ضربی محکم چند مرتبه روی پایش کوبید:

ـ سهیلا سهیلا سهیلا… این‌قدر که نگران سهیلا خانمت هستی، دلواپس مادر منم می‌شدی؟ هنوز یادم نرفته که مامان من توی تنهایی جون داد. شما با این‌که می‌دونستی بدحاله تنهاش گذاشته بودی. یادت هست یا نه؟

تندخویی پریسان پدرش را هم عصبی کرد:

ـ بسه پریسان، من توسکا رو بیشتر از جونم دوست داشتم. خودت می‌دونی داروندارم رو خرج سلامتیش کردم، اما نشد. روز مرگشم دنبال یه لقمه نون رفته بودم نه خوش‌گذرونی.

اشکی از گونه‌ی پریسان چکید و به دنبال آن تمام آن‌چه از زبان «دایی تورج» شنیده بود در خاطرش زنده شد.

تورج مرد دهن‌بینی بود و از آن‌جا مخالف ازدواج دوم حسین آقا بود در جواب کنجکاوی‌های پریسان گفته بود که پدرش سال‌ها قبل از ازدواج با توسکا دلباخته‌ی دخترخاله‌اش، سهیلا بوده. وصلتی که با مخالفت سرسختانه‌ی پدر سهیلا به ثمر نرسیده بود و سبب عقب‌گرد حسین آقا و ازدواجش با توسکا شده بود.

همین پیشینه و دخالت‌ها و زخم‌زبان‌های مادر سهیلا، «ونوشه خانم» که روزی آرزو داشت حسین دامادش شود، نهایتاً توسکا را به این نتیجه رسانده بود که همسرش را به هر طریقی شده از روستا دور کند، روستایی که به قول دایی تورج برای مادرش جهنم این دنیا شده بود.

پریسان به خوبی می‌دانست دایی تورج معمولاً در گفتن حرف‌هایش غلو می‌کند، از این‌رو گاهی به راست و دروغ گذشته‌ای که از او شنیده بود شک می‌کرد، اما روزگار پس از آن را به چشمان خود دیده بود…

مرگ پدر سهیلا و به دنبال آن فوت مادر مهربان خودش، دست به دست تقدیر داده بود و همه‌ی شرایط را برای رسیدن پدرش به معشوقه‌ی سابق خود مهیا کرده بود،

و این‌گونه بود که پدرش چند سال پس از فوت توسکا به سراغ سهیلا، که تا آن زمان تمام خواستگارانش را رد کرده بود، رفته و او را با وجود حرف و حدیث‌های فراوانِ اقوام و مخالفت سرسختانه‌ی تورج به خانه‌ی خود آورده بود.

هرچند پریسان مشکلی با سهیلا نداشت اما هرگز این گفته‌ی دایی تورج را از یاد نمی‌برد که به نقل از روستاییان به تکرار می‌گفت، «بیماری توسکا حاصل نفرین‌ها و طلسم‌های ونوشه خانم بوده.»

به سختی جلوی سرریز شدن اشک‌هایش را گرفت و سرش را به چپ و راست تکان داد تا از شر افکاری که هر لحظه ذهن آشفته‌اش را به سویی کوچ می‌دادند رها شود:

ـ من اصلاً دلم نمی‌خواد پا به اون روستا بذارم، می‌رم خونه دایی تورج.

حسین آقا تمام تندخویی دخترش را حاصل هم‌نشینی با همان تورج می‌دانست و با عصبانیتی که از او بعید بود گفت:

ـ خوب گوش کن ببین چی می‌گم… دیگه حق نداری بری خونه‌ی داییت. هرچی می‌کشم از مزخرفاتیه که تورج با اونا مغزت رو شست‌وشو داده. بهتره به جای بحث با من دفتر کتابت رو جمع کنی و به ازدواج با «سهند» فکر کنی. بس که از طرف تو جواب “نه” تو کاسه‌ی التماس‌شون ریختم، دیگه روم نمی‌شه تو صورت خاله ونوشه نگاه کنم.

این هم داستان دیگری بود…

اگر رمان ریسمان قسم رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مریم جاری برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان ریسمان قسم
  • پریسان: دختری زیبا، عاشق درس و کامپیوتر. کمی بلندپرواز و لجوج.
  • سهند: پسری خودساخته و در عاشقی کم‌ نظیر.
  • سهیلا: نامادری پریسان و خواهر سهند. دلسوز و گاهی تندرو.
  • امیر کیان: ظاهری خشن اما قلبی مهربان. مردی منطقی و یک حامی ثابت‌قدم.
  • افشین: مغرور و مهربان و بی‌نهایت کمال‌گرا. در زمینه‌ی اخلاقی، بی‌ثبات و ضعیف‌النفس.
  • مرسده: دختری جذاب و آزاد، پر از کمبودهای عاطفی.
  • محمد حافظ: مردی خانواده‌دوست و از خود گذشته. کمی متعصب.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید