مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان گناه من سادگی بود

سال انتشار : 1396
هشتگ ها :

#پایان_خوش #مثبت_15 #خونبس

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان گناه من سادگی بود

سرگذشت دختری که خونبس می‌شود و گناه پدری را پس می‌دهد که حتی از وجودش نیز با خبر نیست.
طعمه مردی می‌شود که تشنه‌ی انتقام است و عهد بسته تا نفس های او را با عذاب بگیرد. ذره ذره روحش را بکشد و جسمش را به تاراج ببرد.

هدف نویسنده از نوشتن رمان گناه من سادگی بود

ایجاد سرگرمی و علاقه.

پیام های رمان گناه من سادگی بود

عشق و نفرت، مرزی‌ست باریک، میان تاریکی و روشنایی!
مرزی که وجود آدمی را درگیر و به مرور نابود می‌کند…
از طرفی قلبت برای او می‌تپد و از طرفی دیگر، نمی‌توانی چشم روی نفرتت ببندی!
نمی‌توانی… نمی‌شود…
می‌خواهی اما نمی‌شود که فراموش کنی!
داستان من، داستان نفرتی از جنس خون است؛ نفرت مردی به خونبسش!

خلاصه رمان گناه من سادگی بود

گناه من به راستی چه بود که پدرم از من تاوان مرگ عشقش را گرفت در نهایت آرزویم زمانی که فکر میکردم از زندان اتهام گناهم خارج شدم اسیر دست خود شیطان مسجل بر روی زمین شدم …
شکنجه شدم دریده شدم برای گناه پدرم …
اسیر شدم نابود شدم اما شیطان هم دلش برای من سوخت و در آغوشش مرا جای داد و من هم سوختم هم آرامش گرفتم.

مقدمه رمان گناه من سادگی بود

در اقیانوس غم غرق شده ام، ترسیده ام… مدت زمان طولانیست تقلا میکنم کمک میخواهم…
هی غم میخورم، غم شور است!
بدمزه است، تلخ است، من در نمیدانم ها گم شده ام و هیچ کسی را نمیشناسم.
غریبم، خسته ام، ترک خورده ام، فرسوده ام، نیاز به مرمت دارم!
نیاز دارم کسی مرا بازسازی کند، شاید اشتباه میکنم.
نیاز دارم خانه کلنگی دلم، کوبیده شود و از نو ساخته شود.
نیاز دارم هوای دلم بعد از سال ها، آفتابی شود.
نیاز دارم آرام شوم و آرامش را لمس کنم، نیاز دارم زخم هایم پانسمان شوند.
بوسیده شوند، خوب شوند…
نیاز دارم کسی مرا نجات دهد؛ نیاز دارم چشمان سیاه ترس را نبینم.
نیاز دارم درد ها و رنج هایم را بالا بیاورم. نیاز دارم شادی مزه دهانم باشد، نیاز دارم حس خوب قورت دهم، نیاز دارم هیچ کسی را نشناسم و فقط تورا بشناسم.
نیاز دارم در تو گم شوم ،همه این ها بهانه ست نیازم تویی میفهمی مرا؟

مقداری از متن رمان گناه من سادگی بود

با سنگینی نگاهی، چشم هام رو باز کردم.
پلک هام به قدری سنگین بود که نمی تونستم تکونش بدم.
خمیازه بلندی کشیدم و با زور نیم خیز شدم.
ناگهان نگاهم قفل شد به کمیل.
رو صندلی نشسته بود.
دستش رو گذاشته بود زیر چونش و عمیق و خریدارانه نگاهم می کرد.
پتورو کشیدم روم تا لختی بازوم پوشیده بشه.
– چی شده؟
مکث کرد.
– تو خواب از همیشه معصوم تری و ساده تری!
اخم هام رو کشیدم تو هم.
– همین معصومیت و سادگیمه که باعث شده اینجا باشم.
وگرنه مثل خیلی ها می شدم ظالم و به زندگیم ادامه می دادم.
بدون توجه به تیکه حرفم از جاش بلند شد و با قدم های آروم اومد سمتم.
به جعبه روی پاف اشاره کرد.
– بپوشش و بیا پایین!
گنگ به جعبه خیره شدم.
– چی هست؟
لبخند یه وری زد.
– لباس عروس!
هاج و واج نگاهش کردم.
– لباس… عروس؟
بی اختیار زدم زیر خنده.
– شوخی بی مزه ای بود!
لحن جدیش باعث شد خندم رو لبم خشک بشه.
– اگر فکر می کنی شوخیه من مشکل ندارم، ولی یک ساعت دیگه با اون لباس پایین حاضر میشی!
بدون توجه به بازی لباسم از جام بلند شدم و عصبی نگاهش کردم.
– مسخره بازی رو تموم کن!
اینم یه بازیه؟
یا یکی دیگه از دستورهای مزخرفت؟
قدمی جلو گذاشت.
– هرچی که دوست داری حساب کن.
می خوای فکر کنی دستوره؟
باشه دستوره!
می خوای فکر کنی بازیه؟
بازم اشکال نداره!
گریه کن، خودت رو بزن، التماس کن….
به حال من فرقی نداره، اما تو یک ساعت دیگه با اون لباس میای پایین و شرعاً و قانوناً زن من میشی!
با نفرت نگاهش کردم.
– حاضرم بمیرم ولی زن تو نشم!
وحشیانه بازوم رو چنگ زد.
– تو هنوز این رو نفهمیدی؟ باید عملا بهت نشون بدم؟
این رو تو گوشت فرو کن حلما، مرده و زنده تو متعلق به منه!
بهت فرصت میدم فکر کنی…
بهت وقت میدم با شرایط کنار بیای…
اما تو امشب اون لباس رو می پوشی و زن من میشی….
نیشخندی زد و بی رحمانه گفت:
-تو حضور نامزد سابقت!
پرده خیسی جلوی چشمام رو پوشوند.
درک حرفاش خارج از توانم بود.
سیل عظیم اشک هام رو صورتم روان شدند.
با صدای خش داری نالیدم:
– سیاوش اینجاست؟
پوزخندش پررنگ تر شد.
– آره، عاشق سینه چاکت پایینه!
با چشمای پر نگاهش کردم.
– ولم کن لعنتی…
بیشتر از این عذابم نده!
تا الان هرکاری خواستی کردی، هرکاری گفتی انجام دادم اما این یکی نه!
این یکی رو دیگه تسلیمت نمیشم…
هرکاری می خوای بکن، من از سیاوش دست نمی‌کشم.
فشار دستاش رو بیشتر کرد و با حرص غرید:
-شده باشه جنازش رو تیکه تیکه می کنم اما تورو سر سفره عقد می نشونم.
دستم رو محکم زدم تخت سینش و دو قدم رفتم عقب.
-مگه از من بدت نمیومد؟ پس چی شد؟ ها؟ چی شد؟
من هنوز همونم…
هنوزم همون حلمام…
هنوزم دختر قاتل خانوادتم!
پس چرا داری من رو مجبور به کاری می کنی که نمی خوام؟
بیشتر و بیشتر ازش فاصله گرفتم.
– با مردن من راحت میشی؟
اگر می شی جونم رو بگیر، هم من رو خلاص کن هم خودت رو ولی من رو مجبور به کاری نکن که نمی خوام.
محکم کوبیدم به سینه م.
– قلب من تا ابد متعلق به سیاوشه!
با شدت جعبه رو پرت کردم زیر پاش.
– با این چیزها نمی تونی من رو راضی کنی.
من آتیش میزنم اون رو، کفنم می کنم… اما نمی پوشمش!
نفس نفس زنون نگاهش کردم.
رگ گردنش برآمده و قرمز شده بود و دستاش مشت.
از برق نگاهش ترسیدم.
پشتم رو چسبوندم به دیوار.
با صدایی لبریز از عصبانیت غرید:
– خودت خواستی حلما!
فاصله رو تموم کرد.
خم شد رو صورتم و با لحنی که مو به تنم سیخ می کرد گفت:
– بهت گفته بودم نزار عصبی شم…
بارها گفتم پا رو دمم نزار ولی تو گذاشتی…
به تصمیمت احترام می زارم!
می کشم کنار اما اونجوری که من می خوام.
رعشه ای ازتنم رد شد.
حرفاش ترسناک بود و پر از تهدید.
– چیکار…
بدون توجه به من عقب گرد کرد و از اتاق رفت بیرون.
ترسیده مانتوم رو از رو تخت چنگ زدم و پوشیدم.
شالم رو انداختم رو سرم و دویدم بیرون.
پله هارو دوتا یکی اومدم پایین، خبری ازش نبود!
خواستم برگردم که صدای شلیک گلوله از بیرون اومد.
یه لحظه احساس کردم روح از تنم پر کشید.
این صدا…
این صدای پیام خوبی نبود!
با پاهای لرزون خودم رو رسوندم بیرون.
با دیدن سیاوش رو زمین قلبم به درد اومد.
بغض تو گلوم شد درد و تو کل بدنم پیچید.
احساس می کردم یکی گلوم رو گرفته و محکم چنگ می زنه.
رو زانوهام سقوط کردم:
– سیاوش؟
بی حال نگاهم کرد.
بعضم ترکید.
چقدر دلتنگش بودم خدا!
چقدر دلتنگ حمایت هاش بودم!
چقدر دلتنگ صداش بودم!
چقدر دلتنگ مردونگی هاش بودم!
از جام بلند شدم و خواستم برم سمتش که کمیل اجازه نداد.
محکم کمرم رو گرفت و تو بغلش قفلم کرد.
تقلا کردم:
– ولم کن توروخدا، ولم کن لعنتی…
مگه نمی بینی تیر خورده؟
بزار برم پیشش، خواهش می کنم.
سرش رو آورد پایین، با صدای خش داری کنار گوشم زمزمه کرد:
– حرفت رو پس می گیری؟ یا دومیم بزنم؟
نگاه درمانده و وحشت زدم رو بهش دوختم:
– با این کارات می خوای به چی برسی لعنتی؟
نگاهش تو صورتم چرخید:
– به تو!
ترس تو کل وجودم لونه کرد:
– نمی تونی انقدر بی رحم باشی.
اسلحش رو از کنارم رد کرد قبل این که بفهمم چی شد شلیک کرد.
صدای جیغ دلخراش من با فریاد بلند سیاوش در هم ادقام شد.
– ســــــیـــــاوش!
رو زانوهام فرود اومدم.
قلبم از دیدن تصویر روبه روم لرزید.
سیاوش بی جون و غرق در خون افتاده بود یه گوشه!
زانو زدم رو زمین و با عجز و التماس نگاهش کردم.
– تمومش کن لعنتی، تمومش کن…
انقدر عذابم نده!
رو زانوهاش خم شد، سرش رو آورد کنار گوشم و زمزمه وار گفت:
– نترس هنوز زندست، نفس می کشه! پاشه و دستش.
اسلحه رو جلوی چشمام تکون داد.
– تصمیم این که تیر سوم به کجاش بخوره به تو بستگی داره!
نیشخندی زد:
-اون یکی دستش رو بزنم؟ مغزش رو بترکونم؟ یا…
سکوت کرد:
– یا چی؟
صاف تو چشمام خیره شد:
– یا مستقیم بزنم به قلبش؟
به معنای واقعی کلمه خلع سلاح شدم.
تنم از جدیت کلامش لرزید.
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و هق زدم. قلبم بی قرار خودش رو به سینم می کوبید.
سرم رو برگردوندم و نگاهم رو دوختم به مردی که یه روزی زندگی من بود…
ولی الان باید به اجبار ازش می گذشتم.
خیره شدم به جسمی که یه روزی تکیه گاه من بود و حالا بی جون افتاده بود کف زمین.
با چهره پر درد نگاهم کرد.
– حلما…
چشم هام رو بستم.
دلم داشت می ترکید، نفسم داشت بند میومد از شدت بغض!
دستی گونم رو نوازش کرد.
– زود تصمیمت رو بگیر!
نگاه آخرم رو بهش دوختم.
هیچ راهی نداشتم. مجبور بودم باز هم به خاطر جون سیاوش تن به ذلت و اسارت بدم.
آروم لب زدم:
– من رو ببخش!
از جام بلند شدم و بدون نگاه کردم به کسی به سمت ویلا دویدم.
صدای داد بلندش از پشت به گوشم رسید:
– حــــلـــــمــــا!
با سرعت پله ها رو رفتم بالا.
در اتاق رو باز کردم و خودم رو پرت کردم رو تخت.
بغض تو گلوم مثل یه گلوله برفی شد و دوباره و دوباره ترکید.
مشتام رو کوبیدم به تخت و فریاد زدم:
– تــمـــومــــش نـمـــی کنــی خدا؟مـــگــه مــن چــیکارت کردم؟
چــرا تــمــوم نــمـــیشــه این عــــذاب؟ چـــــرا؟؟؟؟
گـــنـــــاهی کردم که تـاوانــش رو دارم به این شــکل پس مـــیدم؟
هق زدم:
-چــقـــدر دیگه بــــاید بـــکـــشـــم؟ چـــقــدر دیگه تـــاوان بــدم تا ولم کـــنی؟
چــقـــدر دیگه عـــذاب بـکــشـــم تـا دســـت از ســرم بــــرداری؟
از جام بلند شدم.
نگاهم از آینه قفل شد به دختری که دیگه فرقی با یه آدم زنده نداشت.
مرده بود…!
خودش، احساسش، وجودش، آرزوهاش، عشقش، همه و همه چیزش!
نگاهم قفل شد به دختری که همه چیزش رو از دست داده بود!
کسی رو نداشت که موقع گریه بگه سرت رو بزار رو شونه من!
کسی رو نداشت که موقع سختی بگه من هستم!
کسی رو نداشت که مقابل مرد ظالم زندگیم وایسه و هوام رو داشته باشه! حتی خدا…
اونم ازم دست کشیده بود!
اشکام قطره قطره چکید.
حتی با فکر کردن به چند دقیقه بعدم نفسم می گرفت.
نگاهم به پنجره خورد.
باید فرار می کردم، از دست همه!
اما کجا؟ پیش کی؟
پوزخندی زدم، من هیچکس رو نداشتم. باید قبول می کردم این رو و تسلیم سرنوشت می شدم.
چشم هام رو بستم و تو دلم زار زدم…
برای بختی که با سیاهی ذغال نوشته شده بود….
برای سرنوشتی که من رو بازنده کرده بود….
من چطور به شکنجه گرم، به کسی که قاتل جسم و روحم بود ، بله می گفتم؟
چطور باقی عمرم رو باهاش می گذروندم؟
با دستام صورتم رو پوشوندم.
مثل آن مسجد نیمه راه تنهایم!
هرکسی که می آید، مسافر است، می شکند…
هم دلم را، هم نمازش را و میرود
به چشماش نگاه کردم.
چشمایی که حالا، هیچ شباهتی به مردی که یه روزی می پرستیدمش نداشت!
با بغض زمزمه کردم:
– دیگه دوسم نداری سیاوش؟
دیگه نمیخوایم؟
با نفرت نگاهم کرد:
– اگه به من بود دوست داشتم برگردم عقب، برگردم به قبل تو؛ تا چشمام به قیافه نحست نخوره!
اگر قدرتش رو، توانش رو داشتم…
یه پاکن برمی داشتم و می کشیدم رو کل لحظه هایی که با تو داشتم.
چشم هام رو بستم، دیگه طاقتش رو نداشتم!
سخت بود…
سخت بود واسه کسی که زندگیته همه زندگیت رو بدی و اون با بی رحمی ترکت کنه.
زبونم نمیومد حرفی بزنم.
چی می گفتم؟ چی داشتم بگم؟
این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند، اما من جلوی دهانش را می گیرم.
وقتی میدانم کسی تمایل به شنیدن صدایش ندارد!
این روزها من خدای سکوت شده ام…
خفقان گرفته ام!
تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود
قلبم تیرهای عمیق می کشید و چشم هام دو دو میزد.
نفسم به سختی میومد بالا.
حرفاش…
حرفاش هرثانیه یادم می اومد و با خنجر به نقطه نقطه بدنم کوبیده میشد.
قدم اول رو برداشتم.
حرفاش تو ذهنم مرور شد!
” حیف، حیف اون همه علاقه و عشق!
قدم دوم رو برداشتم.
” کاش زودتر چشمام رو باز میکردم و روی واقعیت رو میدیدم پس فطرت!
قدم سوم…
” اگر قدرت و توانش رو داشتم یه پاکن برمی داشتم و می کشیدم رو کل لحظه هایی که با تو داشتم”
نفس نفس زنون به زمین نگاه کردم.
قلبم مثل یه وزنه صد کیلویی تو سینم سنگین بود و محکم و بی وقفه می کوبید.
گلوم رو چنگ زدم.
داشتم جون میدادم واسه ذره ای اکسیژن!
چشمام سیاهی رفت.
به زور درو باز کردم و خودم رو کشیدم بیرون.
قدم چهارم…
چشمام تار شد و پاهام سست.
پرت شدم کف زمین!
از لای چشمای نیمه بازم کمیل رو دیدم دوید سمتم و سیاهی مطلق!

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان گناه من سادگی بود

حلما : دختری بی‌گناه و معصوم که مجبور میشه تاوان بده… تاوان عشق اشتباه، تاوان گذشته‌ی مادرش حتی تاوان زنده بودن و نفس کشیدنش.
کمیل : مردی مغرور و خودخواه از تبار عرب زبان ها، که خانواده‌اش توسط نزدیک ترین آدم زندگیش کشته میشن و از اون پدری تشنه‌ی انتقام می‌سازن…

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید