مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان گناه من سادگی بود

سال انتشار : 1396
هشتگ ها :

#پایان_خوش #مثبت_15 #خونبس

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان گناه من سادگی بود

برای دانلود رمان گناه من سادگی بود به قلم ملیکا شاهوردی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان گناه من سادگی بود را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان گناه من سادگی بود

رمان گناه من سادگی بود سرگذشت دختریه که خونبس می‌شود و گناه پدری را پس می‌دهد که حتی از وجودش نیز با خبر نیست.
طعمه مردی می‌شود که تشنه‌ی انتقام است و عهد بسته تا نفس های او را با عذاب بگیرد. ذره ذره روحش را بکشد و جسمش را به تاراج ببرد.

هدف نویسنده از نوشتن رمان گناه من سادگی بود

ایجاد سرگرمی و علاقه.

پیام های رمان گناه من سادگی بود
  • عشق و نفرت، مرزی‌ست باریک، میان تاریکی و روشنایی! مرزی که وجود آدمی را درگیر و به مرور نابود می‌کند…
  • از طرفی قلبت برای او می‌تپد و از طرفی دیگر، نمی‌توانی چشم روی نفرتت ببندی! نمی‌توانی… نمی‌شود… می‌خواهی اما نمی‌شود که فراموش کنی!
  • رمان گناه من سادگی بود، داستان نفرتی از جنس خون است؛ نفرت مردی به خونبسش!
خلاصه رمان گناه من سادگی بود

گناه من به راستی چه بود که پدرم از من تاوان مرگ عشقش را گرفت در نهایت آرزویم زمانی که فکر میکردم از زندان اتهام گناهم خارج شدم اسیر دست خود شیطان مسجل بر روی زمین شدم …
شکنجه شدم دریده شدم برای گناه پدرم …
اسیر شدم نابود شدم اما شیطان هم دلش برای من سوخت و در آغوشش مرا جای داد و من هم سوختم هم آرامش گرفتم.

مقدمه رمان گناه من سادگی بود

در اقیانوس غم غرق شده ام، ترسیده ام… مدت زمان طولانیست تقلا میکنم کمک میخواهم…

هی غم میخورم، غم شور است!

بدمزه است، تلخ است، من در نمیدانم ها گم شده ام و هیچ کسی را نمیشناسم.

غریبم، خسته ام، ترک خورده ام، فرسوده ام، نیاز به مرمت دارم!

نیاز دارم کسی مرا بازسازی کند، شاید اشتباه میکنم.

نیاز دارم خانه کلنگی دلم، کوبیده شود و از نو ساخته شود.

نیاز دارم هوای دلم بعد از سال ها، آفتابی شود.

نیاز دارم آرام شوم و آرامش را لمس کنم، نیاز دارم زخم هایم پانسمان شوند.

بوسیده شوند، خوب شوند…

نیاز دارم کسی مرا نجات دهد؛ نیاز دارم چشمان سیاه ترس را نبینم.

نیاز دارم درد ها و رنج هایم را بالا بیاورم. نیاز دارم شادی مزه دهانم باشد، نیاز دارم حس خوب قورت دهم، نیاز دارم هیچ کسی را نشناسم و فقط تورا بشناسم.

نیاز دارم در تو گم شوم ،همه این ها بهانه ست نیازم تویی میفهمی مرا؟

مقداری از متن رمان گناه من سادگی بود

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان گناه من سادگی بود اثر ملیکا شاهوردی :

( حلما)

از سیاوش خداحافظی کردم و در رو بستم.

به ساعتم نگاه کردم. یکم دیر کرده بودم!

مسیر حیاط تا خونه رو قدم زنان طی کردم.

نفس عمیقی کشیدم.

بوی عطر گل های محمدی پیچید تو بینیم و وجودم رو غرق لذت کرد.

با حسرت به سمت چپم نگاه کردم.

دوست داشتم برم کنار حوض بشینم و ساعت ها به ماه نگاه کنم، ولی می دونستم این کارم به مذاق بابا خوش نمیاد!

مکث کردم.

بازم حواسم نبود تو خیال خودم گفتم “بابا”

پوف کلافه ای کشیدم و به راهم ادامه دادم.

دوباره یادم رفت که من از این کلمه منع بودم.

چون دوست نداشت بهش بگم بابا!

چون من رو مقصر مرگ مامان می دونست… !

مادری که هیچ وقت ندیدمش!

دستاش رو لمس نکردم !

محبتش رو حس نکردم !

به آسمون نگاه کردم و شعر محبوبم رو زیر لب زمزمه کردم:

“ما شقایق های باران خورده ایم

سیلی نا حق فراوان خورده ایم

ساقه احساسِمان خشکیده است

زخم ها از تیغ طوفان خورده ایم

تا چه بود تاکنون تقصیرمان

تا چه باشد بعد از این تقدیرمان”

***

کلیدم رو گذاشتم رو جا کفشی و کفش هام رو در آوردم.

نگاه گذرایی به داخل انداختم، مثل همیشه رو مبل نشسته بود و روزنامه می خوند.

چند قدم رفتم جلو:

– سلام !

بی تفاوت نگاهم کرد:

– کجا بودی؟

نفس عمیقی کشیدم.

– با سیاوش بیرون بودم!

با عصبانیت روزنامه روپرت کرد سمتم و از جاش بلند شد.

ترسیده رفتم عقب.

صدای فریاد بلندش باعث شد تمام تنم بلرزه.

– سـاعـت دوازده شـــبـــه!

گـفــته بـودم بـهت تا هشــت حـق داری بیرون بـاشـی، حـالا کارت به جــایی رسـیده کـه از حـرف من ســرپــیچی می کــنی؟

سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم.

به غیر از گاز گرفتن زبونم چه کار دیگه ای می تونستم انجام بدم؟

بدون توجه به حال بد من به بد و بیراه گفتنش ادامه داد.

– واسم مهم نیست بیرون چه غلطی می کنی و با کی می گردی ولی اینو یادت نره، باز تکرار می کنم آویزه گوش کرِت کن!

اگر الان تو این خونه ای فقط و فقط واسه خاطر آبرومِ، تا انگ بی غیرتی پشتم نباشه!

پس هرکاری می خوای بکنی، باهرکسی که می خوای بگردی و هرساعتی بیرون باشی قبلش به این موضوع فکر کن.

با بی رحمی تمام ادامه داد:

– حالا گمشو اتاقت نبینم قیافه نحست رو.

لبام از بغض لرزید:

– چشم.

با دو خودم رو رسوندم به اتاقم.

در رو بستم و مثل یه سرباز شکست خورده سُر خوردم زمین.

اشک هام بدون اختیار خودم، صورتم رو خیس کردن!

دستم رو محکم کشیدم زیر چشمام و عصبی زیر لب گفتم:

– نیا لعنتی نیا…!

دوباره بغض کردم.

دست خودم نبود، هردفعه با حرفاش زخم عمیقی به قلبم میزد و من چاره ای

جز چشم گفتن و سکوت نداشتم.

صدای زنگ گو‌شیم اومد.

با اکراه از جیب مانتوم درش آوردم.

نیم نگاهی به صفحش انداختم، سیاوش بود!

وسط گریه لبخندی زدم، سیاوش تنها مرحمم بود.

بدون مکث تماس رو وصل کردم.

صدای گرمش تو گوشم پیچید و وجودم رو غرق لذت کرد.

– خوبی عزیزم؟

بغضم سر باز کرد:

-سیاوش؟

نگران صدام کر

– حلما؟ جانم؟ چی شده؟ چرا صدات گرفته عزیزم؟

چشم هام رو بستم و چیزی نگفتم.

– تو که منو جون به لب کردی چی شده؟

اشک هام سرریز شد:

– کاش پیشم بودی، سرم رو می زاشتم رو شونه هات، شونه های من دیگه گنجایش نداره.

داره خم میشه زیر این بار سنگین!

صدای متعجبش تو گوشم پخش شد:

– حلما؟ چت شده؟ می فهمی داری چی میگی؟

چی شد تو این چند دقیقه ؟!

لبم رو محکم گاز گرفتم:

– چیزی نیست ولش کن، رسیدی؟

صدای بلندش تو گوشم اکو شد:

– مــی گــم چـــی شـــده حلما؟ اعصاب من رو بهم نریز!

لبم رو گاز گرفتم.

– داد نزن سیاوش…. با بابام بحثم شد!

پوف کلافه ای کشید:

– سر دیر رسیدنت؟

مکث کردم.

– سیاوش بی خیال دیگه، جان من تمومش کن.

می شناسیش که حساسه، حواست رو بده جلوت، داری رانندگی می کنی!

با عصبانیت غرید:

– بسه دیگه حلما حساسیت چی آخه؟ مگه با غریبه بیرون بودی؟

اینجوری نمی شه باید با کوروش

خان صحبت کنم.

تو نامزد منی، حق منی، ناموس منی، هردفعه زنگ میزنم بهت صدات بغض داره فدات شم.

بی حال از جام بلند شدم.

– درست می شه بالاخره عزیزم، می شه فردا صحبت کنیم؟ من خیلی خستم!

مکث کرد.

– آره، برو استراحت کن فردا می بینمت!

لبخند محوی زدم:

– مراقب خودت باش سلام منم برسون

– چشم.

– خداحافظ.

بدون این که منتظر جوابش باشم قطع کردم.

چشمام از بی خوابی زیاد می سوخت، دکمه های مانتوم رو باز کردم و مقنعه رو پرت کردم یه گوشه.

انقدر خسته بودم که حال هیچ کاری رو نداشتم.

با همون حال خودم رو پرت کردم رو تخت.

چشم هام رو بستم و نفهمیدم کی به خواب عمیقی فرو رفتم.

***

با صدای زنگ گوشیم چشم هام رو باز کردم.

پتو رو کشیدم کنار و بلند شدم.

خمیازه بلندی کشیدم و با بدن کرخت شده به سمت دستشویی رفتم.

جلوی آیینه وایسادم، با دیدن خودم آه از نهادم بلند شد.

کل ریملم پخش شده بود رو صورتم و چشم هام بر اثر گریه دیشب قرمز و متورم شده بود!

صورتم رو با لیف شستم و بعد انجام دادن کارهام اومدم بیرون.

ساعت رو نگاه کردم.

اوه! فقط نیم ساعت وقت داشتم.

آه عمیقی از سینم خارج شد.

شونه رو برداشتم و آروم موهای بلندم رو شونه کردم.

با یاد آوری موقعیتم غم سراسر وجودم رو گرفت.

کاش کوروش خان اجازه میداد درسم رو تموم کنم!

اخه مدرک دیپلم واسه دختری تو شرایط من کافی بود؟

خاطرات گذشته دونه دونه جلوی چشمام زنده شد ولی پردردترینشون اون روز بود! همون روزی که کارنامه معدل بالام رو نشونش دادم و بغلش کردم.

تو عالم بچگی خودم انتظار داشتم دست رو سرم بکشه، تشویقم کنه، اما تنها جوابی که عایدم شده بود یه سیلی پر درد بود!

” بار آخرت باشه آویزونم میشی زیاد خوشحال نباش، چون اینا تاثیری تو وضعیتت نداره!

دیپلمت رو بگیری می شینی خونه همین کافیته!

پوزخند زد، پوزخندی که تا عمق وجودم رو سوزوند:

” برو خداتو شکر کن اجازه دادم تا همینجا بخونی، وگرنه بی سواد می افتادی گوشه خونه ، من پول اضافه ندارم صرف تو کنم”

اون روزها گذشت اما همراه با اون روزها منم گذشتم!

از خودم !

از آرزوهام !

شدم یه آدم دیگه!

سخت دنبال کار گشتم تا دستم تو جیب خودم باشه!

تا منت کوروش خان بالاسرم نباشه!

چند روزی زندگیم به همین روتین بود. دنبال کار گشتن اما کاری نبود، همه یا سابقه کاری می خواستن یا مدرک بالا؛ بعضی هاشونم پیشنهاد های بیشرمانه ای می دادن که از جنس خودم متنفر می شدم.

درست وقتی که از همه جا ناامید شده بودم به پدر سیاوش برخوردم ، برای شرکتش منشی می خواست!

” خانم سپهری من به کسی نیاز دارم که تجربه بالا داشته باشه ، جدا از همه اینا شما حتی مدرک تحصیلیتون هم مرتبط با این کار نیست.

آه عمیقی کشیدم و بلند شدم.

– ممنون آقای مهرپرور ببخشید وقتتون رو گرفتم، موفق باشید.

با شونه های خمیده رفتم بیرون ، بدون توجه به اطرافم به سمت آسانسور داشتم می رفتم که صداش رو از پشت سرم شنیدم:

– خانم سپهری؟

برگشتم سمتش و منتظر نگاهش کردم.

– می تونم چند لحظه دیگه وقتتون رو بگیرم؟

سوالی نگاهش کردم.

به اتاقی که چند لحظه پیش داخلش بودم اشاره کرد:

– بفرمایید داخل، فکر می کنم بتونم کمکتون بکنم!

با مکث رفتم داخل و رو یکی از صندلی ها نشستم ، پشت میزش نشست و دستاشو قفل هم کرد:

– اون جوری که من فهمیدم شما به یه کار فوری نیاز دارید!

همونطور که گفتم بهتون، من به یه منشی با سابقه نیاز دارم اما می تونم واستون یه کار مناسب جور کنم.

چشمام از تعجب درشت شد، تمام نا امیدیم پر کشید و جاش رو به خوشحالی داد:

– چه کاری؟

نفس عمیقی کشید.

– پسر من به تازگی یه کتاب خونه زده! نیاز به یه نیرو فعال داره.

فکر می کنم شما بتونید از پس این کار بربیاید، اگر موافقید آدرس بدم خدمتتون؟!

از خوشحالی رو پام بند نبودم، این فرصت برای من بزرگترین شانس زندگیم بود؛ با ذوق بلند شدم :

– آره آره، چرا موافق نباشم؟ نمی دونم چطور این لطفتون رو جبران کنم.

واقعا ممنونم ازتون آقا.

آدرسش رو نوشت داد بهم و گفت خودش هماهنگی های لازم رو انجام میده!

سرنوشت من رو به سمت اون کتاب خونه فرستاد، اونجا با سیاوش آشنا شدم.

بعد یه مدت شد مرحم قلبم، جسمم، روحم، امیدم به زندگیم.

الان درست دوسال از اون ماجرا گذشته بود! با مخالفت های زیاد من همراه پدر و مادرش اومد خواستگاری.

در کمال تعجب درست وقتی که فکر می کردم بابا جواب منفی میده سریع قبول کرد.

فقط تنها شرطش این بود یه مدتی نامزد باشیم تا اخلاق هامون بیاد دستمون. همون شب یه صیغه سه ساله بینمون خونده شد!

نفسی گرفتم.

هنوز که هنوزه نفهمیدم چرا این رو گفت؛ شاید می خواسته من رو عذاب بده؟

یا شاید دلش به رحم اومده؟

پوزخندی به خودم زدم.

شایدم خواسته به قول خودش آبروش نره نگن هول بود دخترش رو سریع داد!

با صدای تلفنم از افکارم پرت شدم بیرون.

همونجوری شونه به دست جلوی آیینه وایساده بودم.

بدون نگاه کردن به صفحش جواب دادم.

– سلام صبحت بخیر!

صدای شاکی سیاوش اومد:

– کجا موندی پس خانومی، چشم به راهم گذاشتی؟ نمی گی دلم واست تنگ می شه؟

با تعجب ساعت رو نگاه کردم.

عقربه های ساعت نشون از دیر کردنم میدادن.

جیغ آرومی کشیدم.

– وای… دیر کردم…. ببخشید اصلا حواسم نبود الان میام سریع!

صدای خنده بلندش اومد:

– حلما؟

– جانم؟

– برو استراحت کن نمی خواد بیای امروز!

بی مکث به سمت کمدم رفتم :

– نیا چیه! الان آماده میشم سریع. فعلا عزیزم!

بدون این که بزارم جواب بده قطع کردم.

فرم اداریم رو پوشیدم، موهام رو با گیره جمع کردم پشتم، مقنعم رو سر کردم و رفتم بیرون.

به اطراف نگاه کردم.

طبق معمول خونه خالی بود و زودتر از من رفته بود سرکار.

پوف کلافه ای کشیدم و به سمت در رفتم.

کفش هامو پوشیدم و با شکم ناشتا از خونه زدم بیرون.

***

در کتاب خونه رو باز کردم و رفتم داخل. نیم نگاهی به اطراف انداختم، کسی نبود!

نفس عمیقی کشیدم.

معمولا این ساعت از صبح مراجعه کننده

نداشتیم.

چند قدم رفتم جلو، سیاوش پشت به من رو یکی از صندلی ها نشسته بود و حواسش کامل به کتاب جلوش بود.

بی صدا با قدم های آروم رفتم جلو، دستام رو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم رو شونش.

تو جاش پرید و سریع کتاب رو بست. مشکوک نگاهش کردم.

کتاب خیلی بزرگ و قطور بود و جلد عجیبی داشت؛ از بافتش معلوم بود قدمتش زیاده.

– این چه کتابیه؟

هولش داد اون طرف و دستم رو کشید سمت خودش.

با شتاب افتادم رو پاهاش، کمرم رو محکم گرفت و با اخم ساختگی و صدای کلفت شده گفت:

– حالا گوشی رو تو روی آقات قطع می کنی ضعیفه؟

خندیدم، به تبعیت از من اونم خندید.

با ذوق انگشتم رو فرو کردم داخل چال های گونش.

– باز من خندیدم افتادی به جون اینا؟

لبام رو جمع کردم و سرم رو گذاشتم رو سینش:

– خب خوشگلن!

با حسرت نگاهش کردم.

– کاش منم داشتم!

دستش رو دور شونم حلقه کرد و چونش رو گذاشت رو سرم:

– تو همینطوری خوشگلی عزیزم به هیچی نیاز نداری.

لبخند آرومی زدم و از رو پاهاش بلند شدم:

– من برم دیگه الاناست شلوغ شه!

کیفم رو از رو میز برداشتم:

– مواظب باش، زیاد هم خسته نکن خودت رو!

خم شدم و محکم لپش رو گاز گرفتم.

صدای نالش در اومد:

– آخ…!

می دونستم بمونم دادش در میاد پس با اخرین سرعت به سمت میزم دویدم.

مثل همیشه تو قسمت پذیرش نشستم؛ کیفم رو گذاشتم کنارم و با یه بسم الله دفتر رو باز کردم.

***

اسم آخرین نفر رو نوشتم و از جام بلند شدم.

با خستگی دستام رو بردم بالا و کش و قوسی دادم به بدنم دادم.

نفس عمیقی کشیدم.

دلم داشت از گرسنگی ضعف می رفت.

امروز انقدر سرمون شلوغ شد که حتی وقت نکردیم ناهار بخوریم!

وسایلم رو ریختم داخل کیفم:

– خسته نباشی خانومم.

سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.

با لبخند خسته ای تکیه داده بود به دیوار.

– مرسی عزیزم تو هم همینطور!

– وسایلت رو جمع کن شام بریم بیرون!

ساعتم رو نگاه کردم شش بود!

یاد حرف های دیشب بابا افتادم.

دم و بازدم عمیقی گرفتم.

– باشه تو برو منم میام الان…!

اومد سمتم و پیشونیم رو عمیق بوسید، چشم هام رو بستم و غرق ارامش شدم. ازم جدا شد و رفت عقب.

– زود بیا خانوم!

– باشه.

تو کمترین زمان باقی کارام رو انجام دادم و بعد قفل کردن در اومدم بیرون، جلوی کتاب خونه پارک کرده بود.

با خستگی زیاد درو بازکردم و سوار شدم. به در تکیه داد و با ژست خاصی نگاهم کرد.

– خب کجا بریم ؟

با فکری که اومد تو ذهنم چشمام برق زد.

– سیاوش بریم بام آش بخوریم؟

من هوس آش کردم!

با تعجب نگاهم کرد و گفت :

– ما که همین چند روز پیش رفتیم!

چشم هام رو تو کاسه چرخوندم.

– سیاوش اذیت نکن دیگه بریم بام.

ماشین رو روشن کرد و چشمکی زد بهم.

– از الان بگم من با یه کاسه آش سیر نمیشم ها؟

با حرص صداش کردم:

– ســــیـــاوش!

صدای خندش کابین ماشین رو پر کرد.

– چشم شما جون بخواه.

ماشین رو یه گوشه پارک کرد.

نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم.

هوا کم کم داشت تاریک میشد و همین باعث شده بود استرس مثل خوره بیفته به جونم.

از ماشین پیاده شدم، سیاوش هم همراه باهام پیاده شد.

کتش رو پوشید و اومد سمتم.

– بریم حلما؟

دستش رو گرفتم.

-بریم!

قدم زنان رفتیم داخل…

سفارشمون رو دادیم و رو صندلی های بیرون آشکده نشستیم. هوا سوز بدی داشت!

از سرما خودم رو بغل کردم.

صدای خنده سیاوش کنار گوشم بلند شد.

– تو که انقدر سردته چرا می گی بیرون بشینیم؟

پاشو بریم ماشین اونجا گرم تره!

دستام رو مالیدم بهم تا یکم گرمم بشه.

– نه همینجا خوبه داخل خیلی شلوغ بود. واسه همین گفتم بیرون بشینیم، بعدشم مزش به سرماشه دیگه مگه نه؟

آروم خندید:

– راست می گی ….حلما؟

– جانم؟!

کلافه تو جاش تکون خورد:

– هیچی…ولش کن مهم نیست!!!

با دقت نگاهش کردم.

بی قراری از صورتش مشخص بود.

نگران نگاهش کردم.

– چی شده سیاوش؟

دستام رو گرفت تو دستش و نفس عمیقی کشید:

– حلما… !

دوساله که ما نامزدیم، فکر می کنم به اندازه کافی شناخت از هم داریم.

با انگشت شصتش دستم رو نوازش کرد.

– ببین خونه با کل وسایلش آمادست… حتی نیاز به جهیزیه هم نیست، من و خانوادم به حرف بابات احترام گذاشتیم و صبر کردیم، اما دیگه صبرمون تموم شده.

مامان چشم انتظار نوشه، دوست داره زودتر زندگیمون سر و سامون بگیره.

پس کی بابات اجازه میده ازدواج کنیم؟

حلما من واقعا دیگه خسته شدم از این بلاتکلیفی، چند دفعه زنگ زدم این موضوع رو صحبت کنم باهاش اما جواب نداد، نمی خواستم درباره این مسئله با تو صحبت کنم… اما لطفا درکم کن و ازم ناراحت نشو…!

بغض مثل سنگ راه گلوم رو بسته بود و انگار قصد پایین رفتن نداشت، من الان باید چی می گفتم؟

چرا بابا با کاراش من رو تو این شرایط قرار می داد؟

گارسون سینی به دست اومد سمتمون، دستام رو از دستاش جدا کردم و به زمین چشم دوختم.

بعد چند ثانیه مکث گفتم :

– باهاش صحبت می کنم عزیزم نگران نباش، بابا این روزا سرش خیلی شلوغه لابد به خاطر اون بوده جواب نداده، به دل نگیر!

کاسه آش رو گذاشت جلوم و لپم رو محکم کشید:

– فعلا فکر نکن بهش، تا داغه بخور که یخ کردی! آخه چرا تو انقد کم جونی ضعیفه؟ با یه باد میلرزی… زنم انقد ضعیف آخه؟ خدا این چی بود انداختی گیر ما!

خودش از حرفش خندش گرفت.

لبخند کم رنگی زدم و به لپ های قرمزش اشاره کردم:

– تو که وضعیتت بدتر از منه آقا، بعدشم خیلیم دلت بخواد همین که من رو داری باید روزی صد بار نماز شکر بخونی.

خندید.

– بله….بر منکرش لعنت، فقط یکم ضعیفی دیگه اونم درست می کنم… نترس تا آخر عمرت بیخ ریش خودمی، بخوام نخوام مجبورم تحملت کنم!

لبخند عمیقی زدم و بی حرف نگاهش کردم؛ به اون صورت مردونش، اون چشم های رنگیش و چال های مردونش که دلم واسشون قنج می رفت، این مرد به معنای واقعی فرشته زندگی من بود و تو هیچ شرایطی اجازه نمیداد ناراحت بمونم.

اگر رمان گناه من سادگی بود رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ملیکا شاهوردی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان گناه من سادگی بود
  • حلما : دختری بی‌گناه و معصوم که مجبور میشه تاوان بده… تاوان عشق اشتباه، تاوان گذشته‌ی مادرش حتی تاوان زنده بودن و نفس کشیدنش.
  • کمیل : مردی مغرور و خودخواه از تبار عرب زبان ها، که خانواده‌اش توسط نزدیک ترین آدم زندگیش کشته میشن و از اون پدری تشنه‌ی انتقام می‌سازن…

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید