مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان ماه من

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#پایان_خوش #رازآلود #اسارت_اجباری #بدون_سانسور
#هیجانی #خون‌آشامی #گرگینه‌ای

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان ماه من

برای دانلود رمان ماه من به قلم یاسمن فرح زاد باید اپلیکیشن رمانخوانی باغ استور را بصورت رایگان نصب کنید و سپس از اپلیکیشن رمان را با رضایت نویسنده تهیه و مطالعه کنید. مراقب دیگر سایت های متخلف و کلاهبرداری های آن ها باشید.

موضوع اصلی رمان ماه من

رمان ماه من درمورد دلدادگی شاهزاده خون‌ اشام ها به یه دختر مذهبیه که خط قرمز به حساب میاد.

پیام های رمان ماه من

رمان ماه من رو عاشقانه دوست داشتم. می‌خواستم قدرت عشق رو نشون بدم و اینکه رفاقت و استقامت و سختی ها چطور یکیو پخته میکنه و در قالب تخیل نشون بدم با امید مشکلات حل میشه …

خلاصه رمان ماه من

امیرحسین شاهزاده خون‌ آشام ها سه سال پیش عاشق و دلباخته همکلاسی خواهرش ماریا میشه. یسنا دختری ملوس و زیبا و بی نهایت معصوم و خاصه! یک دختر چادری که هیچ نمیدونه امیرحسین یک شیطان به تمام معناست که از دریدن گلوی دختران لذت می‌بره. یسنا بهش دل می‌بازه ولی یه شب اتفاقی واسش میفته که دست رد به سینه امیرحسین میزنه.

رمان ماه من از جایی شروع میشه که سه سال بعد، درحالی که امیرحسین از غم از دست دادن پدر و مادرش و مرگ خواهرش به تهران برمیگرده تا سپیده قاتل خانوادش‌و پیدا کنه.
ولی برادرای امیرحسین متوجه میشن سپیده به دلیلی نامعوم یسنارو ربوده و قصد کشتنش رو داره.

برادران امیر، یسنارو نجات میدن ولی به جای اینکه برشگردونن اون رو به عنوان برده، شب تاج گذاری امیرحسین بهش هدیه میدن و امیرحسین با شیطان صفتی این هدیه بکر رو قبول میکنه و …

مقدمه رمان ماه من

دستمالی برمی‌دارم و خون جاری شده از گردن دختری که همین چند لحظه پیش زیر نیش دندونم جون داد رو پاک می‌کنم. جسد عریان و غرق خونش برام مهم نیست چون اون، اونی که می‌خوام نیست. دلم می‌خواست الآن به جای تیکه پاره کردن گردن دختر روبه‌روم، درحال بوسیدن گردن سفید و زیبای اون می‌بودم.

دلم می‌خواست به جای بریدن لب‌های بی‌جون این دختر، بوسه‌های تب دارم ر‌و روی لب‌های سرخ و قلوه‌ای اون می‌ذاشتم.

دلم می‌خواست به جای شنیدن التماس و گریه‌های این دختر، صدای خنده و ناله‌های اون ر‌و می‌شنیدم وقتی جسم ظریفش رو در بر می‌گیرم. اونی که چشم‌های مشکی و کشیده‌ش شده سنفونی روز و شبِ گیتارِ شکسته‌م… همونی که باعث شد خودم رو در خودم بکشم و بشم درنده‌ای که به قصد کشتن و دریدن هر زنی که با عشوه و زنانگی جلو میاد. من این نبودم، اون من ر‌و اینطوری کرد!

اونی که عشق من ر‌و پس زد، اونی که لذت خنده‌های ریزه میزه‌ش رو ازم گرفت، اونی که من رو توی چاله گونه‌ش اسیر کرد و به غل و زنجیر کشید، اونی که دست‌های ظریف و انگشت‌های کشیده‌ش، سیلی سرخی روی گونه‌م شدن و تازیانه به احساسم زدن.

اون من ر‌و از خودم گرفت… من کشته شده در قطعه‌ی دومِ ملودی بتهوون هستم، من درنده‌ای توی تاریکی هستم، من نحسی خونه‌های خرابه تو دل تاریکی جهنم هستم…

من، شاهزاده‌ی تاریکی‌ام!

مقداری از متن رمان ماه من

بیاید نگاهی بندازیم به شروع رمان ماه من اثر یاسمن فرح‌ زاد :

-تو رو خدا، التماست می‌کنم… به قرآن من اصلا روحمم خبر نداره، نمی‌دونم داری راجع به چی صحبت می‌کنی!

دستی دور دهنم کشیدم، شنیدن صدای التماس‌ها و انکار کردنش، چیزی فراتر از لذت بود. طوری که تمام سیستم‌های شنوایی وجودم با بالاترین درجه‌ی ممکن حساسیت خودشون فعال شده بودن و گوشه گوشه‌ی اصواتش رو به جون و دل می‌خریدن!

چند قدم به سمتش رفتم، هیکل ظریف و لرزونش رو روی زمین کشید و با وحشت به صورت خونسردم‌ نگاه کرد.

علاوه بر زبونش، چشم‌هاش هم درحال التماس کردن و عجز و ناله بودن.

-یکم کمتر زر و زور کن. می‌دونی. شما زنا واقعا صداتون آدم رو روانپریش می‌کنه.

از لحن تمسخرآمیزم، چشم‌هاش مه گرفتن، مژه‌های بلند و ریمل زده‌ش و قطرات اشک سیاه رنگی که از چشم‌های قهوه‌ایش فرو می‌ریختن، چهره‌ش رو زیادی چندش می‌کردن.

دستم رو بالا  آوردم و گره کراواتم رو شل کردم تا جایی که از  گردنم جدا شد. نگاه لرزیده و آمیخته به ترسش، ثانیه به ثانیه محزون‌تر میشد.

کتم رو در آوردم و روی صندلی چوبی کنار دیوار انداختم. نفس‌های عمیق و وحشت زده‌ش انقدر  بلند بودن که مطمئنم بچه‌ها اون بیرون قطعا فهمیدن!

قدم اول رو به سمتش برداشتم، پاهاش رو از زیر دامن کوتاهش به سمت عقب کشید و با دست بهم اشاره کرد.

-نه… نه ببین گوش کن! به خدا نمی‌دونم… نزدیکم نیا… من… من بی‌خبرم… من نمی‌دونم اونا کجان، اصلا نمی‌دونم اونا کین! اشتباه گرفتی…

خونسرد سرم رو کمی خم کردم که مقداری از موهام روی پیشونیم ریخت. سر آستین‌هام رو آروم  تا زدم و ساعتم رو روی میزِ کنار تخت گذاشتم.

-تو راست میگی. نمی‌دونی…شاید من اشتباه گرفتمت ولی، می‌دونی مشکل چیه؟

سرم رو جلو بردم، دست چپم رو آروم  روی گونه‌ها و گردنش کشیدم. کم کم اخم‌هام درهم شدن و با جدیت ادامه دادم.

-من هیچ وقت اشتباه نمی‌کنم!

قطره اشکی از چشم‌هاش چکید و بازم اثر اون مایع سیاه رنگ ریمل روی گونه‌ش، یک ردپای دیگه گذاشت. دستم رو عقب‌تر بردم، بی هوا چنگی به موهاش زدم و از فرق سرش تمامشون رو تو مشتم گرفتم. جیغی از درد کشید.  روی پاهام ایستادم و بلندش کردم، به سختی تعادلش رو حفظ می‌کرد.

با دست آزادم، یقه‌ی لباس دکلته‌ش رو گرفتم، به سمت خودم کشیدم و زیر لب غریدم.

-نظرت راجع به یه عاشقانه‌ی خشن چیه؟

اشک ریختنش دیگه لحظه‌ای شد، با اون ناخن‌های مصنوعی مسخره‌ش به بازوم چنگ زد و التماس کرد.

-تو رو قرآن… تو رو به خاک ماریا… من نمی‌دونم اونا کجان… من اصلا درموردشون نمی‌دونم…

صدای گوشخراشش توام با گریه‌هاش، کم کم شعله‌ی اعصابم رو مشتعل رو مشتعل می‌مرد. موهاش رو بیشتر به عقب کشیدم، طوری که گردن و گلوی سفیدش درست در معرض دیدم باشه. سرم رو پایین بردم و بوسه‌ای به گردنش زدم که هق هقش بیشتر شد.

از لرزیدنش خوشم می‌اومد. از ترسیدنش، از التماسش، از عجزش! یقه‌ی لباسش که هنوزم تو پنجه‌هام اسیر بود رو به سمت پایین کشیدم طوری که از تنش دراومد. با دومین جیغی که کشید، اخم کرده نگاهی به صورتش انداختم.

جیغ سوم…جیغ چهارم!

لعنتی من هنوز کاری نکردم! با همه‌ی حرص و عصبانیتم سیلی محکمی به گونه‌های سیاه شده‌ش زدم و همزمان به سمت تخت هولش دادم. با کمر افتاد روی تخت و با چشم‌هایی که می‌دونستم سیاهی میرن، بهم زل زد. جوری ضربه زدم که صدای برخورد پنجه‌ی بزرگم به گونه‌ش، از صدای جیغی که کشید بلندتر شد.

-زبونت رو خودم باز می‌کنم، عفریته…

بی جون بود. انقدری که وقتی خودم رو روش انداختم، بی حرکت موند و چند ثانیه طول کشید تا تقلا کنه و بازم جیغ بکشه ولی، همین زمان واسه من کافی بود!

دست‌هاش رو با دستم مهار کردم و با اون یکی دستم لباس نصف و نیمه رو کامل در آوردم. نگاه کاوشگرم رو به بدن سفید و عرق کرده‌ش که همزمان می‌لرزید، انداختم.

با دستم پوستش رو لمس کردم که سعی کرد با پاهاش بهم لگد بزنه. بی حوصله روی پاهاش نشستم و به جست ‌و جوم ادامه دادم. با تقلا و تکون خوردن‌های ناشیانه‌ش عصبانی تر شدم و نیشگون بدی از پهلوش گرفتم. خودش رو تکون داد و جیغ زد.

-ولم کن… ولم کن… کثافط عوضی، من نمی‌دونم. دست از سرم بردار…

هرچی اطراف سینه و شکمش رو لمس کردم، چیزی می خواستم رو پیدا نکردم.

دستم رو به سمت پهلوش بردم و بی هوا چرخوندمش، ناله‌ای از درد کرد، دستم رو دو طرف پهلوش محکم فشار دادم.

می‌خواستم تا حد ممکن بهش فشار بیارم، باید درد بکشه، این زنیکه به همین راحتی دهنش باز نمیشه.

وقتی چشمم به گودی کمرش و اون خالکوبی خاص افتاد، لبخندی گوشه‌ی لبم نشست. دست‌هام رو نرم از پهلوهاش به سمت بالا کشیدم، عملا زیر دستم لرزید و لرزیدن، بدجور به مزاقم چسبید.

-اتفاقا می‌دونی عزیزم! من هیچ وقت طرفم‌ رو اشتباه انتخاب نمی‌کنم.

جلو رفتم، قفسه‌ی سینه‌م رو روی شونه‌هاش گذاشتم و بهش فشار آوردم. هق هقی کرد و من آروم ادامه دادم.

-سپیده کجاست؟

-ن… نمی‌دونم…

-می‌دونی؟ من وقتی اعصابم خرد بشه واقعا آدم غیرقابل تحملی میشم.

چاقوم رو آروم  از پشت کمرم برداشتم، تمام وزنم روی هیکلش بود، کاملا از پشت بهش چسبیده بودم و همین واسه یک زن، حتی زنی که دست خورده‌ست، زیادی طاقت فرساست. از موهاش گرفتم و صورتش رو محکم روی تشک نگه داشتم، سرم رو جلو بردم و نفسم رو روی صورتش فوت کردم. می‌خواستم با همه‌ی وجودش بفهمه که توی دست من گیر افتاده، می‌خواستم با جون و دل حسش کنه.

چاقوم رو روی گونه‌ش گذاشتم و اجازه دادم سردی چاقو به وجودش تزریق بشه.

-یه بار دیگه ازت می پرسم، سپیده کجاست؟

لرزید ولی با وجود تمام وحشتش داد زد.

-نمی‌دونم! کثافط. نمی‌دونم…

دیگه کم کم طاقتم طاق میشد، افراد این گروه یا زیادی وفادارن یا زیادی احمق، شایدم زیادی زبل! سَرِ تیز چاقوم رو روی گلوش گذاشتم و با خشم و غضب غریدم.

-کجاست؟

این بار فریاد زد و گفت:

-بهت نمیگم… هر غلطی دوست داری بکن. با کشتن من، نه اون ماریای حروم زاده برمی‌گرده نه تو به چیزایی که می‌خوای، می‌رسی! سپیده همه‌تون‌ رو می‌کنه تو گور بهت قول میدم. تو هم مثل بقیه زیاد تو اون جهنمت زنده نمی‌مونی. حکمرانی زیاد طول نمی‌کشه. مثل اون پدر آشغالت! فکر کردی می‌تونی چقدر طاقت بیاری؟ بدتر از بلایی که سر ماریا آوردیم، سر تو و خاندانت میاریم.

با شنیدن اسم ماریا، خون جلوی چشم‌هام رو گرفت، دستم رو محکم روی صورتش فشار دادم و غریدم.

-ببند دهنت رو، خیلی دلت می‌خواد یه مرگ دردناک داشته باشی؟ خیلی دوست داری انقدر شکنجه‌ت کنم که مرده و زنده‌ت بیاد جلوی چشمت؟ یا نه، دلت یه چیز خشن‌تر می‌خواد؟ تو که می‌دونی با زنایی مثل تو چطور رفتار می‌کنم! مطمئنم خبرها رو کلاغ‌ها رسوندن…

همزمان ضربه‌ی محکمی به باسنش زدم. گریه‌هاش شدت گرفته بود و زیر لب چرت و پرت بلغور می‌کرد، صداش بخاطر جیغ و فریادهایی که میزد، خشدار و گرفته شده بود. صدای بلند ضربان قلبش، سنفونی مورد علاقه‌ی من توی این چهاردیواری لاکچری بود!

اخم غلیظی بین ابروهام نشوندم، به جهنم که نمیگه! من نهایت صبرم تا همین جا بود و بیشتر از این در توانم نیست که بخوام ازش حرف بکشم. شاید باید این کار رو به میلاد یا مسعود می‌سپردم! چرخش نرمی به سرم دادم و مستقیم به نیم‌رخ و چشم‌های ترسونش که سعی می‌کرد اضطراب و وحشت بی انتهاش رو مخفی کنه، زل زدم. لب‌هام رو به گونه‌های خیسش چسبوندم و با لحن آرومی گفتم:

– پس برو به جهنم، هرزه!

سرم رو عقب کشیدم و چاقوم رو تو یک حرکت از خط کنار گردنش به سمت رگ اصلیش جوری کشیدم که خونریزی شدیدتری داشته باشه. جیغ کشید و فریاد زد، همزمان با فریادش، از روش بلند شدم که از درد تو خودش جمع شد و دستش رو روی گردنش گذاشت. خون با شدت زیادی از لای انگشت‌هاش روی تشک و بدنش می‌ریخت. کم کم سست شد و روی تخت افتاد.

نگاهی به چهره‌ش که هرلحظه بی حس و بی رنگ تر میشد، انداختم.

در اتاق با لگد باز شد، محکم به دیوار برخورد کرد و میلاد با اسلحه داخل شد. نگاهش با دیدن من رنگ آرامش گرفت و نگاهی سرسری به جسم مونا که دیگه آخرین نفس‌هاش رو می‌کشید، انداخت. بی تفاوت به سمت منی که با دستمال خون روی دستم رو پاک می‌کردم، چرخید.

-باید بریم، پایین یکم خر تو خر شده.

کت و کراواتم رو از روی صندلی برداشتم و همون طور که ساعتم رو به دستم می‌بستم، با اخم کمرنگی گفتم:

–ماشینم‌ رو بیار.

بی سیمش رو فعال کرد و خبر داد که ما داریم برمی‌گردیم. نگاه نگرانش رو به اطراف این اتاق خاک گرفته انداخت و کنارم شونه به شونه ایستاد. آخرین نگاهش رو به مونایی که تو خون خودش غرق شده بود، انداخت و محتاطانه نزدیک صورتم لب زد.

-خودت بریدی؟

پوزخندی زدم و بند ساعتم رو که محکم کردم، اسلحه‌م رو از پشت کمرم باز کردم و موهام رو که روی پیشونیم ریخته بودن، به عقب فرستادم.

-من با زن خراب، خودم‌ رو نجس نمی‌کنم. بریم.

چیزی نگفت و فقط سری به معنای تفهیم تکون داد. با قدم‌های تند از پله‌ها پایین رفتیم و هر قدمی که برمی‌داشتم، صدای موسیقی کر کننده بیشتر و بیشتر میشد.

از بین آدم‌هایی که توی گند و کثافط تقریبا غرق شده بودن، با حس انزجار عبور کردم. بوی گند مشروب و سیگار کنار بوی عود، بوی عرقشون هزار و یک کوفت و زهرمار دیگه، حالم رو به هم میزد. رقص نور بالای سرمون تو تاریکی مدام چشمک میزد و اون موسیقی کرکننده… همه و همه اینجا رو به جهنم تبدیل کرده بودن!

تو آخرین لحظه وقتی همراه میلاد از در ورودی خارج شدیم، با جون و دل نفس عمیقی از هوای تازه‌ی بیرون رو استشمام کردم. بالای پله‌ها چند ثانیه به خودم مهلت دادم تا اوضاعم درست بشه. چند ثانیه طول کشید تا حس خفگی و گرفتگی سینه‌م، بهتر شد. دستی توی موهام کشیدم و مسعود ماشین رو جلوی پله‌ها نگه داشت. آروم پله‌ها رو پایین رفتم که میلاد درو برام باز کرد، برعکس تصورش صندلی عقب رو واسه نشستن انتخاب کردم و بی توجه به نگاه‌های کنجکاو مسعود، خودم رو روی صندلی عقب پرت کردم.

میلاد با مکث نشست و خیلی زود ماشین راه افتاد. دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم، هنوزم به خاطر اون نورهای مسخره، چشم‌هام دو دو می‌زدن.

-اوضاع اون عقب چطوره؟ صدات درنمیاد نفسم. مونا زر زد؟ چیزایی که می‌خواستی رو فهمیدی یا بازم ول معطلیم؟

به پشتی صندلی تکیه دادم و چند ثانیه چشم‌هام رو به سیاهی پشت پلک‌هام دعوت کردم.

-نه، حرفی نزده. بهترین راه ممکن این بود که از شرش خلاص بشیم. اینطوری که من فهمیدم، باید دنبال یکی دیگه بگردیم… از این زنا حرف درنمیاد.

میلاد بهتر می‌فهمید که نفسم گرفته و حوصله‌ای برای جواب دادن به سوالات بلند بالا و بی انتهای مسعود ندارم.

-یعنی چی نزده؟ بابا دختره منبع اطلاعات بود بعد زدید کشتیدش؟

چرخید، با حرص نگاهی بهم انداخت و لب زد.

-بر عمه‌ت صلوات! می‌زاشتی من باهاش دو کلام حرف بزنم! تو وحشی حالیت نیست. من زبون زن‌ها رو خوب می‌فهمم. عه، عه نگاه کن بهترین منبع اطلاعاتمون ر‌و زد کشت! آخه نوکرتم، می‌دونی سه ماه من خشتکم پاره شد تا تونستم جاش ر‌و پیدا کنم؟ آخه تو لطافت می‌فهمی؟ یکم ناز می‌کشیدی، یه دوتا نازی…مالشی…

-خفه شو مسعود!

دست‌هام رو روی چشم‌هام گذاشتم و روی پاهام خم شدم. درد داشتم. سرم درد می‌کرد و الان اصلا زمان مناسبی برای شوخی‌هاش نبود. میلاد نگاه نگرانی بهم انداخت، نگاهی که ذره ذره بوی دلواپسی و دلخوری می‌گرفت ولی، زبونش چیزی رو به مرز گفتن نمی‌رسوند. با انگشت‌هام شقیقه‌هام رو ماساژ دادم و زیر لب غریدم.

-بزن کنار…

بدون کوچیک ترین مکثی نگه داشت، فوری پیاده شدم و در رو نبسته به سمت صندوق عقب رفتم و از پشت کمرم رو بهش چسبوندم. چندتا نفس عمیق، بازدم طولانی از دهنم و زل زدن به ستاره‌های بالای سرم، کم کم نفس از دست رفته‌م رو سرجاش آورد. تو این چند روز جست و جوی بی انتها واقعا خسته و داغون بودم و نمی‌دونستم چقدر دیگه بدون استراحت می‌تونم تحمل کنم!

دکمه‌ی اول پیراهن طوسیم که مزین شده به چند قطره خون بود رو باز کردم. نفس عمیق دیگه‌ای کشیدم که میلاد و مسعود از ماشین پیاده شدن.

بی توجه به جفتشون به نگاهم زاویه دادم. میلاد یه بطری به سمتم گرفت و با لحن آروم و نگرانی لب زد.

-یکم بخور از دیروز هیچی نخوردی؛ نگرانتم.

با کلی مکث گفت، جون کند و گفت و من خنده‌م گرفت از حرفش، از نگرانیش، همیشه وقتی ابراز نگرانی می‌کرد، خنده‌م می‌گرفت.

نمی‌تونستم نخندم، اصلا واسم مسخره میاد که نگرانم باشه. نگاهم روی بطری تو دستش ثابت موند. معده‌م کمی اعلام وجود کرد و به همین خاطر از دستش گرفتم و درش رو باز کردم. یک نفس عمیق و بعد، چسبوندن لبه‌های بطری به لب‌هام و یک نفس سر کشیدن تمام محتوای داخلش!

-حاجی برگام! چطوری یه نفس همه‌ش رو می‌خوری؟ یکم یواش‌تر ناموسا اون تغذیه یک هفته‌ی منِ ذلیل مرده‌ست به جون تو، حالا چطوری برم از لیام دربه‌در بطری بگیرم؟

آخرین قطره از محتوای شیرینش رو با جون و دل نوشیدم و وقتی مطمئن شدم چیزی توش نمونده، بطری خالیش رو به سمت بیابون انداختم.

مسعود با شیطنت چهره‌ی حق به جانبی به خودش گرفت، با اون هیکل درشت و چهارشونه‌ش دستش ر‌و به سمتم پرت کرد و گفت:

-اه… دَک‌و دهنت‌ رو پاک کن! نمیگی اینطوری لب‌هات قرمز میشن من تحریک میشم؟ حداقل بی صاحاب رو نلیس! آخه تو چقدر بی‌ملاحضه‌ای.

همزمان دستمالی به سمتم گرفت که نیشخندی زدم، ازش گرفتم و با تمسخر گفتم:

-اگه تحریک شدی شب بیا اتاقم از خجالت خودت و حس و حالت دربیام.

چپ چپ نگاهم کرد که میلاد با اخم ریزی جلو اومد و آروم  گفت:

-بهتری؟

دهنم رو پاک کردم. جوابی واسه سوال “بهتر شدی؟ ” یا “خوبی؟ ” برای من وجود نداره؛ چون دیگه خوب نیستم، فقط بدم. بدی که از آتیش جهنم ترسناک‌تر، سوزان تر و مخرب تره!

با دو دلی واسه این تصمیم جدیدم و با وجود استرس و افکار مسخره‌م، سعی کردم حرفم رو به عادی ترین حالت ممکن به زبون بیارم. کسی نباید از استرس من که چیزی فراتر از یه مزاحمه، باخبر بشه.

-برمی‌‌گردم تهران. به لیام زنگ بزن و خبر بده خودم میام، سپیده هنوزم تو تهرانه، تا پیداش نکردیم، برنمی‌گردیم.

اگر رمان ماه من رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم یاسمن فرح‌ زاد برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان ماه من

امیرحسین اریا : آلفا و سرکرده، محکم، مغرور و کمی خودسر، حامی.
ارشام سلحشور : الفا و سرکرده، مقتدر و شوخ، رفیق تمام عیار، حامی.
یسنا موسوی : مهربون، منطقی، محکم.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید