مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان مادمازل

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#پایان_خوش #استاد_دانشجویی #راز_آلود

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان مادمازل

برای دانلود رمان مادمازل به قلم حدیث افشار مهر نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان مادمازل را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان مادمازل

رمان مادمازل روایت سنت های قدیمی و رسم های اشتباه خانواده های اصیل است که موجب فروپاشی ذهن و روان جوان های امروزی و اجبار آن هاست.

هدف نویسنده از نوشتن رمان مادمازل

هدفم از نوشتن رمان مادمازل اشنایی مخاطب با سنت های قدیمی و دور از منطق بعضی از خانواده ها و ایجاد سرگرمی برای مخاطب است.

پیام های رمان مادمازل

مهم ترین پیامم در رمان مادمازل نشان دادن اسیب هایی که فضای مجازی و دخالت های خانواده به زندگی افراد می زنه است.

خلاصه رمان مادمازل

کاترین هانسل، دختری پر شور و اشتیاق و دو رگه ی روسی ایرانی که شخصیت برجسته ای در فضای مجازی است، پس از مرگ مادر و پدرش در یک سانحه ی تصادف همراه تنها فرد باقی مانده ی زندگی اش، به ایران می آید.

کاترین برای ادامه ی تحصیل به دانشگاهی پا میگذارد که استاد (اریا وثوق) مرموز و خوش قیافه ای در انجا تدریس میکند.

کاترین هیچ ایده و فکری از گذشته ی استاد ندارد، او چه بود، چه فردی هست و چه کارهایی کرده. تا اینکه رازی از گذشته برملا می شود و باعث وحشت کاترین از تمام اطرافیان میشه.

چرا راز مرگ نامزد آریا وثوق سر به مهر باقی ماند؟

مقداری از متن رمان مادمازل

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان مادمازل اثر حدیث افشار مهر :

دسته ی چمدون رو محکم چسبیدم، سرم رو بالا آوردم و با صدای نیمه بلندی گفتم:

_هلو گایز! بلاخره فرود اومدیم. این جا ایرانه…

به سمت نینا برگشتم، با صدای آرومی گفتم:

_این جا کجاست؟

آروم تر از خودم جواب داد:

_فرودگاه امام خمینی.

به سمت موبایل برگشتم، سعی کردم خیلی عادی کلمه ی “امام خمینی” رو بیان کنم ولی به خاطر لحجه ام موفق نشدم. به کامنت ها که با سرعت بالا می یومدن نگاه کردم.

_کاترین ما دوست داریم.

_عشقی به خدا.

_اسم فرودگاه رو درست بگو ابله.

_چیش، کانادا رو ول کردی اومدی این جا برای چی؟

_ای لاو یو.

_دختر خیلی جیگری، حالا که اومدی ایران یه قراری بزاریم، نظرت؟

_چقدر جیگری تو.

_بخورمت خوشگل خانم.

_کاترین عاشقتم شیطون بلا.

کامنت ها رو می خوندم و زیر لب تکرار می کردم. من، کاترین هانسون دختر دو رگه ی روسی، ایرانی هستم؛ زبون فارسی رو مثل آب خوردن بلد بودم. در جواب همه ی ابراز علاقه ها دستمو بالا آوردم و بوسی فرستادم.

نینا، خاله ی عزیز و دوست داشتنی ام به بازوم زد و گفت:

_راه بیوفت الان تاکسی گیرمون نمیاد.

با بچه ها خداحافظی کردم و لایو رو بستم. موبایل رو توی جیب پشتی شلوار جین فرو کردم و گفتم:

_نانا این قدر حرص نخور چروک می شی.

چشم غره ای اومد و گفت:

_صد بار گفتم به من نگو نانا.

_اوکی.

خنده ی ریزی کردم و زیر لب گفتم:

_نانا!

نشگون ریزی از بازوم گرفت که صدای جیغم توی سالن پخش شد و نگاه عده ای به روی ما برگشت. جعبه ی پینک، سگ پشمای کوچولو ام رو برداشتم و گفتم:

_آریو اوکی پینک؟

پارسی کرد، باز نگاه ها به سمت ما برگشت؛ لبم رو کج کردم و پچ پچ کنان گفتم:

_نینا، چرا هر چی می شه بر می گردن نگاه می کنن؟

با بی حوصلگی به اطراف نگاهی کرد و گفت:

_چون این جا ایرانه، پینک رو بده من.

جعبه رو به سمتش گرفتم و چمدون رو دنبال خودم به راه انداختم. هیجان زده بودم، اولین بار بود پام رو توی ایران می ذاشتم.

نینا با سرعت به سمت در خروجی حرکت می کرد و من هم به دنبالش، این وسط هم پارچه ی سفید رنگی که بهش می گفتن شال، از روی موهام سر می خورد و روی شونه هام می افتاد.

با حرص دستم رو به شال گرفتم و برای باز هزار روی سرم گذاشتمش. با یه دست موهای صورتی رنگم رو به زیر شال فرستادم.

نینا موقع فرود هواپیما شال رو بهم داد و گفت باید توی ایران از این ها روی سرمون باشه. وقتی پرسیدم چرا گفت برای حجاب اسلامی.

دستش رو جلوی تاکسی زرد رنگی که بی نهایت با تاکسی های توی کانادا فرق داشت، بلند کرد. تاکسی جلوی پاهامون از حرکت ایستاد. آدامس صورتی رنگ رو باد کردم، نینا چمدون رو برداشت و به دست راننده داد تا توی صندوق عقب بزاره.

سرکی کشیدم، مرد چاق راننده نگاهی بهم انداخت و با خنده گفت:

_اهل این دورو ورا نیستی نه؟

با گیجی بهش نگاه کردم، زیر لب گفتم:

_نه!

حالا خودمم نمی دونستم منظورش چی بود. آدامس توی صورتم ترکید. طبق عادت چندین و چند بار باد کردم و ترکوندم. سوار تاکسی شدم و باکس پینک رو روی پاهام گذاشتم.

انگشتم رو از میون میله ها رد کردم و به دهنش رسوندم، در همون حین قربون صدقه اش هم می رفتم. انگشتم رو میون دندون هاش گرفت. دستم رو تکون دادم و گفتم:

_جان مادرت ول کن دستم رو، به همون حرف نینا غلط کردم بیخیال شو.

نینا آرنجش رو توی پهلوم فرو کرد، به زور جلوی جیغ زدنم رو گرفتم. چشم غره ای بهم رفت و گفت:

_آروم تر صحبت کن، در ضمن به همون حرف نینا نه! به قول نینا.

سرم رو تکون دادم، دهنش رو باز کرد و سریع دستم رو پس کشیدم. این پاپی بعضی وقت ها وحشی می شد، درست مثل نینا.

به شهر خاکستری رو به روم نگاه کردم. چندین سال پیش مامی من از ایران به کانادا مهاجرت می کنه و با پدر روسی من ازدواج می کنه، حاصل ازدواجشون من یعنی کاترین شدم.

بیست و سه ساله ام و از بچگی مامانم با زبان ایرانی آشنام کرد. وقتی گند می زدم، یا یه شیطنتی می کردم که نمی خواست پدر بفهمه با زبان فارسی با هم صحبت می کردیم، وقتی پونزده ساله بودم هر دو توی کشتی که روی دریای کانادا بود غرق شدن.

افسردگی شدیدی که مرگشون برای من آورد، شیطنت و شادی رو ازم گرفت.  به خاطر همین رو به دنیای مجازی یعنی فیسبوک و اینستاگرام آوردم.

نزدیک سه میلیون فالور داشتم، از هر کشور با هر زبانی. ولی اکثرشون ایرانی و فرانسوی بودن. به خاطر این که ساکن کانادا بودیم، خیلی خوب زبان فرانسه و البته انگلیسی رو بلد بودیم.

نینا که خاله ی من می شد و فقط دوازده سال از من بزرگتر بود، نذاشت تنها زندگی کنم و من رو به خونه ی مجردیش راه داد. حالا به ایران برگشته بودیم تا زندگیمون رو این جا ادامه بدیم.

نینا آدرس جایی که خونه ی مامی در زمان مجردی اش بود رو داد. سر از پا نمی شناختم، می خواستم ایران رو زیر و رو کنم و بیش تر از همه، می خواستم خونه ی مامی رو ببینم. سوالی که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم:

_نینا؟ کی می رسیم؟

_الان می رسیم.

_الان دقیقا کی؟

_سرم رو خوردی کاترین، ده دقیقه ی دیگه.

توی جام وول خوردم و با ذوق به تماشای خیابون ها نشستم. هوای توی ماشین به شدت خفه کننده بود. نینا با کلافگی گفت:

_لطفا کولر ماشین رو روشن کنید.

راننده خلال بین دندون هاش رو جا به جا کرد و گفت:

_شرمنده آبجی، کولر خرابه.

نینا با حرص گفت:

_دِ روشن کن پولش رو می دم.

از توی آینه به نینا نگاه کرد و گفت:

_دوبل؟

نینا با حرص سرش رو تکون داد. راننده با سرخوشی کولر رو زد و آهنگی پلی کرد. دستش رو که از پنجره بیرون برده بود رو با ریتم به در می زد. خنده ام گرفت، رو به نینا کردم و گفتم:

_همه اشون همین طورن؟

لباش رو به روی هم فشرد و گفت:

_گمونم.

راننده بشکنی توی هوا زد و با آهنگ سرش رو تکون می داد.

_هم نامهربونه، هم آفت جونه هم با دیگرونه هم قدرم ندونه ندونه ندونه

هم دورو دو رنگه هم دلش چه سنگه هم با من بجنگه بجنگه

از این چیزاش خبر دارم اما چه کنم دوستش دارم

کم مونده بود رقصی بیام که با نگاه خشمگین نینا سر جام نشستم. باز اخلاقش بد شده بود، وقتی خسته بود کسی نمی تونست بهش نزدیک بشه.

از سگ بدتر پاچه می گرفت. ماشین جلوی خونه ی ویلایی  از حرکت ایستاد. در رو باز کردم و با ذوق، به خونه ی رو به روم نگاه کردم.

انگار که ازخونه های ساحلی باشه. تمام چوب های خونه کرمی رنگ بود و سقف بالای در قرمز رنگ و گنبدی مانند بود. نینا چمدون رو روی زمین گذاشت و گفت:

_پینک رو که یادت نرفته؟

همون لحظه صدای لاستیک ها بلند شد و ماشین با سرعت از کنارمون رد شد، جیغ بلندی کشیدم.

خاک بر سرم شد، پینک توی ماشین مونده بود. نینا با عصبانیت جیغی کشید:

_حواست کجاست پس؟ پینک عزیزم.

دستم رو جلوی دهن باز شده ام گرفته بودم و به جاده ای که رد لاستیک های ماشین روی اون به جا مونده بود نگاه کردم. دسته کلید بزرگی رو به سمتم گرفت و گفت:

_بیا این کلید. برو خونه تا من پینک بیچاره رو برگردونم.

کلید رو گرفتم ، دسته چمدون نینا و مال خودم رو گرفتم و در رو باز کردم.

با دیدن فضای خونه دلم گرفت. عکس های مامی دیوار های خونه رو پوشونده بودن. موبایلم رو از توی جیبم در آوردم و سلفی گرفتم. توی اینستاگرام پست کردم و نوشتم:

_به خونه ی جدید خوش اومدی کاترین.

همون لحظه لایک ها به صد هزار تا رسید. کامنت ها یکی پس از دیگری گذاشته می شد، چشمم به کامنت جونیور، دوست پسر سابقم که چهارماه پیش باهاش قطع رابطه کردم، افتاد.

_کاترین عزیز، امیدوارم در کشور جدید شاد باشی، با آرزوی بهترین ها.

لبخندی روی لبم نشست، بعضی از کامنت ها خیلی خوشحالم می کرد و بعضی دیگر بدجور حالم رو می گرفت. نینا همیشه می گفت می ترسم آخر از دست این همه انرژی منفی باز روحیه ات بد بشه.

البته این فقط یه ترس بود چون می دونست چه آدم شر و شیطون و پر انرژی هستم و با این چیز های کوچیک روحیه ام بد نمی شه.

نینا حساب اینستاگرام نداشت، متعقد بود این چیز ها جنبه می خواد که اون نه جنبه اش رو داشت نه حوصله اش رو. ترجیح می داد توی دنیای واقعی باشه!

راهروی باریک رو با سه قدم رد به پایان رسوندم، در سمت چپ سالن کوچیکی قرار داشت و در سمت راست، اپن سفیدی قرار گرفته بود که کنار ورودی آشپزخونه بود.

سرکی توی سالن کشیدم، دیوار ها زرشکی روشن رنگ شده و با قاب های کوچیک سبز و آبی تزیین شده بود. از دکوراسیون دخترونه ای که داشت لبخند به لبم نشست.

پرده های زرشکی تیره به دیوار رو به روی تی وی وصل شده بود روی ملحفه های سفید رنگ اندازه ی یه بند انگشت خاک نشسته بود.

به جلو رفتم و ملحفه ها رو کشیدم و انداختم روی زمین، مبل های رنگارنگ روی دور و اطراف سالن مربعی رو گرفته بودن آشکار شدن. کنار مبل دو نفره ای که اولین مبل بعد از ورودی بود، چراغ خواب پایه بلند صورتی کمرنگی قرار داشت.

صدای زنگ در بلند شد، شال سفید رنگ رو مرتب کردم و به جلوی در رفتم.

چمدون ها رو کشیدم و به داخل بردم. در رو بستم و دست به کمر، به چمدون صورتی خودم نگاه کردم. راهرویی بعد از عبور از کنار آشپزخونه وجود داشت که انتهاش بن بست بود.

دسته ی چمدون رو گرفتم و به سمت راهرو به راه افتادم. به انتهاش رسیدم، به سمت راست می پیچید و وقتی وارد می شدی، یه راهروی عریض می دیدی که سه تا در داشت.

اولین در رو باز کردم، تمام دکوراسیون اتاق صورتی بود، با دیدن رو تختی پونی کوچولو، خنده ام گرفت.

اتاق مربعی پونزده بود؛ تخت سفید چوبی کنار پنجره، چسبیده به دیوار وجود داشت. کمد سفید رو به روی تخت به دیوار چسبیده شده بود و کنار کمد، میز آرایشی که سه آینه ی چسبیده به هم داشت و چراغ خواب صورتی درست عین اونی که توی سالن دیدم وجود داشت.

رنگ دیوار ها صورتی کمرنگ بود، این جا انگار بهشت من بود. چمدون رو کنار در رها کردم و روی تخت نشستم. شالی که روی گردنم بود رو برداشتم و روی عسلی کنار تخت گذاشتم.

مانتوی جلو باز آبی رنگ رو از تنم در آوردم و کفش های پاشنه بلند سفید رو از پاهام بیرون کشیدم. این اتاق یه تمیز کاری درست و حسابی می خواست.

صدای زنگ در بلند شد، از جا بلند شدم و با عجله به سمت در رفتم، نینا پشت در بود.

با دیدن باکس پینک توی دستش، از خوشحالی جیغ خفیفی کشیدم. نینا با چهره ای که خستگی ازش می بارید وارد خونه شد و باکس رو روی زمین گذاشت.

روی زمین خم شدم و در کوچولوی باکس رو باز کردم، با ذوق از جعبه بیرون پرید، وقتی خوشحال می شد زبونش رو آویزون می کرد و هن هن نفس هاش به راه می افتاد.

پشمک من! به دنبالم راه افتاده بود و از این طرف به اون طرف می رفت. نینا روی مبل ها رها شد و گفت:

_چقدر دلتنگ این جا بودم.

کنارش نشستم و گفتم:

_چقدر؟

_خیلی زیاد.

کفشاش رو در آورد و گفت:

_ساعت چنده؟

موبایلم رو نگاه کردم، ساعت ده شب رو نشون می داد ولی این جا هنوز روز بود. فهمید ساعت ها مشکل دارن که گفت:

_بیخیال، خیلی گرسنمه.

از جا بلند شد و با موبایلش شماره ای رو گرفت. از توی حرف هاش فهمیدم داره شماره یه رستوران رو می گیره.

_دو پرس کباب کوبیده لطفا.

آخ جون کباب کوبیده! مامی درست می کرد و اون قدر خوشمزه بود که هرچقدر می خوردم سیر نمی شدم.

_می رم دوش بگیرم، تا برگردم آتیش نسوزونی.

دستم رو بالا بردم، به معنای برو و خیالت راحت باشه. کنترل تی وی رو برداشتم و کانال ها رو زیر و رو کردم. اسم کانال ها رقم بود، یک دو سه چهار! هیچ فیلمی پیدا نکردم.

حوصله ام به شدت سر رفته بود. موبایلم رو برداشتم و مشغول لایو گرفتن شدم. با سرعت به افرادی که وارد لایو می شدن اضافه می شد.

_سلام عشقم.

_هلو کاترین.

_تو چقدر خوشگلی.

_عاشقتم.

_خوبی دختر؟

این وسط ها هم چندین و چند کامنت انگلیسی و فرانسوی دریافت کردم. همه رو تک به تک جواب می دادم.

_چند سالته؟

با دیدن این سوال جواب دادم:

_بیست و سه.

با دیدن کامنت های لارا، الکس و زک با خوشحالی از جا پریدم. سه دوست صمیمی من در کانادا.

با صدای بلندی گفتم:

_سلام سه کله پوک. بدون من خوش می گذرونین؟

جواب اومد:

_بی تو صفایی نداره.

_کاش بودی دلتنگتم.

_خوبی دختر؟ کی بر می گردی؟

لب و لوچه ام آویزون شد و گفتم:

_مشخص نیست.

کامنت یکی از طرفدار ها به چشمم اومد:

_چقدر با لهجه صحبت می کنی.

جواب دادم:

_طبیعیه چون بیش تر مواقع انگلیسی صبحت می کنم، حتی توی فرانسوی هم لحجه دارم.

صدای در حمام بلند شد، دستم رو بالا آوردم و بای بای کردم. لایو رو قطع کردم و از جا پریدم:

_نینا مردم از گشنگی، کم مونده بپرم تو رو بخورم.

_باید تا الان می رسید.

همون لحظه صدای زنگ در بلند شد.با شوق به سمت در رفتم که صدای جیغ نینا متوقفم کرد.

_شال کاترین شال!

اگر رمان مادمازل رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم حدیث افشار مهر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان مادمازل

کاترین هانسل: شر و شور.
اریا وثوق: اروم و بی منطق.
امیرحسین: عاشق و مهربون.
راضیه: خودخواه و روانی.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید