مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان زلاتا

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#پایان_خوش #شوگر_مامی #مثبت_15

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان زلاتا

برای دانلود رمان زلاتا به قلم گیسو خزان نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان زلاتا را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان زلاتا

رمان زلاتا داستان پسریه که از سر بی پولی حاضر به انجام هرکاری می شه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان زلاتا

چون رمان سبک فانتزی داره و به یه سری سنت ها و آداب و رسومی که فقط ساخته ذهن خودمه پرداخته می شه هدفم بیشتر سرگرمی بود و البته نوشتن درباره آرزوهای پسری که تو مملکت خودش از هیچ راه درست و منطقی نمی تونه اون جوری که دلش می خواد زندگی کنه و مجبور می شه دست به راه های غیر متعارف بزنه!

خلاصه رمان زلاتا

آتا پسری که همراه دوستش برای پیدا کردن گنج وارد یه عمارت سوخته می شه که همه ساکنینش تو آتیش سوزی مردن.. تا این که متوجه یه در مخفی که به زیرزمین راه داره می شه و به خیال این که صاحب عمارت گنجش و اون جا مخفی کرده می ره توش که به جای گنج.. با دختری رو به رو می شه که…

مقداری از متن رمان زلاتا

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان زلاتا اثر گیسو خزان :

سیگار برگ و گذاشتم بین لبام و با یه دستی که توی جیب شلوارم فرو رفته بود از پشت پنجره بدون شیشه سرتاسری خیره شدم به فضای تاریک باغ رو به روم!

چشمم به رخش بود که داشت حول یه نقطه می چرخید و هرازگاهی پارس می کرد که صدای قدم هایی از پشت سرم به گوش رسید و بعد از اون صدای پرهام بود که گفت:

– جناب شاهپور.. تلفن با شما کار داره!

لبخند کجی رو لبم نشست و سیگار و از گوشه لبم برداشتم.. بدون اینکه برگردم سمتش جواب دادم:

– هرکی هست بگو بعداً خودم باهاش تماس می گیرم!

– نمی شه قربان.. کار واجبه! خانومتونن.. از کالیفرنیا تماس می گیرن..

لبخندم عمیق تر شد..

– حالا چیکار داره؟

– تو خیابون کیفش و زدن.. پول نداره برگرده خونه! این وقت شب درست نیست یه زن جوون و تنها وسط خیابون بمونه.. درخواست کردن سریع پول منتقل کنیم!

سرم و به چپ و راست تکون دادم و یه نیمچرخ به سمتش زدم..

چشمم به قیافه جدی شده و مسخره اش افتاد همه تاسفم و ریختم تو نگاهم و گفتم:

– تف تو ذات گدا گشنه ات کنن که حتی توی توهماتتم دزد و فقیری! آخه ازگل مثلاً من با همچین جبروتی عرضه ندارم واسه زنم که تو کالیفرنیا زندگی می کنه یه راننده استخدام کنم.. باید با تاکسی اینور اونور بره؟ بدبخت هیچی ندار!

با صدای بلند خندید و چند قدم نزدیک تر شد:

– خب حالا.. بابام پولدار بوده یا ننم که بدونم این جاکشایی که پولشون از پارو بالا میره و تو همچین جاهایی زندگی می کنن سال تا ماه هم رنگ تاکسی و نمی بینن! تازه برات کلاس گذاشتم گفتم تاکسی.. وگرنه می خواستم بگم زنت لنگِ بلیط اتوبوسه!

– پولدار نبودی تا حالا.. دو زار سواد که داری.. وقتی اینجا شبه.. یعنی اونجا روزه! اینم نمی دونی؟

– جدی جدی باورت شده آقای این عمارت سوخته ای؟ دیدم اینجا وایستادی ژست گرفتی.. گفتم همچین یه حالی بهت بدم! جوگیر نشو!

سیگار برگ نیمه سوخته توی دستم بازی دادم و پرسیدم:

– حالا اسمش چی بود؟

اونم با ژست من کنارم وایستاد و خیره به رو به روش شد..

– کی؟

– زنم!

– آنجلینا دوست داری؟

– لباش زیادی کلفته!

– جنیفر چی؟

– باسنش تو چشمه خوشم نمیاد!

– مدونا؟

– صغیر و کبیر و زن و مرد و توی کنسرتاش بوسیده دیگه دهنش بوی گند گرفته.. سنشم زیاده.. برو تو جوون ترا نکبت مگه من چند سالمه؟

نگاه معنی داری بهم انداخت که قبل از حرف زدن یا در واقع زر مفت زدنش خودم توپیدم:

– خفه شو!

خنده اش گرفت و تو همون حال گفت:

– اوکی.. سلنا؟

– صورتش زیادی گرده..

– بیلی؟

– از رنگ سبزِ موهاش خوشم نیومد!

– تیلور؟

می دونستم خواننده اس.. ولی هرچی فکر کردم یادم نیومد کدوم بود..

مطمئناً قیافه اش و توی اینستاگرام دیده بودم..

سرم و برگردوندم سمت پرهام و با چشمای ریز شده و متفکر گفتم:

– یکی از آهنگاش و بخون..

یهو زد زیر آواز و آدمی که تا چند دقیقه پیش هیچ درکی از اختلاف زمانی اینجا و کالیفرنیا نداشت جوری سلیس و روون آهنگ و به زبون انگلیسی خوند که ماتم برد..

ولی خب.. گوشخراشی صداش انقدر زیاد بود که چشمم و رو درست تلفظ کردن کلمات بستم..

– بسه ببند در گاله رو! بچه ها کوشن؟

– دارن تو اتاقای بالا رو می گردن ببینن چیز به درد بخوری هست یا نه؟

یهو چشمش به سیگار توی دستم افتاد و ازم قاپیدش..

– ایول.. اینو از کجا آوردی؟

خودم و انداختم روی صندلی گوشه اتاق که روکش پارچه ای سوخته اش بوی دود می داد ولی بدنه فلزیش جون سالم به در برده بود..

– اونجا رو زمین بود!

– خدایی چه حالی می کنن! مایی که از بهمن باریک بالاتر نکشیدیم یه دونه برگ داشته باشیم تو هفت تا سوراخ قایمش می کنیم واسه روز مبادا که حسابی باهاش پز بدیم! آخرشم هیچ وقت نمی کشیمشا.. انقدر می مونه تا نم بکشه و دیگه حتی قابل دود کردنم نباشه!

– شایدم مال کسیه که اینجا رو آتیش زده!

– اینم حرفیه! پیداش نکردن یارو رو؟

نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم:

– فعلاً سه چهار روز گذشته بی مغز.. فیلمای هالیوودی زیاد می بینی؟ مجرمی که ردی از خودش نذاره انقدر سریع گیر می افته؟

– چه می دونم! گفتم شاید گیر و گرفتاری ما بدبخت بیچاره ها فقط یه عمر طول می کشه تا حل بشه.. پولدار که باشی.. مقصر آتیش سوزی خونه اتم دو سوته پیدا می شه.. حتی اگه تن و بدن جزغاله شده همه تیر و طایفه اشون زیر خاک باشه!

ولی چه با کلاس.. فکر کن یه خونه رو پر نفت و بنزین کنی.. بعد یه سیگار روشن کنی و تا وسطا دود کنیش.. تهشم پرتش کنی توی خونه.. حتی می تونم تصور کنم پشت به خونه و با خونسردی می رفته که یهو خونه بـــــوم! اینم خم به ابرو نیاورده و به راهش ادامه داده!

– میگم فیلم هالیوودی زیادی می بینی واسه اینه!

همونطور که دور تا دور خونه رو نگاه می کرد.. هنوز داشت کیف کار اون یارو رو می برد که گفت:

– عمارت به این بزرگی رو  با خدم و حشمش فرستاده رو هوا.. کم چیزی نیست خدا وکیلی.. دل بزرگی می خواد.. دمش گرم!

نگاه چپی بهش انداختم و توپیدم:

– کمِ کم ده نفر مردن.. چهارتا زن و بچه هم توش بوده.. دمش گرم دیگه چه کوفتیه الاغ؟ یه کم شعورم داشته باشی بد نیست!

– تو چرا جوش میاری؟ صاحاب عزایی مگه؟

– رفیق بابام بود.. سر سفره هم نشستیم نون و نمک خوردیم!

– مستر نون و نمک خور.. الآن حکم شرعی اینکه رفیقات و آوردی واسه دله دزدی از عمارت اعیونی رفیق بابات چیه؟ این نمک به حرومی محسوب نمی شه احیاناً؟

– آوردم گیرتون بندازم.. این خونه تحت نظر پلیسه هنوز! تو هم که فیلمبازی.. مگه نمی دونی پلیسا یه قانونی دارن که میگه مجرم همیشه به محل جرم برمی گرده!

با این حرف یهو داغ کرد و توپید:

– مرتیکه تو گفتی اومدی چک کردی قبلاً.. اونقدر سفت و سخت تحت نظر ندارنش! بگیرنمون چی؟

از رو صندلی بلند شدم و حین تکوندن لباسام گفتم:

– چه فرقی می کنه؟ چه این عمارت سوخته چه هرجای دیگه ای.. بالاخره اومدید دزدی یا نه؟

– فرقش اینه که از پلمب پلیس رد شدیم! جرممون می شه چند برابر!

– اولاً که هنوز تحقیقات پلیس شروع نشده.. چون کسی نمونده که بخواد شاکی باشه.. فقط حدس زدن که آتیش سوزی عمدی بوده! فعلاً پلمب کردن تا هر وقت تیر و طایفه اشون از خارج اومد و خواست شکایت کنه بیان واسه بررسی و ببینن اینجا چه خبره..

پس حواستون باشه اثر انگشت نذارید از خودتون و به  هرچی دست زدید پاکش کنید.. دوماً.. بد کردم خواستم یه حالی بهتون بدم! گفتم خونه بی صاحاب افتاده اینجا.. همه ورثه هم یه جا مردن..

قبل از اینکه دست کسای دیگه برسه بیای اگه چیز به درد بخوری پیدا کردی برداری! البته که چیزای مهم و پلیس همون روز برده.. ولی در و دیوار این خونه هم واسه شماها می تونه یه  پولی دربیاره که خرج یه روزتون و بگذرونه!

– خب خودت چرا هیچ تلاشی نمی کنی؟!

نگاه تندی بهش انداختم و همینکه دستم و بلند کردم خواست در بره که لحظه آخر از ضربه محکمی که پشت گردنش نشست بی نصیب نموند..

– ازگل مگه من دزدم؟

جای ضربه رو جوری مالید که دلم سوخت براش.. ولی به روی خودم نیاوردم و راه افتادم سمت در..

– باشه ما دزد تو آقا و با شخصیت.. ولی من که می دونم بیخودی نگفتی رخش و با خودم بیارم.. فکر و خیالای بزرگتر از دله دزدی تو سرته نگی نگفتی!

دستم و خونده بود ولی زدم زیر خنده و بحث و عوض کردم:

– یادم باشه بعداً بهت چند تا اسم سگ پیشنهاد بدم! آخه کدوم اسگولی اسم سگ چرک و بی ریختش و می ذاره رخش؟ همه ابهت شاهنامه رو بردی زیر سوال!

از سالن بزرگی که قبلاً فقط یه بار تو بچگی.. وقتی سالم بود پام و توش گذاشته بودم رد شدم و همینکه به راهرو رسیدم گفتم:

– برو حواست باشه بچه ها همه چی و هاپولی نکنن.. من بیشتر خواستم اگه چیزی هست به تو بماسه.. اره اوره حسن کوره دنبال خودت راه انداختی که چی؟

– خراب رفیقیم دیگه.. چه کنیم؟

– برو کم زر بزن.. تا یه ساعت دیگه میریما! یکی بو ببره قاچاقی اومدیم اینجا شر می شه!

پیچیدم تو راهرو که اینبار صدای بلندش به گوشم رسید:

– آتـــا؟ نگفتــــی؟

با فکر اینکه دوباره می خواد از علت آوردن رخش بپرسه خواستم جوابش و ندم که ادامه داد:

– تیلور و می پسندی یا نه؟

لبخندی رو لبم نشستم و سری و برای کله پوکش تکون دادم:

– نه.. چشماش ریزه!

– خاک بر سر بی سلیقه ات!

از عمارت سوخته بیرون اومدم و راه افتادم سمت باغ پشت خونه..

عجیب بود با اینکه همه مرده بودن ولی بیشتر آسیب برای سالن پایین بود و این یعنی.. طرف می دونست اون ساعت همه اونجا جمعن..

آتیش نشانی که رسید ساختمون و نجات داد ولی دیگه کسی و نتونسته بود از سالن اصلی خونه که منبع آتیش سوزی بود زنده بیرون بکشه!

ته دل آدم می سوخت.. ولی خب.. عمر دست خداس دیگه چه می شه کرد!

مهم این موقعیت هاییه که توی کل زندگی آدم شاید فقط یه بار پیش بیاد!

با دیدن رخش که هنوز داشت دور و بر اون نقطه که حالا توجه منم به خودش جلب کرده بود چرخ می زد و بو می کشید راه افتادم سمتش..

پرهام حق داشت.. هدف من از اینکه گفتم سگشم با خودش بیاره یه چیز دیگه بود..

با اینکه سگ و از تو خیابون پیدا کرده و بهش آب و غذا داده و تر و خشکش کرده بود.. ولی گفت چند باری امتحانش کرده و فهمیده به بوی مواد حساسه و شک کرده به اینکه شاید سگ آموزش دیده باشه.

می خواست ببردش با یه پول هنگفت به آتیش نشانی یا پلیس بفروشتش تا جسدای زیر آوار مونده و موادی که توی هفت سوراخ قایم می کنن و باهاش پیدا کنن..

هرچی هم می گفتم نژاد اون سگا فرق داره و هر سگی به درد این کار نمی خوره گوشش بدهکار نبود و می گفت رخش من یه چیز دیگه اس!

حالا منم رو حساب همین اطمینانی که به سگش داشت آورده بودمش چون.. چند باری از بابام شنیده بودم که طاهرخان شمسایی.. صاحب این عمارت و دم و دستگاه.. از راه حلال به همچین جایی نرسیده و انقدر پاپیچ بابام شدم تا بالاخره زبون باز کرد و گفت تو کار مواد مخدره!

اون روز وقتی فهمیدم که حتی به بابامم پیشنهاد همکاری و شراکت داده و بابام به خاطر حلال و حروم.. بحث همیشگی خونه ما.. قبول نکرده خیلی شاکی شدم..

حتی کم مونده بود کارمون به دعوا و زد و خوردم کشیده بشه ولی.. انگار خدا صدام و اون روز شنید و حسرتام و فهمید که همچین موقعیتی برام جور کرد!

به محض شنیدن خبر آتیش سوزی فکرش توی سرم جرقه زد و دو سه روز بعد عملیش کردم..

حالا که همه اون خانواده مرده بودن پس.. کسی هم نبود که بخواد دارایی هاشون و صاحب بشه.. نه اونایی که توسط پلیس ضبط شده.. اونایی که از هرکسی.. به خصوص از پلیس مخفی نگهش داشتن!

صد در صد توی این خونه یه جای مخفی وجود داشت که توش می تونست واسه امثال من یه گنج خوابیده باشه!

مثلاً یه انبار پر از مواد مخدر که من با کمک رفیقام خیلی راحت می تونستم فقط توی محل خودمون آبشون کنم و با پولش.. زندگیم زیر و رو بشه.. تا دیگه مجبور نباشم با بیست و پنج سال سن و مدرک لیسانس.. به خاطر چندرغاز.. جلوی هر نکبت کون نشوری دولا راست بشم و امر و نهی بشنوم!

از یک ساعتی که به پرهام گفته بودم.. نیم ساعتش گذشته بود و من با کمک رخش هم نتونستم چیزی پیدا کنم که توجه ام و به خودش جلب کنه..

واسه همین زنجیر قلاده اش و گرفتم و خواستم بکشونمش سمت عمارت تا یه دوری هم تو اتاقای اونجا بزنه که مقاومت کرد و با چند تا پارس بلند دویید رفت سمت قسمتی از باغ که انگار دیگه زمین اینا نبود و با یه سری نرده و سیم خاردار از قسمت های دیگه باغ جدا شده بود!

سرم و بالا گرفتم.. ارتفاع نرده زیاد بود و راهی نداشت که بخوام از بالا بپرم اونور.. هرچند که بعید می دونستم اونورم ربطی به حیاط اینا داشته باشه.. اونم تو این محله ای که اکثر خونه هاش مثل همین عمارت یه باغ بزرگ دور و برش بود..

ولی انقدری توجهم و جلب کرد که با دقت بیشتری از نظر گذروندمش و همه جاش و بررسی کردم تا.. رسیدم به قسمتی که مثل یه در.. لاش باز مونده بود..

با تعجب رفتم سمتش.. یه در مخفی بود انگار.. چون اگه بسته می شد هیچ فرقی با بقیه قسمت ها نداشت و حتی روش سیم خاردار وصل کرده بودن که کسی متوجه دستگیره و لولاهاش نشه..

الآن که یه کم لاش باز مونده بود می شد تشخیص داد که دره و محل رفت و آمد به اون سمتی که مطمئناً توش خبرایی هست!

در و باز کردم و از همونجا نگاهی انداختم و تو همون مسیر و راه افتادم.. در ظاهر هیچ فرقی با این ور باغ نداشت.. فقط درختاش کمتر بود و زمینشم پر از برگ.. طوری که وقتی راه می رفتی پات تا مچ فرو می رفت تو برگای مرده!

همه اینا من و به این باور می رسوند که یه جای کار این قسمت می لنگه.. بوکشیدن رخش هم که چند متر جلوتر از من بود داشت به این حس دامن می زد..

ای خدا یعنی می شه خودش باشه و این سگ جدی جدی یه چیزایی بارش باشه؟

اگه بشه.. اگه من اون گنج و پیدا کنم.. ده درصدش و میدم  پرهام به خاطر اینکه یه بار توی عمرش با نگهداری از این سگ مفید واقع شد!

جوری با امید رفتم اون سمتی که رخش پارس می کرد که مطمئن بودم الآن حداقل یه نشونه به اندازه یکی دو گرم جنس که من و برسونه به منبع اصلی پیدا می کنم!

ولی زهی خیال باطل.. تنها چیزی که بعد از کنار زدن برگا نصیبم شد یه گنجشک بود که احتمالاً بچه مچه ها با تیر زده بودنش و خونش ریخته بود دور و برش..

پس رخش دو ساعت واسه این من و اسگول کرده بود؟

بوی خون این پرنده رو فهمیده بود و من تا اینجا کشونده بود؟

نگاه عصبی و تندی بهش انداختم و داد زدم:

– تو هم مثل صاحب بی عرضه ات به درد هیچی نمی خوری! گمشو برو ببینم!

جوابم شد دو تا پارس بلند و همینکه برگشتم برم با شنیدن صدای ضعیفی مثل افتادن یه وسیله روی زمین که از یه جای دور به گوشم رسید.. سرجام خشک شدم و چشمام گرد شد!

آب دهنم و قورت دادم و با ترسی که همه وجودم و پر کرده بود برگشتم سمت رخش که حالا اونم تو سکوت درگیر اون پرنده بود..

ماموریتش و انجام داد و دیگه کاری با من نداشت.

ولی من نمی تونستم به همین راحتی بیخیال صدایی که شنیدم باشم..

صدای عجیب غریبی نبود.. ولی واسه همچین جایی که تا چشم کار می کرد باغ بود و دار و درخت.. افتادن یه چیزی رو زمین سفت غیر قابل باور بود!

حالا دیگه می ترسیدم این عمارت.. به جای گنج.. محل استراحت اجنه باشه..

سریع نور گوشیم و دور و برم روی زمین چرخوندم.. ولی هیچی نمی دیدم.

هیچی نبود که فرق کنه با قسمت های دیگه..

مگه زیر زمین.. اونم یه زمینی که مثل این باغه و درختاش صد در صد باید تا چند متر زیر خاک ریشه دوئونده باشن.. چی می تونست باشه؟

همین فکر شاخکام و جنبوند و روی پاهام نشستم..

با چشمای ریز شده نگاهی به چمن و درختای دور و برم و برگ و چمن زیر پام انداختم.

حالا که اون صدا رو شنیده بودم.. حالا که بیشتر داشتم دقت می کردم.. می فهمیدم که انگار دار و درخت این قسمت از باغ.. با جاهای دیگه فرق داره..

حتی بوی چمن و سبزه هاشم مثل جاهای دیگه نبود و یه نفر که مثل من سواد درست و حسابی تو این زمینه نداره هم با یه کم دقت می فهمید که اینجا رو فقط به شکل مصنوعی درستش کردن برای رد گم کنی..

پس صد در صد این زیر یه خبرایی هست!

با وجود ترسی که می گفت شاید اون زیر هرچیزی جز گنجی که انتظارش و داشتم وجود داشته باشه.. نتونستم بیخیال بشم..

مرگ یه بار شیونم یه بار.. نهایتش این بود که همینجا می مردم یا از ترس سکته می کردم دیگه.. والا بهتر از ادامه زندگی با همین وضع نکبت بار بود..

یه لحظه نگاهم رو نقطه ای گیر کرد و خیلی سریع فهمیدم ارتفاع برگاش کمتر از جاهای دیگه اس..

همونجوری که نشسته بودم با دو قدم خودم و بهش رسوندم..

برگای باقی مونده رو با دستم کنار زدم و دستم و روی زمین فشار دادم..

حدسم رفته رفته بیشتر درست از آب در می اومد…

اگر رمان زلاتا رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم گیسو خزان برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان زلاتا
  • آتا: جسور، حامی، با عرضه.
  • طلا: مهربون، با اراده، شیطون.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید