مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان دختر خوب

سال انتشار : 1397
هشتگ ها :

#پایان_خوش #عاشقانه #همخانگی #زن_خودساخته #آسیب_شناسی #چطور_قوی_بشیم

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان دختر خوب

دانلود رمان دختر خوب از نیلوفر قائمی فر که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان دختر خوب

رمان دختر خوب سرگذشت زنیه که در صفر ترین حالت ممکن زندگیش هست و از اون نقطه صفر خودشو به جایگاهی می رسونه که همه براش سر تعظیم خم می کنند.

هدف نویسنده از نوشتن رمان دختر خوب
  • مهمترین هدف نشون دادن اینکه هیچ وقت برای شروع دوباره دیر نیست.
  • انسان تغییر پذیره به شرط اینکه خودش بخواد.
  • دروغ پنهان شده بالاخره فاش می شه.
  • تاثیر نقش خانواده و پشتیبانی اعضا.
  • نشون دادن شرایطی بسیار بد و منزجر کننده که با ویژگی های کارکترها به شرایطی طلایی تبدیل می شه.
  • عشق واقعی طرفین را به قله زندگی می رسونه.
  • عشق واقعی بخشنده است.
  • اطلاعات روانشناسی در مورد آسیب روانی مرتبط با موضوع داستان.
پیام های رمان دختر خوب

مهم ترین پیامم در رمان دختر خوب اینه که هرچقدر هم شرایط بدی دارید بازهم می تونید از جا بلند بشید درست مثل ققنوسی که از خاکسترش مجدد زنده و قوی بلند می شه.

خلاصه رمان دختر خوب

ماحی که از یه گذشته بسیار تاریکی بیرون اومده و در پی همون گذشته نوزاد تازه به دنیا اورده اشو ازش می گیرند و از سر لجبازی تصمیم می گیرد تن فروشی کنه
اما دقیقا همون باراول امیرسالار مقابلش می ایسته که زنش از بیمارستانی که پسرشو به دنیا اورده فرار کرده و از کشور خارج شده…

حالا امیرسالار مونده و یه نوزادی که شیرخشک نمیخوره دردمونده و…. وقتی با ماحی روبرو میشه متوجه میشه ماحی میتونه به بچه اش شیر بده و تموم تلاششو می کنه ماحی رو نگه داره تا از بچه اش نگه داری کنه تا امیربتونه سرکار بره و دانشگاهشو ادامه بده…

و اینطوری ماحی یه شرط می ذاره که حق نداره نزدیک ماحی بشه و باید بهش حقوق ماهیانه بده.

ماحی به قدری شیطون و حاضرجواب و بامزه است که امیر سالاری که از عشق زنش افسرده و پریشون بود و به زندگی گرم می کنه و عاشق خودش می کنه و این شروع اتفاقیه که هیچکس فکرشم نمی کنه اون اتفاق ماحی رو تبدیل به ملکه ای می کنه که یه امپراطوری رو میچرخونه.

مقدمه رمان دختر خوب

اگر فکر می کنید همه چی رو در زندگیتون از دست دادید حتما رمان دختر خوب رو  بخونید تا شروع دوباره رو به یاد بیارید.

مقداری از متن رمان دختر خوب

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان دختر خوب اثر نیلوفر قائمی فر :

سعی می کرد بهم نگاه نکنه، پوزخندی زدم، برای من این حرکات معنی نداشت، به نظر من داره نقش بازی می کنه، مردک!

به بچه که داشت با ولع شیر می خورد چشم دوختم و به خودم نهیب زدم راست می گفت که این بچه چند روزه شکمش گرسنه ست، از بچه داری چیزی نمی دونستم، قلبم تیر کشید، یاد بچه ی خودم افتادم که حتی نذاشتن ببینمش چون از نظر شهری اگه بچه رو می دیدم نمی ذاشتم بره.

من اینم! حتی نمی تونستم بچه ی خودمو خوشبخت کنم، من به چیزی یا کسی وابسته نیستم، حتی بچه ی خودم! باز به اون نگاه کردم که هنوزم سرش یه سمت دیگه بود، دوباره پوزخند زدم، انگار داره جانماز آب می کشه، توی اون اتاق هم مردد بود، انگار دیوونه ست، نمی دونه چیو می خواد چیو نمی خواد، اسکل!

-زنت کجاست؟

بدون اینکه نگام کنه گفت:

-رفته.

-پس یه جوری دقش دادی که زائیده و در رفته؟

لبه ی مبل تک نفره نشسته بود، مشتشو گره کرد و نگاش به زمین بود، فکش چه زاویه داره! نفسشو به بیرون فوت کرد و سر بلند کرد و به سمت راستش که پنجره بود نگاه کرد، آروم زمزمه کرد:

-اون آدمِ موندن نبود، وگرنه کی از بچه اش می گذره؟

سریع و قاطع گفتم:

-من!

برگشت توی چشمام خیره نگاه کرد و انگار توی نگاه سردم یخ زد، بدون کوچیکترین بغضی و با تلخی و حرص گفتم:

-من گذشتم!

-تو هم؟ پس…

نفس بلندی کشید، به سختی احساساتشو کنترل می کرد، حسی که نمی دونم چی بود ولی بهش رنج می داد و آروم زمزمه کرد:

-شما زن ها یادتون رفته انسانید؟ حیوون ها هم از بچه هاشون نمی گذرن.

خندیدم، بلند! قهقهه ای متحرّص زدم، بچه از تکونی که به خاطر خنده خورده بودم نمی تونست به شیر خوردن ادامه بده و با نق های ریز صداش در اومده بود، توی بغلم جا به جاش کردم که بتونه شیر بخوره، کامش ضعیف بود و برای شیر خوردن به کمک نیاز داشت، زیر لب نجوا کردم:

-ما شبیه شما آدم های معمولی نیستیم، نه واسه کسی هستیم نه کسی واسه ماست، ما به نداشتن  و از دست دادن عادت کردیم، وقتی یه چیزی رو بیش از اندازه دوست داشته باشیم همون اول راهشو باز می کنیم که بره و خوشبخت بشه…

سرمو به سمتش برگردوندم، به دهنم خیره شده بود که ببینه چی می گم، رنگش زرد بود، پوزخند زدم و گفتم:

-من حتی ندیدمش، حتی نمی دونم اسمشو چی گذاشتن، صداشم نشنیدم.

وارفته گفت:

-تو چطور زنی هستی؟

زهرخندی زدم و گفتم:

-ببین! منم اول شبیه تو آدم بودم، زندگی منو عوض کرد.

زیر لب گفت:

-فکر می کردم اَت آقا یه دونه است.

بچه از شیر خوردن دست کشیده بود، بغلش کردم و سرشو روی شونه ام گذاشتم و قلبم خیلی آهسته فرو ریخت، شبیه فرو ریزی یه امپراطوری بود، یاد بچگی های برادرم رهام افتادم، مادرم بعد از اینکه بهش شیر می داد به من می سپردش و می گفت:

-بزن پشتش وگرنه دل درد می گیره.

آهسته به پشت بچه می زدم، چشمامو بسته بودم، اگه بچه ی منم بود باید همینطوری بهش شیر می دادم و به پشتش می زدم، بهش جای شیر مادر چی می دن؟ نباید بهش فکر کنی! من بهش وابسته نبودم، از اولم نمی خواستمش، مامانی شهری نذاشت ازش خلاص بشم، تا از جام بلند شدم سریع بلند شد و گفت:

-بدش به من، توی تخت می ذارمش.

بچه رو آهسته از بغلم جدا کردم، جلوتر اومد تا بچه رو ازم بگیره و مردد بود که بچه رو از کدوم طرف بگیره، شاکی گفتم:

-بگیر دیگه چرا هی درجا می زنی؟

-از اینور بگیرم؟

دستاشو افقی گرفت، عصیان گر نگاش کردم و گفتم:

-کجا بذارمش؟ یه بچه بلد نیست بغل کنه، اون زنه رو بگو چه پلشتی بوده که این بچه رو به امید تو گذاشته.

بچه رو توی اتاقش بردم و روی تختش خوابوندم، روشو کشیدم و گفت:

-کی دوباره بیدار می شه؟

-یک ساعت یا دو ساعت دیگه.

-باز شیر می خواد؟

-نه سیگار می خواد.

یکه خورده نگام کرد و گفتم:

-بچه به جز شیر چی می خواد مرد حسابی؟

کمی اخم کرد و سرد تر گفت:

-توی این پنج روز کلا سی، سی سی شیر خشک خورده، شیر خشک نمی خوره.

مانتومو از روی تک مبل توی اتاق برداشتم، هنوزم از نم بارون سه ساعت پیش خیس بود، مانتومو پوشیدم و گفتم:

-باهاش صحبت کن، قانعش کن ننه اش ولش کرده باید شیر خشک بخوره.

-چرا چرند تحویل من می دی؟

نگاش کردم، چه صدای بم و گرمی داره! یه کلفتی خاصی توی صداش بود که به درد مجری رادیو می خوره، کاش صدای زن ها هم کلفت بود، از صداهای زُمخت خوشم می آد! برای چندمین بار پوزخندمو تکرار کردم و گفتم:

-حالا می گی من چیکار کنم؟ شیر برات پست کنم؟

-ازت دوباره می پرسم، متاهلی؟

صورتمو جمع کردم و یکه خورده گفتم:

-تو خودت اسکلی یا منو اسکل کردی؟ مردک دو ساعت قبل تو نبودی که نگه داشتی و با من چک و چونه زدی؟ زنت این کاره بوده که هی سوالتو تکرار می کنی؟

رنگش قرمز شد، با صدای زیرتر و خش دار تر گفت:

-مراقب حرف زدنت باش.

-اوهو، اوهو…

پوزخندی از خنده زدم و گفتم:

-رگ غیرتت نترکه مردک؟ غش کنی براش، مردم چه شانسی دارن، نزاییده در رفته بعد آقا کُرک و پر ریزون براش راه انداخته، چطور ترمز می کردی یادت نبود پای کی ترمز می کنی حالا الان من برای زن تو فحش شدم؟

به قد و بالاش نگاه کردم و زیر لب گفتم:

-نکبت، بچه اشم سیر کردم دوقورتو نیمشم باقیه…

بلندتر گفتم:

-پولمو بده برم به زندگی کوفیتم ادامه بدم.

-تو مگه تازه زایمان نداشتی؟

با حرص در حالی که مقابلش دست به کمر ایستاده بودم گفتم:

-به تو چه! مفتش زندگی زن های بی سرپرستی؟

-کارت اینه؟

جلوتر رفتم، کاش کفش پاشنه بلند پام بود، حداقل ابهتم بیشتر می شد، جلوی لباسشو توی مشت چپم گرفتم و گفتم:

-ببین اتو کشیده ی زن فراری، زیاد سوال می کنی، ماموری؟ فضولی؟ کلانتری؟ فکر نکن با این حرفا از پولم می گذرم ها، درسته عرضه نداشتی غلطی بکنی ولی بچه اتو شیر دادم پول جفتشو می دی، یالا.

به لباسش که توی مشتم بود نگاه کرد و بدون اینکه دستمو از لباسش جدا کنه توی جیبش دست کرد و گفت:

-پول توی کارتمه.

با حرص کف دستمو محکم به قفسه ی سینه اش کوبیدم و گفتم:

-مردک، اسکل کردی؟

-اسکل چیه؟ می گم پول توی کارتمه، الان می ریم بیرون از عابر بانک برات می گیرم.

به قامتش نگاه کردم، چاره ای نبود، نمی شد که از پولم بگذرم!

-یالا.

به سر تا پام نگاه کرد و گفتم:

-چته؟ پول که ندادی، نگام می کنی؟

-خانواده داری؟

-نه رو درخت سبز شدم، چقدر حرف توی شِکمِته! انقدر ور ور کردی زنت فرار کرد دیگه.

-پدر بچه اتو می شناختی؟

درحالی که به سمت اتاق روبرویی می رفت، گفتم:

-واااای واااای، چه غلطی کردم سوار ماشین توی یالغوز شدم، تو چیکاره ای؟ مددکار اجتماعی؟

درحالی که داست کاپشن چرمشو می پوشید برگشت از توی اتاق نگام کرد و گفت:

-جالبه برام که بدونم آدمایی مثل تو چطورین.

-خیلی دوست داری بدونی این کاره شو، قشنگ تو اصل قضیه قرار می گیری می فهمی.

اخم تلخی کرد، شالمو درست کردم و زیر لب گفتم:

-مردک حراف!

نفسی کشیدم و ادامه دادم:

-باید بچه رو هم با خودمون ببریم.

دستمو توی جیب مانتوی بافتم کردم و یه گوشه ایستادم، بالای تخت بچه رفت و بهش نگاه کرد، سرشو بالا آورد و نگاشو بهم دوخت و گفت:

-اگه زود برگردم می شه خونه بمونه؟

با چشمای گرد نگاش کردم و گفتم:

-مردک تو مغزت سوراخه؟ هوا توی سرت رفته؟ این نوزاد پنج روزه ست! تو خونه تنها بذاریش بری به زنی که آوردی پول بدی؟ واقعا که شما مردا رو خدا چطوری تحمل می کنه؟ هنوز از خلقتتون پشیمون نشده که نسلتونو ور بندازه؟

همینطور ساکت بهم خیره شده بود که شاکی گفتم:

-دِ جون بکن دیگه بغلش کن.

برگشت به بچه نگاه کرد و گفت:

-خیلی کوچیکه.

-نچ نچ نچ، خدا کنه بچه ی من یکی شبیه تو بالا سرش نباشه.

از اتاق بیرون اومدم، شاید بهتر بود بچه رو بغل می کردم، باباش اونجاست من چیکار کنم؟ همونطوری که دستم توی جیب مانتوم بود روی مبل نشستم، به پنجره ی خونه پرده نزده بود، خیلی چیزارو می تونستم از این پنجره ی بی پرده تشخیص بدم، مثل اینکه زن این خونه هیچ وقت نیومده بود که باشه!

هیچ وقت به اون بچه به چشم یه آینده ی پر عشق نگاه نکرده، مادرم می گفت خونه ای که پرده نداره روح نداره، یعنی دزد داره! یعنی به همه می گه می تونید توی این خونه سرک بکشید و صاحب این خونه، خونه اشو دوست نداره!

به دیوارای خونه نگاه کردم، حتی یه تابلو یا عکس هم به دیوار زده نشده بود، توی این خونه هیچ ذوق و شوق زنده ای نیست، مثلا اتاق بچه اشون، اتاق بچه شبیه انباریه، حتی نگفتن یه عروسک توش بزارن، اصلا به من چه! لابد زن خونه مثل من بوده، من چرا دایه بهتر از مادر شدم؟ من کلاه خودمو بگیرم که باد نبره.

-خانم؟ خانم بیا…

بی حوصله از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم که دیدم بچه داره به شدت گریه می کنه، وحشت زده بهم نگاه کرد و گفت:

-گریه می کنه.

-تو پس چهار روز گذشته با این بچه چیکار می کردی؟

-امروز از بیمارستان آوردمش.

-نچ نچ، خب بغلش کن تکونش بده دیگه.

به حالت دستاش اشاره کرد و گفت:

-افقی بگیرمش یا عمودی؟

-سرو ته بگیریش.

-سرو ته؟

-مردک مگه عقلت کمه؟ خب بغلش کن به خودت بچسبونش، حداقل بچه بفهمه باباش اینجاست.

رفتم جلو و بچه رو بغل کردم، به لباسش دست زدم که پس داده بود و گفتم:

-بچه پس داده کی عوضش کردی؟

-از بیمارستان آوردمش عوض نکردم، یعنی… اونجا عوض کرده بودن، یعنی فکر کنم عوض کردن…

-اسکل! بچه رو باید دست کم هر پنج ساعت عوض کرد وگرنه پاش می سوزه، اینو دیگه یه بچه هم می دونه، یه پوشک بده.

-پوشک؟

-نه شورت مامان دوز، پوشک دیگه.

-پوشک نگرفتم.

-به خدا می زنم توی سرت بمیری، این بچه هم از دستت راحت بشه ها.

معلوم بود عصبیه، عصبی شده بود، شاید از شرایط بود، دست پاچه گفت:

-چیکار کنم؟ الان می رم می خرم ساکتش کن.

با غیظ گفتم:

-چشم، منو گیر آوردی؟

عصبی گفت:

-این بچه است، مادرش رفته، من از بچه داری سر در نمی آرم، وجدان نداری؟

-بشین بی نیم بابا، وجدان ننه اش نداشت…

همینطوری که غر می زدم، لباس بچه رو از تنش درآوردم و ادامه دادم:

-از زنت تقاضای وجدان نکردی، به غریبه که رسیدی می گی وجدان نداری؟ نه ندارم! من وجدان داشتم تو دهن مادر بزرگم می زدم که بچه امو رد نکنه بره بعد با پولش خونه بخره که جای همه رو محکم کنه و منو بذاره تا زاغ سیاه دلمو چوب بزنم…

حرفای دلمو با اعتراض به اون می گفتم، حتی نمی دونستم اسمش چیه، لباس بچه رو درآوردم، دستشویی بین دو تا اتاق بود، یادمه از رُهام برادرم چطوری مراقبت می کردم، بچه رو شستم و حوله ی روشویی رو دور بچه گرفتم، زیر لب غر می زدم:

-یه کوفت واسه این بدبخت نخریده، فقط بلد بوده بچه بسازه.

بلند تر گفتم:

-لباس داره؟

از توی کمد یه ساک بیرون آورد و به طرفم گرفت که گفتم:

-ساک بی پوشک بستید؟ تو و زنت توی اوت بودین!

با همون صدای بم و گرفته اش گفت:

-یه سوپر سر کوچه ست الان می رم می گیرم.

-ببین یارو، به اون فروشنده بگو برای نوزاد می خوام، پوشک سایز داره! این بچه از منم بدبخت تره، حداقل من ننه بابام سالم و سلیم بودن سرنوشت توی زندگیمون گند زد، این الان ننه اش رفته باباشم که بالا خونه اشو اجاره داده، تو چی می شی طفلک؟

توی بغلم گرفتمش، توی ساک یه پستونک بود و تو دهنش گذاشتم و توی بغلم تکونش می دادم، چشمامو بستم، چه حس آرامشی بهم دست می داد!

انگار بُعد دنیا عوض می شه و وارد یه دنیای ساکت و آروم و بی دغدغه می شم! مثل تو این فیلما که نشون می ده یهو از یه صحنه ی درب و داغون وارد یه محیط امن و آباد می شن، آهسته از پشت لب هام صدایی از ته گلوم درآوردم، شبیه یه ملودی آروم بود و آروم آروم بچه ساکت شد.

بهش چشم دوخته بودم، پسر بود، بچه ی من دختر بود، از ترس اینکه مثل خودم بشه راضی شدم بدمش بره، شاید اگه پسر بود نگهش می داشتم، مامانی می گفت بچه ی بی پدر بد تر آینده اتو از بین می  بره، کدوم آینده؟!

هه! هنوز فکر می کنه می تونه برای من آینده ای تصور کنه، با کاری که تایماز با من کرد حتی خودمم از خودم بیزارم و با خودم قهرم چه برسه به اینکه بخوام به آینده فکر کنم، هه…

صداش باعث شد چشمامو باز کنم و بهش نگاه کنم:

-من…

نفس نفس می زد، سربلند کردم و بریده بریده با صورت قرمز گفت:

-مجبور شدم… اینو بگیرم… فکر کنم براش… براش بزرگه، نداشت.

اومد جلو و بسته رو مقابلم نگه داشت و گفت:

-بزرگه؟

-من چه می دونم گفتم بگو برای نوزاد می خوام.

-گفت یه سایز بزرگتره.

-خیله خب.

بچه رو بالاتر گرفتم:

-بیا.

یکه خورده گفت:

-من بلد نیستم.

-مگه لَلِه آوردی؟ بگیر بچه اتو ببینم، مردک رو دادم دنبال آستریه.

اگر رمان دختر خوب رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر قائمی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان دختر خوب

ماحی : هدفدار، باهوش، شیطون، رک، مهربون، مسئول، متعهد، سختکوش، فداکار.
امیرسالار : مسئول، متعهد، جدی، کم حرف، درونگرا، محترم
مودب، فهمیده، خانواده دوست.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید