مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان آوای درنا

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#رازآلود #غمگین #شخصیت_مشهور #ازدواج_مصلحتی #مثلث_عشقی #سلبریتی #هویت_مخفی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان آوای درنا

رمان آوای درنا به نویسندگی زینب ایلخانی که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و اپلیکیشن به برنامه دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان آوای درنا

رمان آوای درنا داستان زندگی یه دختر آسیب دیده ست که زندگیش به اسطوره همه عمرش و مردی از گذشته‌ اش که فراموشش کرده گره میخوره.

هدف نویسنده از نوشتن رمان آوای درنا

آشنایی عموم با عواقب جدی نگرفتن مشکلات و مسائل روحی.

پیام های رمان آوای درنا

هیچوقت برای برگشتن از اشتباه دیر نیست اما عواقب تصمیمات و انتخاباتمون همیشه همراهمون میمونه.

خلاصه رمان آوای درنا

درنا هنرمندی که علیرغم شهرت وسیعش هیچوقت هویت خودش رو فاش نکرده اما در مواجهه با دختری که وارد زندگیش میشه و از بچگی با آثار اون زندگی کرده همه چیز فرق میکنه. درنا هویت حقیقیش رو به اون دختر نشون میده اما رازی که با هویت واقعیش زندگیش رو به خطر میندازه پابرجاست…رازی که ممکنه باعث وحشت دختر مورد علاقه‌اش بشه.

مقداری از متن رمان آوای درنا

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان آوای درنا اثر زینب ایلخانی :

نمي‌دونم هوا سرد بود يا گرم؟ آفتابى بود يا ابرى! اصلا چرا يادم نيست صبح بود يا عصر؟!

تاريخ و ساعت و فصلش هم يادم نمياد؛ نه كه مهم نباشه ها، نه! تو مهم‌تر بودى!

ديدن تو! قرار ملاقات با تو!

اينقد مهم بودى كه زن يا مرد بودنتم شد نامهم!

مگه چند نفر توی دنيا مثل من شانس اين رو پيدا مي‌كنن كه خالق جهان كوچكشون رو از فاصله اينقد نزديك ببينن؟!

نه فاصله نزديك نه! اشتباه مي‌كنم اگه اين‌طوري بگم! آخه فاصله‌اي نبود از تو تا من و جهان كوچكم؛ درست اندازه مشتت! مشتت رو كه باز مي‌كردى من رو كف دستت بين اون شيارهاى عميق وسط لي‌لي حوضك مي‌ديدى!

من همون گنجشگي بودم كه تشنه‌م بود، اومدم لب حوضك، اما نه كه فكر كني غرق شدم و خفه شدم ها، نه! تازه ماهي شدم كيف كردم بمونم همونجا!

مهم نبود تو زن بودى يا مرد، پير باشى يا جوون!

مهم نبود حرف‌هاى بقيه كه مي‌گفتن توى قيافه و ظاهرت يه عيب و ايرادى هست كه خودت رو هشت ساله قايم كردي از چشم آدم‌ها.

آدم‌ها دست خودشون نيست، نمي‌تونن بفهمن اوني كه يه راست رفته توي دل‌ها آخه چه نيازي داره به اين كه به چشم بياد؟! اونم چشم آدم‌هاى اين دنياي تنگ و تاريك!

يكي مي‌گفت توي يكي از روزنامه‌هاي زرد خونده كه صورتت سوخته و براى همين خودت رو قايم مي‌كني!

من در مورد تو خيلي شنيده بودم، اما راستش گوش‌هام جاي ديگه‌اي گرفتار شده بود و اصلا اين شنيدن‌ها به كارش نميومد…

گفتم خالق جهان كوچكمي؟!

مي‌دوني بهترين من!

من حس مي‌كنم يه جوجه بودم كنار همون بركه‌اي كه تو نُت به نُتش رو نوشتي. وقتى سر از تخم بيرون آوردم كه  تو اسم قطعه معروفت رو گذاشتى “آواى درنا” !

اون موقع‌ها من فقط ده دوازده سالم بود. چى حاليم بود از موسيقى؟!

اما هر بار كه چشم‌هام و بستم خودم رو كنار اون بركه، كنار اون درناى غمگينِ در حال آواز ديدم.

اون بركه شد جهان كوچك من و اهالي اون بركه هم وطن‌هام…

من از ساعت‌هاى اون روز و قبل ديدن تو فقط يه چيزاييش يادم مونده…

كوچه‌هاى خلوت اميرآباد با اينكه مورد حمله ساختمون‌هاي مدرن و سر به فلك كشيده قرار گرفتن اما توي هر كوچه هنوز يكي دو تا خونه باقي موندن كه اصالت و طراوت اون زمان‌ها رو محكم بغل كردن…

هنوز به خونه‌ت نرسيده بودم. آدرسي كه دكتر شافع واسم فرستاده بود رو از حفظ بودم.

كوچه سين‌دخت، پلاك شصت مميز چهار كه من حتي به مميز روي پلاك خونه‌ت هم حسادتم ميشد و دلم مي‌خواست جاي اون بودم…

من تا به كوچه سين‌دخت برسم از الف تا ى صدبار از ذوق جون دادم و جون گرفتم!

دكتر توي آدرسش نوشته بود زنگ دوم!

 

رسيدم به شصت مميز چهار!

يه دو طبقه آجرى ته كوچه كه قايم شده بود زير برگ‌هاي يه درخت تاك بزرگ. شاخه‌هاي درخت ريخته بود روي ديوارها و روي در.

راستي غوره مال چه فصليه؟ كلي غوره سبز از شاخه‌ها آويزون بود…عین گوشواره بالای سرم جیرینگ جیرینگ میکردن…غوره‌های نابالغ نرسیده!

زنگ رو فشار نميدم…نه! زوده!

منم دلم مي‌خواد دير برسم به شمس! مثل جلال‌الدين كه دير رسيد، اما وقتي رسيد مولانا شد!

دست مي‌ذارم روى در سفيد قديمي زنگ زده خونه‌ش، يعني عمر اين خونه چند ساله؟ اينجا به دنيا اومدي؟ اينجا عروس يا داماد شدي؟ اينجا بچه‌دار يا نوه‌دار شدى؟

يعني توي همين خونه نُت به نُت قطعه‌هات رو نوشتي؟

اين خونه همونجاييه كه كلي خبرنگار سال‌هاست منتظرن آدرسش رو پيدا كنن؟!

يعنى همسايه‌هات مي‌دونن خالق همه موسيقي‌هاى خواننده‌هاى بزرگ كشور تويى؟

چرا باورم نميشه من اينجام! چرا قبول كردى من رو ببيني؟ چرا اجازه دادي بهم آدرست رو بدن؟؟

اصلا چي شد اون شب؟ چرا درست همون شبي كه فكر مي‌كردم بزرگ‌ترين لطف خدا به من مردنه بايد حرف تو بياد وسط؟!

من هيچ‌وقت پنجشنبه‌ها رو دوست نداشتم! حتى وقتى بچه مدرسه‌اى بودم و كل هفته مجبور بودم پشت نيمكت بشينم و تنها روز فراغت از سختى درس و مشق جمعه بود، از پنجشنبه هايى كه به شب مي‌رسيد خوشم نميومد! انگار توى پنجشنبه‌ها يه جور آواز قبل مردن قايم شده! قبل مردن توى جمعه!

آدم‌ها توى جمعه‌ها مي‌ميرن؟

نميدونم! اما مطمئنم اون پنجشنبه قرار بود من رو تا جمعه ريز ريز بكشه!…

ظهر بود، اما مليحه مي‌گفت مامان اين روزها ديگه مثل قبل سحرخيز نيست. از وقتى خبر ازدواج بابا قطعى شده بود و مي‌دونستم به مامان هم اين خبر رسيده نه جرات كرده بودم بيام اينجا، نه حتى اين‌كه به مامان زنگ بزنم. دلم خوش بود كه مثل همه اين سال‌ها مليحه كنارشه و هواش رو داره. ديروز كه زنگ زد گفت فردا بايد بره ساوه خونه خواهرش و تا شب هم نمياد دلم بدجورى شور افتاده بود! مامان فشار خون عصبي و حمله عصبي تنفسي داشت و اصلا صلاح نبود تنها بمونه. اما دلش رو نداشتم باهاش رو در رو شم. از اين بيشتر نمي‌تونستم مادرم رو شكسته ببينم!

شب قبل رفتم اتاق نيلا و ازش خواهش كردم فردا اون بره پيش مامان. يه جورى نگام كرد كه فهميدم پشت اون نگاه شاكى چيه! حق هم داشت! اين دوسال از من بزرگ‌تر بودنش هميشه واسش دردسر بوده. هميشه مسئوليت‌های سخت‌تر واسه اون بوده، هميشه توقع‌ها از اون بوده!

نيلا با من فرق داشت. بلد بود وقتى حالش بده، بخنده!

بلد بود وقتى همه چي بهم گره مي‌خوره به خودش مسلط باشه و دنبال چاره باشه!

اما من! من زود خودم رو مي‌باختم، زود گم مي‌شدم، زود كم مياوردم!

به خاطر همين من ياد گرفته بودم هميشه برم توي بغل مامان و از مشكلات فرار كنم. آغوش من کوچیک‌تر از اونی بود که کسی رو توی خودش جا بده. دیدی نوزادها دستشون به بالای سرشون نمی‌رسه؟ منم نوزاد بودم…شاید هم اصلا زاییده نشده بودم هنوز!

اما اين نيلا بود كه مامان و من و نعيما و مشكلات خونه و حتى بابا رو وقتي حالمون خوب نبود بغل كنه!

مي‌گفت فردا نمي‌تونه بره پيش مامان. مي‌گفت اگه من برم مامان دوباره اينقد گريه مي‌كنه كه باز حالش بد شه. مي‌گفت تو بري مراعات حالت رو مي‌كنه.

بهش گفتم گريه خوبه واسه خوب شدن بدى حالمون. اما راست مي‌گفت، گريه‌اي كه هر روز باشه و از پا درمون بياره واسه هيچ دردي كه درمون نيست، تازه خودش هم درد بي درمونه!

 

مامان خواب بود. داشتم سعي مي‌كردم آروم ظرف‌ها رو بشورم كه بيدار نشه، اما بيدار شد. موهاش رو شونه نكرده بود يه پيرهن گشاد نخي بي‌رنگ تنش بود، مثل صورتش!

سلامم رو يه طور ديگه جواب داد.

 

– تو چرا اومدي اينجا؟ مگه عروسي بابات نيست؟ الان بايد آرايشگاه باشي!

 

برعكس قلبش، زبونش هميشه زهر داره! اونقد كه دلسرد ميشي از همه محبتاش. چرا اين‌طوري نگام مي‌كنه؟ چرا من رو مقصر سي و اندي سال زندگي ناموفقش مي‌دونه؟ حق با نيلا بود كه مي‌گفت بیست و هشت ساله داره تاوان يه ازدواج اشتباه رو به عنوان ميوه اون اشتباه پس ميده! من و نعيما هم ميوه‌هاي اشتباه‌تر اين درخت پيوندي كرم زده بوديم.

مادر و پدرم آدم‌هاي تحصيل كرده‌ای بودن، چرا فكر مي‌كردن درد زندگيشون با توليد مثل درمون ميشه؟! كي گفته توليد يكي از خودتون بدبخت‌تر توي بدبختيتون ميشه عامل خوشبختي و پيوند؟!

احمقانه‌تر از بچه‌دار شدنشون اين بود كه مامان فكر مي‌كرد اگه يه پسر به بابام بده و به امتداد نسلش كمك كنه بالاخره اين زندگي جون مي‌گيره! اين‌طوري شد كه برادر بيچاره من شد قربوني امتداد نسل بابام!

ديشب بي‌رحم شده بودم. وقتي كه خشك‌شويي كت شلوار بابا رو آورد و بابا با ذوق اون رو تحويل گرفت و جلوي آينه خنديد با خودم فكر كردم  توي شصت سالگي با سه تا بچه از اين‌كه داري داماد ميشي واقعا بايد خوشحال بود؟

اونجا بود كه با خودم گفتم حتما قضيه معلوليت و ويلچرنشيني برادرم حكمتش اينه كه نسل همچين مردهايي هيچ وقت ادامه پيدا نكنه!

اما شايد زيادي بي انصاف شده بودم! بابا هم شايد اين سي سال هيچ وقت معني آرامش و زندگي رو نفهميده باشه!

شاید مشکل از چشمای خودمونه که هر جدایی رو شکست می‌بینم. فکر می‌کنیم با جدایی شیشه خوشبحتی می‌شکنه و از اون به بعد آدمیزاد محکومه به راه رفتن روی خورده شیشه‌ها…روی درد…

بيشتر از اين ظاهر آشفته و شكسته مادرم، اون غرور شكسته و عزت نفس لپ پر شده‌ش دلم رو بدجور مي‌چلوند! من عادت داشتم توى بدترين روزها، توى سخت ترين و مهيب‌ترين اتفاق‌ها اين زن رو قوى‌ترين ببينم. يادمه بابا مي‌گفت توى اينهمه سال زندگي مشترك فقط يه‌بار اشك همسرش رو ديده، اونم موقع فوت آقاجون بوده.

ميگن دخترها بابايي ميشن، اما من از وقتى يادمه يه‌جور عجيب به مامان وصل بودم! همه چيز من آخرش مي‌رسيد به مامان! يه عشق عجيب و ترسناك! اون‌قد كه يادمه از همون اول ابتدايى من فقط نمره بيست ديكته رو واسه خوشحالي مامان مي‌خواستم! من واسه مامان دوست داشتم شاگرد اول شم! من همه چي رو دوست داشتم فقط واسه مامان تعريف كنم! شب امتحان‌هام تا مامان تاييد نميكرد كه به دلش افتاده نمره‌م خوب ميشه خوابم نمي‌برد! حتي توی دوران دانشگاه هم همه واحدها رو اين طوری گذروندم.

من عادت داشتم به شوق خنده مامان دستپخت مامان و اين‌كه بشينم واسش تعريف كنم و اون با جون دل گوش بده بيام خونه. من اصلا خونه بدون مامان واسم قابل تصور نبود! خونه‌اى كه بوى مامان رو نده خونه نيست كه، قبرستونه!

ديگه چه برسه به اين‌كه قرار باشه يه زن ديگه توي اون خونه جاي مامانم راه بره! به گلدون ها آب بده! توي آشپزخونه چرخ بزنه! آينه‌هاي خونه‌مون ديگه صورت مامانم رو نشون نميدن.

اون همه سليقه و هنر و نظم مامان انگار با خودش از خونه پر كشيدن و رفتن…

مثل خودش كه تلخ و سرد شده بود….

مامان هميشه جدي و قوى بود. حتي گاهي تندي زبونش من و نيلا و نعيما رو هم اذيت مي‌كرد. اما هر كي مي‌شناختش مي‌دونست توي دل اين زن فقط مهربوني و خيرخواهي هست. يه وقت‌ها از اينكه دلش براي همه جز خودش مي‌سوخت خيلي غصه‌م ميشد.

مامان و بابام آدم‌هاي بدي نبودن، فقط آدم زندگي هم نبودن! این جمله گفتنش راحته و قبول کردنش سخت، اما وقتی قبول کنی راحت‌تر می‌گذری، جاری میشی، راحت‌‌تر رود میشی.

آقاجون خدا بيامرز به جاي مامانم تصميم گرفته بود و جواب خواستگاري حاج مرتضى براي پسرش رو داده بود. بعدا هم كه كاشف به عمل اومد پسر حاج مرتضي هيچ وقت چشمش دنبال نعيمه خانم قصه ما نبود…

مشكل هم همينجا بود. بابام نه چشمش نه قلبش هيچ وقت پيش مامان گير نكرد!

مطمئنم مامان هم از همون سال‌هاى اول زندگي اين رو فهميده بود، اما به زور مي‌خواست اين پرنده رو جلد كنه. زورشم فقط به سبك خودش ميزد! شايد اگه سعي مي‌كرد يكم نرم باشه، يكم شبيه زن‌هاي ديگه بلد باشه هميشه قوى نباشه موفق ميشد…

آره همینه! شاید مامان باید سعی می‌کرد. زور زدن واسه هر رابطه‌ای فقط خودت رو خسته میکنه و طرف مقابلت رو دلزده…اما تلاش کردن پویاییه…تهش هر چی بشه با لبخند به خودت توی آینه نگاه میکنی!

بابا از اون دسته مردهاي زيرآبى برو نبود! باباى من كلا يه مدل بود، به قول معروف يه رو داشت! حالا شايد همون يه رو هم خيلي عالي و بي‌مشكل نبود، اما به نظر من تنها خوبي بابا همين بود!

واسه همين هيچ‌وقت نتونست نقش دوست داشتن بازي كنه. هيچ‌وقت هم با اين‌كه دلگرم زن و زندگيش نبود مثل خيلي از مردهاي ديگه پنهوني نرفت سراغ يه زن ديگه. اما مامان از وقتي كه خبر ازدواج بابا با دكتر شافع رو فهميده نمي‌دونم چرا اصرار داره به ما سه تا بچه‌ش ثابت كنه بابا چند ساله بهش خيانت كرده و با اين زن رابطه داشته! نمي‌دونم شايد هم دست خودش نبود و واقعا باور اين قضيه حالش رو بهتر مي‌كرد. شايد مي‌خواست فراموش كنه كه خودشم اين سال‌هاي آخر مدام حرف جدايي ميزد؛ اما كاش واقعا به جدايي فكر مي‌كرد!

حالا همه خوب مي‌دونستيم مامان از اون زن‌ها بود كه يه چمدون به درد نخور رو سال‌ها واسه ترسوندن شوهرش گذاشته بود گوشه اتاق!

یکی می‌گفت ترس برادر مرگه! ترسی که مادرم به امیدش دخیل بسته بود یه روز بالاخره کفن زندگیشون رو پیچید.

مامان حرف جدايي ميزد كه خودش و بابا رو بيشتر به زندگي وصل كنه، حتي وقتي جدا شد مطمئن بود بابا بدون اون دووم نمياره و خيلي زود مياد سراغش! معتقد بود بابا از پس خودش و خونه و كارهاش بر نمياد، بابا از پس يه بچه معلول بر نمياد. مي‌خواست بابا رو با نيازهاش به خودش غل و زنجير كنه!

اما واقعيت اين بود من و نيلا و نعيما هم ديگه اين اواخر به جداييشون راضي شده بوديم! مي‌دونستيم جدايي والدينمون با همه سختى و تلخيش از اين‌كه هر روز توي خونمون دعوا و كنايه و قهر ببينيم آسون‌تره. مامان كه قصد رفتن كرد بابا به عدالت همه چيزهايى كه طي اين سال‌ها با هم بهش رسيده بودن رو تقسيم كرد و سهم مامان رو داد.

مامان كنار بابا سال‌ها توى آزمايشگاه كار تحقيقاتى كرده بود. حتي بابا سهم مامان از آزمايشگاه رو هم داد، اصرار هم كرد كه مليحه‌جون همراه مامان از اين خونه بره.

مليحه هميشه يه عضوي از خانواده ما بود. دوست و همكلاسي مامان بود كه به علت شرايط بد و فقر يه مدتي مهمون خونه ما شد؛ بعدم كه ازدواج مي‌كنه و شوهرش مي‌ميره به به عنوان پرستار من و نيلا توي خونه‌مون كار مي‌كنه، اما بعدش واسه هميشه با ما موند. مليحه تنها كسي بود كه مامان واسه درد و دل و يكم از اون ديوار لعنتي غرورش پايين اومدن بهش اعتماد داشت.

روزي كه بابا تصميم ازدواجش با دكتر شافع رو اعلام كرد راستش هر سه ما جا خورديم. هم از اين‌كه بابا اين قدر زود بعد جدايي تصميم به ازدواج گرفته، هم اين‌كه ما توي اين پنج سالي كه دکتر شافع با بابا كار مي‌كرد و ما مي‌شناختيمش، فكر مي‌كرديم بايد قطعا متاهل باشه! يه زن مسن شايد چند سالي از بابا بزرگ‌تر! با يه ظاهر ساده و جدي! هيچ وقت موهاي خاكستريش رو رنگ نمي‌كرد و لباس روشن نمي‌پوشيد. هميشه رسمي صحبت مي‌كرد.

شايد اگه بابا تصميم به ازدواج با يكي از شاگردهاي كم سن و سالش توي دانشگاه مي‌گرفت اين قد واسمون عجيب نبود! بعدها به این تعجب و انتظارم خندیدم. من پدرم رو نشناخته بودم. هرچند انتظاری هم ازم نمی‌رفت…

من اون روزها خودمم نشناخته بودم! با تو من رسیدم…به خودم!

اگر رمان آوای درنا رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم زینب ایلخانی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان آوای درنا

حمید : کاریزماتیک، جذاب، پر از چهارچوب و قوانین، شخصیت چندگانه که هم شفادهنده‌است و هم شکنجه‌گر.
دیار : اتیستیک، منزوی، شوخ طبع، فداکار، لوتی منش، زخم دیده و سختی کشیده، مرموز.
نورا : غمگین، احساساتی، غیرمنطقی، مهربان، معصوم.

عکس نوشته

ویدئو

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید