مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان سانیا

سال انتشار : 1395
هشتگ ها :

#پایان_خوش #گرگینه #جادو #رازآلود #بزرگسالان

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان سانیا

رمان سانیا به نویسندگی پونه سعیدی که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان سانیا

رمان سانیا سرگذشت دختریه که به همراه خواهرش وارد یه کمپ جنگلی میشه اما همه چیز با دیدن یه گرگ سیاه زیر و رو میشه، گرگی که قصد گاز گرفتن سانیا رو داره!

هدف نویسنده از نوشتن رمان سانیا

غرق شدن تو دنیای خیال.

پیام های رمان سانیا

پذیرش چالش های زندگی، بی گناهی که خونش، انتقامش رو میگیره.

خلاصه رمان سانیا

دختری که به همراه خواهرش و یک تور محلی برای یه کمپ جنگلی شبانه میره اما اونجا با یه گرگ رو به رو میشه، یه گرگ که انگار به دنبال اونه…

مقداری از متن رمان سانیا

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان سانیا اثر پونه سعیدی :

از پنجره مینی بوس به جنگل انبوه اطرافمون نگاه کردم. جنگل دور جاده کم کم انبوه و انبوه تر میشد ! سایه روشن جنگل تو غروب خورشید، هم زیبا بود و هم مرموز.  همون حس عجیب همیشگی درونم بیدار شده بود، حسی که هم زمان هم منو به سمت جنگل میکشه و هم می ترسونه.

فقط بخاطر سارا اینجا بودم، چون مامان گفت یا هر دو میرید یا هیچکدوم، و من نمیخواستم خواهر خودخواهی باشم! اما از همین الان هم میدونستم شب سختی در پیشه  این ترس همیشه بر این کشش غلبه داشت!

هیچوقت نتونسته بودم این حس رو درک کنم، اما هر بار که می اومدیم روستا یا میومدیم تو جنگل های این منطقه قدم میزدم درونم انگار تهی میشد و یه اضطراب همراه با دلتنگی حالمو بد می کرد ! برای همین من ترجیح میدادم همیشه تو خونه بمونم تا بیام روستا و باز این حس رو بیدار کنم.

برعکس من سارا عاشق این دور همی های تو جنگل بود. سال ها بود با وجود مهاجرت همه مردم روستا به شهر اما همچنان همه هر هفته به اینجا سر میزدن، تو برف، تو بارون، تو هر شرایطی ! واقعا پدر مادر هارو درک نمیکردم که چرا از این خونه های روستائی اجدادی دل نمیکنن!

هر سه ماه جوون تر های روستا تو جنگل کمپ میزدن. حتی وقتی هوا خیلی سرد میشد و خانواده ها هم مشوق جوون تر ها بودن! سارا عاشق این دور همی ها بود و مامان و بابا به شدت خوشحال ! من هر ماه تونسته بودم ازش فرار کردم… اما این ماه دیگه نتونستم!

بلاخره اتوبوس ایستاد. علی، پسر ارشد قدیمی ترین خانواده روستا که مسئولیت برگزاری این دورهمی ها رو داشت برگشت سمت همه و گفت

– چون هوا صاف تره گفتیم این منطقه کمپ بزنیم، از اینجا باید پیاده بریم. هر کس یه وسیله رو برداره و بهتره عجله کنین تا قبل تاریکی کمپ راه بیفته.

جنب و جوشی راه افتاد و همه با ذوق پیاده شدن. هر کس یه وسیله رو برداشت. من و سارا دو طرف ظرف یخ مواد غذایی رو گرفتیم و پشت سر جمعیت راه افتادیم. سارا با ذوق گفت

– میدونستی اسم این کوه بیکی هست !

– خب ؟

خندید و گفت

–  خب بیکی یعنی پنجه گرگ ؟

بی حوصله نگاهش کردم اما ذوق چشم های مشکیش شرمنده ام کرد و پرسیدم

– یعنی گرگ داره ؟

سارا آروم گفت

– بعضی ها میگن داره بعضی ها میگن نداره !

بدنم مور مور شد. غروب جنگل و انبود شاخه ها یه جورایی انگار منو گرفته بود. عصبی پوزخند زدم و گفتم

– مسلما اگر اینجا گرگ داشته باشه فردا چیزی از ما باقی نمی مونه که تو انقدر ذوق داری

سارا خندید و گفت

– ترسیدی سانیا ؟

اخم کردم بهش. با شیطنت خندید و گفت

– شوخی کردم خب… دیدم بی حوصله ای گفتم قضیه رو جنایی کنم !

آهی کشیدم و ظرف یخ رو کنار باقی وسایل گذاشتم پائین. گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و گفتم

– دیوونه… منو بگو داشتم به عقلت شک میکردم !

سارا خندید و رفت کنار بقیه. گوشیم رو چک کردم. لعنتی آنتن نداشت. واقعا نمیفهمم چرا باید آدم خونه اش رو ول کنه بیاد وسط جنگل بخوابه ! کمی از وسایل دور شدم. به سمت جاده رفتم و گوشی چک کردم تا آنتن بیاد. گوشی رو بالا گرفتم تا چک کنم آنتنش میاد یا نه، یه دونه آنتن اومد اما رفت. صدای پا از کنارم اومد و ناخوداگاه گفتم

– اینجا آنتن نداره ؟

برگشتم سمتش تا ببینم کدوم یکی از بچه هاست. اما با دیدن دوتا چشم مشکی خشک شدم. گرگ… یه گرگ مشکی با چشم های سیاه تر از شب ! باید جیغ میزدم ! باید فرار میکردم !

اما خشک شده بودم و گلوم هم خشک بود. حتی نمیتونستم پلک بزنم.  گرگ خیره به چشم های من، به سمت من اومد. بدنم انگار مسخ چشم هاش شده بود. به یه قدمی من رسید که صدای سارا از پشت سرم اومد

– سانیا…

هینی گفتم و گرگ تو یه پلک زدن دور شد. سارا بازوم رو گرفت و گفت

– بیا دیگه… تاریک شد…

شوکه لب زدم

– گرگ… گرگ دیدم

سارا خندید و گفت

– گمشو… شوخی کردم من… اینجا هیچ حیوونی نداره

دستمو کشید. اما من بازوم رو کشیدم و گفتم

– باید برگردیم… من گرگ دیدم…

سارا شوکه و نگران نگاهم کرد و گفت

– چی داری میگی ؟

با دست به مسیری که گرگ رفته بود اشاره کردم و گفتم

– من یه گرگ دیدم که این سمت رفت

قبل اینکه سارا چیزی بگه علی از پشت سر سارا گفت

– برید سمت آتیش… من میرم چک میکنم.

سارا چشمی گفت و دستم رو گرفت تا بریم اما باز مقاومت کردم و گفتم

– من میخوام برم تو ماشین

علی اخمی کرد به من و گفت

– کمپ تازه شروع شده! اگه میخوای نظم کمپ رو بهم بزنی بهتر بدونی من عصبانی بشم از صد تا گرگ بدترم… برو پیش آتیش…

یه لحظه تو تاریکی چشم های علی هم سیاه تر شد. چیزی تو دلم خالی شد و اینبار بدون مخالفت همراه سارا رفتم. سارا شاکی گفت

– اگه انقدر دوست نداشتی بیای… میگفتی… نه اینکه اومدیم بخوای برنامه همه رو خراب کنی

کلافه لب زدم

– من گرگ دیدم اینو بفهم

سارا نگاهم نکرد. منم دیگه چیزی نگفتم. دور آتیش پیش بقیه نشستیم. خواستم گوشیم رو چک کنم اما جیبم خالی بود. شوکه کل جیب هام رو چک کردم. لعنتی… لابد وقتی گرگ رو دیدم از دستم افتاد.   بلند شدم که سارا سریع دستم رو گرفت و گفت

– کجا میری ؟

– گوشیم افتاد اون پائین…

سری تکون داد و من پا تند کردم به همون سمت. از دور گوشیم رو روی زمین دیدم. علی هنوز بر نگشته بود. نمیدونستم گرگ رو دور کرده یا نه. خم شدم تا گوشیم رو بردارم که…

گرمایی پشت گردنم رو گرفت ! انگار موجودی فرا تر ار انسان نفس داغش رو روی گردن من خالی کرد. سرم رو آروم برگردوندم و پاهای یه گرگ سیاه تنها چیزی بود که دیدم. قبل از اینکه بتونم چیز بیشتری ببینم درد تو گردنم نشست و همه جا سیاه شد. سیاه تر از سیاهی، شب !

***

با درد و سوزش گردنم بیدار شدم. چشم هام تار بود. تو تاریک و روشن شعله آتیش صورت نگران سارا و علی رو دیدم. سارا نگران و شوکه گفت

– چی شده سانیا؟ افتاده بودی رو زمین

همه اتفاقات تو سرم به عقب برگشت. با شوک بلند شدم و نشستم. به اطراف نگاه کردم و گفتم

– گرگ… گفتم که گرگ دیدم !

سارا با تعجب به علی نگاه کرد. علی اخم کردو گفت

– گرگ نیست تو این منطقه این توهم چیه میزنی ؟

به سارا نگاه کرد و گفت

– چیزی زده خواهرت ؟

شاکی گفتم

– گازم گرفت !

علی یهو برگشت سمت من، چشم هاش ریز شد و نگاهش رفت سمت گردنم. طوری که حس کردم رد خون رو روی گردنم دیده که فهمیده کجا رو گرگ گاز گرفته ! اما  سارا گفت

– اگه گازت گرفت چرا خونی نیستی؟

با تاسف به من سر تکون دادو قبل علی گذاشت و رفت. علی هم بلند شد. اما اینبار لحنش آروم تر بود و گفت

– میخوای برو تو ماشین… اما اگر اومدی پیش بچه ها لطفا در این مورد حرفی نزن!

هنگ به رفتن هر دو نگاه کردم. حرف نزنم؟ چرا؟ من مطمئنم گازم گرفت! من دردشو حس کردم ! سریع دست زدم به گردنم اما نه ردی داشتم نه حس سوزشی !

شالم رو از دور سرم باز کردم و به پارچه اش نگاه کردم. چندین جای سوراخ رو شالم بود  اما خونی نبود!

سریع بلند شدم تا برم و به سارا و علی بگم. اما مکث کردم، اونا حرف منو باور نمیکردن ! شالمو دوباره گذاشتم و به اطراف نگاه کردم. تو تاریکی جنگل دوتا چشم مشکی از بین درخت ها خیره به من بود.

دلم از ترس فرو ریخت! اما به طرز عجیبی پاهام میخواست به اون سمت بره. قبل از اینکه حماقت کنم چرخیدم سمت آتیش و دوئیدم پیش بقیه. کنار سارا رو زمین نشستم. اخمی تحویلم داد. اما توجه نکردم و خیره شدم به آتیش.

حس میکردم اون گرگ سیاه داره از پشت سرم میاد به سمتم. اما میترسیدم به پشتم نگاه کنم. خیره به آتیش بودم. بیشتر از اون گرگ از حس درونم میترسیدم. حسی که میخواست به سمت گرگ بره!

یکی از پسر ها گیتارش رو بیرون آورد و شروع به نواختن کرد. صدای آهنگ زیبا بود. اما عصبیم میکرد. حس میکردم حرارت آتیش بیش از حد زیاده.

حس کردم گردنم از عرق خیسه. خواستم عرق گردنم رو پاک کنم. اما دستم کاملا مرطوب شد. به انگشتای دستم نگاه کردم و با دیدن خون رو انگشت هام هین کشیدم. سارا برگشت سمتم. متوجه خون رو انگشتم شد. شوکه به صورتم نگاه کرد و سرمو بالا بردم تا گردنم رو ببینه. اما سارا چونه ام رو داد پائین و گفت

– انگار خوردی زمین چون ات خراش برداشته

با صدای علی از جا پریدم که گفت

– چیزی شده دختر ها ؟

سارا سریع گفت

– چونه سانیا خون اومده.

علی خم شد دقیق به چونه من نگاه کرد و سر تکون داد. نگران گفتم

– گردنم نیست ؟

مطمئن بودم دستمو رو گردنم کشیدم. اما سارا به گردنم نگاه کرد. دست کشید و دستشو نشونم داد

– گردنت چیزی نشده…

علی با چسب زخم برگشت. سارا به چونه ام دوتا چسب زخم زد. کباب ها رو آتیش حاضر شده بود. شام خوردیم و همه گرم بازی شدن. اما من نه تونسته بودم غذا بخورم نه میتونستم تمرکز کنم.

نگاه گه گاه علی رو رو خودم حس میکردم. انگار خواب بودم. اما تو بیداری.  حس میکردم حالم خوب نیست و میخوام از حال برم. اما میترسیدم تنهایی برم داخل چادر. بلاخره سارا و بقیه دختر ها بلند شدن و همه وارد چادر دختر ها شدیم. کیسه خواب هارو باز کردیم. اما من از گرما داشتم میسوختم.

عرق داغ از کف سرم بین مو هام حرکت میکرد. نمیدونستم واقعا اون گرگ منو گاز گرفت یا توهم بود. دوباره شالم رو از سرم برداشتم. سوراخ های روی شالم خود نمائی میکرد. سارا کنارم دراز کشید و گفت

– دلم میخواد بیرون بخوابم زیر سقف آسمون و شاخ و برگ

باید طبق عادت میگفتم اما من ترجیح میدم تو اتاق خودم باشم !  اما حوصله حرف زدن نداشتم. دراز کشیدم بدون اینکه وارد کیسه خواب بشم، چشم هامو بستم.

بدنم داشت میسوخت. احتمالا میکروب وارد زخمم شده بود. میدونستم باید یه دارویی چیزی بخورم. اما توان تکون خوردن نداشتم. صدای اطرافم رو دور میشنیدم. خیلی دور… همه جا سیاه شد و تو سیاهی کم کم نوری پیدا شد. نور شبیه نور طلوع بود. شبیه به یه سحرگاه تازه از بین شاخه های انبوه و سبز.

مه رقیق همه جا رو گرفته بود. از نفس هام بخار گسترده و زیادی بلند میشد. آروم به سمت نور گام برداشتم. اما قدم هام انگار مثل همیشه نبود. کسی کنارم قرار گرفت. برگشتم به سمتش، همون گرگ سیاه بود.

به جلو خیره بود و شرع به دوئیدن کرد. ناخوداگاه پشت سرش دوئیدم. اما اون سرعتش بیشتر از من بود. جا موندم. دور شد. نور محو شدو با وحشت از خواب بیدار شدم. شوکه نشستم. همه تو چادر خواب بودن. نور آتیش کم شده بود. سایه دو نفر که مقابل هم ایستاده بودن پیدا بود.  به گردنم دست زدم. خیس بود… به دستم نگاه کردم…

تو تاریکی هم مشخص بود سرخه…  توانم رو جمع کردم. از چادر خارج شدم. علی و یه زن که یادم نمی اومد توی تور باشه کنار آتیش ایستاده بودن. به سمتش رفتم و عصبی گفتم:

– من باید برگردم… گردنم خون ریزی کرده…

هر دو برگشتن به سمت من. علی خیلی بیخیال نگاهم کرد. اون زن نگاهش رو گردنم چرخید و گفت

– کسی نشونش کرده ؟

علی شونه ای تکون دادو گفت

– آره… اما فکر نکنم این هم دووم بیاره…

شوکه نگاهم بین هر دو چرخید… در مورد من حرف میزدن ؟ نشون ؟ دووم ؟ قضیه چیه ؟ سرم داشت گیج میرفت. به سختی رو پاهام ایستاده بودم. من واقعا نیاز به کمک داشتم. اما اونا فقط داشتن به من نگاه میکردن. جنگل داشت دور سرم میگذشت. آتیش از این فاصله هم داشت منو میسوزوند. داد زدم

– من باید برگردم خونه

علی ابرویی بالا داد و گفت

– البته شایدم این یکی دووم بیاره ! هنوز خیلی جوون داره !

زن خندید که صدایی از پشت سرم باعث قطع شدن خنده اش شد.  صدای سرد و دورگه

– دووم میاره… چون رو گردنش نشون منه !

علی و اون زن شوکه به کسی که صاحب صدا بود نگاه کردن. شوکه و ترسیده ! علی سریع و محترمانه گفت

– نشون شماست !؟

به سختی برگشتم سمت صاحب صدا. تو تاریک و روشن آتیش، زیر نور پراکنده ماه از بین درخت ها، یه مرد ایستاده بود! یه مرد با صورت جدی اما آشنا… چیزی که یادم نمی اومد کجا دیدم. موهای مشکی تقریبا بلند و چشم هاش مشکی تر از شب. به سمتم اومد. دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت

– دیگه بهتره با من بیای…

به دستش نگاه کردم که اینبار دنیا کامل دور سرم چرخید و تو سیاهی مطلق فرو رفتم. صدا میشنیدم، صدا های دور، صدا های غیر قابل تشخیص. از درون داشتم میسوختم اما هوای دورم برام بیش از حد سرد بود. صدا ها بلند و بلند تر شد و یهو… سکوت شد… سکوت مطلق. آروم آروم سیاهی دورم رفت

چند بار پلک زدم تا بلاخره تونستم ببینم. یه پنجره چوبی رو به روم بود که منظره جنگل انبوه بیرون رو مثل یه قاب نقاشی کرده بود. نگاهم تو اتاق چرخید. سمت  دیگه یه  پنجره و در چوبی رو به جنگل بود با  یه میز گرد کنج اتاق…

یه فنجون و یه پاکت سیگار کنارش ! نگاهم به سمت دیگه چرخید. یه در چوبی وسط دیوار سفید و… یه زن میانسال که کنار تخت نشسته رو صندلی، خوابش برده بود. رو سری سفید و گلدارش رو میشناختم، مامان هم از این رو سری ها داشت… و خاله هام… و مادربزرگ هام !

چشم های زن باز شد. چند بار پلک زد و از دیدن من انگار شوکه شد. سریع بلند شد و گفت

– بهوش اومدی !

مکث نکرد بپرسم چی شده ! از اتاق زد بیرون ! بیرون اتاق بلند گفت

– بهوش اومد… بهوش اومد… خبر بدین !

برگشت داخل و لبخند برزگی رو لبش نشست با خوشحالی گفت

– دیگه تموم شد… دیگه تموم شد… جفتشو پیدا کرده… همه آزادیم !

ناباورانه لب زدم

– چی شده ؟

اما قبل از اینکه اون زن جواب بده مامان و بابا سراسیمه وارد اتاق شدن. مامان دوید سمتم. بغلم کرد و با گریه گفت

– میدونستم دووم میاری… میدونستم…

بدنم مور مور شد. نمیفهمیدم چی شده. بابا هر دو ما رو بغل کرد و گریه کرد ! بابا داشت گریه میکرد ! خدای من اینجا چه خبر بود. شوکه لب زدم

– مامان… میشه بگید چی شده ؟

هر دو از من جدا شدن. مامان سریع اشکش رو پاک کرد. صورتم رو نوازش کرد و گفت

– ماجراش خیلی طولانیه… فقط اینو بدون تو متفاوتی !

بابا سریع گفت

– حالا طلسم کل روستا شکسته میشه

دیگه واقعا ترسیده بودم شوکه گفتم

– چی دارید می گید. چرا توضیح نمی دید ! یه گرگ منو گاز گرفت ! من داشتم میمردم ؟

مامان و بابا نگران به گردن من نگاه کردن. مامان نشست پای تخت کنارم. دست هام رو گرفت و گفت

– سانیا… تو توسط یه گرگ نشون شدی ! یه گرگ معمولی نه !

اگر رمان سانیا رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم پونه سعیدی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان سانیا

سانیا و بهمن ، آلفای قبیله

عکس نوشته

ویدئو

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • تمام رمانای پونه عزیز رو خوندم و یکی از یکی بهتر و جذاب تر قطعا اینم فوق العاده خواهد بود

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید