مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان اولویت اول

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#انتخاب_میان_عشق_و_آینده

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان اولویت اول

برای دانلود رمان اولویت اول به قلم سعیده براز نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان اولویت اول را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان اولویت اول

رمان اولویت اول سرگذشت کسی است که در دوراهی گیر کرده.

هدف نویسنده از نوشتن رمان اولویت اول

هدفم از نوشتن رمان اولویت اول ایجاد سرگرمی و القای تجربه است.

پیام های رمان اولویت اول

مهم ترین پیامم در رمان اولویت اول آگاه سازی مردم از مشکلات فرزندان طلاق است.

خلاصه رمان اولویت اول

برفین بعد ازدواج مادرش مجبور میشه به خونه ی داییش بره چون شوهر مادرش اونو قبول نمیکنه و اونجا با پسرداییش طاها صمیمی تر میشه و این شروع ماجراست…

مقداری از متن رمان اولویت اول

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر سعیده براز، رمان اولویت اول :

چمدانم را به سختی از صندوق اسنپ بیرون می آورم و به دنبال خودم می کشم، زنگ آیفون را می زنم و در باز می شود.

به سختی چمدان را تا راه پله به دنبال خودم می کشم و چون می دانم بالا رفتن از این همه پله کار من نیست، همان جا  می ایستم، کمی این پا و آن پا می کنم و دست آخر اشک هایم سرازیر می شود، هر چه تلاش کرده بودم قوی به نظر برسم، نشد، نتوانستم.

روی چمدانم می نشینم و بدون صدا اشک می ریزم.

ـ برفین!!

سرم را بالا می گیرم و طاها را می بینم که با تعجب نگاهم می کند.

ـ داری گریه می کنی؟

ـ طاها لطفا ساکت باش و بزار به درد خودم بسوزم.

طاها در حالی که به زور جلوی لبخندش را گرفته است، می گوید:

ـ حداقل از رو چمدونت بلند شو، من برات ببرم بالا، بعدشم تو راه پله زشته در و همسایه فکر می کنن ما از خونه پرتت کردیم بیرون، داری گریه می کنی، بیا خونه تا دلت می خواد گریه کن.

اشک هایم بند آمده است و حالا با حرص به طاها نگاه می کنم.

ـ به جای اینکه بگی گریه نکن و بهم قوت قلب بدی، میگی بیا خونه گریه کن.

طاها در حالی که پیشانی اش را می خاراند، می گوید:

ـ والا من نمی دونم با شما دختر ها چطور باید حرف زد، هر چی میگیم، بهتون بر می خوره.

طاها جلوتر از من با چمدانم می رود و من در حالی که زیر لب به جانش غر می زنم که ( معلوم نیست با چند تا دختر حرف زده که این قدر اطلاعاتش کامله ) به دنبالش می روم.

به طبقه سوم که می رسیم، طاها صبر می کند تا اول من وارد خانه شوم و وقتی تعلل من را می بیند با دست مرا به داخل خانه هل می دهد.

ـ داری استخاره می کنی دختر؟؟ بیا برو تو دیگه.

پشت چشمی برای طاها نازک می کنم، اصلا نمی فهمید من خجالت می کشم.

وارد خانه که می شوم، دایی و زن دایی به استقبالم می آیند.

ـ دخترم خوش اومدی.

با این حرف دایی و آغوشی که برایم باز کرده بود، دوباره گریه ام می گیرد.

طاها در حالی که به اپن آشپزخانه تکیه داده است، می خندد.

ـ باز شروع کرد.

زن دایی به سمتم می آید و او هم در آغوشم می گیرد.

ـ دخترم گریه نکنی، اینجارو مثل خونه ی خودت بدون قشنگم.

طاها جلو می آید.

ـ آفرین مامان، منم همینو میگم تا قبل از امروز برفین از هفت روز هفته، هشت روزشو خونه ی ما بود، الان این گریه برای چیه؟ واسه اینکه با چمدون اومده؟

دایی و زن دایی به طاها تک پسرشان که خدا بعد از سال ها دوا و درمان به آن ها داده بود، چشم غره ای می روند بلکه ساکت شود.

ـ دخترم ما آرزوی دختر داشتن مونده بود به دلمون، با هزار بدبختی خدا این طاها رو بهمون داد، حالا که تو اومدی پیشمون به آرزومون رسیدیم، ما خوشحالیم توام سعی کن مامانتو درک کنی تا کی باید به پای اون بابای معتادت می موند؟ بعدشم تقصیر مامانت نبود که شوهرش قبول نکرد تو با اونا زندگی کنی.

طاها در حالی که موزی از روی اپن برمی دارد، می گوید:

ـ آره چه بهتر اینجا بیخ ریش خودمونی، مامان و بابا هم به آرزوی دختر دار شدنشون رسوندی.

بعد هم غر می زند.

ـ انگار نه انگار چند سال واسه داشتن من به خدا دعا کردن! همون خدا می دونست و بهتون دیر بچه داد، کیه که قدر منو بدونه؟؟؟

زن دایی به سمت طاها می رود و پیشانی اش را می بوسد.

ـ مگه میشه ما قدرتو ندونیم.

شام را دور هم می خوریم و بعد دایی و زن دایی ساعت ده شب به اتاقشان می روند.

دایی پاکبان است و صبح ساعت پنج شیفتش شروع می شود. زن دایی هم آرایشگاه دارد و از ساعت نه صبح تا هشت شب در آرایشگاه کار می کند تا خرج زندگی را در بیاورند. از آن جا که مستاجرند تمام تلاششان این است که خانه ای بخرند اما هر سال با بالا رفتن قیمت ها خرید خانه به تعویق می افتد.

طاها یک سمت کمدش را خالی می کند تا من وسایلم را بچینم و بعد روی تخت می نشیند.

ـ اگه می دونی روی تشک ناراحتی، تو بیا رو تخت من بخواب.

سرم را عقب می گیرم تا صورتش را بهتر ببینم.

ـ نه، ممنون همین که کمدتو تصاحب کردم، بسه.

ـ دختر کم به خودت سخت بگیر، مگه بده شورت و سوتینت تو کمد من باشه؟!!!!!!

با این حرفش چشمانم را درشت می کنم.

ـ بیشور، بی ادب.

طاها در حالی که گردنش را می خاراند، می خندد و برایم زبان درازی می کند.

می دانم می خواهد حال و هوایم را عوض کند و مسخره بازی در می آورد وگرنه طاها پسر بدی نبود.

تشک و پتویم را برمی دارم و به پذیرایی می روم و نزدیک بخاری رختخوابم را پهن می کنم که مامان تماس می گیرد.

ـ سلام برفینم، خوبی مامان؟

با شنیدن صدایش دلم برایش پر می زند اما جلوی خودم را می گیرم تا صدایم نلرزد و مادر تازه عروسم، شب اول ازدواجش نگرانم نشود.

ـ سلام مامان، خوبی.

ـ داری چیکار می کنی؟ خوابیده بودی؟

ـ رختخوابمو پهن کردم ولی هنوز نخوابیدم.

ـ حالت خوبه؟ هنوزم از دست من ناراحتی؟

دیگر نمی توانم خوددار باشم و اشک هایم سرازیر می شود.

ـ مامان دلم برات تنگ شده.

صدای مادر هم بغض دارد.

ـ منم بخدا دلم داره برات پر می کشه، فکر کردی خوشم میاد بالا سر دختر خودم نباشم و بچه های یه مرد دیگه رو بزرگ کنم؟؟

با این حرفش کمی آرام می گیرم و به بقیه حرف هایش گوش می دهم.

ـ برفین جان وضعیت مالی ما خوب نبود، پول رهن خونه هر سال ارزششو از دست می داد، بابات هم که چند ماه چند ماه  می رفت و گم و گور می شد. اگه من با منوچهر ازدواج نمی کردم، نهایتا تا سال دیگه یه سقفی بالا سرمون بود، بعدش آواره می شدیم.

اینجوری الان پول رهن خونه تو حسابمونه و هر ماه سودشو می گیریم، منم با خرجی که منوچهر بهم میده هر ماه برات خرجی واریز می کنم و دیگه دستمون خالی نیست.

ـ بهار اون حوله رو بده.

با شنیدن صدای منوچهر، اخم هایم در هم می رود.

ـ خب دخترم من دیگه باید برم، مواظب خودتم باش. هر وقت بتونم باهات تماس می گیرم.

ـ مامان یه روز بیا ببینمت.

صدای مادر بغض آلود می شود.

ـ فعلا چون اوایل ازدواجه، منوچهر یکم بهم سخت می گیره ولی هر وقت بتونم، میام پیشت.

با شنیدن صدای مادر، بی قرار تر شدم و بیشتر گریه کردم.

در اتاق طاها که باز می شود، سریع به زیر پتو می روم تا طاها صورت اشکیم را نبیند.

اما طاها بالای سرم می نشیند و پتو را به زور از روی سرم برمی دارد.

ـ بردار این پتو رو، می دونم داری آبغوره می گیری.

بینی ام را بالا می کشم.

ـ خب چیکارم داری؟ ولم کن بزار به حال خودم باشم.

طاها زیر بازویم را می گیرد و در حالی که سعی می کند، صدایش را کنترل کند، می گوید:

ـ پاشو، این قدر صدای منو در نیار مامان بابا خوابن. برو یه آبی به صورتت بزن. بیا با هم فیلم ببینیم.

به دستشویی رفتم و صورتم را آب زدم، خودم هم می دانستم که گریه کردن فایده ای ندارد و فقط با قیافه ای پف کرده و مضحک مجبور می شوم به مدرسه بروم.

طاها یک بسته پفیلا آورد و در حالی که گوشی اش را روشن می کرد، اشاره کرد.

ـ بیا بریم اتاق من.

ـ آخه یه وقت نکنه مامان، بابات بیدار بشن من سر جام نباشم، زشته.

ـ اونا تا صبح بیدار نمیشن اگرم بخوان برن دستشویی، تو حموم سرویس فرنگی هست. از اتاقشون بیرون نمیان.

طاها که می بیند هنوز مرددم، می گوید:

ـ فیلمش طنزه، همه ی غم هاتو میشوره و می بره. حالا خوددانی!!

با این بازار گرمی که طاها کرد، دیگر دل را به دریا زدم  و به اتاق طاها رفتم.

من و طاها همسن بودیم و هر دو در حال درس خواندن در مقطع اول دبیرستان، از بچگی با هم بودیم و دیگر این صمیمیتمان برای خانواده هایمان عجیب و غیر قابل هضم نبود.

الحق والانصاف که فیلمش خیلی خنده دار بود. لحظه ی زایمان، زن آن قدر حرکات خنده دار انجام داد که من پتو را جلوی دهانم گرفته بودم.

فیلم که تمام شد، با حال خوب در حال خارج شدن از اتاق طاها بودم که گفت:

ـ راستی راستی بچه از……..

نگذاشتم ادامه ی حرفش را بزند و بالشتی برداشتم و به سرش زدم.

ـ خاک تو سر پرروت!!!

طاها موذیانه می خندد.

ـ همه ی اینا رو از منم بهتر می دونی، فقط می خوای منو اذیت کنی، کرمو!!!

ـ من کرموام؟؟!!!

طاها که بالشت را به دست می گیرد پا به فرار می گذارم اما قبل از خارج شدن از اتاق بالشت به کمرم می خورد.

دستی به کمرم می کشم و غرغر کنان به سمت رختخوابم می روم و تا سرم را روی بالشت می گذارم، خوابم می برد.

ساعت گوشی ام که زنگ می خورد. به زور از جایم بلند می شوم، آن قدر غرق خواب بودم که حتی متوجه رفتن دایی هم نشدم.

تا خواستم پایم را داخل سرویس بهداشتی بگذارم، طاها مانند برق و باد من را کنار زد و وارد سرویس شد.

در حالی که سعی می کردم صدایم بلند نشود با حرص گفتم:

ـ آخه بدبخت، چه فرقی می کرد من اول برم یا تو؟!

همیشه همین بود. طاها عادت داشت در همه چیز اول باشد، حتی اگر آن قضیه دستشویی رفتن باشد!!!

ـ آخه می دونم تو حساسی، معده منم بو گندو، کیف میده حرص می خوری!

از همان پشت در دستشویی خاک بر سری حواله اش  می کنم و به اتاق طاها می روم تا لباس هایم را عوض کنم.

طاها راست می گفت، معده ی وحشتناکی داشت، تا یک ربع بعد نمی شد قدم در دستشویی گذاشت.

در حال پوشیدن مقنعه بودم که وارد اتاق شد.

ـ من برای خودم می خوام یه لقمه نون پنیر بگیرم، برای توام درست کنم؟

ـ شرمنده می کنی، برفین خانم.

با به یادآوری حرکت چند دقیقه قبلش، پشت چشمی برایش نازک می کنم.

بعد از گرفتن لقمه ها، بالاخره به دستشویی می روم و به زحمت با مقنعه، آبی به دست و صورتم می زنم و مدام طاها را فحش می دهم.

زن دایی هنوز خواب است و ما سعی می کنیم که سر و صدا نکنیم تا بیدار نشود.

روبه روی جا کفشی ایستاده ام که طاها به دو اسکناس ده تومنی روی جاکفشی اشاره می کند.

ـ برش دار مال توئه.

ـ من برای چی؟

ـ بابام هر روز صبح رو جا کفشی برای من خرجی میزاره.

به اسکناس های در دستش اشاره می کند.

ـ این بیست تومن خرجی روزانه منه، اونم حتما برای تو گذاشته.

ـ ولی من نیاز ندارم، مامان برام خرجی میفرسته به حسابم.

طاها نچی می کند و کلافه دو اسکناس را داخل جیب مانتویم می گذارد.

ـ بگیر دختر، کم چونه بزن دیرمون شد، اَه.

همراه هم تا سرکوچه می دویم تا از اتوبوس جا نمانیم، طاها بعد از دو ایستگاه پیاده می شود.

مدرسه ی من کمی دور تر بود و باید یک ایستگاه دیگر پیاده می شدم.

وارد حیاط مدرسه که شدم، دوستم دلربا که جلوی در منتظرم بود به کنارم آمد.

ـ خوبی برفین؟

ـ سلام، من خوبم.

ـ جدی جدی خوبی؟

ـ آره دیگه، با این قضیه کنار اومدم که من نباید مانع خوشبختی مامانم بشم.

دلربا گیج نگاهم می کند.

ـ یعنی باور کنم که خوبی؟

دلربا همیشه این طور بود، در بحث های مختلف و مسائل اجتماعی کمی گیج می زد و به قول معروف دو هزاری اش دیر می افتاد اما در درس……..

شاگر اول کلاس بود، حتی انتخاب شده بود به مدرسه ی تیزهوشان برود اما خودش قبول نمی کرد، می گفت آن جا باید خودش را بکشد تا اول شود اما اینجا…..

دلربا بود و ایده های منحصر به فرد خودش.

مقنعه ی کجش را صاف می کنم.

ـ بهتر میشم، حالا بیا بریم تا معاون نیومده سراغمون.

امتحان ریاضی داشتیم و من به کمک اندک دانسته های خودم و برگه ی گهربار دلربا توانستم اکثر سوالات را پاسخ دهم و نگران نمره نباشم.

هنگام برگشتن از مدرسه، هر چه در ایستگاه مدرسه ی طاها چشم چرخاندم، اثری از طاها نبود و تنهایی به خانه رفتم.

خوشبختانه یکی از دسته کلید هایشان را به من هم داده بودند و پشت در نمی ماندم.

کسی در خانه نبود، بعد از عوض کردن لباس هایم به آشپزخانه رفتم و با یادداشت زن دایی روی یخچال روبه رو شدم.

ـ تخم مرغ و سوسیس تو بخچال هست، برای خودتون ناهار درست کنید.

پوفی می کشم. اگر الان در خانه ی خودمان بودم، مادر برایم ناهار بار گذاشته بود، همیشه وقتی وارد خانه می شدم، با بوی پیچیده ی غذا در خانه تمام خستگیم در می رفت.

دو عدد سوسیس داخل یخچال بود و چهار تخم مرغ. به صورت منصفانه تقسیمش کردم و نهار خودم را درست کردم.

زن دایی تماس گرفت تا احوالم را بپرسد.

ـ دخترم ناهار خوردی؟

ـ آره زن دایی ولی طاها نیومده هنوز.

ـ احتمالا با دوستاش رفته بیرون، میاد.

ـ زن دایی کی میاید؟

ـ با دایی ساعت هشت شب میام.

ـ من شام آماده کنم.

ـ لازم نیست خودتو به زحمت بندازی، من خودم میام به املت درست می کنم.

در دلم( وایی ) می گویم، ناهار هم تخم مرغ خورده بودم و دیگر تحمل یه وعده ی دیگر را نداشتم.

ـ زحمتی نیست، یه چیز ساده درست می کنم.

ـ باشه گلم، فعلا.

تماس را که قطع کردم، به سراغ یخچال و فریزر رفتم. یخچال خانه دایی بدتر از خانه خودمان، خالی بود. فقط یکی دو بسته گوشت قرمز و مرغ داخل یخچال بود و من قید غذا درست کردن با گوشت و مرغ را زدم، شاید برای روز مبادا کنار گذاشته بودند.

تصمیم گرفتم کوکوی سیب زمینی درست کنم اما به غیر از دو عدد تخم مرغ سهم ناهار طاها، دیگر تخم مرغ داخل یخچال نبود و تعداد سیب زمینی ها هم کم بود.

تصمیم گرفتم خودم به خرید بروم حالا که در این خانه زندگی می کردم و یک جور هایی سربارشان شده بودم، کاری انجام می دادم تا مفید واقع شوم، تا این قدر احساس اضافی بودن نداشته باشم.

به خرجی دایی دست نزده بودم و با همان، چند عدد تخم مرغ خریدم. حسابم را چک کردم.

مادر همین امروز صبح برایم پانصد هزار واریز کرده بود.

سرمست از اینکه بعد مدت ها این مقدار پول زیادی در دست و بالم بود، وارد میوه فروشی شدم و سیب زمینی و گوجه و سبزی خوردن گرفتم.

به خانه که رسیدم طاها آمده بود و مشغول خوردن ناهار بود.

ـ کجا بودی؟

خرید هایم را بالا می گیرم.

ـ خودت کجا بودی؟

ـ با بچه ها رفتیم یه سر سالن کشتی.

وارد آشپزخانه می شوم و خرید هایم را روی کابینت نزدیک سینک می گذارم.

ـ حالا چرا کشتی؟؟

طاها لقمه ی بزرگی می گیرد و قبل از اینکه لقمه را داخل دهانش بگذارد، می گوید:

ـ می خوام ثبت نام کنم، تعریف این مربی رو خیلی شنیدم، یکی از مربی های سازنده ی تیم ملیه.

ـ خوبه.

ـ راستی پول از کجا آوردی، رفتی خرید؟

ـ مامانم برام ریخته به حسابم، دلم می خواد حالا که دارم اینجا زندگی می کنم یه وقتایی خرید کنم، اینجوری احساس بهتری دارم.

ـ با اینکه این کار اصلا ضرورتی نداره ولی چون میگی احساس بهتری داره، مشکلی نیست.

طاها ابرویی بالا می اندازد.

ـ بعدشم نیکی و پرسش؟ حالا بگو ببینم می خوای برامون شام چی درست کنی؟

ـ ای بچه پررو!!!

ـ بده بی تعارفم، باهات راحتم، خدایی احساس نمی کنی خونه ی خودتی از بس باهات راحتم، این قدر راحتم که…..

طاها آروغی می زند.

ـ بیا جلوت آروغ هم می زنم.

چند قدمی بیش تر از طاها فاصله می گیرم تا احیانا بویی حس نکنم وگرنه حتما حالم خراب می شد.

ـ طاها یعنی واقعا اوضاعت خرابه، واویلایی….. واویلا….. به خدا هیچ کس حاضر نیست دوست دخترت بشه با این کارات.

طاها با بی قیدی شانه ای بالا می اندازد.

ـ من اصلا دنبال دوست دختر نیستم، الان همه فکر و ذکرم اینه که بتونم تو این سالن ثبت نام کنم و زیر نظر این مربی تمرین ببینم.

طاها که می خواهد از آشپزخانه خارج شود، صدایش می کنم.

ـ آهای گاو، نمی خوای کمکم کنی؟؟؟

طاها برمی گردد.

ـ حالا که بهم گفتی گاو، مثل یه گاو عمل می کنم و همین جا باد معده امو خالی می کنم تا دفعه دیگه یاد بگیری درست حرف بزنی.

کفگیر را برداشتم و خصمانه به طاها نگاه کردم.

ـ فقط اگه جراتشو داری بزن، خونت حلاله.

طاها که دید شوخی ندارم، قید این کارش را زد وگرنه هم کتک می خورد، هم حال من خراب می شد.

ـ من تو پذیرایی روبه روی تلویزیون می شینم، اون سبزی خوردن و بیار با هم پاک کنیم.

اگر رمان اولویت اول رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم سعیده براز برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان اولویت اول

طاها: کشتی گیر و شوخ طبع.

برفین: دختری فداکار و از خودگذشته.

امین: پسری خودساخته و مصمم.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید