مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان نامشروع

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#پایان_خوش #نامشروع #رمان_اجتماعی #فرزندان_نامشروع #ترنس_ها #فرزند_طلاق

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان نامشروع

رمان نامشروع به نویسندگی غزل ریاحی که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان نامشروع

رمان نامشروع روایت تاثیر بد قضاوت بر زندگی و اینده ی افراد است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان نامشروع

تو رمان نامشروع سعی کردم بگم که چشم های ما همه چیز رو درست نمی بینه .. سعی کردم به تجاوز بپردازم .. به بچه های نامشروع ، بچه های طلاق و همچنین ترنس ها ..

اینکه بعضی هاشون چقدر سخت زندگی می کنن .. اینکه بعضی خانواده ها فقط از ترس ابرو و قضاوت نشدن ، مجبور به چه کارهایی می شن

پیام های رمان نامشروع

در رمان نامشروع سعی کردم بگم یکسری عقایدی که تو جامعه ی ما رشد می کنه ، اشتباهه یکسری تفکرات باید عوض شه… دوست داشتم بگم که کمتر قضاوت کنیم…

خلاصه رمان نامشروع

رمان نامشروع روایت زندگی جانان است ‌‌. جانانی که در مهمانی یکی از دوستانش توسط فردی ناشناس مورد تجاوز قرار می گیرد و این در حالیست که فقط چند هفته به عروسیش مانده است . زمانی همه چیز خراب می شود که متوجه بارداریش می شود و این تازه اغاز ماجراست …

مقدمه رمان نامشروع

مرا عهدیست با شادی که شادی ان من باشد

مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد

غزل ریاحی

مقداری از متن رمان نامشروع

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان نامشروع اثر غزل ریاحی :

با حس دردی که ثانیه به ثانیه بر جانم چنگ میزند و پلک های سنگینم را از هم جدا میکند ، هوشیار میشوم . تنم بی جان شده و انگاری چیزی مانند چکش به کمر و دلم میکوبد و ثانیه ها را برایم طاقت فرسا میکند . از لمس این درد بی حد و بی اندازه بغض میکنم و به سختی بر روی تخت مینشینم .

نشستنم همانا و افتادن ملافه ای سفید رنگ از روی تنم همانا

متعجب و سردرگم خیره ی تن برهنه ام و اتاق غریبه ای که درش هستم ، میشوم و  لحظه ای تمام تنم منجمد میشود . قلبم محکم خودش را به سینه ام میکوبد و ناله ای سر میدهد و انگاری با همان منطق نیم وجبی اش این وضعیت اشفته و رقت اور را درک کرده.

تن بی جان دردمندم میلرزد و آسمان چشمانم خیس و بارانی میشوند . ناگهان تمام صحنه های دیشب مقابل چشمان ناباور و خیسم جان میگیرد .

+ وای .. نه .. نه

به تندی از جا بلند میشوم . با بلند شدنم کمرم تیر میکشد و صدای جیغم در اتاق میپیچد . بر روی زمین میفتم و گویی این درد قصد بیرون اوردن جانم را دارد . انگاری که صدتا تیر به تنم زده اند .

همچنان ناباور و گریان چشم میگردانم میان ملافه های تخت برهم ریخت….

دارم میسوزم .. انگاری در میان شعله های آتش جهنم افتاده ام .. تنم ، قلبم و تمام وجودم میسوزد . نگاهم بر روی نامه و ملافه ای با لکه های سرخ مینشیند . کاغذ کوچک تا شده را باز میکنم و چشم میدوزم به کلمات…

( یک ماه قبل )

صدای دست و کل کشیدن هایشان ، لبخند  را بر لبانم نقاشی میکند .  قلبم در سینه تکان میخورد انگاری او هم برای وصالش خوشحال است

پری جیغ زنان مرا به اغوش میکشد

کمی عقب میروم و دستانم را دور شانه هایش حلقه میکنم . در همان حال خیره ی چشمان نمناک مادر میشوم و لبخندی بر سیمایش میزنم .

مادر احساسی من از همان روز خواستگاری تا همین امشب که شب جواب است ، چشمانش بارانی می باشد انگاری که من با متعهد شدن میروم و دیگر نمیایم ، هرچقدرهم حاج بابا سعی در آرام کردنش دارد بی تاثیر است .

گرچه بیتابی های خودم کمتر نباشد ، بیشتر هم نیست . درمیان این حس خوشحالی و عاشقی حس عجیب دیگری در وجودم پر میکشد که نه میتوان اسمش را غم گذاشت و نه چیز دیگری .

پری رهایم میکند و  روبه دیاکو ، انگشت اشاره اش را مقابل چشمانش میگیرد و میگوید

_ اقا دیاکو از گل کمتر به رفیقم بگی با من طرفیا

الحق که این دختر تنها یک دوست نیست . اصلا نقل است که نفس شروع زندگی است ، عشق قسمتی از زندگی اما دوست خوب قلب زندگیست … و این دختره چشم خاکستری قلب زندگی من است .

دیاکو دستم را میگیرد و دست دیگرش را بر چشمانش میگذارد .

دیاکو : به روی چشم پری خانم .. این گردن ما از مو باریکتره

لبخندی میزنم ، از همان هایی که سعی دارد تمام عشق درونم را نشان دهد و او با انگشتش دست ظریفم را در میان دستانش نوازش میکند .

حاج بابا و مامان نزدیکمان میشوند و من تمام زحماتی را که برایم کشیده اند را به یاد می اورم و کاش میتوانستم قلمی در دست بگیرم و بر اسمان خدا بنویسم که چقدر دوستشان دارم و چقدر خوب است که دارمشان .

حاج بابا ارام بر شانه ی پری میکوبد و با شیطنتی که مختص خودش است میگوید

حاج بابا : پری خانم اگر اجازه بدید ماهم یک خط و نشونی بکشیم

پری از همان خنده های دلبر و شیرینش میکند و جواب میدهد

پری : بله بله میبخشید حاج بابا .. بفرمایید .. اسلحه ای تفنگی چیزی نمیخوایید ؟

همه مان میخندیم و من آرام بر بازوی پری میکوبم .

اینبار دیاکو ظاهرا شاکی میشود و لب باز میکند

دیاکو : پری خااااااااانم …

پری شانه ای بالا میندازد و کناری می ایستد و چشمکی برایم میزند .

حاج بابا سر هردومان را میبوسد و من از عطر خوش گل محمدی لبریز از عشق میشوم .

حاج بابا با همان آرامشی که در وجودش جای دارد  میگوید

حاج بابا : خودتون میدونید که خوشحالی و خوشبختی فرزندان ، والدین را خشنود میکند .. خشنودمون کنید .. وقتی دو نفر دل می دن به هم دیگه .. میشن یک روح در دو جسم ..  اگر یکیتون گرفتار شد اون دیگری هم گرفتاره . پس باید برای ارامش روحتون تلاش کنید اینو همیشه یادتون باشه .

حاج بابا عقب میرود و من دلم برای قد و قامت این پدر  ضعف میرود.  مامان دستانمان را در دستش میگیرد و خیره مان میشود .

قهوه ی چشمانش مثل تمام این چند روز بارانی است گویی فصل دلش بهاری شده زیراکه لحظه ای میخندد و لحظه ای گریان است.  با بغضی که در صدایش اشکار است لب میزند

مامان : همیشه دوست داشتم جانانم رو دست در دست کسی که دوستش داره ببینم .. خدا میدونه وقتی کناره هم میبینمتون .. وقتی خنده روی لباتون میبینم چقدر خوشحال میشم انگاری که دنیارو یکجا بهم دادن . دختر مونس مادره .. همدمش .. تموم جونش .. دیاکو جان .. پسرم .. مراقب مونس مادر با..

بغض امانش نمیدهد و من مادرم را .. تمام هستی ام را به آغوش میکشم .اشک هایم صورتم را خیس میکند  و عطر خوش مادرم را با تمام وجودم استشمام میکنم و انگاری ریه هایم جانی تازه برای نفس کشیدن میگیرند با این عطر بهشتی .

آخ که مادر کاش بدانی هربار در آغوش گرفتنت چه جانی بر تن خسته ام میدهد . کاش میتوانستم چشمان همیشه نگرانت را قاب کنم و بر دیوار قلبم بزنم تا هروقت خسته شدم نگاهشان کنم و مالامال از عشق شوم . خدایا راستش را بگو مادرم را با چه چیزی خلق کرده ای که حتی اسمش هم حالم را خوب میکند .

حاج بابا : ای بابا مهتاب خانم … باز که داری بیتابی میکنی .

مامان رهایم میکند و درحالیکه اشک هایش را پاک میکند و لبخند میزند .

مامان : خیلی ببخشید … نمیخواستم ناراحتتون کنم

دیاکو : نفرمایید مادر .. قول میدم مثل چشمام مراقب دخترتون باشم .

حاج بابا : بفرما خانم .. داماد مثل دسته ی گل گیرت اومده . گریه چرا آخه

معصومه جون ، مادره دیاکو دستی بر شانه ی مامان میکشد و با خنده میگوید

معصومه : مهتاب جان اصلا نگران نباش .. چیزی شد بگو خودم گوش پسرم رو می پیچونم

اقا مجید ، پدر دیاکو دستی بر شانه ی پسرش میکشد و روبه همسر مهربان و خوشحالش میگوید

اقا مجید : خوبه دیگه پسر من رو تنها گیر اوردید…

خیره ام میشود و با لبخندی پدرانه ادامه میدهد

_جانان خانم مراقب پسرم باشیا هیچوقت تنهاش نذار

مگر میشود پسر شمارا تنها گذاشت ؟

سری تکان میدهم و میگویم

+ خیالتون راحت پدرجان

معصومه جون نزدیکم میشود و درحالیکه در کیف خوش دست کرم رنگش بدنبال چیزی میگردد و میگوید

__ اینا که همه شوخی بود .. انشالله که عاقبت بخیرشید عزیزای دلم

و چه دعای زیباییست عاقبت بخیری یعنی هرچه که میشود ، بشود اخرش خوش است .

+ انشالله زیر سایه ی شما

معصومه جون جعبه ی قرمز مخملی را از کیفش بیرون می اورد . به دست دیاکو میدهد و روبه حاج بابا و مامان لبخند میزند

__ اگر شما اجازه میفرمایید ما این نشون ناقابل رو به دست عروسمون کنیم .. تا بالاخره بهم محرم شن و برن سر خونه و زندگیشون

حاج بابا : دست شما درد نکنه .. زحمت کشیدید.. بفرمایید

دیاکو جعبه را باز میکند و انگشتر تک نگینی را بیرون می اورد .انگشتری که با تمام سادگی اش بطور عجیبی دلبری میکند . صدای آهنگی بر فضای خانه طنین انداز میشود .  پری هم پر سر و صدا به جمعمان می پیوندد .

هرکی این روزا منو دیده؛ حسمو فهمیده

ندیده حال تو رو پرسیده!

انگاری که چشمام؛ منو لو میده

دیاکو خیره بر چشمانم ، دستم را در میان دستان داغش میگیرد  و آن حلقه ی نشان دوست داشتنی را بر انگشت حلقه ی دست چپم می اندازد .

حرف چشای تو رو میخونم… بی تو نمیتونم!

خوشحالم واسه روزای خوبی؛ که قراره با تو باشم

تو خلوت تو عاشقونه؛ جا شم

بخوابم و به شوقِ دیدن تو پاشم

با تو که باشم تموم میشه روزای غمگینم …

دیاکو بوسه ای بر دستم میکارد و من جان میدهم برایش . و چقدر متن این اهنگ با حال امشبمان همخوانی دارد … خوشحالم برای روزهای خوبمان برای خلوت های عاشقانه مان ، برای اسارت در آغوشت و برای بوسه های عاشقانه و نابت … و با همه ی این ها روزهای غمگینم تمام میشود .

همگی دست میزنند و ما لبخند میزنیم .

پری اهنگ شادی پلی میکند و معصومه جون و مامان را به زور وسط میکشد و بعد به سراغ حاج بابا میرود

انهم هیچکس نه و حاج بابا .. حاج بابا از شدت خنده صورتش سرخ شده است و هزاران دلیل و برهان برای پری پیله شده می اورد .

سرانجام حریف پری نمیشود و از جا بر میخیزد . پری اهنگی محلی میگذارد و برای حاج بابا دست و سوت میزند . مامان گوشه ای می ایستد و همراه معصومه جون به حرکات پری میخندند و از اقا مجید نگویم که چطور از خنده غش کرده است و برای حاج بابا دست میزند .

دیاکو دم گوشم زمزمه میکند

_ حاج بابا هم از اوناست ها .. رو نمیکنه

خنده کنان چپ چپی نگاهش میکنم و با افتخار میگویم

+ پس چی فکر کردی .. نکنه فکر کردی حاجی ها رقص بلد نیستند

_ ما غلط میکنیم خانم

میخندم و او با حرص لب میزند

_ وقتی میخندی به قلب عاشق منم فکر میکنی ؟

تنم آتش میگیرد از حرفش و ان هرم نفس هایی که گردنم را نوازش میکند . او بی رحمانه ادامه میدهد

_ اگر بدونی چه بلایی سرش میاری … چجوری بی تاب و نا ارومش میکنی

خیره ی سیاهی چشمانش میشوم و ارام میگویم

+ پس دیگه نمی خندم

دستم را میفشارد

_ نه نکن .. قلب من این بیتابی رو دوست داره .. میخواد هر دقیقه و هرثانیه بیتاب شه .. اصلا این قلب واسه توست هرکار میخوایی باهاش بکن

حرف هایش مرا در خلسه ی شیرینی میبرد . بی رحمانه جملاتش بر قلبم مینشینند و خانه میکنند . میگویند خانم ها با شنیدن عاشق میشوند و ای مرد میخواهی چندبار عاشقت شوم ؟

ای در دل من میل و تمنا همه تو

وندر سرمن مایه سودا همه تو

هرچند به روزگار در مینگرم

امروز همه تویی و فردا همه تو

مولانا

***

صدای صحبت های دیاکو و حاج بابا به گوش میرسد . میدانم که مثل همیشه بحثشان درباره ی وضعیت جامعه و گرانی است ، چیزی که همیشه برای مامان خسته کننده بوده است .

به یاد دارم شب های اشنایی دیاکو و حاج بابا را که مامان با دیدن صحبت هایشان از مسائل جامعه میگفت ( خسرو خودش کم بود دامادش هم کپی خودش از اب در اومد ) و چقدر من و پری به این موضوع میخندیدیم .

مامان معتقد است بحث درباره ی اینطور مسائل چیزی را حل نمی کند و فقط اعصابشان را بهم میریزد اما کو گوش شنوا ؟!

وارد اتاقم میشوم و مانتوی ابی اسمانی ام را همراه با جین همرنگش تن میکنم . مقابل اینه ی اتاقم می ایستم و با استفاده از کرم و پودر و ریمل کمی به صورت بی حالم ، جان میدهم . بعد از زدن رژلب کالباسی رنگی مقنعه ام را سر میکنم و با برداشتن کوله ام از اتاقم خارج میشوم .

دیاکو و حاج بابا همچنان گرم صحبت هستند و مامان هم مشغول صحبت با تلفن است . حاج بابا با دیدنم صحبتش را قطع میکند و با لبخند میگوید

حاج بابا : به به جانان بابا … صبحت بخیر قیزیم

لبخندی برایش میزنم و دلم برای قیزیم گفتنش ضعف میرود . دیاکو با لبخند نگاهم میکند و مامان بعد از قطع کردن تماسش ، مرا مخاطب قرار میدهد

مامان : جانان با شکم گرسنه نرو بیا یک لقمه بخور

دیاکو با این حرف مامان به صندلی کنارش اشاره میزند و اینبار من میگویم

+ نه دیگه بریم دیرمون میشه

مامان میخواهد دوباره غرغر هایش را شروع کند که دیاکو میگوید

_ بیا جانان جان هنوز وقت هست .

حاج بابا : اره بابا جان بیا .. اصلا مگه صبح بدون صبحونه میشه ؟!  من هرشب به امید صبحونه میخوابم و بیدار میشم .. بهترین وعده

تک خنده ای میزنم و با تکان دادن سرم بر روی صندلی کنار دیاکو مینشینم و چای برای خودم میریزم و شیرینش میکنم .

حاج بابا روبه دیاکو میکند و میگوید

حاج بابا : پس دیاکوجان قطعیه دیگه؟ من به عمو و زنعموم خبر بدم ؟

دیاکو : بله البته اگر جانان هم مشکلی نداشته باشه

متعجب خیره شان میشوم و میپرسم

+ میخواییم بریم شمال ؟

مامان در حالیکه نان سنگک گرم شده را مقابلم میگذارد پاسخ میدهد

مامان : اره همین فردا میخواییم بریم .. زنعمو ثریا دیشب زنگ زد و گفت دامادمون رو بیارید واسش از اون میرزا قاسمی های معروف خودم درست کنم

با حرف اخر مامان همه مان میخندیم و من سری تکان میدهم . زنعمو ثریا ، زنعموی حاج بابا چندین سال قبل سفره خانه ای در انزلی داشته است که میرزا قاسمی هایش بسیار معروف بوده و حالا به مامان گفته تا همراه دیاکو انجا برویم و از انها هم دیدن کنیم و او از ان میرزا قاسمی های معروفش درست کند .

گرچه من هیچوقت لب به میرزا فاسمی برای گوجه فرنگی اش نزدم اما عاشق شامی هایشان هستم .

+ خب.. منکه مشکلی ندارم اتفاقا خیلی هم دلم برای زنعمو و عمو و مهران تنگ شده .

مهران نوه ی انهاست .. پدر و مادر مهران یعنی پسرعموی حاج بابا و همسرش یازده سال پیش وقتی مهران ده ساله بوده است بر اثر سانحه ی تصادف فوت کرده اند و از ان موقع مهران درکنار پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکند .

حاج بابا دستانش را برهم میکوبد و درحالیکه از جا بر میخیزد میگوید

حاج بابا : خیلی هم عالی … پس من میرم به عموجان خبر بدم.

اگر رمان نامشروع رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم غزل ریاحی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان نامشروع

جانان : یک دختر محکم و منطقی ولی احساسی بود . خانوادش رو خیلی دوست داشت و حاضر بود برای کسایی که دوستشون داره ، هرکاری بکنه . البته که اخلاق بد هم داشت مثل لجبازی که یک روزی کار دستش داد و منجر به خراب شدن زندگیش شد

دارمان : دارمان بواسطه ی کودکی از دست رفته ای که داشته ، تبدیل به یک ادم کینه ای و سرد شده
محبتی ندیده و به همین دلیل هم عشق ورزیدن بلد نیست . تنها مرد زندگی مادرش بوده و حالا با وجود کینه ای بودن و نابلدی هاش ، یک مرد و تکیه گاه محکمی است.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید