مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان محو شده در ابرها

سال انتشار : 1397
هشتگ ها :

#صیغه #دختر_پرورشگاهی #همخونه_ای

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان محو شده در ابرها

دانلود رمان محو شده در ابرها به قلم مشترک گیسو خزان و رویا قاسمی که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسندگان نیستند.

موضوع اصلی رمان محو شده در ابرها

رمان محو شده در ابرها روایت دختریه که به خاطر اعتماد بیجا به صاحبکارش گیر طلبکاراش میفته…

هدف نویسنده از نوشتن رمان محو شده در ابرها

ایجاد سرگرمی و القای تجربه.

خلاصه رمان محو شده در ابرها

آیدا که یه دختر پرورشگاهیه، سر اعتماد به شهاب صاحبکارش، گیر طلبکارای اون آدم میفته و برای کمک دست به دامن پدر و برادر بزرگتر شهاب می‌شه، اوناهم براش شرط می‌ذارن که در ازای پرداخت پول طلبکارا باید صیغه شاهرخ برادر بزرگتر شهاب بشه…

مقداری از متن رمان محو شده در ابرها

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان محو شده در ابرها اثر مشترک گیسو خزان و رویا قاسمی :

روبروی در قهوه ای رنگ، بلاتکلیف و لرزون ایستادم و نوشته ی تابلوی بزرگ و طلایی رنگ و برای هزارمین بار زیر لب تکرار می کنم.

“شرکت صادرات و پخش کاشی و سرامیک تهرانی”!

عرق روی پیشونیمو با سر آستینم پاک می کنم و قدم بزرگی برمی دارم انگشتم روی کلید طلایی رنگ، میشینه و بالاخره تصمیممو می گیرم و دو بار پشت هم زنگ و فشار میدم.

هنوز مردد هستم و، وقتی که نگرانی و ترس بر من غالب میشه و قصد فرار می کنم، در روی پاشنه می چرخه و پیرمرد موقری توی قاب در قرار می گیره.

-سلام خوش آمدید!

در کمال ادب و احترام کف دستشو به نشونه ی احترام بالا میبره و به داخل دعوتم می کنه!

خوب الان زمان مناسبی برای فرار کردن نیست…

خدایا می دونی که جز تو کسی و ندارم دستمو بگیر، لطفا محکم بگیر و نذار دستم از تو دستت رها بشه، امروز و این لحظه من محتاج تر از همیشه ام به تو و رحمتت.

زیر لب با بسم الهی وارد شرکت میشم سالن بزرگ، بیش از اندازه شیک و معطره، آدم های کمی در رفت و آمدند و از لباس های یک دست و سورمه ای رنگشون پیداست که جز کارکنان شرکت هستند. دسته ی کوله ام که روی شونه هامه، میون پنجه های خیس از اضطرابم محکم تر فشرده میشن و قدم های کوچیکی رو به جلو برمی دارم نمی دونم باید برم و از کی کمک و راهنمایی بخوام‌.

نگاهم به خانومی پشت میز میفته چهره ی مهربونش ترغیبم می کنه که به سمتش برم کنار میزش توقف می کنم.

-سلام‌.

سرشو از توی لپ تاب بلند می کنه و لبخند موقری میزنه.

-سلام عزیزم‌، چه کمکی ازم برمیاد؟!

-ببخشید که مزاحمتون شدم می خواستم آقای تهرانی و ببینم!

کنار لبخند ابروهای تتو شده و خوش فرمش به هم گره می خورند و نگاه دقیقی به سرتاپام می ندازه و آره خوب من یه دختر احمقم که با مقنعه  ی سورمه ای و کوله و کتونی قرمز رنگ اومدم و درخواست دیدن یه آدم مهم و دارم که از قضا رییس این تشکیلات بزرگه.

-وقت قبلی داشتی عزیزم؟

-نه بدبختا…یعنی نه متاسفانه!

دوباره لبخندی میزنه و به مبل نسکافه ای رنگی اشاره می کنه.

-لطفا چند لحظه منتظر باشین.

چشمی میگم و میرم و روی مبل میشینم و خدای من تا حالا جایی ننشستم که این قدر راحته و خوب باشه!

قشر مستضعف جامعه که میگن خودِ منم…

بیست دقیقه می گذره تا بالاخره خانوم موقر، طی یه تماس تلفنی ورود من و اطلاع میده و در حین صحبت با تلفن مخاطبم قرار میده‌.

-فامیلیتون چی بود؟

-معین هستم‌، آیدا معین.

اسم و فامیلمو تکرار می کنم و بعد چند ثانیه گوشی و قطع می کنه.

-عزیزم میتونی بری داخل، شانس باهات یار بوده که جلسه ی مهم امروز کنسل شده و آقای تهرانی هم اوقاتشون تلخ نیست.

به دری که ته سالن قرار داره اشاره می کنه.

-اتاقشون اونجاست.

بلند میشم و تشکری می کنم و میتونم عرق هایی که از اضطراب روی تنم میشینه رو احساس کنم.

لعنت به تو شهاب، لعنت…

کنار در یه تابلوی کوچیک نصب شده.”  دفتر مدیر عامل، شاهرخ تهرانی”!

لب های خشکیده امو با زبون تر می کنم و ضربه ای به در میزنم. جوابی نمی شنوم و دوباره به در می کوبم که صدای بم و خسته ای از داخل اتاق بلند میشه.

-بیا تو!

با توکل دوباره به خدا فشاری به دستگیره وارد می کنم و درست مثل یه دختر بچه، به داخل اتاق سرک میکشم فقط سرمو از پشت در به داخل کج می کنم و بقیه ی اندامم پشت در می مونه. دفتر بزرگیه و با یه کم گشتن میتونم مرد تنومندی و ته اتاق پشت به یه ویوی تمام شیشه ببینم، سرش داخل پوشه ای گرمه و من در همون حالت خشکم زده!

پوشه که تو دستاش بسته میشه و سرشو بالا می گیره و به من نگاه می کنه دستپاچه میشم عجولانه خودمو وارد اتاق می کنم، سکندری بدی می خورم و وسط اتاق کم مونده پخش زمین بشم که خودمو جمع می کنم. با عجله بلند میشه و از پشت میز بیرون میاد.

-حالتون خوبه؟!

تپش قلب تند شده ام با دیدن وجناتش تند تر میشه قدمی به عقب برمی دارم. با دستش به مبل های چرم تیره رنگی که کنار میزش قرار داره اشاره می کنه.

-بنشینید لطفا!

قدم پر تردیدی به سمت جایی که اشاره کرده برمی دارم، چتری هام رو صورتم رها شدند و یارای عقب بردنشون فعلا در من نیست.

بوی عطر معرکه ای به مشامم میرسه بوی جوهر خشک شده ی معطر. کوله ی قرمزمو از رو شونه هام  خارج می کنم و به بغل می گیرم روی مبل میشینم و پاهای بلندش که روبروی چشمام قرار داره، تا میشن و روی مبل میشینه.

نگاهم از روی دکمه ی پیراهن ذغالی رنگش بالاتر نمیره فشار دستام دور کوله ام محکم تر میشه و خدایا من الان به این آدم چی بگم؟ چطور براش تعریف کنم که باورم کنه؟!

-در خدمتم!

ادب ذاتیش باعث میشه پلکام بالاتر کشیده بشن و چشمای روشنی که در کنار جدیت کمی هم مهربون به نظر میرسه باعث آرومتر شدن تپش قلبم بشه.

– س…س…سلام!

لبخند کم رنگی روی لباش نقش میبنده.

-سلام.

این حس و به من میده که با یه آدم خوب طرفم و خدا کنه بعد شنیدن حرفام هم، این حس همینطور در من بمونه.

-چه کاری از من برمیاد؟!

محکم حرف میزنه اما لحنش دلگرم کننده ست پاهامو که تو جورابای سوراخم داخل کتونی قرمز رنگم قراره داره عقب تر میکشم صدای نه چندان بلندی رو سرامیک ایجاد می کنم و نگاه روشن این مرد هم روی کتونی هام مکثی کوتاه می کنه.

-اع…در واقع…در واقع نمی دونم…نمی دونم…که…که باید…از کجا…از کجا شروع کنم!

صدام به وضوح می لرزه، حس می کنم گونه هام دارن آتیش می گیرن و با سکوتش اجازه میده که حرفایی که می خوام بزنم و کمی سروسامون بدم.

-من…من تو سوپر مارکت آقا شهاب کار می کنم، یعنی می کردم!

همین جمله ای که اسم شهاب و با خودش داره باعث میشه چشمای روشنش رو به تاریکی برند دیگه حس نمی کنم با یه آدم مهربون طرفم و میتونم شاهرخی و که شهاب ازش می گفت الان ببینم‌!

-شهاب؟! زنده ست؟!

لحن پر تمسخرش و اونطور شهاب گفتنش من و دچار یاس و ناامیدی می کنه.

نباید عصبانیش کنم، نباید! این مرد کلید آینده امو توی دستاش داره.

-من…من صندوق دار آقا شهاب بودم، یک سالی براشون کار کردم…

-تمایلی برای شنیدن این حرفا ندارم!

کلامش صریحه بدون انعطاف و من باید بتونم که بگم، باید…

-آقا شهاب یه عالمه بدهی آورده تا خرخره رفته زیر قرض! الانم فراریه نمی دونم کجاست…

-خانوم محترم متوجه عرایضم نشدین؟! گفتم تمایلی برای شنیدن ندارم!

– ازتون خواهش می کنم جناب تهرانی، بذارین حرفامو بزنم؛ باور کنید من برای خاطر شهاب اینجا نیومدم بلکه برای خودم و آینده ای که در معرض نابودیه اینجام! برادر شما طی یک سال برای من خیلی زحمت کشیدن بهشون اعتماد داشتم از من خواستن که براشون چک بکشم منم نداشتم اما به خاطر ایشون درخواست دسته چک کردم و رو حساب اعتماد و اعتباری که پیش من داشتن براشون چک کشیدم! الان چک های من دست طلبکارای ایشونه و خودشونم نیستن طلبکارا حکم جلبمو دارند سوپر مارکت پلمپ شده اثری ازش نیست من و می خوان بندازن تو زندان! من هیچ کس و ندارم که کاری برام کنه رقم ها بالاست از منی که دانشجوام چه کاری آخه برمیاد…

اشک میریزم و میون نفس نفس زدن این حرفا رو میزنم.

-با بدبختی تونستم آدرس اینجا رو پیدا کنم، باور کنید همه ی حرفام حقیقته شما رو به خدا کمکم کنید.

خم میشه پارچ آبی که روی میز قرار داره رو برمی داره و داخل لیوان شیشه ای تا نصف آب پر می کنه و لیوان و بلند میکنه سمتم.

-کمک؟!

بدجنس به نظر می رسه و من باید چیکار کنم تا از موضعش کوتاه بیاد؟!

-اون پسری که ازش حرف میزنی، برادر من نیست، کمکی از من برنمیاد!

پلکام چشمای اشکیمو می پوشونن.

-به خاطر خدا جناب تهرانی؛ خصومت های شخصیتونو بذارین کنار من دارم به خاطر اعتمادی که به برادرتون کردم همه چیمو از دست میدم!

پلکامو بالا میبرم و سعی می کنم همه ی صداقتمو تو چشمام جمع کنم.

-من یکی از بهترین دانشجوهای دانشگاه تهرانم، می دونید سابقه دار شدنم چه بلایی سرم میاره؟ من همه ی عمرم و تلاش کردم که بتونم با درس خوندن خودمو از فلاکت و بدبختی بکشم بیرون و حالا که چیزی نمونده تا روزهای خوب، حقم نیست این بلا سرم بیاد!

چونه ی لرزونمو از نظر می گذرونه و بلند میشه.

-متاسفم کاری از من برنمیاد!

شده تو یه لحظه همه ی آرزوهاتو فرو رفته تو یه مرداب ببینی؟

-جناب تهرانی من نه پدری دارم که دستمو بگیره و نه مادری که بیاد و از غصه ام به پاتون بیفته! بیاین و در حق من برادری کنید…

-تمومش کنید لطفا!

تشر میزنه و اشک هام هم دل سنگشو نرم نمی کنه!

ساکت میشم اما با دستایی که به شدت می لرزند از داخل کیفم یه خودکار و کاغذ بیرون میکشم و شماره ی همراهمو می نویسم و روی میز می ذارم بلند میشم و کوله امو روی شونه های سنگینم می ذارم و خداحافظ آرومی زمزمه می کنم و با عجله از اتاق خارج میشم.

چشمای سرخ و گریونم توجه کسایی که از کنارشون رد میشم و جلب می کنه با سرعت از شرکت خارج میشم تقریبا توی خیابونی که شرکت درش قرار داره با سرعت از خیابون رد میشم کم مونده برم زیر ماشین و چقدر از راننده ای که بی موقع توقف می کنه بیزارم!

آهای راننده انقدر هم مهم نباشه که به موقع  بزنی روی ترمز یه عده هم هستند که باهات صلواتی حساب کنند…

***

سرم شده یه کوه سنگین!

کاپ کیک ها توی فر در حال پف کردن هستند و ای کاش زودتر برسن به پخت تا برم و یه کم هم شده خواب که نه فقط بتونم چشمامو روی هم بذارم.

آقا کامران که وارد آشپزخونه میشه از روی صندلی بلند میشم‌.

-درست نشدن؟

-چیزی نمونده!

چند تا فنجون قهوه درست می کنه و میره دوباره روی صندلی میشینم و به سرنوشتم فکر می کنم. همه اش هشت سالم بود که پدر و مادرم تو یه تصادف فوت شدند، هر دو جز بچه های پرورشگاه بودند و بعد از مرگشون من هم به پرورشگاه منتقل شدم! روزهای سختی بود…

درسم خوب بود معدلم پایین بیست نبود! خودمو غرق درس کردم یه دختر تنها با روابط اجتماعی نه چندان بالا که تونست به دانشگاه راه پیدا کنه!

۱۸ سالم بود چند تای دیگه هم از بچه ها دانشگاه قبول شدند بهزیستی برامون یه خونه ی مشترک در نظر گرفت و از پرورشگاه بیرون اومدیم!

من همون روزا برای خودم دنبال کار گشتم و با یه عالمه گشتن تونستم ساعتایی که دانشگاه ندارم تو یه سوپر مارکت صندوق دار بشم؛ بعضی روزها هم که کافه ی آقا کامران سفارشای زیادی داشته باشه میام و شیرینی و کیک می پزم.

آقا کامران برادر یکی از هم دانشگاهیامه، کتایون بعد از فهمیدن شرایطم و دونستن این که تو شیرینی پزی مهارت دارم من و به برادرش معرفی کرد.

دخترایی که با هم، هم خونه بودیم دچار شرایط بدی شدن تا جایی که پسر اوردن خونه و من نصفه شبی مجبور شدم از ترس از خونه بیرون بزنم و با کتایون تماس بگیرم شبونه با داداشش اومد دنبالم!

وضعیت بدی داشتم و اونا هم لطف و در حقم تموم کردن آقا کامران بالای کافی شاپ یه سوئیت تر و تمیز داشت که بدون چشم داشتی تقدیم من کرد و منم به جبران لطفش درست کردن کل کیک ها و دسرهای کافه رو تقبل کردم!

کار سختی بود اما تونستم بین درس خوندن و کار کردنم توازن برقرار کنم و این وسط ساعت های خوابم قربانی تصمیمات مهمم شدند!

بالاخره بعد از نیم ساعت کار کافه تموم میشه و من قدم های خسته ام و به سمت سوییت نقلی و جمع و جوری که این روزا کمتر چهره زار و نزار من و می دید می کشونم.

از شر مقنعه و مانتو شلواری که از صبح توی تنمه خلاص میشم و بدون اینکه فکری برای سیر کردن معده خالیم داشته باشم خودم و پرت می کنم رو تخت زوار در رفته ای که بارها وسط خواب با شنیدن جیر جیر فنر های شل شده و زنگ زده اش بیدار میشم.

چشمام و که می بندم پشت پلکام تصویر چشمای روشن و عصبی و چهره بدون انعطاف شاهرخ تهرانی نقش میبنده. با چه امیدی تا اون آدرس رفتم و با چه حالی برگشتم.

شهاب بهم گفته بود که روابط خوبی با خانواده اش نداره و از قدیم الایام سر مسائلی میونه اشون شکرآبه ولی هیچوقت فکر نمی کردم تا این حد جدی باشه که حتی اون و جزو خانواده اشون حساب نکنن.

اصلاً بر فرضم که حساب کنن؛ اون که فعلاً فراریه منم که صنمی باهاشون ندارم. پس منطقیه که دلشون نخواد برام قدم بردارن. اونم قدمی به ارزش چند صد میلیون تومن!

ملافه مچاله شده گوشه تخت و با انگشتای پام به دستم می رسونم و تا روی سرم بالا میکشم و سعی می کنم واسه چند ساعتم که شده فکر طوفانی که یهو به زندگیم وارد شده رو از سرم بیرون کنم. ولی تا لحظه آخری که به طور کامل تو دنیای خواب فرو برم یه سوال پررنگ تو سرم چرخ می خوره:

«فردا چی میشه؟»

***

تقریباً هیچی از درسی که استاد یک ساعت و نیم تمام درباره اش توضیح داد نمی فهمم و با صدای خسته نباشید های بچه ها به خودم میام و وسایلم و تو کوله ام جمع می کنم.

با بچه ها خداحافظی می کنم و تا وقتی پام و از محوطه دانشگاه بیرون بذارم مشغول مرور کردن چند باره برنامه اون روز توی ذهنم میشم.

اول باید برم پیش خانوم سپهری معاون پرورشگاه که کم از مادر نبوده برام و هنوز ارتباطش و با من و چند نفر دیگه به طور کامل قطع نکرده. وقتی بهش گفتم مشکل برام پیش اومده با روی باز ازم خواست برم پیشش. شاید بتونم یه مقدار پول قرض بگیرم حداقل به اندازه نصف مبلغ یکی از چکا.

بعدش باید برم بازار چون دیروز به آقا کامران قول دادم که خریدای کافه رو این دفعه من انجام میدم تا به خاطرش دو ساعت کافه رو تعطیل نکنه.

اوه اوه قرارم با اون کارمند بانک که از آشناهای یکی از بچه ها بود و فراموش کرده بودم. با اینکه گفت کاری ازش برنمیاد ولی من باید شانسم و برای گرفتن وام امتحان می کردم.

نگاهم که به ساعت بند چرمی دور دستم می افته پوف کلافه ای می کشم و قرار آخرم و به فردا موکول می کنم. ساعت پنج و نیم بود و دیگه این ساعت بانکی باز نیست.

– خانوم معین؟

با صدای مردی از پشت سرم رشته افکارم پاره میشه و برمی گردم. کف دستام عرق می کنه با دیدن آقای همایونی یکی از طلبکارای شهاب که قبلاً هم دیده بودمش و دو تا مامور مرد و زنی که کنارش وایستادن.

– خودشه جناب سروان!

ماموره بی اهمیت به همایونی دوباره از خودم می پرسه:

– شما خانوم آیدا معین هستید؟

دهن نیمه باز مونده ام و می بندم و زبونم و رو لبای خشک شده ام می کشم.

– بله!

– شما باید با ما تشریف بیارید کلانتری!

خدایا داشتیم؟ اینهمه صدات زدم؛ اینهمه ازت کمک خواستم! اینهمه التماست کردم! حالا جلوی در دانشگاهم یعنی تنها جایی که یه ذره آبرو و حیثیت برام مونده باید اینا رو بفرستی سراغم؟

نیم نگاهی به یکی دو تا از پسرای دانشگاه که با تعجب از کنارمون رد میشن میندازم و با صدایی که بعید میدونم به گوششون برسه میگم:

– ب…ببخشید.. برای چی؟

– هه! خانومو! تازه میگه برای چی؟

نگاه درمونده ام و از همایونی به مامور کلانتری میدوزم که توضیح میده:

– این آقا حکم جلب شما رو دارن بابت تسویه نشدن چکی که به اسم شما بوده.

چیزی به ترکیدن بغضم نمونده. خدایا الآن نه.. من الآن باید حرف بزنم. این بغض لامصب و ببرش از تو گلوم.

– من… من… من به خدا…

– جناب سروان گول این مظلوم نماییاشو نخور. دستبند بزنید بهش بریم به خدا از کار و زندگی افتادیم دو ساعته!

ماموره می توپه:

– آقا شما چند لحظه ساکت باش لطفاً!

رو به مامور زنی که همراهشونه میگه:

– خانوم و همراهی کنید تا دم ماشین.

نگاه ناباورم به دست مامور زن و دستبند فلزی و زشتی که از زیر چادرش بیرون میاد می افته و دیگه کنترلی رو اشکام ندارم.

– نه… نه تو رو خدا دستبند نزنید. اینجا دانشگاه منه به خدا آبروم میره.

دوباره صدای نکره همایونی بلند میشه:

– دخترجون اون موقع که چک بی محل میکشی باید به فکر آبروت باشی نه حالا!

ای خدا من به چه زبونی به اینا حالی کنم بدبخت تر از این حرفام که اصلاً دسته چک داشته باشم!

آویزون مامور زنی که همچنان مصره تا اون دستبند و دور مچ دستم ببنده میشم و با گریه میگم:

– خانوم به خدا.. به خدا من این وسط هیچ کاره ام! طرف حساب این آقا یکی دیگه اس… من فقط چک کشیدم… قرار بود حسابم و پر کنه که چکا سر وقت پاس بشه… من… به قرآن من در جریان هیچی نیستم.

– این حرفا رو تو کلانتری بزن فعلاً بیا بریم از دست ما که کاری برنمیاد.

با بسته شدن دستبند دور مچ دستم به هق هق می افتم. ماموره که انگار دلش یه کم برام می سوزه حین کشوندن من سمت ماشین میگه:

– اگه کسی و داری زنگ بزن بگو بیاد کلانتری.

گوشیم و از جیب مانتوم درمیارم. کسی و که ندارم ولی حداقل می تونم کتایون یا آقا کامران خبر بدم. هرچند که تا وقتی بگم چی شده از خجالت آب میشم.

بی اهمیت به تماس بی پاسخ از شماره ناشناسی که رو گوشیم افتاده می خوام شماره کتایون و بگیرم که دوباره گوشیم زنگ می خوره و چشمم به همون شماره ناشناسی که رقماش زیادی رنده می افته.

می خوام ردش کنم ولی فقط یه لحظه تصویر شاهرخ جلوی چشمم جون می گیره و با ترس و لرز جواب میدم:

– الو؟

– خانوم معین؟

صداش.. همون صدای گرفته و بم دیروزی بود.

– بله!

– تهرانی هستم… شاهرخ!

دم عمیقی می کشم و بازدمم و بی اختیار با هق هق بیرون می فرستم که خیلی سریع می پرسه:

– چیزی شده؟

دیگه علناً زار میزنم ولی همه سعی ام و میکنم که صدام و خفه نگه دارم تا فقط به گوش خودش برسه:

– آقای تهرانی… تو رو خدا… تو رو جون هرکی که دوست دارید خودتون و برسونید… من و دارن می برن کلانتری. از جلوی در دانشگاهم… به خدا دیگه آبرو برام نمونده. یه کاری بکنید التماستون میکنم.

صدای نفس عمیق و کلافه ای که توی گوشی فوت میشه رو میشنوم و من نگاهم به جمعیت جلوی در دانشگاهه که مدام داره به تعدادشون اضافه میشه.

روم و برمی گردونم که حداقل با اونایی که منو می شناسن چشم تو چشم نشم که صدای شاهرخ خون منجمد شده توی رگام و دوباره به جریان میندازه:

– کدوم کلانتری؟!

اگر رمان محو شده در ابرها رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها گیسو خزان و رویا قاسمی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان محو شده در ابرها

آیدا: مظلوم – آروم- احساساتی.
شاهرخ: سرد – جدی – عصبی.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • سلام وقت بخیر
    این قلم از شما بعید بود بسیار ساده و ابتدایی و من باور نکردم از گسیو خزان -که به جزئیات بیشتر توجه می کرد
    خیلی سبک بود نچسبید به من

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید