مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان شوک شیرین

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#پایان_خوش #طایفه_ای #رازآلود #شوک_های_پی_در_پی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان شوک شیرین

دانلود رمان شوک شیرین از مژکان قاسمی که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان شوک شیرین

رمان شوک شیرین روایتی واقعی از یک عاشقانه ی طایفه ای ست که رازهای زیاد و شوک آوری داره.

هدف نویسنده از نوشتن رمان شوک شیرین

سرگرمی آموزنده برای مخاطب های نازنینم.

پیام های رمان شوک شیرین

نشان دادن تجربه ای که بر اثر آسیب های این چنینی برای فرد یا افراد به وجود میاد و همچنین دیدن سبک عقاید طایفه های مختلف.

خلاصه رمان شوک شیرین

دو تجاوز در یک شب و سرنوشتی که بعد از آن با حضور خان بختیاری رقم میخورد.

دختری از تبار کورد که درست شب ازدواج اجباریش با خان یار احمدی فرار میکند و به خانه ی خان بختیاری پناه میبرد اما آنجا با حضور هیرمان، خانزاده ی پر ابهت بختیاری، بزرگترین اتفاق زندگی او رقم میخورد.

مقداری از متن رمان شوک شیرین

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان شوک شیرین اثر مژکان قاسمی :

روستای گوهران-سال1396

دستم می‌لرزید و چشمانم دو دو می‌زد. مقابل من مردی نشسته بود که این طایفه، برای آینده‌ی من انتخاب کرده بودند.

مردی که از دایی اردلان با همین ابهت و اخم و نگاه مغرور، اجازه خواسته بود تا با من چند دقیقه‌ای را تنها صحبت کند.

صحبتی که در این دیار، اصلا قبل از ازدواج مرسوم نبود و فقط طبق نظر بزرگترها باید به پای سفره‌ی عقد می‌نشستیم و بله را آرام و محجوب و هرچند بی‌میل می‌گفتیم.

_حکماً برات از زندگی با من گفتن… تو هم قطعا می‌دونی که من یه مرد زن مُرده‌ام که هیچ ورثه‌ای نداشته…

سرم گیج می‌رفت. راست می‌گفت تمامش را برایم گفته بودند. از تمام محاسن و معایب این مرد بد اخم گفته بودند و من هزار بار آرزوی مرگ کرده بودم.

_من با شرایطت کنار میام… این راز هم بین من و دایی آقات، مرد و مردونه می‌مونه…پس خیالت از این جهت راحت…فقط تو هم با شرایط من کنار میای…

می‌دانستم که رنگ پریده‌ام نشانه‌ی بدیست. می‌دانستم که حال و روزم از من به جای یک دختر قوی یک دختر رنجور ترسیده می‌سازد ولی واقعا جز این نبود.

من ترسیده بودم. من از این دنیایی که در این بیست و پنج سال برایم ساخته شده بود ترسیده بودم.

من از این زندگی که از اولش به جرم دختر “اورهان آتاگل” بودن هرچند با دنیایی از ارث و میراث ساخته شده بود، همیشه محکوم به آزار و اذیت از همجنس و غیر همجنس بودم، ترسیده بودم.

من از این مردی که با غرور و تکبر به خاطر بلایی که در شانزده سالگی به سرم آوار شده بود، منت بر سرم می‌گذاشت و برای خریدن آبرویم پیش‌قدم شده بود ترسیده بودم.

_دیگه خانم معلمی تمام می‌شه…تو داری زن پسر بزرگ طایفه‌ی یار احمدی می‌شی…طایفه‌ای که زنش بزرگ زنان محسوب می‌شه و وظیفش تربیت بچه‌های مردشه…نه چیزی کمتر نه چیزی بیشتر…

دستان یخ زده‌ام را به زیر چادرم کشیدم و محکم به هم فشردم. وای کهربا وای…وای به تو که اینطور مرا رسوای عالم کردی. وای به روزی که در افکار ابلهانه و کودکانه‌ام تو را محرم رازم دیدم.

چشمانم پر شد. کاش به حرف مامان گوش می‌کردم و به روستا برنمی‌گشتم. کاش پیش خودم گمان اینکه با این تحصیلات می‌توانم برای خودم ابراز وجودی کنم، را نداشتم.

کاش پای استقامت مامان برای ماندنم در خرم آباد ایستادگی می‌کردم. من که شش سال تب دوری از دیار را به جان خریده بودم. چرا باید به بهانه‌ی معلمی در زادگاه خودم تمام این شش سال را به باد می‌دادم و برمی‌گشتم؟

_دوم اینکه من خیلی زود بچه می‌خوام…یکی دوتام نمی‌خوام. من چهل سال سن دارم و کل این چهل سال رو صبر کردم. تا حالا خدا نخواست ولی…

از حالا به بعد من تمرکز بیشتری رو این موضوع دارم…هرچه باشه شما خودت کُرد زاده‌ای…با اصل و بنیاد‌ِ بزرگ یک طایفه آشنایی…فرقی نداره کُرد ایرانی یا کُرد کجای دنیا…اصول رو یادت دادن پس می‌دونی که یه مرد از زنش چی می‌خواد…خانمی کردن…نه بیشتر، نه کمتر…

نه بیشتر، نه کمتر…خانمی…اصلی که برای مردانی مثل همین مرد متکبر مقابلم، تعریفش متفاوت بود. دستم تیر می‌کشید تیره‌ی کمرم می‌سوخت.

چرا؟ چرا من به جرم ناکرده مجبور به تحمل بودم؟ چه از کودکی تا شانزده سالگی و چه از شانزده سالگی که ورق کاملا برگشت.

_اگر حرفی مانده، یاعلی…

حرف؟…مگر من اجازه‌ی حرف زدن داشتم؟ مگر من توان گفتن داشتم؟ حالا که برگشته و در این مخمصه گیر افتاده بودم باید تا آخر راه را می‌رفتم.

نگاهم به دستانم بود ولی سرم همچنان نبض می‌زد. من به زودی عروس این مرد می‌شدم و هیچ راهی جز پذیرشش نداشتم.

_خان…من…من برای معلمی تلاش کردم… ازتون…ازتون خواهش می‌کنم اجازه بدیـ…

“نه”‌ی بلندی گفت و اخم تندی به صورت نشاند.

_شرط من با دایی آقات همینه…مگر دختر به این راحتی رو حرف بزرگش یا رو حرف سایه سرش حرف می‌زنه؟… یاغی نباش دختر… زندگی با خان اینقدر دردسر داره که فرصتی برای معلمی بیرون از خانه نباشه… شما فقط باید معلم بچه‌های خان باشی…

قلبم یکی در میان می‌زد. نا‌آشنا با فرهنگ خان زاده‌های کُرد نبودم. می‌شناختمشان. از همان کودکی که هر‌کدامش به سازی می‌رقصید، می‌شناختم و همیشه آرزو می‌کردم که هیچ‌گاه جای آنها نباشم و حالا…

“چشم” کوتاهی گفتم و چشمان پر از اشکم را بستم. مگر راه دیگری داشتم؟ جسم من به زودی عروس این خان مستبد می‌شد و من یا باید مرگ خودم را انتخاب می‌کردم یا مردن مادرم از غصه و درد.

برخاست و با گفتن”می‌گم مقدمات را حاضر کنن” با همان ژستی که مختص یک خان بود، بیرون رفت. حتی از نوع قدم‌هایش هم می‌توانستم لذتی که از این سنگ و گنجشک مفت می‌برد را بفهمم.

سرم را بر روی زانویم گذاشتم و به چشمانم مجال باریدن دادم. من تمام شده بودم. من درواقع از همان سن شانزده سالگی وقتی میان رختخواب این خانه‌ی خان نشین به باد رفتم، تمام شده بودم.

***

تهران- سال1387

_زرین تاج خاتون… تلفن با شما کار داره…

سرش را با طمأنینه بالا آورد و به مرضیه سوالی نگاه کرد.

_از روستاست خانم…فکر کنم از منزل مهلقا خانمه….

ابروانش بالا پرید. اتفاقی کم سابقه در تاریخ خانوادگیشان رخ داده بود. از خانه‌ی مهلقا با او تماس گرفته شده بود. آن‌هم بعد از این همه سال دوری.

با فکری مشغول برخاست و سلانه سلانه به سمت تلفن رفت. بی‌دلیل دلش نگران بود ولی بسم الله زیر لب گفت و بعد از صاف کردن گلویش جواب داد:

_الو بفرمایید.

خود مهلقا بود. خواهر شوهری که بعد از به جا افتادن برادرش به خاطر ارث و میراثی که هیچ ربطی به او نداشت مدتها با آن‌ها در نزاع و درگیری بود.

_زرین تاج، مهلقام…دستم به دامنت…

دلش ویران شد. بی‌دلیل نبود این استرس و دل‌نگرانی.

_چی شده مهلقا؟…این چه صداییه؟…این چه حالیه؟…چت شده؟…

_رو سیاهتم… میدونم وقاحته این زنگ زدن و این درخواستم، ولی بدجایی درمونده شدم… فقط تو می‌تونی به دادم برسی…

+سلام مادر…عصر بخیر…

سرش را بالا آورد و به چشمان هفت رنگ پسرش خیره شد. هیرمان با دیدن رنگ پریده‌ی مادرش با قدم‌هایی بلند به سمتش رفت.

+چی شده مامان؟…چرا رنگت پریده؟…کی پشت خطه؟…

به زور لبخندی به روی پسرش زد تا بیشتر از این نترساندش ولی مهلقا را مخاطب قرار داد.

_جون به لبم کردی مهلقا چی شده آخه؟…

ابروان هیرمان بالا پرید و با چشمانی ریز شده به مادرش نگاه کرد.

_روزبه…روزبه رو باید نجات بدیم… قبل اینکه دیر شه زرین تاج… تو را به جان جفت پسرات، نذار یه دانه پسرم فنا شه… قبل اینکه هر طور شده مجازاتش کنن…

دستانش طبق معمول همیشه که به استرس می‌افتاد ، هیاهو درونش می‌افتاد ، شروع به لرزش کرد. هیرمان با دیدن حال مادرش سریع گوشی را گرفت و خودش مشغول صحبت شد.

_الو!… بفرمایید…

شنیدن صدای عمه مهلقا، برایش یک‌ حکم‌ داشت اتفاقی بزرگ و وحشتناک که عمه را وادار به زنگ‌زده کرده.

_رودُم….هیرمانم…

دیدن چهره‌ی رنگ پریده‌ی مادرش مجالی به درک حال مهلقا نداد.

_عمه!…سلام،چی شده خیره؟.. چی می‌گید که حال مادرم بد شده؟…

صدای گریه‌ی مهلقا در گوشش نشست.

_ خان‌زاده…دستم به دامنت شیرمردم… درمونده شدم… روزبه رو می‌گیرن اگر زود نجنبیم… خبط کرده… خطا کرده…اصلا جوانی کرده…دیشب مست بوده عمه جان… نفهمیده…تو به داد برس…

قلبش با سرعت بالایی شروع به ضربان کرد. تصور خطایی که مهلقا می‌گفت سخت نبود. خصوصا با شناختی که همیشه از روزبه داشت. خطایی که یک فاجعه‌ی بزرگ محسوب می‌شد. لااقل برای او این‌طور بود.

_چکار کرده؟…فقط این رو بگو عمه…

گریه های زن شدت گرفت.

_دختر هاشم خان…دیشب تو راه برگشت از چشمه بوده که…که روزبه مست و نابود جلوشو می‌گیـ… می‌گیره… به خدا روم سیاه عمه جان… می‌دونم اگر اون دختر دهن باز کنه چه آبرویی از طایفه می‌ره ولی راهی ندارم خان‌زاده… نذار دست بیگلری‌ها به پسرم برسه…تو نجاتش بده…

بیگلری‌ها…یکی ازطوایف بزرگ و غیور گوهران…با اینکه نفس رفته‌اش کمی، فقط کمی بازگشته بود ولی باز هم تصور خونی که بعد از برملا شدن به پا می‌شد در میان دو طایفه به حدی ترسناک بود که در واقع، راهی جز همین قبول در خواست مهلقا را نداشت.

دستی میان موهای پرپشتش کشید و با جدیت گفت:

_تا شب روستام…بگو خودشو گم و گور کنه تا بیام… شب نشده خبر توی گوهران می‌پیچه اگر تا حالا هم نپیچیده باشه و بیگلری‌ها بی‌صدا مشغول ردیف کردن طناب دار بچت نباشن…

صدای ضجه‌ی زن مغزش را نابود می‌کرد ولی همین که فاجعه‌ی بدتری از بعد از آمدنش در پیش رو نبود برایش کافی بود.

_هیرمانم،خدا اجرت بده…خدا سلامتی بده به بابات…خدا نگه داره مادرتو… فقط به داد بچم برس… عمه به فدات…

_عمه، دیگه تکرار نکنم تا من نرسیدم گوهران، هیچ کاری نکنید… فقط روزبه رو دور کن از اونجا…

تلفن را بر سر جایش گذاشت و به مادرش که با رنگ و رویی پریده به زمین چشم دوخته بود نگاه کرد.

شک نداشت که خاطرات هُما برایش زنده شده. مقابلش زانو زد.

دستان سردش را میان دستان خود گرفت و بوسه‌ی آرامی به رویش زد.

_مامان، آروم باش لطفاً…

چشمان ترسیده‌ی مادرش به نگاه نگرانش تلاقی کرد.

با اینکه خوب می‌دانست بیشتر از نگرانی برای روزبه، خاطرات تلخ هُما از درون شروع به خوردن روحش کرده ولی حرفش را طور دیگری آغاز کرد

_خون میشه هیرمان…می‌دونستم روزبه بمونه روستا بالاخره یه گندی بالا میاره… باید قبول می‌کردی و می‌آوردیش با خودت…

چشمانش درد داشت

_هرچقدر هم عمه‌ات با ما مشکل داشت، روزبه دُم تو بود… باید قبول می‌کردی تا راهیش کنیم از ایران بره…

چشمانش را بست و دَم عمیقی گرفت. هیچ وقت رابطه‌ی خوبی با روزبه نداشت.

از همان کودکی به خاطر رفتارهای احمقانه‌اش زیر سوال می‌رفتند و حالا بدتر از همیشه این اتفاق افتاد.

_آروم باش لطفاً…خودت خوب می‌دونی نمی‌تونستم…

کم کم خشمش نمود پیدا کرد.

_تو خان‌زاده‌ی ایل بختیاری… خان آینده‌ی این ایلی… آقازاده‌ای که هیچ کس رو حرفش حرف نمی‌زد…

دست لرزانش را از میان دستانِ بزرگ‌ پسرش بیرون کشید.

_می‌دونی که بیگلریا مثل بختیاریا نیستن که با خونبس اعلام خاموش کنن… سر دختر خودشون رو میزنن سر روزبه رو هم طلب می‌کنن… الان رفتنت یه جنگه نرفتنت یه جنگ…

برخاست و با حالی خراب راه اتاقش را در پیش گرفت

_گوش نکردی…تو به حرفم گوش نکردی… فقط به خاطر یه نفرت بچگانه که نمی‌فهمم دلیلش چیه قبول نکردی بیاریش تهران…

ایستاد و دوباره به سمتش چرخید.

_حتی بهت گفتم می‌فرستمش پیش هیراد… گفتم اون ادبش می‌کنه باز گفتی نه…

سری کلافه تکان داد

_فقط از خوی فرستادیش گوهران… فکر می‌کنی عمه‌ات بچه‌ست؟… فکر می‌کنی تو بگی از خوی برو تا گند پسرت در نیاد گفت باشه؟ فقط چون بعد بابات خان بختیار تو می‌شی قبول کرد و تمام؟ والا که خودتم می‌دونی این عقده و کینه‌ی روزبه رو بیشتر کرد فقط…

پشت کرد و همانطور غرغر کنان راهی اتاقش شد.

شقیقه‌هایش از درد می‌سوخت. کم اتفاقی نبود. حرف مادرش تمام و کمال واقعیت بود.

باید عجله می‌کرد.

_مرضیه…مرضیه چمدون بپیچ برام…

کل مسیر رسیدن به گوهران را فکر کرد. دوره‌ی خان و خان‌بازی سر آمده بود ولی هنوز آقای خوی و گوهران پدرش بود و او آقا‌زاده محسوب می‌شد.

هنوز این‌قدری ب‍ُرش میان اهالی دو روستا داشت که کسی روی حرفش، حرفی نیاورد.

این حرف برای همه شاید صدق می‌کرد ولی برای بیگلری ها… نه.

برای طایفه‌ی بزرگی مثل آنها هرگز نمی‌شد اینطور خوش‌بین بود.

آنها فقط به احترام و دوست داشتن پدرش بود که خان صدایش می‌کردند.والا که قدرتشان دست کمی از قدرت طایفه‌ی خودشان نبود.

اولین پیچ ورود به گوهران لحظه‌ای ایستاد و از بالا نگاه کرد.

نگاه به شهری که رو به تاریک شدن می‌رفت. هنوز آتش مشعل روشن نبود.

خبری از مشعل که برای دشمنی در روستا روشن می‌شد، نبود و این یعنی، هنوز خبر پیچیده نشده.

البته اگر بحث در به در پیدا شدن روزبه نبوده باشد که بخواهند، قبل از پیچیدن خبر فاجعه شخصاً تمامش کنند.

به هر حال کم خبری نبود. خبری که دیر یا زود در هر دو روستا می‌پیچید. بی‌اختیار سرش چرخید و مسیر خوی را از نظر گذراند. نگاهی عمیق و پر از درد ولی حالا با خیالی راحت و آسوده نسبت به تمام نوجوانیش تا همین امروز.

چشمانش را بست و دوباره ذهنش را معطوف گوهران کرد.

باید عجله به خرج می‌داد. برای همین، دوباره به ماشین برگشت و راه تازه آسفالت شده‌ی روستا را در پیش گرفت.

_خانزاده آمدی…شبتان بخیر…

خنثی به شوهر عمه‌اش نگاه کرد. مردی که خوب می‌دانست حالا به خاطر احساس نیاز به لطف او و خانواده‌اش اینطور خانزاده را به ریشش می‌بندد.

مردی که باعث و بانی دعوا و درگیری عمه‌اش با آن‌ها بعد از فلج شدن پدرش بود.

سری به نشانه‌ی سلام تکان داد . اخم ریزی به صورت نشاند. قطعا اگر مادرش اینجا بود، از این برخورد تلخ و سردش حسابی شاکی می‌شد.

برخوردی که همه‌ی روستا به خاطرش از او ناخودآگاه حساب می‌بردند.

گذرا به یاد حرف خاتون، مادر پدرش افتاد. در همان سال‌هایی که او با هیراد و روزبه و پسر عموها برای جمع نوجوانانه به ییلاق او مهمان می‌شدند.

بی‌اهمیت به نگاه سرد و بی‌تفاوت او همانطور که اهل منزل را صدا می‌زد پیش آمد.

_مهلقا…رستا…راهی…بیاید خانزاده آمده…

مهلقا و دخترها با دو بیرون آمدند و با دیدن هیرمان به سمتش پرواز کردند.

_عمه قربانت کُرُم* دردت به جانم آمدی…بیا عمه…بیا که خاک به سرمان شده.

نگاهی به چشمان سرخ سه زن مقابلش انداخت. حال هر سه خراب بود. حق داشتند.

کم اتفاقی نیافتاده بود. باید زودتر روزبه را دور می‌کرد.

با تمام اختلافات عمه‌اش باز هم طاقت دیدن او را در این حال و روز نداشت برای همین به آغوشش پاسخ داد و سرش را بوسید.

_آروم باش عمه…جای بی‌قراری بگو روزبه کجاست… باید زودتر ببرمش… قبل از اینکه دیر بشه… صبح نشده خبر بپیچه روستا، خون می‌شه…

مهلقا فقط اشک می‌ریخت و رستا با اشک و غم به هیرمان نگاه می کرد. دختر زیبای عمه مهلقا که بعد از ازدواج اجباری با پسر خان مهابادی، مجبور به دل کندن از همین خانزاده‌ی سرد و تلخ امروز، که با تمام دلخوری از این خانواده باز هم مادرش را در آغوش می‌گرفت و برای کمک به برادرش پیش قدم شده بود.

مطمئن بود، این کمک حسابی به ضرر خود هیرمان تمام می‌شود.

با قدم‌هایی آرام از پشت سر مادرش بیرون آمد و با شرم زیادی به هیرمان خیره شد.

دریغ از گوشه چشمی کوتاه به این زنی که هیچ‌گاه نتوانسته بود آن‌طور که باید او را بخواهد.

زنی که همیشه طالب یک گوشه چشم این خانزاده‌ی مغرور و بی‌احساس بود و تا قبل از عروس شدنش منتظر حرکتی برای خواستاری او.

اگر رمان شوک شیرین رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مژکان قاسمی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان شوک شیرین

دلوان
هیرمان
کژال
اورهان

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید