مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان مکار اما دلربا

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#پایان_خوش #ازدواج_دانشجو_استاد #روابط_نامشروع #دوست_دختر #ساقی #پارتی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان مکار اما دلربا

دانلود رمان مکار اما دلربا از نیلوفر قائمی فر که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان مکار اما دلربا

رمان مکار اما دلربا در مورد مردیه که عاشق دانشجوش میشه، وقتی میره خواستگاری و مادر دختره رو می بینه تمام ورق های زندگی همه برمی گرده چرا که مادرش….

هدف نویسنده از نوشتن رمان مکار اما دلربا
  • مهمترین هدف نشون دادن شخصیت هایی ه ظاهر خوب اما باطن کثیف دارند.
  • به هیچ کس هیچ وقت نباید اعتماد تام داشت.
  • افسار زندگی هرکی باید فقط در دست خودش باشه.
  • عشق هرگز تحت هیچ اعداد و ارقام و تبصره ای قرار نمی گیره
  • هدفمند مسیر رو باید ادامه داد حتی اگر خانواده در تمام ابعاد ضعیف باشند.
  • نداشتن عزت نفس منجر به چی می شه.
پیام های رمان مکار اما دلربا
  • تاثیر خانواده در زندگی یک فرد از دوران کودکی تا بزرگسالی.
  • فکر و ذات خراب سر رو به باد می ده و برعکس ذات و نیت خیر مسیر رو روشن می کنه.
  • زندگی برنامه های پیش بینی نشده داره اما مهم اینکه شما چه عکس العملی نسبت به اون برنامه ها خواهید داشت.
خلاصه رمان مکار اما دلربا

شاهسمن دانشجوی کوروش هست و عاشق هم می شن اما روزخواستگاری وقتی کوروش نامادری سمنو میبینه می شناسدش…

سولماز دوست دختر هفده سال قبلش بوده که عاشقش بود اما این عشق دیگه برای کوروش معنایی نداره در صورتی که سولماز تمام تلاششو می کنه تا ازدواجشون سر نگیره و خودشو به کوروش که مردی موفقی شده نزدیک کنه…

اما برعکس کوروش تحت هیچ شرایطی نمی ذاره سمن از دستش بره و این رازو بفهمه اما روز عروسی سولماز یک هدیه برای عروس و داماد میاره که….

مقدمه رمان مکار اما دلربا

رمان مکار اما دلربا بر مبنای واقعیت نوشته شده، امیدوارم درس ها و عبرت های آموزنده ای ازش بگیرید.

مقداری از متن رمان مکار اما دلربا

بیاید نگاهی بندازیم به شروع رمان مکار اما دلربا اثر نیلوفر قائمی فر :

روی مبل جلوی ورودی اتاقش نشسته بودم و هر از گاهی منشیش نگاهی بهم می کرد، بار آخر که نگام کرد منم جسور و تخس، با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:

-هوم؟!

منشی جا خورده نگاهشو ازم گرفت و سرشو دوباره توی پرونده ی مقابلش فرو برد، در اتاق باز شد و کوروش در حالی که با یه نفر دیگه صحبت می کرد از اتاقش اومد بیرون، نگاهش یه آن چرخید و به من نیم نگاهی کرد و ازم رد شد و دوباره به صورت مخاطبش نگاه کرد، اونقدر کار کشته است که اصلا با دیدن من جا نخورد و هول نشد و فقط به همون نیم نگاه بسنده کرده بود.

نگام و از نوک پاش تا فرق سرش بالا کشیدم و کامل اسکنش ‌کردم، لابد راست می گن مردا تازه تو چهل سالگی جا می افتن اما کوروش جا افتادنش به کنار، خوب هم روغن انداخته! هنوزم حسی که دخترای دیگه دارن و ندارم، حتی خودمم این و می فهمم که تو سر من هیچی شبیه اونی نیست که تو سر بقیه است.

نگاهم به طرف منشی برگشت که چشماش رو قامت کوروش مانور می داد، نگاهش بالاتر اومد و رسید به اون دستی که تو جیب شلوارش کرده بود و باعث شده بود که کتش پشت دستش جمع بشه، نگاهش داشت بالاتر می رفت که گلدون کنار دستم و خیلی خونسرد و حیله گرانه روی زمین انداختم، دستمو روی قفسه سینه ام گذاشتم و با حالت تصنعی و دستپاچه به منشی که از جا پریده بود نگاه کردم و گفتم:

-واه، ببخشید، دستم خورد.

منشی از جا بلند شد، خونسرد به کوروش نگاه کردم که کمی چشماش باریک‌ تر از حالت ممکن شد و به گلدونه شکسته نگاه کرد و بعد نگاهشو به من دوخت، لبخندی روی لبم نشوندم و آروم سرشو به تایید تکون داد، انگار حرفی توی سرش می زد که اونطوری تائیدش می کرد و رو به مخاطبش گفت:

-پس من منتظر طرح های شما هستم.

مخاطبش تا روشو برگردوند کوروش با چشم‌هایی که با عضلات منقبض شده محاصره شده بود نگام کرد، نه یه نگاه عادی، آنالیزی کرد که هیچ ابزاری تو دنیا نمی تونه باهاش رقابت کنه!

منشیه بیچاره جارو آورده بود و گفتم:

-آبدارچی نیست؟

منشی با غیض گفت:

-نخیر نیست.

با حالتی که مثلا همدردی می کنم گفتم:

-یعنی اینجا آبدارچی نداره؟

منشی در حالی که جارو رو محکم روی زمین می کشید گفت:

-داره ولی آقای عظیم زاده فرستادتش جایی.

نگاهی بهم کرد و گفت:

-سوالی نداری؟

لبخندی با ماسک مهربونی زدم و گفتم:

-نه.

بعد یه تیکه از شیشه ی گلدون و نشون دادم و گفتم:

-اونجا… اونجا هم جارو بزن عزیزم!

منشی با نگاهش می خواست سرمو از تنم جدا کنه، اما باز لبخندی زدم و گفتم:

-ببخشیدا اذیت شدی خوشگلم.

-شاهسمن!

بدون هیچ استرسی سرمو چرخوندم، انگار نه انگار که کوروش صدام می کنه اونم کــــــــوروش، با اون عقبه و شجره ای که داشتیم!

لبخندی زدم و از جا بلند شدم، منشی هاج و واج به قر و قمیش من خیره بود و بعد با همون نگاه به کوروش نگاه کرد که جلوی در اتاقش با نگاهی جدی منتظر من ایستاده بود، جلوی در اتاقش رسیدم و کاملا رفتارم و عوض کردم و رسمی و مودب گفتم:

-سلام آقای عظیم زاده ببخشید من مصدع اوقات شدم.

کوروش کمی سرشو بالا گرفت و از افق بهم چشم دوخت، پشتش به منشی بود و آهسته گفت:

-برو تو.

لبم و گزیدم و پلکام و روی هم گذاشتم و گفتم:

-خواهش می کنم شما بزرگترید، بفرمایید.

به داخل اتاق اشاره کردم، کوروش با لحن قبلی ولی روی خونسرد گفت:

-من بزرگترم؟ مکار شیطون، برو تو.

دستی به کنار شالم کشیدم و گردنم و بالا تر کش دادم که از پشت شونه ی کوروش منشی رو ببینم، همین طوری به ما زل زده بود و کوروش آهسته گفت:

-تواناییه اینو داری که تا صبح من و اینجا نگه داری و ادا در بیاری نه؟

لبخند محجوبی زدم و بلندتر گفتم:

-ببخشید، پس من اول می رم داخل.

وارد اتاق شدم، از شیشه های رفلکس پنجره های قدی دیدمش که نگاش بلیط رفت و برگشت از پاشنه ی پا، تا بالای کمرمو گرفته بود، زیر لب طوری که من نشونم گفت:

-بی شرف و ببینا.

وارد اتاق شد و در و بست و کتش و درآورد، یهو زدم زیر خنده، نه یه خنده ی معمولی و گذرا، خنده ای که فقط خودم می دونستم که این خنده چقدر آدم مقابلم و حیرون گذاشته، شاید سبک و چیدمان دندونام و موج کوتاهی که به گردنم می دادم این حربه رو کارساز می ‌کرد که کتش نصفه تو تنش موند، اول کمی حرص توی صورتش دوید اما مسلط تر گفت:

-اومدی تو بازار مکاره قر بدی؟ بخندی؟ چی می خوای؟

-گرمتون شد؟ اونم تو هوای خوش این وقته سال؟

کتش و کامل در آورد و گفت:

-اومدی چی کار؟

-شما من و کشوندی اینجا.

-من؟ جالبه! چطوری؟

-می دونید شما اینطوری هستید که…

کج روی کُنج مبل نشستم و پا رو پا انداختم، نگاش به پایین شلوار جینم افتاد و حواسش برای چند ثانیه ی کوتاه پرت شد ،دیشب بالای لبه ی شلوارم و برش داده بودم و به جاش تور زده بودم و روی تورم نگین چسبونده بودم، اینطوری اگه نمی خواست نگاه کنه هم، نگین ها براش جلب توجه می کردن، حواسم و جمع کردم و ادامه دادم:

-می خواد یه کاری کنه که طرف که می تونه هر کی باشه، مثلا مشتری، دانشجو، کارمند یا مثلا یه دختر خیلی، خیلی معمولی و معصوم، وقتی پاسخگوی اشاره ی شما می شه بعدها بگین من کاری نکردم، حرفی نزدم تو اومدی، تو خواستی، تو گفتی و… همه چی گردن طرف مقابلتون می افته.

کوروش کاملا تصنعی با صورتی که مثلا داره با دقت زیادی به من نگاه می کنه گفت:

-اون دختر معمولی و معصوم تویی؟

شالم و درست کردم و چهره ی معصومی به خودم گرفتم و گفتم:

-مگه شک دارید؟!

لبخند محو و نیش داری زد و گفت:

-شاهسَمَن، تو فقط یه روباه مکّاری که وقتی خوابی و دمت و دور خودت می پیچونی جلوه ای معصومانه داری.

-اصلا خوب نیست که توی محیط شغلی در مورد خوابه یه خانوم صحبت کنید

قهقهه ای سر داد، گوشه ی لبش و با شست و انگشت اشاره اش در برگرفت و سرشو به طرفین تکون داد، لبه ی میزش کجکی نشست و گفت:

-خب؟

-دیشب بهم پیام دادید که اون دوستم که دنبال کار بود و بفرستم شرکت.

-من دیشب به تو پیام ندادم، سه روز قبل بود.

-چه فرقی داره؟ مهم پیام بود.

-تو دوستتی؟

-خب من دوستی ندارم در اصل، این خیلی بهتره.

-کی می تونه جلوی تو رفاقت کنه؟ در عجبم که اِدی با تو می سازه.

اِدی، خواهرزاده ی کوروش بود، در اصل اسمش ادریس بود اما چون تو کت هیچ کس همچین اسم گنده ای نمی رفت خودش اسمش و به همه اِدی می گفت

چشمام و غمگین کردم و گفتم:

-من انقدر آدم بدجنسی ام؟

-نه تو بدجنس نیستی اتفاقا مهربونی، حرف گوش کنی انقدر که…

اخماش و با تمام قدرت توی هم کرد و جعبه ی دستمال کاغذی رو برداشت و به طرفم پرت کرد، از جا پریدم و یکه خورده نگاش کردم و با صدای خفه و تلخ گفت:

-که مادرت، خواب زده می شه و تو تا کمر براش خم می شی و می گی چشم، هر خوابی که دیدی درست دیدی مــــامـــان.

دستم و روی قفسه سینه ام گذاشتم و شونه هام و بالا دادم و با لحن مظلوم گفتم:

-آقای عظیم زاده مگه شما نمی دونید که سولماز نامادری منه و پدرم و بر علیه من بلند می کنه؟ من مجبورم خانوادم هرچی می گن گوش کنم.

انگشت اتهامش و طرفم گرفت و گفت:

-ساکت باش، همچین برای من سناریو می چینه انگار من نمی دونم اون بابای بدبختت بین شما دو تا مار شبیه موش گیر افتاده.

به سمت میزش رفت و دوباره روی مبل نشستم و گفتم:

-زن و نباید زد.

یکه خورده نگام کرد و با قر و قمیش جعبه ی دستمال کاغذی رو روی میز گذاشتم و با همون حال و لحن قبلی گفت:

-زن و آره ولی پوست تو رو باید کند، همه عالم مچل منن تو یه الف بچه من و مچل خودت می کنی؟

نگاهم و نیم دایره بالای سر کوروش گردوندم و گفتم:

-خب دنیا گرده.

با حرص گفت:

-شاهسمن اینجا طبقه ی هشتمه، ازت شکارم پرتت می کنم پایینا.

سرم و بالا تر گرفتم و یه شونه ام و کمی جلوتر دادم، به یه سمت دیگه نگاه کردم و گفتم:

-من کار می خوام.

-مگه من کارگذاری دارم؟

بهش مظلوم و معصوم نگاه کردم و سرمو به طرفین تکون دادم، با همون ناز و صدای نازک گفتم:

-نه ولی شما کوروش عظیم زاده اید، اونم نه یه عظیم ‌زاده ی معمولی.

چشماشو روم زوم کرد و سرشو به تایید تکون داد، انگار داره خیلی دقت می کنه، توی این حالت فیگورش این طوری بود که عضلات صورتش همه منقبض می ‌شدن و دو طرف لپش و کمی به داخل دهنش می کشید، انگار که لبش و کمی جلو می ده و این یعنی داره یه دقت ساختگی می کنه و ادامه دادم:

-عظیم زاده ی بزرگ که یه کار آفرینه.

نوک زبونش و بالای گوشه ی چپ لبش زد و چشماشو رو هم گذاشت و سرشو کمی چرخوند، شاید به اندازه ی سی درجه و بعد چشماشو باز کرد و نگام کرد و گفت:

-این کاری که برای دوستت در نظر داشتم به درد تو نمی خوره.

با غروری که آمیخته با شیطنت بود گفتم:

-یعنی می خواستید بفرستینش کلفتی؟

پوزخندی از خنده زد و به صندلیش تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:

-روباه! روباه کوچولو رو ببین.

نفسی کشیدم و گفتم:

-من باید یه شغلی داشته باشم، بابام گفته نمی تونه هزینه ی تحصیل و رفت و آمدمو بده، نفسی آه شکل کشیدم و گفتم:

-حتی بهم گفت باید بری سر کار کمک خرج من باشی چون نمی تونه هم کرایه ی خونه و مغازه رو بده هم خرج خونه و خرج بچه مدرسه ‌ای و خرج دانشجو و…

-هم خرج دود، خب اینم هزینه‌ بره، نه؟

سرمو به زیر انداختم و گفتم:

-می دونم از من کینه به دل دارید اما من برای کمک گرفتن فقط شما رو می شناسم، می دونید که هرجا این روزا برای کار بریم در اصل کارمند نمی خوان و دوست دختر می خوان.

-تو هم مظلوم و معصوم و بی زبون، توی این بازار چی می خواد به سرت بیاد؟

نافذ و جدی نگاش کردم و با غرور مودبانه گفتم:

-من سر ارزشم با کسی چونه نمی زنم.

کوروش با دلجویانه ترین حالت ممکن گفت:

-البته، البته که…

-که اگه غیر از این بود من برای زندگیه کسی که همه رو مچل می کنه و خودش قِسر در می ره انتخاب نمی شدم.

در نطفه کلام دلجویانه اش کور شد، در حدی که با اتمام جمله ام  قهقهه سر داد و تقریبا شش بار کف دستاش و به هم زد و گفت:

-این حد از موذی گری و شرارت فقط و فقط می تونه تربیتی باشه نه؟ مادر خونده ات کی بود؟ بهترین دوست مادرت؟ انقدر که بچگیت فکر می کردی خالته؟ شایدم خاله اته؟ باید آمار مادربزرگ ناتنیت و در بیاریم، به هرحال تو از چهار سالگی زیر دستش بزرگ شدی و اون ریخته و تو جمع کردی عزیزم، اونم از همین حربه استفاده کرد، دون ریخت و بعد…

سرشو جلو آورد و گفت:

-یه مرتبه لگد به زیر همه ی بساط من زد…

محکم کف دستش و رو میز کوبید و با حرص گفت:

-من و سکه ی یه پول کرد، سکه ی یه پول کردی! جلوی خواهرم که جز می زد و می گفت تو به درد من نمی خوری، جلوی تمام افراد این شرکت و کارمنداش، پیش تمام اساتید توی اون خراب شده که درس می خونی.

گونه ام و به جلوی شونه ام چسبوندم و سرمو به زیر انداختم، دوباره محکم روی میز کوبید، یه طوری که شونه ام پرید!

-شاهسمن! این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.

عصبانیه دیگه، حتی بیشتر از اون موقع که انگشترش و پس دادی، انگار اون موقع شوکه بود و الان بعد دو، سه هفته به خودش اومده، با هول از جا بلند شدم و با حرص گفت:

-بشین!

دوباره نشستم و گفت:

-اومدی جلوی در دفتر دانشگاه انگشتر و پس دادی که من نتونم ریز ریزت کنم هان؟ آخ که تو، افعی کوچولو با نیش های ریز و سمیت من و بدجور غلاف کردی.

شونه بالا دادم و گفتم:

-خوب نیست آدم یه طرفه به قاضی بره، فقط خودش و ببینه

باز اون قیافه ی دقتیش و به صورتش گرفت و گفت:

-آهان پس باید تو رو درک کنم؟

-من زیر دست نامادریم.

قهقهه ای عصبی زد و گفت:

-یه بار دیگه جمله ات و بگو ببینم خودت خنده ات می گیره یا نه؟ آخه روباهه دم بریده واسه من که قصه ی سیندرلا و نامادریه بدجنسش و تعریف نمی کنی، داری قصه ی شاهسمن و تعریف می کنی که اگه قبر مادرت و ندیده بودم می گفتم دروغ می گه اون ساحره نامادریشه چرا؟ چون تخم و ترکه ی خودش انقدر شبیه خودش نیست که تو انقدر شبیه اونی.

-مامان سولی گفت تفاوت سنی ما، تفاوت سنیه پدر و دختره و بعدا طلاق می گیریم، گفت آسیبه طلاق چند برابر بیشتر از دست دادن عزیزای زندگیته، شما دیدی نمی تونی من و از راه بدر کنی اومدی جلو.

کوروش باز زد زیر خنده و دست زد و گفت:

-آخ که تو ماری و اینو من خیلی خوب می فهمم، تو برای مظلوم جلوه دادن خودت حتی استاد مکاریتم می ذاری…

با حرص گفت:

-زیر پات، دِ مگه تو عقل نداشتی که بعد نامزدی عقلت گوشِ به فرمان نامادریت یهو به کار افتاد؟ نه، نه شما می‌ خواستید فقط من و سکه ی یه پول جلوی اون همه آدم کنید، چی می خواستی؟ یه مهمونی به بزرگی نامزدی که برات گرفتم؟

کف دستمو رو به کوروش گرفتم و گفتم:

-تا حرف به هدیه ها نرسیده بگم، من که همه چی رو پس فرستادم.

یواشکی نگام و به طرف بالا کشیدم، کلافه و شاکی نگام می کرد، زمزمه وار گفتم:

-خب بیست درصد از حقوقمو بابت خرج نامزدی بردارید، می دونم نامزدی برای دختره خب…

شونه هام و بالا دادم و گفتم:

-شما عجله داشتید سریع ‌تر جشن بگیرید، ما نمی تونستیم انقدر سریع پول یه جشن و حاضر کنیم.

-سیصد سال دیگه هم نمی تونستید حاضر کنید.

با غیض کمی گفتم:

-خب من خرد خرد پولتون و می دم اگه بحث سر پوله.

باز قیافه ی دقتی به خودش گرفت و نوک زبونش و به گوشه ی ما بین لبش زد، سری تکون داد و گفت :

-جالب شد، اونوقت چطوری پرداخت خسارت می کنی؟

خودمم خنده ام گرفته بود اما خودمو کنترل کردم و با چهره ی معصوم گفتم:

-پیشه شما کار می کنم از حقوقم بیست درصد کم کنید.

کوروش قهقهه ای زد و به صندلیش تکیه داد و پس سرشو به بالای صندلیش چسبوند و به موازات نگاهش، نگاه کردم و گفت:

-خــدایــا من و گاو کن، چوب تو لونه ی زنبور کرده بعد پررو پررو جلوی من نشسته می گه من کار می خوام.

گولوله ی اخرم شلیک کردم:

-کسی که دنبال کار می گرده به استادش می سپاره که براش یه کار در نظر داشته باشه، حتما شمارشم به استادش می ده.

جدی ‌تر گفت:

-منظور؟

-این مسیج برای من بوده نه اون دختره.

خندید، از جا بلند شد و گفت:

-با این استعدادت تو باید بری تو مزون کار کنی، یعنی پارچه بیوفته زیر دستت بِبُری و بدوزی، اما عزیزم اینجا یه شرکت طراحیه، یه نمایندگی از بهترین برند خودروی دنیاست، ما اینجا دوخت و دوز نداریم.

نگام و بهش دوخته بودم و حرف نمی زدم تا اشک تو چشمام جمع بشه، این آخرین حربه ام بود! پلک نزدن باعث سوزش چشمم شد و اشک تو چشمام جمع شد، تا پای اشک به چشمم می رسید رگه های خونی تو سفیدی چشمم هویدا می ‌شد، کوروش ایستاده بود و از افق نگام می کرد و زمزمه کردم :

-فکر کردم دوست می مونیم یا حداقل استاد و دانشجو اما این پیام و فرستادی که بیامو خرد بشم تا دلت خنک شه.

با تمسخر گفت:

-روباه کوچولو دل من و به درد نیار.

اگر رمان مکار اما دلربا رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر قائمی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان مکار اما دلربا

شاهسمن: از نظر درس و کار باهوش، زودباور، برونگرا، احساساتی، شیطون، بامعرفت، حامی، مستقل، فعال.
کوروش: مقتدر، متعهد، مسئولیت پذیر، باهوش ، زیرک، وفادار، عاقل.
سولماز: نادون، بی پروا، بلندپرواز، بی عزت نفس، نارو زن، حیله گر.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید