مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان شاه دزد

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#پایان_خوش #مشکلات_جامعه #روانشناسی  #رازآلود #جدایی #احساسی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان شاه دزد

رمان شاه دزد یک رمان رایگان در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم فاطمه قاسمی در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان شاه دزد

رمان شاه دزد درباره ی دختری به نام افرا است؛ دختری که دوست داره روی پای خودش بایسته؛ اما کارش رو از دست داده. افرا در عین باهوش بودنش، سربه‌هواست و همین سربه‌هواییش باعث میشه؛ درست وقتی که کاری که می‌خواسته تو دستشه، یه نفر که از اون سربه هوا‌تره کارش رو ازش بدزده و این آغاز ماجراست‌.

هدف نویسنده از نوشتن رمان شاه دزد

در اول، تقویت قلم و بعد علاقه به نوشتن رمان‌ های با موضوعات مختلف و همچنین یادآور شدن بعضی از مشکلات جوون‌ها.

پیام های رمان شاه دزد

زندگی هیچ‌وقت جوری که ما می‌خوایم پیش نمیره. قرار نیست؛ اگر یک‌بار، با یک نفر، یک‌راهی رو رفتیم؛ و اون کج راهه شد و زندگیمون رو زیر رو کرد؛ قطعاً مشکل از مسیرمون باشه؛ شاید مشکل از اون فردی بوده که همراهش بودیم و این‌که هیچ وقت برای شروع و رسیدن دیر نیست.

خلاصه رمان شاه دزد

به خودم قول داده بودم؛ که این آخرین‌ بار باشد!
آخرین اشک در فراغ و آخرین خنده از دیدار!
با خودم عهد بسته بودم؛ تا دلم را زنجیر کنم؛ تا مبدا هر تکه‌ اش را کرکسی پرستو نما با خود به دیار غم ببرد‌؛ اما نشد‌. نشد چون قلب من یاغی بود و هم دست دزد؛ امّا من‌که بودم؟! قطعاً یک شاه‌ دزد!

مقدمه رمان شاه دزد

سلام خدمت دوستان عزیزم. دوستان، این اولین رمان من، در مجموعه باغ استور هست. ممنون میشم با گفتن نظرات ارزشمندتون، همراهیم کنید؛ و بهم انگیزه و امید بدید!

فاطمه قاسمی

مقداری از متن رمان شاه دزد

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر فاطمه قاسمی، رمان شاه دزد :

بانگاهی به ساعتم که عقربه‌ی‌طلایی رنگش باشتاب در حال دور زدن اعداد بود، زیر لب و باافسوس گفتم:

ـ دو ساعت دیگه باید توی جلسه باشم. فکر نکنم بتونم برسم!

و بعد نگاهم را به خورشیدی دوختم؛ که تکیه‌اش را به اَبری سپید و کوچک داده بود و هرچه در آستین داشت، روی میز که نه، روی سر بی‌نوای عابرین پیاده می‌ریخت و طوری که انگار نقشه‌های شومش نتیجه داده باشد، لبخندی کشدار روی لب‌هایش می‌نشست و چشم‌های آتشینش از سر ذوق برقی می‌زد!

«خسته نباشی»ای تحویل خورشید عزیز دادم و بعد از خستگی نفسی عمیق کشیدم و کیف سامسونت مشکی رنگم را، که چون کوره‌ای از آتش بود؛ به دست دیگرم دادم و با دستمالی که در جیب مانتویم بود، پیشانی عرق کرده‌ام را پاک کردم و قدمی جلوتر رفتم.

بی‌اهمیت به نگاه سنگین عابرین و لباس روشنم، لبه بلوار به انتظار تاکسی نشستم و نگاه خیره‌ام را به آخر خیابان دوختم.

در اولین روز‌های تابستان هوا آن‌قدر گرم بود؛ که آسفالت، کفِ کفش‌هایم را می‌درید و چشم‌هایم متوهم شده و سراب می‌دید و در این بین صدای مادرم برای چندمین بار در سرم تکرار می‌شد:

«افرا مامان کارتت‌رو نبردی!»و من بی‌خیال دستی برایش تکان دادم و با ذوق و به خیال پول‌های نقدی که در کیف‌پولم داشتم خانه را به مقصد شرکت ترک کردم؛ بی‌خبر از این‌که‌ یک از خدا بی‌خبر قرار است؛ کیفم را بزند و من را با دو قِران مانده در جیبم، که به زور کرایه رفت و برگشت تاکسی می‌شد، در این‌ جهنم رها کند!

دستی برپیشانی‌ام کشیدم و آب دهان نداشته را قورت دادم و باز لعنتی نثار آن دزد ملعون کردم و زیر لب با لحنی که دل سنگ را آب می‌کرد گفتم:

ـ کار که سهله، آخرش این‌جا از گرما و تشنگی تلف میشم.

آهی کشیدم و سوزناک‌تر از قبل ادامه دادم:

ـ بعد جسدم روی زمین می‌مونه و قبل از این‌که شهرداری پیدام بکنه، خوراک حیون‌ها می‌شم. حتماً لاشخورها میان تکه‌تکه‌ام می‌کنن.

باصدای بوق تاکسی که روبه رویم ایستاده بود و باحالتی عجیب نگاهم می‌کرد؛ از خیال لاشخور‌ها آن‌هم در پایتخت کشور، بیرون آماده و برای راننده‌ای که نمی‌دانم، چه سوالی پرسیده بود؛ دوسه بار سر تکان دادم و با ابروانی بالاپریده و لبانی کش آمده تا گوش از ذوق، و پاهای که دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم به سمت تاکسی رفتم.

امّا همین‌که خواستم در را باز کنم و این تنِ خسته را روی صندلی‌های خنک تاکسی بیندازم، ناگهان، شخصی به سرعت نور از ماشین پیاده شد و با گفتن:

«مرسی!»

کیف و پرونده‌های عزیزم را از میان دستان سست و بی‌جانم بیرون کشید و او هم چون من سری تکان داد؛ و باهمان سرعت آمده، درون تاکسی نشست و رفت!

و من خاک برگور شده، آن‌قدر شوکه بودم؛ که حتی دهانم برای کمک خواستن باز نشد و فقط حیران رفتن و دور شدن تاکسی در اون انبوه ماشین را نگاه می‌‌کردم و تمام زحمات و تلاش‌های این چندروزه‌ام چون سریالی تراژدی، از جلوی چشمانم گذشت.

به جای فریاد کشیدن و کمک خواستن تنها«بدبخت شدم!»ی گفتم و دستم را که از شدت شوکه شدن به لرزه افتاده بود؛ به جایگاه آهنی ایستگاه اتوبوس تکیه دادم؛ تا چاره‌ای بیابم؛ امّا تکیه دادنم همانا و رفتن فریادم به آسمان هفتم همانا.

چون دیوانه‌ها دستم را در آغوش گرفته و بالا و پایین می‌پریدم و با چشمانی که اشک درشان حلقه زده بود؛ به سمت شیر آب درون باغچه رفتم و دست سرخ شده‌ام را  که دردش جگرم را پاره می‌کرد زیر آب گرفتم و باصدای بغض‌آلود گفتم:

ـ وای سوختم. خدایا سوختم. دستم سوخت.

دستم را از زیر آب بیرون آوردم و بالبانی آویزان نظاره‌اش کردم و گفتم:

ـ چه‌طور این‌قدر سوخت؟

چیزی در سرم تشر زد«یعنی واقعاً این‌قدر خنگی که نمی‌فهمی، توی این هوای گرم و به قول خودت جهنم، که آبم به جوش میاد، آهن داغ میشه؟!»

و بعد خودم همان‌طور که به سمت خیابان حرکت می‌کردم، ادامه دادم:

ـ تازه انتظار داشتم؛ بااین هوش و زکاوتم کارم گیر بیارم. این‌قدر بی‌حواس بودم؛ که پرونده‌ها رو از دستام بیرون کشیدن و بردن.

و بعد زمزمه کردم:

ـ آخه اون پرونده‌ها به درد کی می‌خوره؟ چندتا پرونده که برای سنجیدن کارمند‌های جدید بهشون داده بودن؛ واقعاً چه ارزشی داشت؛ که این‌طوری دزدیده شد؟

صدایی در سرم بلند شد و تشر زد:«حتماً اشتباه گرفته بودن، شانس آوردی؛ فقط پرونده‌ها رو بردن؛ اگر بلایی سر خودت می‌آوردن چی؟! اگه توی ماشین می‌نشستی چی می‌شد؟!»

واقعاً چه می‌شد؟! تا چند لحظه پیش، با یاد پرونده‌های دزدیده شده‌ام و کاری که به همین راحتی و در یک چشم بهم زدن از دست دادم، غمی عجیب در دلم نشسته بود؛ امّا حال در حین ناراحتی، از این‌که‌ سالم بودم، مسرور بودم.

حتماً تابه حال، همه کسانی که داوطلب استخدام بودند؛ در شرکت حضور پیدا کرده و نمونه کارشان را ارائه داده بودند و آن شرکت هم کارمند مورد نظرش را جذب کرده بود.

شاید من کمی سربه هوا بودم؛ امّا شک نداشتم؛ اگر آن پرونده‌ها حال در دستانم بودند و من به موقع به شرکت می‌رسیدم؛ رقیب سرسختی برای بقیه می‌شدم و به احتمال زیاد جذب می‌شدم؛

ولی حیف. حیف که حال نه پرونده‌ای دارم و نه زمانی و امکان داشت، جای آن پرونده‌ها، من اشتباهی باشخص دیگری گرفته می‌شدم و هزار بلا سرم می‌آمد.

آهی کشیدم و باپاهای لرزان و صورتی که شک نداشتم حال سرخ و متورم شده، به سمت تاکسی رفتم؛ که داشت مسافری را پیاده می‌کرد. خیره خیره تاکسی و دیگر مسافران را نگاهی انداختم و وقتی چیز مشکوکی ندیدم و حس بدی در قلبم ننشست در را باز کرده و خیلی زود روی صندلی‌های نرم و راحت تاکسی نشستم.

از این‌جا تا خانه‌ پانزده دقیقه‌ای می‌شد؛ امّا من آن‌قدر خسته و کلافه بودم؛ که دوست داشتم؛ مثل انیمیشن‌های فانتزی دوران کودکی، وِردی می‌خواندم و ناگاه در اتاق کوچک، ولی آرامم ظاهر می‌شدم و بی‌خیال از همه اتفاق‌های عجیب امروز، سرم را روی بالشم می‌نهادم و درخوابی عمیق فرو می‌رفتم.

ـ خانم، بهشتی پیاده می‌شدید؟

نگاهم را از شیشه برداشته و به راننده‌ای که سرعتش را کم کرده و منتظر پاسخ‌من بود انداختم و همان‌طور که کرایه‌را از جیبم بیرون می‌کشیدم، تند تند گفتم:

ـ بله بله، جلوی همین مغازه پیاده می‌شم.

و بعد کرایه را حساب کرده و باعجله از تاکسی پیاده شدم. بانگاهی کوتاه به مغازه توران خانم و بعد پنجره‌ی اتاقم که در خیابان باز می‌شد؛ راهم را به سمت درب بزرگ و مشکی‌رنگ خانه که در آخر این کوچه‌ی کوچک بود، کج کردم و چون، مثل همیشه کلید درب را نیاورده بودم، آیفون را به رگبار بسته و منتظر باز شدن درب ماندم و زمزمه‌وار گفتم:

_ خداکنه مامان امروز کارگاه نرفته باشه؛ مگرنه باید از سردیوار برم خونه.

درب با صدای کوچکی باز شد و باعث شد لبخندی بر روی لب‌هایم بنشیند.

درب را حل داده و آرام بستم؛ و برای هزارمین بار، طوری که انگار بار اول است، حیاط زیبای خانه‌مان را به تماشا نشستم؛ گویا که هیچ خستگی و ناراحتی‌ای در وجودم نبوده و نیست.

حیاط خانه که نیمی از آن اسیر در دست سایه‌ها شده بود؛ چون همیشه از پاکیزگی برق می‌زد و بوی گل‌های محمدی پدرم، با عطر غذای مادرم که به رسم تمام تابستان‌ها، در اتاقکی کوچک در کنار‌ درخت‌ها انار می‌پخت، در هم آمیخته شده و رایحه‌ای دلنشین ساخته بود!

درخت‌های انار هنوز نیمچه انار‌ها را در آغوش گرفته بودند و قصد رها کردن‌شان را به این زودی در سر نداشتند و امّا درخت‌های زردآلو بار ثمرات‌شان را بسته و آن‌ها را راهی خانه‌بخت می‌کردند!

چند قدمی دورتر، درست روبه روبه‌ی پله‌های کوچکِ محصور در نرده‌های آهنی، حوض کوچکی، خانه‌ی ماهی‌ها بود و شک نداشتم گربه‌ی خاکستری رنگ، حال در گوشه و کنار کمین کرده؛ که شاید روزی به آرزوی محالش، که خوردن این ماهی‌هاست برسد.

هرگاه کارهای دنیا برسرم هوار می شد و کلافگی چون زنجیری دور گلویم می‌پیچید؛ یا گاهی که بر دلم غمی می‌نشست و قصد پاک شدن نداشت، حیاط خانه بود؛ که مرا از این مصیبت‌ نجات می‌داد.

چند دقیقه‌ای روی تخت کوچک میان درخت‌ها می‌نشستم و به صدای گنجشک‌ها که از این شاخه به آن شاخه می‌پریدند گوش می‌دادم؛ یا این‌که برلب حوض نشسته و بازی ماهی‌ها را به تماشا می‌نشستم و اگر شده برای دقایقی از آن حس‌های مسخره‌ فرار می‌کردم!

باصدای مادرم چشم از حیاط برداشتم؛ و به اوکه با لیوان شربت بالای پله‌ها ایستاده بود، نگاه کردم.

– افرا کجا موندی مامان؟ بیا داخل دیگه، توی این گرما! از پله‌ها بالا رفتم و کفش‌هایم را از پا درآورده و درون جا کفشی نهادم و بعد دست دراز کرده و با لبخند گفتم:

– سلام. شربت مال منه؟

مادر با دست دیگرش، دسته‌ای از موهای فرش را کنار زد و لیوان را به سمت من گرفت و گفت:

ـ آره بیا بخور. رنگ و روت شبیه مرده‌ها شده چرا؟

لیوان را از میان دستانش بیرون کشیده و بعد از تشکر کوتاهی به سمت سردترین قسمت خانه حرکت کردم؛ و روی مبل تن خسته‌ام را رها کرده و سرم را به دسته مبل تکیه داده و روبه مادرم که کنار میز نهارخوری ایستاده و ظرف می‌چید گفتم:

ـ هوا امروز زیادی گرم بود. منم که از صبح بیرونم.

مادر طوری که انگار مطلب مهمی یادش آمده باشد، چشم‌های قهوه‌ای رنگش را درشت کرد و ابروهای باریک رنگ‌ شده‌اش را بالا داد و باکنجکاوی گفت:

ـ راستی کارت چی شد؟ جور شد؟

در دل گفتم:

«وای اگه بهش بگم چه اتفاقی افتاده؛ الان زمین و آسمون رو بهم می‌ریزه. الان صدتا داستان‌ توی ذهنش می‌‌سازه؛ که من توی هرکدوم‌شون به یه روش مردم و بعد هم بی‌معطلی به بابا زنگ می‌زنه و یه جوری باآب و تاب و نگرانی ماجرا رو تعریف می‌کنه؛

که هرجور شده اون طفلی کارش رو نصفه و نیمه ول کنه و زود بیاد خونه. پس بهتره که بذارم آخرشب که باباهم اومد؛ یک‌جا تعریف کنم!»

دهان باز کردم؛ تا هرجور شده حواس مادر را به سمت دیگری سوق دهم؛ که ناگهان صدای آیفون بلند شد و مادر با گفتن«کیه؟!»به سمت آیفون که دورتر از ما بود رفت و بعد از فهمیدن این‌که چه کسی پشت در ایستاده،  باچهره‌ای گرفته و کمی عصبی به سمت در حیاط رفت.

شانه‌ام را بالا دادم و مقنعه‌ام را که حس می‌کردم؛ کوهی آهنین برسرم است؛ از سرم بیرون کشیده و کنار انداختم و باخنده گفتم:

ـ هرکی هستی، خدا خیرت بده؛ که من و نجات دادی.

بعد از جایم بلند شدم و خسته گفتم:

ـ بهتره تا نیومده، من برم یه دوش بگیرم و بیام.

چهارده‌سال پیش بود؛ که به این خانه نقل مکان کردیم. آن روزها، من فقط ده سال سن داشتم و چون از هم‌سالان و دوستانم جدا شده بودم، حس خوبی به این محل و خانه نداشتم؛ و فقط روزشماری می‌کردم؛ تا دوباره به محل قدیمی بازگردیم و من با بچه‌ها در کوچه و خیابون چادر زده و به‌خیال خود خانه‌داری کنیم.

گاه تا نیمه شب، با دوچرخه‌های کوچک‌مان مسابقه بدهیم؛ ولی آن روز هیچ‌وقت نیامد و گذر زمان کاری کرد؛ که من هم کم کم به همه‌چیز عادت کردم؛ و حالا این‌ محله را، این خانه و مخصوصاً اتاقم را خیلی بیش‌تر از محله قدیمی دوست دارم؛

امّا هنوز هم پس از سال‌های دراز، سرنوشت دیگر دوستی به خوبی دوست‌های بچگی در کنارم قرار نداد و شاید تنها دوست و همدم من در این سال‌ها، دخترعمویم ساره بود؛ که سال پیش، برای پروژه‌ای که  عمو وحید سپرده شده بود، مجبور شدند مدتی در شهری دیگر و دور ازما زندگی کنند.

مقنعه‌ و موبایلم را از روی مبل برداشتم و به سمت اتاقم که دورترین مکان از پذیرایی بود رفتم و در مشکی رنگ اتاقم را، که هیچ تناسبی با رنگ‌های سفید و صورتی داخلی اتاق نداشت را هل کوچکی دادم و بعد از پرت دادن هرکدام از کفش دمپایی‌ها به یک سو، به سمت تختم رفته و خودم را رویش انداختم.

مادرم همیشه می‌گفت؛ این تخت‌ را برای یک نوجوان ساخته‌اند؛ نه تو!

و اصرار پشت اصرار که این تخت را عوض کنیم؛ امّا من وابستگی عجیبی به این تخت داشتم؛ طوری که اگر روی این تخت نمی‌خوابیدم؛ مدام از خواب بیدار می‌شدم و حتی کمرم هم چون سنگ سفت می‌شد.

به نظرخودم، من آن‌چندان فرقی هم بایک نوجوان نداشتم‌. قدم به زور صد و شصت را رد می‌کرد و آن‌قدر ریز جثه بودم؛ که خیلی راحت در کمد کوچکم کنار لباس‌ها و عروسک‌هایم جا می‌شدم‌.

با صدای موبایلم، که هشدار خالی شدن باتری‌اش را می‌داد؛ از تختم دل کنده و بلند شدم؛ تا اول حمام کوتاهی کنم و  بعد موبایلنم را به شارژ بزنم.

مانتو و شلوار کرمی رنگم را، که خاکی شده بودند به همراه مقنعه‌ام درون سبد لباس‌های چرک انداختم و قبل از این‌که مادرم خودش را داخل اتاق بیندازد، حمام کوتاهی کردم و پس از پوشیدن لباس‌هایم باحوله‌ای که دور موهای لخت و بلندم بود، از اتاق بیرون رفتم‌.

سرکی به آشپزخانه کشیدم؛ ولی گویا مادر هنوز هم صحبتش تمام نشده بود، به خاطر اتفاق‌های صبح لحظه‌ای ترس در جانم افتاد. حوله‌را دور سرم محکم‌تر کردم و باقدم‌های آرام به سمت پنجره‌ای رفتم؛ که دید کاملی به حیاط داشت؛ ولی آن‌جاهم خبری از مادر نبود.

ترسیده در دل گفتم:«نکنه اتفاقی برای مامانم افتاده باشه؟!»

حس ترس هرلحظه بیش‌تر وجودم را می‌گرفت و دستم کم کم شروع به لرزیدن می‌کرد. بهتر بود؛ به دنبالش می‌رفتم. دستم به سمت دستگیره درب رفت؛ که دستی روی شانه‌ام نشست و باعث شد، از ترس جیغی از عمق دل بکشم و بالا و پایین بپرم؛

امّا وقتی نگاهم به مادرم افتاد؛ که پوست سبزه‌اش حال از خنده قرمز شده؛ اخمی بر صورتم نشاندم و با گلایه گفتم:

ـ واقعاً که مامان. من از ترس قالب تهی کردم؛ بعد تو داری می‌خندی؟

و بعد همان‌جا کنار درب پذیرایی نشسته و به او که اصلاً قصد تمام کردن خنده‌اش را نداشت؛ با تأسف نگاه کردم‌.

مادر دستش را جلوی دهانش نهاد و میان خنده‌هایش بریده بریده گفت:

ـ می…خوای…آب…ب…رات…بی…یا…رم؟

به قهر چشم‌هایم را کج کرده و به تلوزیون خاموشی که روی دیوار بود نگاه کردم و رنجیده و با کمی نازگفتم:

ـ مرسی نمی‌خوام.

مادر خنده‌اش را جمع کرد؛ ولی با همان چهره‌ی که رد خنده داشت؛ به سمتم آمد و مرا از زمین بلند کرده و دنبال خود به سمت میزنهارخوری کشید و روی یکی از صندلی‌ها نشاند و بعد لیوان آبی دستم داد و با مهربانی گفت:

ـ ببخشید عزیزم. نمی‌خواستم بترسونمت؛ ولی خیلی باحال بالا و پایین پریدی.

و بعد نیشخندی زد؛ که از چشم‌های من دور نماند. بشقاب‌های حاوی استانبولی را رو به روی هردومان نهاد و خیلی زود شروع به تعریف کردن کرد.

ـ اگه بدونی چه‌قدر اعصابم بهم ریخته است؛ از دست این زنیکه افاده‌ای و پرو. می‌دونی‌که کیو می‌گم؟

قاشق را برداشته و همان‌طور که تکه‌های مرغ را از میان بقیه مخلفات بیرون می‌کشیدم و در دهان می‌گذاشتم، خودم را به آن راه زده و با ابروهای بالا پریده و چشمانی درشت نگاهش کردم و  با لحنی به ظاهر کنجکاو گفتم:

ـ نه نمی‌دونم. کی؟!

نگاهی مشکوک و دربردانده«خودتی!» به من انداخت و با تمسخر گفت:

ـ کی می‌خواستی باشه؛ جز مادرشوهرت!

انتظار شنیدن همچین کلمه‌ای را نداشتم و گفتن همین کلمه از دهان مادرم کافی بود؛ که غذا به گلویم بپرد و اشک در چشمانم حلقه بزند. مادر دستش را به صورتش کوبید و با گفتن:«ای بابا»لیوان را دوباره پر از آب کرده و به خوردم داد.

چشم‌هایم را چندبار باز و بسته کردم و بعد از نفس عمیقی که انگار در ریه‌ام جامانده بود، پرسیدم:

ـ مادرشوهر؟ شوهر کجاست؛ که مادرش کجا باشه؟

مادر لب‌های باریک و کوچکش را کج کرده و باهمان لحن قبلی گفت:

ـ توران رو میگم دیگه‌.

سیخ نشستم و متعجب گفتم:

ـ خوب؟ حالا چرا یهویی شد مادرشوهرم؟!

مادرنگاهی به من‌ انداخت و بعد نگاهی به غذایش و جواب داد:

ـ خوب نداره دیگه مامان جان. این‌بار خیلی مستقیم ازت خواستگاری کرد.

بی‌آن‌که حرفی بزنم، نگاهش کردم و مادرهم طوری که انگار، خود توران خانم است، باآب و تاب ادامه داد.

ـ گفت تیرداد از وقتی که برگشته و افرا رو دیده شب و روزش یکی شده‌. چپ میره افرا. راست میاد افرا. اگه اجازه بدید، یه شب بیایم و افرا رو ازتون رسمی خواستگاری کنیم.

با تمام شدن جمله مادرم، لب‌های نسبتاً کوچکم، تا بنا گوش کشیده شد و بعد صدای خنده‌ام فضای کوچک آشپزخانه را پر کرد. مادر نگاهی به سرتاپایم انداخت و باکنایه گفت:

ـ مثل این‌که همچین‌هم از تیرداد بدت نمیاد. راضی بودی و لو نمی‌دادی آره؟

میان خنده‌هایم با لحنی لرزان گفتم:

ـ آره آره. تو چی جواب دادی؟

چینی برپیشانی کوتاهش انداخت و بالحنی که رگه‌های از خشم داشت گفت:

ـ گفتم دختر من فعلاً قصد ازدواج نداره. امّا اون توران پرو می‌دونی چی گفت؟

اگر رمان شاه دزد رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم فاطمه قاسمی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان شاه دزد

افرا: مستقل، مهربان، باهوش، بی‌حوصله، کمی تنبل، بااعتماد به نفس.
سامیار: مودی، خوش رو، مهربان، مسئولیت پذیر، باهوش، یک دنده.
شایان: خود رأی، باهوش، یک‌دنده.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید