مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان ۱۴۱۱

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#کل_کلی #مثبت_15 #هیجانی #اکشن

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان ۱۴۱۱

برای دانلود رمان 1411 به قلم گیسو خزان نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان 1411 را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان ۱۴۱۱

رمان 1411 روایت دختریه که برای سرک کشیدن و تهیه خبر جنجالی، از یه خلافکار به محل کارش نزدیک می شه ولی همون جا گیر میفته و….

هدف نویسنده از نوشتن رمان ۱۴۱۱

صحبت کردن درباره افرادی که کل زندگیشون و بر اساس انتقام پیش می‌برن ولی وقتش که برسه می‌فهمن مسائل مهم تری هم توی زندگیشون وجود داره که می‌تونه همه چیزو تحت تاثیر قرار بده‌…

پیام های رمان ۱۴۱۱
  • شجاعت.
  • از خود گذشتگی.
  • قوی بودن تو راه رسیدن به هدف.
خلاصه رمان ۱۴۱۱

آترا دختری که با دوست پسرش یه پیج خبرساز اینستاگرامی رو اداره می کنن و برای تهیه خبر از کسی که فهمیدن تو کار تولید شیشه‌ اس، به محل کارش نزدیک می‌ شه تا از آزمایشگاهش فیلم بگیره ولی گیر آدم های کاپو می افته و مجبور می‌شه برای زنده موندن…

مقداری از متن رمان ۱۴۱۱

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر گیسو خزان، رمان 1411 :

نفس عمیقی کشیدم و با ناتوانی و عجز.. زل زدم به مسیر سربالایی پوشیده از برفی که دیگه مثل این یه تیکه ای که بعد از پیاده شدن از ماشین اومدم.. نمی شد راحت ازش عبور کرد..

با یه حساب چشمی و سر انگشتی فهمیدم ارتفاع برفش بدون شک تا ساق پام و می پوشوند و انگار هرچی بالاتر می رفتم بیشتر هم می شد..

بازدمی رو که از شدت سرما به بخار تبدیل شده بود و بیرون فرستادم و به ناچار قدم اول و توی برفایی که اصلاً پا نخورده بود گذاشتم و به صدایی که در اثر له شدن برف ها زیر پوتینم ایجاد می شد گوش دادم تا شاید شنیدن این صدای لذتبخش بتونه سختی راه و کم کنه!

تعجبی هم نداشت که تا چشم کار می کرد هیچ رد پایی نمی دیدم.. کی به جز من تا این اندازه عقلش زایل شده بود که خودش و به همچین جایی برسونه..

جایی که رد شدن از چند کیلومتریش هم خطر محسوب می شد اگه فقط می فهمیدی این محدوده متعلق به چه کسیه و توش چی کار می کنن!

شنیدن اسم طرف کافی بود تا هرکی هم قصد رد شدن از این حوالی رو داشت ماستاش و کیسه کنه و کلاهشم این طرفا افتاد نیاد دنبالش!

حالا من این جا بودم.. اونم با یه احتمال خیلی کم.. واسه به دست آوردن چیزی که می خواستم و تا الآن بعد از کلی سگ دو زدن بهش نرسیده بودم!

با به صدا دراومدن زنگ گوشیم از طریق ایرپاد های توی گوشم.. دستِ پوشیده با دست کشم و سر دادم زیر کلاهم و بعد از لمس کردنش توسط اون تیکه ای که مختص لمس کردن روی انگشت اشاره دستکش دوخته شده بود.. دوباره کلاه بافتنیم و تا زیر گوشم پایین کشیدم..

شال گردنی که دور دهنم پیچیده بودمش و کنار زدم و با صدای لرزون شده گفتم:

– بله؟

– سلام.. چی شد؟

صدای بهنود اعصاب متشنج شده ام از شدت سرما و این برف مسخره رو خط خطی تر کرد و توپیدم:

– چی شد و زهرمار.. خودت لم دادی جلوی شومینه من و فرستادی تو این جهنم دره.. اونم واسه چیزی که معلوم نیست گیرم بیاد یا نـــــه؟ نمی تونستی دو هفته صبر کنی این برفای کوفتی آب بشه؟

مثل همیشه حق به جانب بود و طلبکار.. عالم و آدم هم روی تصمیم اشتباهش رای می دادن.. حاضر نبود قبول کنه و باز می گفت اشتباه از خودتونه!

– مثل این که حواست نیست تو چه فصلی هستیما! اون جا تو ارتفاعاته.. تا وسطای بهار همینه.. می خواستی تا اون موقع صبر کنیم؟

– خب یه خر دیگه رو می فرستادی.. چرا من باید تو این هچل بیفتم؟ همه جونم یخ زده بهنود!

– کی بود سرش درد می کرد واسه جنجال؟ کی بود می گفت تو این پروژه هر چی کار پر هیجانه به من بده؟ کی بود می گفت اگه ببینم یکی دیگه رو فرستادی دیگه نه من نه تو!

– من خاک بر سر گفتم.. ولی منظورم از هیجان این نبود که راه رفتن عادیم تا مقصد مورد نظر دو سال طول بکشه.. چه برسه به این که یکی سر برسه و من لا به لای این برفا گیر کنم و حتی نتونم بزنم به چاک!

همون لحظه پام رفت روی سنگی که به خاطر وجود برفا ندیدمش و اون سنگه هم انقدری سنگین نبود که وزنم و تحمل کنه..

همین که از زیر پام سر خورد منم از پشت پرت شدم رو برفا و صدای آخ و نفرینم بلند شد:

– آخخخخخخ.. خدا نگذره ازت بهنود..

– چی شد خوردی زمین؟

– زیر گل بری ایشالا.. لگنم شکست.. تا شورتم خیس شد!

بی اهمیت به حال و روزم با صدای بلند خندید و گفت:

– مواظب باش دیگه مگه جلوی پات و نگاه نمی کنی؟

– ببند دهنت و!

– دیره آترا.. پاشو زود برو ببین چیزی پیدا می کنی یا نه.. عوضش وقتی دست پر برگشتی.. یه جایزه خوب پیش من داری!

با بدبختی و وزن سنگین شده به خاطر لباس های حجیمی که پوشیده بودم بلند شدم و دوباره راه افتادم..

– عه؟ مثلاً چیه جایزه ات؟

مکثی کرد و با صدایی که سعی داشت حرارت تنم و بالا ببره و تا حدودی موفق هم بود گفت:

– تعویض شورت خیست و گرم کردن بدنت با من!

لبخندی موذیانه ای رو لبم نشست و تو دلم «بی شرفی» نثارش کردم که خوب می دونست چه جوری وقتی عصبانی ام نیشم و شل کنه..

ولی نخواستم پرروش کنم و توپیدم:

– زخم نشی یه وقت؟ هلاک دست و دل بازیتم! این که بیشتر جایزه خودته تا من!

دوباره خندید و گفت:

– حالا تو بیا.. یه جوری راضیت می کنم که خستگیت در بره.. نگران نباش!

همون لحظه چشمم به جایی خورد که شبیه همون تصویر نقاشی شده توسط بهنود بود.. یه سری پنجره شیشه ای که از تو زمین دراومده بود..

هرچند که به خاطر برف و فاصله زیادم خوب نمی تونستم تشخیصش بدم.. ولی به نظر می اومد خودش باشه که آروم گفتم:

– خیله خب.. قطع کن انگار رسیدم!

صداش جدی شد و گفت:

– آترا جان.. حواست و جمع کنیا! خودت که شاهدی با چه فلاکتی این آدرس و گیر آوردیم.. یادت نره که این خبر چقدر برامون مهمه و چقدر می تونه تو ارتقا و جلب توجه بهمون کمک کنه.. فیلم و عکسم فراموش نکن.. از هرچیز و هرکسی که دیدی!

خسته از حرف هایی که برای صد هزارمین بار داشت تکرارشون می کرد لب زدم:

– خیله خب باشه.. دیگه تا فیها خالدونم اهمیت این مسئله رو فهمید. منم که تا حالا کوتاهی نکردم.. کردم؟

– نه عزیزدلم.. همیشه کارت بدون نقص بوده.. ولی این یه کم فرق داره!

– فرقش تو پر خطر بودنش هم هستا.. توصیه و نصیحت دیگه ای احیاناً نمی خوای بکنی؟

متلکم و گرفت که سریع گفت:

– دیگه گفتن نداره.. خودت که می دونی جونت از همه چیز برام مهم تره.. اولویت خودتم باید همین باشه.. هرجا احساس خطر کردی نمون.. کار و شغلمون جایگاه دومه!

تو دلم یه «آره جون عمه ات» بارش کردم و جواب دادم:

– خیله خب.. قطع کن.. خبرت می کنم!

– مواظب خودت باش.. فعلاً!

نفسی گرفتم و بعد از دوباره بالا کشیدن شال گردن تا زیر چشمای سرما زده ام.. قدم هام و محکم تر برداشتم به سمت مکانی که هرچی بهش نزدیک تر می شدم.. بیشتر به این باور می رسیدم که درست اومدم!

خودش بود.. همون سقف شیشه ای بزرگی که از پنجره های مربعی چسبیده به هم ساخته شده بود و بیشتر شبیه سقف یه گلخونه بود..

روی سقف کامل برف نشسته بود.. ولی کناره هاش تا نصفه از برف پوشیده شده بود و از اون یه تیکه شیشه باقی مونده می تونستم یه چیزایی رو تشخیص بدم..

سریع رو زمین به شکم دراز کشیدم و کیفم و از رو کولم پایین انداختم.. بدون این که نگاهم و از همون قسمت بدون برف شیشه بگیرم.. گوشیم و از جیب بغلش بیرون کشیدم و بدون فوت وقت مشغول فیلم گفتن شدم.

اون زیر یه فضای خیلی خیلی بزرگ بود.. یه کارگاه.. یا درواقع یه آزمایشگاه.. آدم هایی که با روپوش سفید و کلاه و ماسک اینور اونور می رفتن و یه کارایی انجام می دادن و می دیدم.. ولی نمی شد تشخیص داد دقیقاً دارن چی کار می کنن..

حدس ما بی برو برگرد تولید شیشه بود.. ولی با این فیلم از یه لابراتوار معمولی که چند نفر توش مشغول کار بودن نمی شد چیزی رو ثابت کرد..

با این حال ناامید نشدم.. حالا که تا این جا اومده بودم باید تلاشم و می کردم.. واسه همین.. کیفم و چنگ زدم و تو همون حالت سینه خیز حرکت کردم و اون سقف شیشه ای در اومده از وسط زمین و که حدوداً نیم متر ارتفاع داشت و کامل دور زدم تا شاید از یه زاویه دیگه.. سوژه بهتری نصیبم بشه..

تا بالاخره تو نقطه مقابل.. به چیزی که می خواستم رسیدم.. یه سمت آزمایشگاه یا در واقع آشپزخونه.. دقیقاً زیر همین قسمتی که من داشتم نگاه می کردم یه سری وسایل و شیشه های آزمایشگاهی و مایع های رنگی بود که مسئولش داشت یکی یکی می ریختشون تو یه دیگ بزرگی که مایع توش در حال قل قل کردن بود..

حتم داشتم که عین همین دم و دستگاه و تو یه فیلمی که مربوط به ساخت و پخش مواد مخدر بود.. دیده بودم و چیزی که مطمئن ترم می کرد.. ماسک شیمیایی روی صورت کسی بود که داشت این مواد و با هم قاطی می کرد و این یعنی.. قسمت اصلی آشپزخونه اشون همین جاست!

با ذوقی که از همچین کشف بزرگی تو وجودم نشست.. شال گردنم و پایین کشیدم و بی اهمیت به سرمایی که نوک دماغم و حسابی سرخ کرده بود دوربین گوشی و به سمت خودم گرفتم و نیشم و تا بناگوش باز کردم و با صدای خفه ای پچ زدم:

– جایزه ات و آماده کن بهنود خان.. شرلوکت بازم گل کاشت.. هرچند که به قیمت یخ زدن شورت و ماتحتم تموم شد ولی می ارزید.. ماتحتم که سهله.. واسه تو چیزای خوشگل ترمم می دم.. تو فقط سر کیسه رو شل کن که عوض این شورت خیس شده.. کمتر از یه ست ویکتوریا سکرت قبول نمی کنم.. این خط.. اینم نشون!

دوباره دوربین و چرخوندم سمت آزمایشگاه.. معمولاً وسط خبرهایی که براش تهیه می کردم و فیلم هایی که از سوژه های مورد نظرمون می گرفتم از این دیوونه بازی ها می کردم..

خوشم می اومد وقتی می دیدم داره با جدیت به فیلمی که براش گرفتم نگاه می کنه که یهو چشمش به مسخره بازی من می افته و نمی تونه جلوی خنده اش و بگیره..

با این که بعداً به خاطر دردسر کات کردن این یه تیکه کلی سرم غر می زد ولی می ارزید و منم هربار تکرارش می کردم..

با دستم یه کم از برف های چسبیده به شیشه رو کنار زدم تا فیلم واضح تر بشه.. گلوم و صاف کردم و وقتی مطمئن شدم اون بخش از آزمایشگاه کامل توی فیلم افتاده با لحنی که توش صدای یکی از مجری های تلویزیون و تقلید می کردم و معمولاً باهاش روی فیلم ها حرف می زدم.. تا مثلاً از طریق صدام شناسایی نشم گفتم:

– بینندگان عزیز.. این شما و این.. آشپزخونه بزرگ تولید شیشه.. که توسط پسر سرهنگ فریدون دادیان.. اداره می شه.. این آقازاده سال هاست زیر سایه اسم پدر اعدامیش از این طریق برای خودش یه باند مافیایی درست کرده و هیچ کس جرات نداره نزدیکش بشه.. ولی ما توی خبرگزاری پشت پرده بدون ترس از کسی.. بدون این که وابسته به سازمان یا نهاد خاصی باشیم.. بدون این که قصد فریب و گول زدن شما رو داشته باشیم یا بخوایم به کسی تهمت ناروا بزنیم.. این حقایق و براتون فاش می کنیم.. با این شعار که دیدن دست های پشت پرده.. حق مردمه!

مکثی کردم و با پیش بینی کامنت های مردم سریع ادامه دادم:

– شاید با خودتون بگید از کجا معلوم که این لابراتوار ربطی به پسر سرهنگ دادیان داشته باشه.. که باید بگم توی پست های بعدی حتماً مدرکی رو که این حقیقت و بی برو برگرد بهتون ثابت می کنه رو می کنیم.. پس حتماً پیجمون و فالو داشته باشید و مطالبمون و دنبال…

با ضربه محکمی که از پشت روی کتفم نشست حرفم با آخ بلندی قطع شد.. صورتم توی برف فرو رفت و گوشی از تو دستم افتاد…

سرم و هراسون و وحشتزده بلند کردم و بی اهمیت به تیر کشیدن چشم ها و بینی یخ زده ام.. از تو شیشه ای که جلوی روم بود.. پاهای دو نفری که پشت سرم وایستاده بودن و تشخیص دادم و آب دهنم و پر صدا پایین فرستادم.. پس.. پس بهنود چی گفته بود راجع به این که تو این مسیر نگهبان ندارن؟

هرچند اینم گفته بود که اطلاعاتمون خیلی ناقصه و ممکنه اصلاً اون چیزی نباشه که ما فکر می کنیم.. خودِ احمقم باید حواسم و جمع می کردم که شوق دیدن این آزمایشگاه مغزم و به کل تعطیل کرد!

یکیشون که با لگد به کتفم کوبیده بود.. پوتینش و همون جا نگه داشته بود و با فشاری که بهم وارد می کرد اجازه نمی داد بلند شم.. اون یکی هم دولا شد گوشی و از کنار دستم برداشت و خاموشش کرد..

اون لحظه خدا رو شکر کردم که گوشیم قفل تشخیص چهره داشت و به این راحتیا صفحه اش باز نمی شد که بخوان اون فیلم و پیدا کنن و از راهی به جز به حرف اومدنم همه چیز لو بره!

ولی به معنای واقعی داشتم مرگ و تجربه می کردم.. مرگی ناشی از ترس.. ضربان بیش از حد تند شده قلبم داشت می گفت که چیزی به سکته کردنت نمونده و من چقدر اون لحظه از خودم ناامید شدم به خاطر حرف زدن بی موقع ام که نذاشت صدای قدم های این دو نفر و زودتر بشنوم و فرار کنم..

– بلندش کن!

صدای خشک و عصبی همون یارو که گوشیم توی جیبش بود لرز و سرمای تنم و که این بار از برف نه و از ترس بود بیشتر کرد و بالاخره اون یکی پای سنگینش و از رو کتفم برداشت..

چیزی نمونده بود به گریه بیفتم.. ولی به زور خودم و کنترل کردم و خواستم از این فرصت چند ثانیه ای استفاده کنم و سریع بلند شم ولی احتیاج نبود زحمت بکشم.. چون خود یارو از پشت گردن و یقه کاپشنم و با هم گرفت و یه دستی بلندم کرد..

قلبم داشت توی دهنم می زد و نگاه هراسونم و دوختم به صورت کسی که رو به روم بود.. از زیر اون کلاه و شالی که مثل من دور دهنشون پیچیده بودن چیزی مشخص نمی شد..

ولی نگاه سرد و یخزده اش نشون می داد که توی بد مخمصه ای افتادم و این دو نفر که بدون شک از آدم های صاحب این تشکیلات و دم و دستگاهن.. قرار نیست دلشون برای من به رحم بیاد!

به نفس نفس افتاده بودم و ترس و وحشت نمی ذاشت درست فکر کنم.. ولی تو همون حال سعی کردم تمرکز داشته باشم و یادم بیاد با بهنود واسه همچین موقعی چه تمرینی کرده بودیم..

وقتی یادم افتاد طوطی وار شروع کردم به حرف زدن:

– من.. من گم شدم.. با دوستام.. این جاها قرار داشتم.. می خواستیم بریم برف بازی.. ولی نیستن.. گوشیمم آنتن نمی ده که زنگ بزنم.. همین جوری داشتم.. داشتم راه می رفتم چشمم خورد به این جا.. فضولیم گل کرد اومدم ببینم چه خبره.. همین!

اگر رمان 1411 رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم گیسو خزان برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان ۱۴۱۱
  • آترا: جسور، لجباز، عاشق هیجان.
  • نادین: خونسرد، درونگرا، جدی.
  • سایه: آروم، احساساتی، خجالتی.
  • سام: محافظه کار، صبور، خوش اخلاق.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید