مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان به دنبال ریشه ها

سال انتشار : 1402

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان به دنبال ریشه ها

رمان به دنبال ریشه‌ها ششمین جلد از مجموعه «افسانه های هفت سرزمین» به نویسندگی ساحل نژاد فروغی می باشد. نام جلدهای قبلی به ترتیب «خیزش الندیل گمشده» ، «تحول بزرگ» ، «نفرین اژدها» ، «ماموریت سرنوشت ساز» و «در پی پاسخ» می باشد.

 

موضوع اصلی رمان به دنبال ریشه ها

در رمان به دنبال ریشه ها ساحل نژادفروغی زندگی دوقلوهایی را روایت میکند که برای پیدا کردن پدرشون همراه دو دختر مرموز راهی سفری خطرناک میشن.

هدف نویسنده از نوشتن رمان به دنبال ریشه ها

هدفم از نوشتن رمان به دنبال ریشه‌ ها ایجاد یه داستان پرپیچ و خم، همراه با درگیری های احساسی و اتفاقات مخاطره آمیز و نشون دادن واقعیت روابط عاطفی است.

پیام های رمان به دنبال ریشه ها

مهمترین پیامم در رمان به دنبال ریشه‌ ها اینه که گاهی یه تصمیم زندگی رو به طرز شگفت‌آوری تغییر میده و گاهی هم عواقب سنگینی داره.

همه ی روابط عاطفی ختم به خیر نمیشن. بعضی وقت ها درست ترین کار تموم کردن یه رابطه ست.

خلاصه رمان به دنبال ریشه ها

رمان به دنبال ریشه ها راجب فیلیپ و فریا است که تصادفی پدرشون رو پیدا می کنن و با اینکه اون ازشون فرار می کنه، به دنبالش میرن. وقتی دارن داستان گذشته‌ اشون رو ازش می شنون، یه نفرینگر ظاهر میشه و پدرشون رو غیب می کنه.

نفرینگری که به جای فیلیپ و فریا، ولیعهدهای سرزمین، برای گرفتن یه دختر لال اومده!

حالا دوقلوها باید برای برگردوندن پدرشون همراه این نفرینگر موذی و دخترک بی‌حنجره ی مشکوک به دل سرزمین هیولاها برن…

مقداری از متن رمان به دنبال ریشه ها

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر ساحل نژادفروغی، رمان به دنبال ریشه ها :

فریا قدمی جلو دوید و بازوم و گرفت. نرم گفت:

فیلیپ، چی شده؟

دستم و کشیدم:

هیچی. مهم نیست

اصرار کرد:

چرا نیست؟ یه ماهه بی دلیل آشفته ای. بی حوصله و، عصبی. دوست ندارم اینطور ببینمت

بغض گلوم و تنگ کرد. راه رفتنم کند شد. کاش فریا بیخیال می شد. نمی تونستم بدون اینکه بشکنم بهش چیزی بگم.

فریا شونه م و نوازش کرد:

به من نمیگی چی شده؟ با هم قهر کردین؟ نکنه سرینا…

اسمش مثل آذرخش بهم برخورد کرد. طاقتم و از دست دادم.

چرخیدم و داد زدم:

اون نامزد کرده! آخر این ماهم عروسیشه!

دست فریا از رو شونه م سر خورد پایین و دهنش باز موند:

چی؟ ولی شما که، با هم خوب بودین. مگه… مگه دوستت نداشت؟

با حرص گفتم:

چرا ولی این واسش آب و نون نمی شده!

فریا عین درخت صاعقه خورده ای خشک شده بود:

آخه… چرا… شما که…

عصبی پوف کشیدم:

ولش کن. به درک! دیگه نمی خوام اسمش و بیارم!

بعد تندی چرخیدم. انقدر ناگهانی و با ضرب این کار و کردم که به مرد رهگذری برخوردم، تعادلش و بهم ریختم و خریداش و پخش زمین کردم.
فریا هین کشید.

شرمنده گفتم:

آخ، ببخشید!

مرد در حالی که خم شده بود تا خریداش و جمع کنه، با صدای متینی گفت:

اشکالی نداره

سریع نشستم و مشغول برداشتن سیب زمینی و هویجای پخش شده از روی زمین گلی شدم. فریا هم زانو زد و کمکش کرد.

وقتی همه چی و تو سبد قرار دادیم‌، مرد سرش و بالا آورد تا تشکر کنه. برخلاف قامت صاف و متناسبش، دسته های خاکستری زیادی بین موهای قهوه ای خیسش دیده می شد و چهره ای شکسته داشت.

صورت سفید و اصلاح کرده ش فرم آشنایی داشت، همینطور مدل لب ها و بینیش. کنجکاو نگاهم و به بالاتر سوق دادم، و قلبم ایستاد. چشماش سبز بود، سبز زمردی.
نفس هر سه مون بند اومد. سبد تو دست مرد شل شد. فریا خشکش زد. پاهای من سست شد.

برای یه لحظه، همه شوک زده تر از اونی بودیم که حرکتی بکنیم. بعد، مرد مثل برق بلند شد، سبدش و سفت گرفت و پا به فرار گذاشت.

از جا جهیدم:

هی! وایسا!

و دنبالش دویدم.

مرد خیلی بهتر از من مسیرا رو بلد بود. مثل باد تو کوچه ها پیچید، سریع خودش و به گذرگاه شلوغی رسوند و بین جمعیتی که برای فرار از بارون می دویدن گم شد.

به اطراف چرخیدم و همه جا رو از نظر گذروندم، همه ی کوچه هایی که به گذرگاه می رسیدن، همه ی مردمی که می دویدن. مرد بینشون نبود.

چند تا نفس عمیق کشیدم. فایده نداشت. بوی تنش دیگه با صدها نفر قاطی شده و غیرقابل ردگیری بود.

بهت زده همون جا ایستادم. بارون عین شلاق رو صورتم فرود می اومد ولی من هیچی از سرماش حس نمی کردم.

قلبم بدجوری می تپید. دنیا وارونه شده و دور سرم می چرخید. هم می دونستم چی شده، هم از تحلیلش عاجز بودم.

چند ثانیه بعد فریا بهم رسید. اونم مثل من نفس نفس می زد.

موهای خیسش و از رو پیشونیش کنار زد و با صدای لرزون گفت:

فیلیپ… تو توام… فکر می کنی اون…

گیج زمزمه کردم:

آره… فکر کنم اون پدرمون بود

با احتساب مطالعه ای که تا اینجای رمان به دنبال ریشه ها داشتی، فکر می کنی که قراره این رمان رو بخری؟

دقت کردین حوادث حساس همیشه زیر بارون اتفاق میفته؟

بعضیا میگن این از نعمتای بارونه. بعضیا فکر می کنن بارون یه حال و هوایی از جادو با خودش داره. اما به نظر من چرنده. سرنوشت فقط دوست داره صحنه رو احساسی تر کنه.
اون روز صبحم بارونی بود. بین چک چک آب از لبه ی بوم، پچ پچای یواشکی هوشیارم کرده بود.

-صد رحمت به خرس! چجوری پیشش می خوابی؟

-من که باورم نمیشه! این صدای آدمیزاد نیس به خدا!

-باز کن خودت ببین…

کلیک. قیژ. موجی از هوای خنک وارد شد و بوی عطر نرگس، دارچین و یاس و داخل آورد.

یکی با خنده از دهنش دررفت:

– وای!

بعد محکم رو دهنش کوبید. چشمام باز شدن و سر بلند کردم. سه تا دختر سرشون و از لای در اتاق داخل آورده بودن.

یکیشون سبزه رو با موهای مشکی بافته که از رو شونه اش پایین افتاده و تاب می خورد، یکیشون کک مکی و موخرمایی با گلی زرد کنار گوشش که دستش رو دهنش بود، و آخری مو قهوه ای با چشمای سبز زمردی براق. فِلورا و دِیزی، دوستای خواهرم فِریا

از جا پریدم و فریاد کشیدم:

-فریـا!

دخترا سریع در و بستن و تپ تپ از پله ها پایین دویدن. دویدم در و باز کردم و داد زدم:

– وایسا بینم!

فلورا و دیزی پیچیدن پشت پیشخوان. فریا که وسط پله ها بود چرخید و انگشتش و رو لبش گذاشت:

-هیس! خانوم هیل اومده…

غریدم:

-مگه دستم بهت نرسه مارمولکِ…

زبونی درآورد و تندی از پله ها پایین رفت. هوف محکمی از بینیم بیرون دادم. دختره ی بیشعور! آخرم کار خودش و کرد و آبروی من و پیش دوستاش برد.

آخه مگه دست منه که وقتی می خوابم خروپف می کنم؟ حیف که خانم هیل پایینه وگرنه حالش و می گرفتم.

برگشتم تو اتاقش. آتشدان دیگه خاموش شده بود. گل های داخل گلدون های کوچیک و رنگارنگ برای گرفتن ذره ای نور از آسمون ابری به سمت پنجره ی خیس و بخار کرده خم شده بودن.

سرسری بالش و پتوی سبز مخملی رو مرتب کردم فقط به خاطر اینکه فریا بعدا غرغر نکنه چرا پتوی عزیز هدیه ی دوستاش و مچاله کردم.

بعد لباس سنتی مردونه ی قهوه ای جیر با نقش و نگارای سر حیوونا، و دستبند و کمربند چرمی هماهنگ با کفشام و که دیروز اومدنی خریده بودم و از کمد برداشتم و پوشیدم.
امروز جشن آغاز پاییز بود و من و فریا به عنوان ولیعهدای نیچر باید همراه شاه و ملکه تو مراسم شهر سیدِر شرکت می کردیم.

تو نیچر تقریبا به هر بهونه ای جشن می گرفتیم، و خانواده ی سلطنتی برای هر کدومش به یه شهر می رفت تا هم مردم باهاشون احساس نزدیکی و رضایت کنن و هم ولیعهداشون و ببینن و بشناسن. و ما هر سری باید با بهترین سر و وضع ظاهر می شدیم.

معمولا برای این وقتا پیش پیرایشگر می رفتم، ولی الان، مدتی بود زیاد حوصله نداشتم.

بدون چک کردن خودم تو آینه خواستم یه دستی به موهام بکشم و تمومش که فکری خبیثانه به سرم زد. شونه ی چوبی فریا رو برداشتم و باحوصله و اساسی باهاش موهام و مرتب کردم. بعدم بدون اینکه تارای مو رو از توش دربیارم گذاشتمش سرجاش. هاه. یک یک مساوی.

آروم پایین رفتم و راهرو رو به سمت پیشخوان درپیش گرفتم.

خانم هیل، صاحب عطاری پشت پیشخوان وایساده بود. طبق معمول موهای قهوه ایش جمع شده، کلاهی گلدار سرش گذاشته بود و داشت درمورد خواص بابونه توضیح می داد.

کنارش، فلورا با موهای بافته ش دست به سینه ایستاده و با دقت گوش می کرد. هر چی نباشه اون کارآموز جدید خانم هیل بود.

چند روز دیگه که ما رسما ولیعهد می شدیم و برای زندگی به قصر می رفتیم، فلورا جای فریا تو عطاری مشغول به کار می شد.

درواقع سر همین بود که این دو تا با هم دوست شده بودن.

اگر رمان به دنبال ریشه ها رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ساحل نژادفروغی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

 

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان به دنبال ریشه ها

مهمترین شخصیت های رمان به دنبال ریشه‌ ها :

فریا: باهوش، برنامه‌ریز، محتاط.

فیلیپ: شجاع، عجول، قدرتمند.

ادلین: خونسرد، با اعتماد به نفس.

تولیپ: مصمم، مهربان، گشاده‌رو.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید