مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان محکومه آبی

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#پایان_خوش #ترجمه_نیست

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان محکومه آبی

برای دانلود رمان محکومه آبی به قلم فاطمه جمالی فر نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان محکومه آبی را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان محکومه آبی

رمان محکومه آبی در مورد دختر جوانیه که با یه لرد تمام عیار در کشتی تایتانیک آشنا و با سقوط کشتی با چالش های جدیدی روبرو میشن و زندگی جدیدی رو در کنار هم تجربه میکنند.

هدف نویسنده از نوشتن رمان محکومه آبی

دوست داشتم سناریویی که توی ذهنم بود رو روی کاغذ بیارم و با بقیه به اشتراک بذارم.

پیام های رمان محکومه آبی

پایدار بودن به احساس درونی و تلاش برای رسیدن به هدف.

خلاصه رمان محکومه آبی

من یه مردم.. یه مرد کامل، با تجربه های خوب!خواجه نیستم که بتونم نگاهمو بگیرم و تو بتونی اینجا راحت شنا کنی.
نفس هایش داشت سنگین میشد. حرفهای اندرو در مغزش کوبیده میشد.
-میخوای برگردی؟..پیش اون نامزد خنگت؟..فکر نمیکنی اون اصلا مناسب تو نیست؟
پشتش به دیوار خورد.اندرو در یک قدمی اش ایستاد.خودش را هم قد او کرد.فاصله بینشان کمتر از یک نفس بود.
-تو..هوسباز کوچولوی خوشگل..هیچ جوره با میشل روسلند زوج نمیشید.چجوری اون تو رو نامزد خودش معرفی میکنه در حالی شما هیچ ربطی به هم ندارید؟
-اگر دستت بهم بخوره…

مقداری از متن رمان محکومه آبی

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر فاطمه جمالی فر، رمان محکومه آبی :

کشتی تایتانیک با عظمت و وقار بی مانند خود دریای آرام را می درید و پیش میرفت.دیواره های خارجی اش با برخورد پرتو های طلایی رنگ خورشید ظهرگاه میدرخشید و زیبایی خیره کننده اش چشم ها را تسخیر میکرد.

یک ساعتی از خروج کشتی از بندر ساوتهمپتون میگذشت اما خروش جمعیت حاظر در کشتی همچنان دیدنی بود.جمعی از زنان و مردان با لباس های رنگارنگ و گران قیمت بر روی عرشه ی وسیع کشتی ایستاده بودند و با جام های کوچک شامپاین در دست از آبی دریای مجذوب کننده لذت میبردند.

گری اندرو بر روی صندلی های چیده شده در گوشه ی دماغه ی کشتی،نشسته بود و با لبخند ملایمی بر لب به صحبت های همنشین پر چانه اش گوش میداد.با آن اندام ورزیده ای که با وجود چهل سال سن همچنان خیره کننده بود،بسیار اشراف زاده جلوه و لباس های فاخرش نظر دختران جوان را به خودش جلب میکرد.

در آن سن بسیار جوان تر از همسن و سال هایش رفتار میکرد و موهای یکدست سیاهش نشان سالهای زندگی شاد و دل همیشه خرسندش داشت.به عقیده ی خودش تمام این جوان ماندن را مدیون نبود دائمی زنی در زندگی اش بود…

فرد خوشگذرانی بود و دلیلی برای ثبات شخص خاصی در خانه و کنارش نمیدید.برعکس تمام مردان همسنش از نداشتن فرزندان پر سر و صدا و بی مصرف خرسند بود و به خود میبالید.

اندرو در سن هشت سالگی مادرش را از دست داده بود و ده سال بعد به خاطر عقیده ها و کارهای پر از رسوایی اش از خانه بیرون انداخته شد.اما به سالی نکشیده با فوت پدرش،تمام ثروت کثیر آقای گری به اندور رسید و او را تبدیل به یکی از ثروتمند ترین مردان آن سالهای اسکاتلند کرد.

اندرو جوان بی دست و پا و ساده لوحی نبود و به خوبی توانست از پس اداره کردن آنهمه ثروت بر آید و با معاملات و کارهایی بعضا غیر قانونی آن را بیشتر و بیشتر کند.هرچند که شخص دست و دلبازی نبود اما در کنار این برای خوشگذرانی هایش هم پول و وقت کم نمیگذاشت.

با گذشت سالهای زیادی همچنان شب هایش را با خوابیدن میان زنهای زیبا و لذت بخش میگذراند و زحمت بستن پیمانی دقیق و اصولی را به خود نمیداد.

چند سال قبل،در سن سی سالگی برای آسایش خود و همچنین کسب در آمدی شهوت انگیز،بزرگترین فاحشه خانه ی شهر بزرگ ادینبرو را،کمی دورتر از ممالک گری ساخت و بد نامی خود را بیش از پیش بر سر زبان ها راند.

اندرو فردی بسیار شوخ طبع و بی استرس،و زبان تند و تیز و رک گویش زبان زد همگان بود.بیشتر اوقات ترجیح میداد به جای سرو کله زدن با مردان به اصطلاح استقلال طلب و آزاد منش اسکاتلندی به سوارکاری و تیر اندازی بپردازد،یا روی زمین های کشاورزی اش راه برود و به کارهای کارگرها رسیدگی کند.

به نواختن پیانو علاقه ی خاصی داشت و زیباترین پیانوی اسکاتلند،که با چوب گردوی کالیفرنیایی ساخته شده بود،را با دادن 20000 دلار پول بی زبان از آن خود کرد.

غالب اوقات با پیپ قهوه ای رنگ چند صد دلاری گوشه ی لبش دیده و با زبان چربش در میان خانم ها محبوب و بلعکس در میان مردهای اصیل و اشراف زاده،مردی فرو مایه و خوشگذران شناخته میشد.

البته که نظر اطرافیان برای اندرو اهمیت نداشت.سن او از گوش کردن و اهمیت دادن به گفته های مردان پیر و فرسوده و جوان های حسود و بی چیز گذشته بود.فیرد کلوند مرد سی ساله ای که ده سال اخیر عمر جوانی اش را با بودن های به اصطلاح محرمانه در فاحشه خانه ی گری گذرانده بود،همچنان حرف میزد:

-اطلاعیه اش رو همونجا روی روزنامه زده بودند…نمیدونم واقعا همچین چیزی باشه یا نه اما…اوه من واقعا هیجان زده ام…آقای گری نظر شما چیه؟!…

اندرو جامش را تکان داد و با خوردن قلوپی از مایع قرمز رنگ آن،سرش را چرخاند و به اطراف نگاه کرد:

-اگر همچین چیزی زده شده باشه،باید افرادش از بین همین جمعیت انتخاب شده باشه،اینطور نیست؟!…خانم های جوان و زیبایی اینجا حضور دارند که برای اون ضیافت زیادی مناسبند.

کلوند دستانش رو زیر چانه اش زد و لبخند هوس آلودی روی لب راند.نامحسوس به زنی پوشیده در لباس اسکاتلندی مدرنش اشاره کرد:

-این رو اگر شرکت کنه حتما میبرم..فکر اینکه چطور بند های اون لباس رو از تنش باز کنم…

اندرو با لبخند ملایمی حرفش را برید و سر به سرش گذاشت:

-نیازی به ادامه ی جملت نیست،آب دهنت رو از روی چونه ات پاک کن کلوند قبل از اینکه بخوام به خاطر حفظ شرفم حال به هم زن بودنت رو داد بزنم…

و نیم نگاه کوتاهی به زنی که کلوند اشاره کرده بود انداخت:

-بیشتر از صد تا نمی ارزه…پولت رو حروم نکن و به جاش…با ابرو به زن سبزپوشی که کلاه بزرگی بر سر داشت و کنار مرد متوسطی ایستاده بود اشاره کرد-اون رو انتخاب کن…اون بیشتر می ارزه…میتونه دنیای شبونه ات رو به عمق این اقیانوس بکشه.

کلوند هیجان زده نگاهش را روی اندام زن چرخاند و چشمانش را روی برجستگی بالا تنه اش ثابت نگه داشت:

-همیشه انتخاباتت رو تحسین میکنم آقای گری…این زن خیلی خیلی بهتر از تمام زنهایی هست که توی فاحشه خونه ات چشیدم.

اندرو لبخند کثیف و لذت بخشی که روی لبهایش بود را گستراند:

-تو داری در مورد نازنین های من حرف میزنی،بهتره قبل از اینکه بخوام برای همیشه اومدنت رو به خونه ی رویاهات قدغن کنم اون دهن گشادت رو ببندی.

کلوند خنده ی بی صدایی کرد.اندرو با بی حوصلگی آهی کشید و نوشیدنی اش را به سمت کلوند گرفت:

-به سلامتی پنج شنبه شب…امیدورام بچه تون باعث رسوایی عظیم توی کل تایتانیک بشه.

کلوند با خنده ی ریزی جامش را به جام او زد:

-به سلامتی.

اندرو جامش را به لبش چسباند و نگاهش را روی کسانی که ایستاده و نشسته روی دماغه کشتی بودند چرخاند.وقتی خبر حرکت این کشتی را که ساختش سه سال زمان برده ،شنیده بود مشتاقانه برای اولین سفرش داوطلب شده بود.

چقدر بابت دادن 3100 دلار پول بی زبان برای بلیت بخش فرست کلاس افسوس میخورد.با آن پول میتوانست یک هکتار دیگر به زمین های عظیمش اضافه کند یا چند فاحشه ی زیبای دیگر برای فاحشه خانه ی زیبایش بخرد.

از سفرش آنجور که باید لذت نمیبرد و هنوز ساعتی بیشتر نگذشته،بی حوصله شده بود.درست بود که کشتی واقعا زیبا و بی نظیری بود،اما برای او کمی کسل کننده بود.از جای بلند شد و جامش را روی میز گذاشت.باید گشتی آن اطراف میزد.شاید با پیدا کردن سرگرمی ای کمتر بابت پول های بی زبان از دست رفته اش افسوس میخورد.

کلوند نگاهش کرد:

-همراهیت کنم؟

دستش را تکان داد:

-به دید زدنت برس!

کلوند خنده ای کرد و اندرو بی توجه از او دور شد.

به سمت رستوران آلاکارت حرکت کرد.هر طرف را که نگاه میکرد نه در ظاهر بلکه در دل آن را تحسین میکرد.

دیواره ی شیشه ای در سالن مخصوص گشت و گذار،سالن نهار خوری اصلی بزرگ که با چلچراغ های سلطنتی زینت داده شده بود،مجسمه های بزرگ،دیوار های حکاکی شده از گچ سفید و خیلی چیزهای دیگر که بدون شک تایتانیک،این کشتی عظیم الجثه،را تبدیل به شهری شناور کرده بود.

درب شیشه ای و زیبای رستوران را هل داد و داخل شد.صدای موسیقی زیبایی فضای رستوران را پر کرده بود. هنوز به وقت نهار مانده بود و به همین دلیل افراد کمی داخل رستوران بودند.از لباسهایشان معلوم بود که برای بخش A هستند.

اندرو به سمت پنجره ای که نمای اقیانوس را نمایان میکرد قدم برداشت. با نشستن پشت میز گارسون به سمتش آمد:

-چه چیزی میل دارید آقا؟!

لبخندی زد:

-گوشت بریان شده با سس و شراب قرمز.

گارسون یادداشت کرد:

-چیز دیگه ای نیاز ندارید آقا؟!

دستی تکان داد و گارسون با تعظیمی دور شد.

نگاهش را به میز داد.قاشق و چنگال از جنس نقره،جام سلطنتی و آن دستمال های دست دوز زیبا و نرم همه حاکی از دروغ نبودن گفته های روزنامه بود.

-لرد گری؟

سرش را به سمت صدا چرخاند:

-آقای میشل؟

میشل روسلند لبخند هیجان زده ای زد.لبخندی زد و دستمال دستش را روی میز گذاشت:

-فکر نمیکردم اهالی خیابون وندلا افتخار بدن که به این کشتی حقیر سوار شن!

میشل روسلند لبخند هیجان زده ای زد:

-این شوخ طبعیتون همیشه باعث تحسینم میشه لرد.

نگاه اندرو به زنی که دست در بازوی اندرو ایستاده بود کشیده شد،با دیدن چهره ی آن زن ابرویی بالا انداخت و به احترام او از جای بلند شد:

-روز به خیر خانم جوان.

روسلند با حفظ ظاهر دست چپش را دور کمر بانوی جوان پیچاند و لبخندی به او زد:

-معرفی میکنم…ایشون نامزد زیبای من راس کیتی هستند و..

دستش را به سمت اندرو گرفت.حالا دیگر لبخندش آنقدرها هم واقعی به نظر نمی رسید.

-ایشون هم لرد گری اندرو هستند.

زن دستش را در دست دراز شده ی اندرو گذاشت و از زیر چشمان آرایش شده اش نگاهش کرد.

-آقای گری…تعریفتون رو از روسلند زیاد شنیده و مشتاق دیدارتون بودم…

دروغ محض!

اندرو با لبخندی گوشه ی لب نگاهش را روی سر تا پای او چرخاند و به آهستگی بوسه ی کوتاهی پشت دست های دستکش پوش زن زد.

-باعث افتخاره خانم جوان.فامیلیتون راس هست درسته؟شما اصالتا باید انگلستانی باشید.

کیتی با طنازی دستش را به شکمش چسباند.کمی..فقط کمی چندشش شده بود!

-به جز شوخ طبعی،هوشتون هم قابل ستایشه لرد!

اندرو به میز اشاره کرد.

-باعث افتخاره بانوی جوان.برای صرف نهار همراهیم نمیکنید؟

کیتی با نگاه کوتاهی به چهره ی روسلند دریافت که او چندان هم از این پیشنهاد بدش نیامده.قبل از آنکه روسلند دهانش را باز کند فورا از بازویش نیشگون نامحسوسی گرفت و لبخندی به روی اندرو پاشید:

-ممنون از دعوتتون لرد اما ما هنوز گرسنه نیستیم.به امید دیدار آقای گری!

اندرو نگاهش را از بازو و چهره ی روسلند گرفت و نیشخندی زد-به امید دیدار!

روسلند متحیر سرش را تکان داد و همراه کیتی چرخید.اندرو نظاره گر دور شدن آنها شد.دختر جوان با آن لباس آبی و موهای مسی ای که پشت سرش به زیبایی جمع شده بود خیره کننده بود.اما..!

با خروج از رستوران محکم تر به بازوی روسلند چنگ زد و با لبخندی مصنوعی سری برای زنی که از کنارشان رد میشد تکان داد.

-روس…

روسلند با شنیدن صدای او که از لای دندان های به هم کلید شده اش بیرون می آمد،به سمتش چرخید.

-چیزی شده عسلم؟!

با پاییدن اطراف اخم غلیظی کرد و با صدای خودش غرید:

-اون..اون گری گستاخ…کی بود؟!

کنار ستونی های غول پیکر ایستادند و روسلند هیجان زده به اطراف نگاه کرد.

-صاحب املاک گری…چیزی شده؟!

باد بزن سفیدش را از جیبش خارج کرد و صورت گر گرفته اش را باد زد.

-لعنتی داشت با نگاهش لختم میکرد.برای لحظاتی احساس کردم انگشتش داره توی باسنم میچرخه!

لبخند روسلند روی لبش خشک شد و سرش را به سمت او چرخاند.سرزنش کنان غرید:

-کیتی!!

با پرخاش باد بزنش را مقابل صورت خودش گرفت:

-مگه دروغ میگم؟؟بهت گفته بودم که بهتره به این بخش نیایم…این مردای هرزه فقط دنبال خوشگذرونی ان!

-عزیزم مگه ما هم دنبال خوش گذرونی نیستیم؟؟…

سرش را تکان داد:

-البته که هستیم..اما اینها…

روسلند با درک حال اون دستش را گرفت و به آرامی نوازشش کرد:

-نیازی نیست عصبی بشی…قرار نیست دیگه پیش گری بریم…خودم به هیچ عنوان دوست ندارم باز هم اون رو ببینی و خودت هم بهتره ازش دوری کنی…اون مرد هرزه ایه شکرم!

کیتی با کنجکاوی نگاهش کرد:

-چطور؟!…

فاحشه خونه ی توی میدون آگوست رو دیدی؟!

-خب؟؟

روسلند با بی حوصلگی توضیح داد:

-صاحبش همین لرد مبادی آداب،گری اندرو هست.

چشمان کیتی گرد شد:

-اوه واقعا؟.

-البته عزیزم…برای همین هست که بهت گفتم اطرافش نباش…بهتره ازش دوری کنی…

کیتی با تفکر چند باری سرش را تکان داد و بعد نگاهش را به روسلند دوخت:

-و تو اینها رو از کجا میدونی؟!

روسلند لبخند بی گناهی زد:

-توی جلسه ی هفتگی وندلا میگفتند و من هم شنیدم.

کیتی با بد گمانی نگاهش کرد:

-امیدوارم راستش رو گفته باشی.

بدون آنکه منتظر جوابی از روسلند باشد، دوباره در غالب طنازی بانوی فرهیخته ی جوان راس کیتی فرو رفت!بادبزنش را جمع کرد و لبخند دلبری روی لب راند.بازوی روسلند را گرفت:

-بریم اونجا عزیزم!

روسلندی لبخندی به روی این معشوقه ی همیشه گرسنه اش پاشید و همراهی اش کرد.کیتی هیجان بی وصفش را به زور پنهان کرد و با متانت خود را به کنار میز نوشیدنی،مزه و خوراکی های رنگارنگ کشاند.

حداقل آن همه زحمتی که بابت دزدکی آمدن به بخش فرست کلاس متحمل شده بودند را طوری جبران میکردند،قبل از آنکه مچشان بابت اینکار گرفته شود.

کیتی راس جوانی که بودنش آنجا و در آن لباس ها به هیچ عنوان مناسب دختر جوانی چون او نبود.لباس های زنانه ای که به خوبی بر اندام نحیف و دخترانه اش خوابیده و سینه بند بزرگی که به خود بسته و غالب هایش با حجم عظیمی از پنبه های بالشت روسلند پر شده،بیشتر او را در غالب دوشیزه ی دلبر فرو برده بود.

گوشواره های آویزان با نگین های آبی و آن گردنبندی که پوست سفید گردنش را بیشتر به رخ میکشید.آرایش غلیظی کرده بود و همین موضوع نگاه های چپ زنهای جوان حاظر در کشتی را به سوی او جلب میکرد.

کیتی تنها هجده سال سن داشت با پدر و مادری مذهبی که کاملا مخالف کارهای عجیب او بودند. در سال 1909 با فرار از کشور و شهر خود و ترک پدر و مادرش،همراه روسلند به اسکاتلند آمده بود و با او به عنوان همخانه و همخوابش زندگی ساده اما باب میلش را میگذراند.

دختر سر به هوایی بود و مطابق سنش آرزو های بزرگ و به طبع عجیبی در سرش می پروراند.برعکس دخترهای آن زمان تلاشی در پنهان کردن شیطان بودنش برای شیرین نشان دادن خودش نداشت.او نیازی به جلب توجه نداشت. او روسلندی را داشت که دیوانه وار عاشقش بود.

روز گذشته به لطف فروش دو اسب اصیل روسلند توانسته بود بلیت های سیاهی برای بودن در بخش درجه ی سه فراهم کند.لباسهایش را از خیاط خانه ی سر خیابان دزدیده و با کمی دستکاری توانسته بود آن را مناسب تن خودش در بیاورد.گستاخی از تمام حرکات این جوان فتانه میبارید و این تمام چیزی بود که روسلند را مجذوب او کرده بود.

روسلندی که حالا نقشه ی احمقانه ای را در سر خود میپروراند که مطمئنا کیتی با شنیدن آن یک ماه تمام او را از خوردن گوشت خوک شنبه شب ها محروم میکرد.

روسلند مرد بیست و هشت ساله ای که اصالتا کانادایی اما در اسکاتلند متولد شده بود.با موهای خرمایی رنگ و چشمان عسلی اش چهره مجذوب کننده ای داشت.در آن کت شلوار مدرن دو دکمه ای اش بیشتر به جوان های بیست ساله میماند.

از بودن در کشتی به شدت هیجان زده بود و این خوشی را مدیون همسفر نازنینش که حالا عمیقا در دیس های شکلات و شیرینی ها فرو رفته،میدانست.

سه سال قبل زمانی که برای مسافرت به انگلستان رفته بود با کیتی،این دخترگستاخ و پر مدعایی که بزرگ تر از سنش رفتار میکرد و حقیقتا هیچ چیز جز زبان و زیبایی اش نداشت،آشنا شده بود و بعد به طرز شگفت انگیزی توانست او را ممنوعه از مرز ها عبور دهد و با خود به ادینبرو بیاورد.

جز یک خانه ی یک طبقه ی ساده و یک اصطبل بزرگ اسب عرب و رمی که تمام منبع در آمد او بود،هیچ چیز نداشت.این ها را هم به لطف کیتی توانسته بود سرپا نگه دارد و حفظ کند.

کیتی سرسختانه محافظ قدرتمند پول ناچیز او بود و حتی برای ذره ای هدر دادن آن،سر روسلند را به باد میداد.کیتی کسی بود که تمام نیاز های روحی و جسمی اش را تامین میکرد و منبع خوشبختی و خوش شانسی او بود.

اینها چیزهایی بودند که باعث فکر احمقانه ی روسلند شد.روسلند،این جوان بی دست و پا اما به شدت عاشق، تصمیم داشت با رسیدن به آمریکا طی مراسم ساده ای پیمان ابدی با کیتی ببندد و بتواند او را برای همیشه پایبند خود کند.

ساعتی از نیمه شب گذشته بود.کشتی در  شربورگ پهلو گرفته بود تا باقی مسافران نیویورک فردا صبح سوار شوند. کیتی با خودش فکر کرد”حقیقتا هیچ لذتی بالاتر از راحت به دست آوردن و خوردن تا جایی که تهوع داشته باشی نیست…”

حالا که با شکم پر روی صندلی های گوشه ی عرشه نشسته بود واقعا احساس خوشبختی میکرد.دامن بلندش را کمی بالا کشید و راحت تر روی صندلی لم داد.صندلی راک ساخته شده با چوب راش به راحتی یه کاناپه بود.

صدای زمزمه های آرام و دریای مواج در گوشهایش میپیچید و نور ستاره های بیشمار چشمانش را میزد..ساعتی قبل با دزدیدن غذاهایی لذیذ و گران قیمت از بخش سلف سالن نهارخوری اصلی بخش فرست کلاس توانست تا حد ترکیدن شکم خودش و روسلند را پر کند و بتواند به افتخارات درخشان خودش اضافه کند.

تنها ریختن چند عشوه کافی بود تا مردان فرصت طلب را گیج خود کند و با فرو کردن بسته های نان پر شده از غذا در جیب خود به سرعت به اتاق خودش و روسلند در بخش درجه ی سه برود.دلهره ی گرفته شدن مچش را داشت اما رویای چشیدن آن غذاهای وسوسه برانگیز تمام ترسهایش را خط بطلان میکشید.

پاهایش را روی هم انداخت و با کشیدن خمیازه ی کوتاهی چشمانش را بست و لبخندی زد.آسانسور سواری واقعا لذت بخش بود و او نتوانسته از آن چشم پوشی کند و بارها طبقه های مختلف را بالا و پایین کرده بود.

به هوش خودش آفرین میگفت.حالا در آن قسمت تاریک عرشه داشت یکی از بهترین ساعت های عمرش را میگذراند.خواب کم کم داشت روحش را میربود.آه که چقدر خوب بود روسلند در اتاق به خواب رفته بود و با نگرانی های احمقانه اش آزارش نمیداد.

-بانوی جوان راس کیتی..درسته؟

با شنیدن صدای مردانه چشمان خواب آلودش را به سختی باز کرد.آنقدر غذا و تنقلات خورده بود که حتی نا نداشت از جایش بلند شود:

-بله..بله…

اینطور جواب گویی به این صدای مهربان دور از ادب بود اما همین را فقط میتوانست انجام دهد.صدای جیر جیر کشیده شدن صندلی در کنارش باعث شد سرش را به آن سمت بچرخاند و در تاریکی هیکل کشیده ی یک مرد را ببیند.

با به یاد آوردن اینکه دزدکی در بخش اول بود و هر لحظه امکان گرفته شدن مچش میرفت،خواب به طور کامل از سرش پرید و به سرعت صاف سرجایش نشست.با دست دامنش را روی پایش مرتب کرد و آب دهانش را به سختی فرو داد.

-بانوی جوان..میدونید خانم راس..من یه فاحشه خونه توی میدون آگوست دارم،شاید دیده باشیدش…

چشمان گرد شده اش را به آن سمت چرخاند و با دیدن پیپ گوشه ی لب مرد و چشمان براقش که خیره نگاهش میکرد،بی اراده کمی خودش را عقب کشید:

-لرد گری..

اندرو لبخندی زد و با احترام سرش را تکان داد:

-این باعث افتخاره که انقدر خوب در مورد من اطلاعات دارید که با یه جمله من رو شناختید!

چه اطلاعات زیبا و خوبی هم بود آخر! کیتی اخمی کرد:

-تشخیص از صداتون سخت نبود…

اندرو با تحسین نگاهش کرد:

-آفرین بر شما…اما فکر نمیکنید یک بانوی جوان نباید این ساعت از شب روی عرشه ی کشتی باشند؟؟…

دستانش را در هم قفل و سعی کرد لحن قاطع بانوی متین راس کیتی را حفظ کند:

-به چه علتی باید همچین فکری بکنم لرد؟!…

اگر رمان محکومه آبی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم فاطمه جمالی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان محکومه آبی
  • گری اندرو : مرد چهل ساله پولدار خوشفکر و خوش صحبت و البته کسی که به هیچ رابطه ای پایبند نیست
  • راس کیتی: دختر جوانی که به شدت سر به هواست و در لحظه زندگی میکنه و عاشق زندگی کردن آزادانه و در رفاه کامله.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید