مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان حامی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان حامی

این کتاب قبلا توسط انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک موجود در اپلیکیشن باغ استور با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.

خلاصه رمان حامی

کتاب روایت زندگی پر از فراز و نشیب دختری از جنس من و تو به نام سماء. که درروزهای تاریک زندگی و در اوج ناامیدی مردی باعث تغییر زندگی اون می‌شه وجود بی‌بی و خونه قدیمی انگیزه‌ای می‌شه دختر داستان به زندگی امیدوار و برای رسیدن به هدف بزرگ زندگیش تلاش کنه. چتر حمایتهای سرگرد موجب دل‌گرمی وحس‌های تازه در وجود دختر می‌شه. کنار این حس تازه و دلپذیر ترس از آینده هم وجود داره زندگی بدون واژه‌ی (عشق) چه شکلی خواهد بود !؟ شیرین‌تر است یا مزه‌ی یکنواختی دارد!؟

مقداری از متن رمان حامی

اولین بار بود که این قدر به من نزدیک می شد و من گرمای نفسش را حس می کردم.
وقتی با احتیاط بازوی دست شکسته ام را گرفت تا کمک کند از روی تخت بلند شوم، احساس می کردم قلبم در گلویم می تپد.
وقتی موزی را پوست کنده و قطعه کرده و مقابلم گرفت، سرم را بلند کردم که با نگاه خیره و خاص اش مواجه شدم.
جانان عمیق به من خیره شده بود؛ که انگار فقط جسمش آنجا حضور دارد و روحش نبود. قبل از اینکه من هم در عمق آن نگاه غرق شوم ؛ خواستم تکه موز را از دستش بگیرم که مانع شد و با اشاره ی ابرو خواست دهانم را باز کنم و خودش موز را در دهانم گذاشت. آنقدر این کار غیر منتظره بود که قدرت جویدن آن تکه ی کوچک موز را هم نداشتم .
دلم می خواست زمان متوقف شود و من در همان حال تا ابد بمانم.

***

شب قبل خواب بدى دیدم و دلم شور لیلا را می‌زد. از طرفى آن‌قدر درگیر درس و دانشگاه بودم که مدتى از او بی‌خبر مانده و حالا نگرانش بودم. تلفن را برداشتم و تماس گرفتم.
ـ سلام؛ چطورى؟
ـ سلام عزیزم؛ خوبم؛ تو چطورى؟
ـ منم خوبم؛ یه مدت خیلى درگیر درسا بودم نتونستم باهات تماس بگیرم. چه حال و خبر؟ تو خوبى؟ کارا سروسامون داره؟
مکثى کرد و گفت: «بدک نیست.»
با شک و دودلى پرسیدم: «تعریف کن ببینم توى این مدت اتفاق خاصى نیفتاده؟»
نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: «اتفاق خیلى خاصی که نه. فعلاً دارم باهاش کنار میام تا یه مقدار بتونم اوضاع زندگى رو جور کنم؛ ولى به خیلى چیزا ازش پى بردم.»
با ترس پرسیدم: «مثلاً چه چیزایى؟»
ـ چندوقت پیش بازم توى اتاق سرنگ دیدم. وقتى خونه نبود و مادرش اومد، سرنگو نشونش دادم. نمی‌دونى چقدر گریه کرد. دلم براش کباب شد. راستش می‌دونى چیه سما؟
ـ چیه؟!
ـ تصمیم گرفتم هرطورى هست خوبش کنم.
تقریباً باتعجب فریاد زدم: «من نمی‌فهمم تو براثر فشار زندگى دیوونه شدى یا دیوونه بودى؟»
مکثى کرد و دوباره گفت: «باید غم دل این مادر مهربونو کم کنم. همه جوره به من که کار زیاد و خاصى هم اینجا ندارم و فقط به خاطر اینکه دووم آوردم، محبت می‌کنه.»
ـ می‌شه بگى چطورى تونستى دووم بیارى؟
ـ هرچى بهونه می‌گیره و دنبال دعوا می‌گرده، من سکوت می‌کنم. بعداز اون ماجرا، مادرش بیشتر بهم توجه می‌کنه؛ البته بعدِ زمین-خوردنم، خودشم انگار ترسیده…
ناگهان جمله‌اش را خورد که با هیجان و تعجب پرسیدم: «مگه خوردى زمین؟ چى شده؟ باز چه بلایى سرت آورده؟»
ـ چیز خاصى نبود…
ـ درست توضیح بده تا بلند نشدم بیام اونجا و به زور از اون خونه‌ى نحس بیارمت بیرون…
با لحنى که حالت لبخند داشت، گفت: «تو چرا تازگیا این‌قدر زود عصبانى می‌شى؟»
ـ ازدست کاراى تو می‌شه عصبانى نشد. حالا هم بحثو عوض نکن و قشنگ تعریف کن ببینم چى شده؟
مکثى کرد و گفت: «به خدا نمی‌خواستم بهت بگم؛ می‌دونستم قاطى می‌کنى.»
ـ حالا که گفتى، باید تا آخرشو بگى. منتظرم…
ـ چیز خاصى نبود. یه روز بهش گفتم اجازه بده من برم خواهرمو ببینم که با عصبانیت و اخم توهم رفته گفت نمی‌شه. سه روز بعد، عمه خبر داد که لیدا مریض شده و فهمیدم آپاندیس شده و بردنش بیمارستان؛ منم دیگه نتونستم صبر کنم؛ به مادرش خبر دادم و براى عمل لیدا رفتم بیمارستان. دو شب بیمارستان پیش لیدا بودم و یه روز هم خونه‌ى عمه پیشش موندم و بعدش برگشتم.
مکثى کرد و وقتى سکوت سراسر انتظار مرا دید، دوباره ادامه داد: «تا رسیدم خونه، اول کاراى شامو انجام دادم که میاد نتونه بهونه بگیره؛ غافل از اینکه اون بخواد بهونه بگیره، از زیرسنگم شده بهونه جور می‌کنه. وقتى رسید و دید من هستم، اخماشو کرد تو هم و پرسید: «شام چیه؟» با صداى آرومى بهش سلام کردم که جوابمو نداد و نگاهى به سمت گاز انداخت و وقتى کتلتو دید، با همون اخما گفت: «چیز دیگه‌اى بلد نیستى؟» خیلى تعجب کردم؛ هم اینکه توى این مدت فهمیده بودم کتلت دوست داره و هم اینکه چند وقتى بود کتلت درست نکرده بودم. سعى کردم خونسرد باشم و جواب دادم: «خیلى وقته کتلت درست نکردم.» بدون مقدمه گفت: «ببین خانم تصمیم گرفتم کارى بهت نداشته باشم تا اون ماجراى گذشته دوباره تکرار نشه؛ ولى زبون خودت درازه و نمی‌ذاره من ساکت بمونم. بدون اجازه رفتى و سه روز بعد اومدى تازه جوابم می‌دى؟» گفتم جوابى ندادم درمورد غذا حرف زدم. همینو گفتم، از کوره دررفت و گفت: «اصلاً به چه حقى بدون اجازه من رفتى بیرون و سه روز نیومدى؟»»

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید