مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان اسموتی با طعم مرگ

سال انتشار : 1401

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان اسموتی با طعم مرگ

برای دانلود رمان اسموتی با طعم مرگ به قلم نیلوفر قنبری نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان اسموتی با طعم مرگ را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان اسموتی با طعم مرگ

در رمان اسموتی با طعم مرگ نیلوفر قنبری روایت گر این است که زندگی زنی روسپی و زیبا به زندگی یک دختر پیتزا فروش در بدترین شرایط از زندگی آن‌ها، در شبی بارانی گره خورده و هر دو درگیر یک قتل سریالی بزرگ می‌شوند. پرنده‌ ای پیچیده که دادستان امیری را بر آن می‌دارد، باهوش‌ ترین مامور مخفی‌ اش را برای یافتن قاتل به کار گیرد.

هدف نویسنده از نوشتن رمان اسموتی با طعم مرگ

رمان اسموتی با طعم مرگ با توجه و الهام به یک رویداد واقعی نوشته شده. نفرت و انتقام می‌تونه زندگی یک زن رو که سهمش شادیه، نابود کنه.

پیام های رمان اسموتی با طعم مرگ

مهم ترین پیامم در رمان اسموتی با طعم مرگ اشاره کردن به زندگی زنان روسپی که از سر فقر و اشتباه و اجبار و نداشتن حامی مجبور میشن و این چقدر سخته. در مقابل زنانی که فقیرند اما اجازه نمی‌دهند فقر عفتشان را از بین ببرد.

زندگی هر مقتول و قربانی در این رمان با توجه به کارهایی که کرده‌اند، به خطر افتاده است.

یکی از معضل‌های جدی در جامعه‌ی ما فقر و فساد اخلاقی‌ست که راه گریز از این چالش ناخواسته در انسان‌ها متفاوت است.

خلاصه رمان اسموتی با طعم مرگ

در رمان اسموتی با طعم مرگ داستان از جایی شروع می‌شود که نامزد معروفترین اینفلوئنسر تهرانی کشته می شود. علیرضا نیکزاد پلیس مخفی باهوشی‌ ست که او را تحت نظر دارد. از سمتی دیگر رستا رستمی سال‌هاست درگیر یک روسپی‌گری اجباری‌ ست.‌

در آخرین ملاقاتش با مردی که قول یک اسموتی را به او داده پا در خانه‌اش می‌گذارد، اما با یک‌ جنازه‌ ی خونین مواجه می‌شود‌.

مقدمه رمان اسموتی با طعم مرگ

چه خوب شد تو را دیدم

تویی که چون نسیم آمدی و

ماندی و

زورت به رنج‌های من رسید.

تویی که چشمان عاشقت گواه شد

که عاشقی

سهم‌ من است و

حلال است برای رستایی که

رستگار شده تا

رها شود…

نیلوفر قنبری

مقداری از متن رمان اسموتی با طعم مرگ

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر نیلوفر قنبری ، رمان اسموتی با طعم مرگ :

“کوچه‌ی تنگ و باریک و پیچ در پیچ محله‌ی پدری‌ام پر است از مردهای کفترباز، چاقوساز، رعیت، بزاز، خراط و نمدمال. مرده‌شورها توی کوچه‌ی ما خانه دارند. به کوچه‌مان می‌گویند کوچه‌ی مرده شورها. خواهر و برادرند و کسی پدر و مادر و قوم و خویش آن‌ها را به یاد ندارند.”

– خانوم ببخشید چرا هر چی پسوردمو می‌زنم میگه اشتباهه؟ میشه کمک کنید؟

با بی‌میلی چشم از خطوط کتاب می‌گیرد. گویی کسی به زور سرش را از کتاب جدا کرده.

زنی جوان با لباس فرم شبیه کارمندان آژانس‌های هواپیما‌یی‌ست. آرایش صورتش دقیق و تمیز روی صورتش نشسته. می‌گوید:

– از جستجوی پیشرفته رفتین؟

– بله.

– از قسمت جستجوی معمولی امتحان کنید، اگر نشد باز منو صدا کنید.

زن تند تند تشکر می‌کند و می‌رود. دوباره کتاب محبوبش را باز می‌کند و خواندن را از سر می‌گیرد.

” توی مدرسه برای یکی از هم‌کلاسی‌هایم با ترس و لرز ماجرای عاشق شدنم را تعریف می‌کنم. هم کلاسی‌‌ام پا به فرار می‌گذارد. دنبالش می‌کنم. دستم بهش نمی‌رسد‌. در راه خانه جلوش را می‌گیرم.

توی چشم‌هایش خیره می‌شوم. سرش را پایین می‌اندازد. گوشش را تاب می‌دهم. اعتراف می‌کند او هم مثل من عاشق اَنیس است. اسمِ دختر همسایه‌ی دیوار به دیوارمان را می‌داند. لجم می‌گیرد. می‌زنم پس گردنش. فرار می‌کند از دستم.

سر پیچ کوچه با پاره آجر جلوم سبز می‌شود. هق‌هق می‌زند. برای مادر انیس زار می‌زند. خبر مرگ مشکوک زن در محله می‌پیچد. زن لاغر و قد بلندی‌ست که بعدازظهر ها وقتی کوچه خلوت و خالی است همراه دخترش از خانه بیرون می‌آید. محال است در سبد پلاستیکی قرمزشان سبزی آش نباشد. با همسایه‌ها دم‌خور…”

پ.ن: باد زن­ها را می­برد، حسن محمودی

این بار صدای پچ‌پچ وار کسی باعث می‌شود به تندی و با اخم‌هایی ریز سر بلند کند.

احساس: حالا اگه گذاشتن دو خط کتاب بخونیم؟

منطق: ببخشید که اینجا محل کارشه.

دختری با موهایی صورتی خم شده و سرش را داخل گیشه کج نگه‌ داشته.

– ببخشید مانیتورم هنگ کرده.‌ چی کار کنم؟

با بی‌حوصلگی از روی صندلی بلند می‌شود و به ردیف مانیتور‌های روشن نگاهی گذرا می‌اندازد.

– خب برو سراغ یکی دیگه.

– همه پرن خانوم. منم خیلی عجله دارم.

– تو قفسه‌ها پیداش نکردی؟

– نه خانوم. نبود.

یک برگ‌ فیش و خودکاری روی پیشخوان می‌گذارد.

– بنویس بگم از مخزن برات بیارن.

دختر با خوشحالی چیزی در فیش می‌نویسد.

رستا فیش را می‌گیرد و شروع می‌کند به وارد کردن جملات در سیستم. “کشکول، شیخ بهایی”

فکر می‌کند دخترک با آن سن کمش کشکول خواندش چقدر غریب است.‌

پیام را ارسال می‌کند برای همکارش در مخزن.

– کی میدین کتابو؟

– نیم ساعت باید وایسی.

– گفتم که دیرمه. باید برم.

– نمی‌تونی که ببریش. کتاب مرجعه. قدیمیه و نسخه‌هاش محدوده.

دخترک مثل لاستیک دوچرخه پنچر می‌شود.

– ای بابا! می‌خواستم ببرمش که.

– برو فردا بیا که بتونی همین‌جا بخونیش.‌

– باشه. مثل اینکه چاره‌ای نیست.

دخترک تا می‌رود، رَستا می‌خواهد ادامه‌ی داستان را بخواند. اما تلفنش روی میز شیشه‌ای می‌لرزد.‌

نه، مثل اینکه قرار نیست امروز داستان را تمام کند‌ همه‌اش هم در یک جای حساس مراجعین سرش آوار می‌شوند.‌

برای اینکه صدای موبایل کل کتابخانه را بر ندارد، فورا جواب می‌دهد:

– الو رها؟ سلام.

– سلام رستا. سرِ کاری؟

– آره. خوبی؟‌ شایانِ خاله چطوره؟

– شازده پسر آتیش سوزونده باز.

– آخ قربونش برم من. صداش نمیاد.

– سرش داد زدم گریه کرده یه گوشه خوابش برده. یه دقه اومدم بعد از ناهار بخوابم، بیدار شدم می‌بینم ریملمو برداشته مالیده به روتختیش.‌ رژ قرمزمو مالیده به سر و صورتش. ماسک مو رو از نوک سر تا نوک پاش مالیده به خودش. جالبه قبلش اول لخت شده بعد به حساب ماسک رسیده.

رستا دلش غنج می‌رود و نمی‌تواند نخندد. حیف که توی کتابخانه‌ است و نمی‌تواند قهقهه بزند.

منطق: یعنی اگه من بودم یکی خوابونده بودم تو گوشش.

احساس: اَه اَه بی­احساس!

– ولش کن بچه‌س.‌ قدیما اخلاقت بهتر بودا. دعواش نکن.

– تقصیر شوهر جنابعالیه که قبل از ظهر اخلاق منو چیز مرغی کرد.

با رسیدن دو فیش دیگر روی پیشخوان، گوشی را از این گوش به گوش دیگرش می‌دهد و تند تند تایپ می‌کند.‌ اعتراف، جوی فیلدینگ…

از طرفی کنجکاو شده انوش باز چه به رها گفته که حرصش را سر شایان خالی کرده.‌

– مگه تو امروز با اَنوش حرف زدی رها؟

– بله‌، می‌خواستم تعارف کنم بهش بیاین شیراز. تا حرفشو پیش کشیدم میگه عجب غلطی کردیم از شماها پول قرض کردیم. بهش میگم چه ربطی داره آقا انوش؟ من زنگ زدم حالت رو بپرسم.

– غلط کرده. اصلا تو چرا به اون زنگ زدی؟

– گفتم یه زنگ بزنم دعوتش کنم حالی ازش بپرسم، نگه زن من بی‌کس و کاره.‌

رستا سر تکان می‌دهد. داشت طعنه بارش می‌کرد.‌ خوب می‌داند که منظورِ رها به خودش است و این دوری همیشه باعث شده پیش خانواده‌ی شوهرش کم بیاورد.‌

صدایش این‌بار کمی با بغض از پشت خط می‌آید:

– اون از مامان که فقط فکر شوهرشه و بچه‌هاش، اینم از تو که سالی یه بارم زورت میاد بیای شیراز دیدن خواهرت.

– ببخش رها. قول میدم عید بیایم.

– اووو! کو تا عید؟ تازه آبانیم رستا.

– تازه اومدم اینجا. بهم مرخصی نمیدن.

-باشه ولش کن. تقصیر منه این روزا نق زیاد می‌زنم.

با شنیدن صدای بالابر و جلد‌های کتاب که با بالابر از مخزن به طبقه‌ی دوم می‌رسند، می‌گوید:

– برم کار دارم. مواظب خودت باش. اون کپلِ منو ببوس.‌ دفعه آخرت باشه اشکشو درآوردی‌ها.

– باشه برو. می‌بوسمت.

گوش به در می‌چسباند. صدایی نمی‌آید. لابد انوش خانه نیست که هر چه زنگ می‌زند، در را برایش باز نمی‌کند.‌

کیسه‌های سنگین را به دست چپش می‌دهد و در حینی که کلید می‌اندازد غر می‌زند:

– هر وقت دلش می‌خواد پا میشه میره بیرون، منم که بوق. بلا نسبت به یابو! اه!

احساس: بهتر که نیست.

منطق: موافقم.

احساس: چه عجب!

با پا در را هل می‌دهد و وارد خانه می‌شود. کیسه‌ها را که روی کانتر ولو می‌کند، صدای آواز از توی حمام او را می‌ترساند. دست روی قلبش می‌گذارد.

– هین! وای ترسیدم!

سمت حمام گوشه‌ی نشیمن پا کج می‌گند. دو تقه به درِ آلومینیومی حمام می‌زند.

– انوش! حمومی؟

صدای انوش می‌آید:

– اومدی رستا؟

– آره. داد نزن صدات کل ساختمونو برداشته.

– بهتر! فیض ببرن همه.

رستا پوزخندی می‌زند:

– دیوونه!

سمت تک اتاق خانه‌ی چهل و پنج متری‌شان می‌رود. لباس عوض می‌کند و موهایش را بالای سرش جمع می‌کند. هوای آبان رو به سردی‌ست و تازگی‌ها خانه به وقت غروب سرد می‌شود. باید به انوش بگوید بخاری را از انباری بیاورد و وصلش کند.

تند تند بساط چای را آماده می‌کند. خسته است و ذوق دارد برای آن نیمچه خریدی که با حقوقش کرده. با پول زحمت خودش. به قول رها “پولِ عرق جبین! پول حلال!”

نارنگی‌ها و خیار و گوجه‌ها را توی سینک خالی می‌کند و اندک گوشتی را که خریده توی ظرف می‌ریزد تا برای شام کمی کتلت درست کند. انوش حوله به سرش انداخته از حمام بیرون می‌آید. رستا با دیدنش اخم می‌کند و طبق عادتش زیر لب عافیت باشه‌ای می‌گوید.

انوش نگاهی با لب‌‌های کج شده با چاشنی تحقیر به کیسه‌های خرید می‌اندازد و با نوک انگشت گویی به چیزی کثیف دست بزند محتویات کیسه‌ها را نگاه می‌کند.

– مرسی. خرید کردی؟

– آره.

– عجیبه! تو و خرید؟

– چون با پول خودمه.

انوش پوزخندی صدا‌دار می‌زند. بطری آب را از یخچال کوچکِ ده فوتی بیرون می‌کشد.

– اونم پول توئه. چه فرقی می‌کنه؟

رستا با حرص شروع به شستن میوه‌ها می‌کند. اعصابش آنقدر ضعیف است که با کوچک‌ترین حرف نامربوط  که از دهان انوش بیرون می‌آید، دستانش به لرزه می‌افتند.

– فرق داره انوش. فرق داره. پول حلالِ منو با اون پولِ حروم یکی نکن.

انوش تشر می‌زند:

– بینم؟ اون وقت با این پولِ حلالت چیا می‌تونی بخری؟ گوشت و مرغ و ماهی و میوه‌ی به درد بخور و نخود و لوبیا؟ اجاره خونه رو می‌تونی بدی؟ پول آب و برق و گاز و اینترنتو چی؟ کرایه اتوبوست هم به زور درمیاد بنده خدا.

رستا گوجه را توی سینک پرت می‌کند.

– حاضرم از گشنگی بمیرم ولی گوشت حروم نخورم انوش. تو هم دیگه اسمی ازش جلوی من نمیاری. من دیگه دارم میرم سرِ کار. اگه تو هم هنوز برات یه سر سوزن غیرت تو وجودت مونده، برو بگرد دنبال کار.

انوش بطری آب را محکم روی کانتر می‌کوبد.

– تو خیلی بیخود کردی رستا. برو حاضر شو امشبم باید بری.

احساس: وای باز شروع شد.

منطق: سکوت

رستا جوری تند سر می‌چرخاند سمت انوش که  حس می‌کند بند بندِ استخوان‌های گردنش می‌شکند.

– انوش!

– همین که گفتم رستا. به هزار بدبختی راضیش کردم و مخشو زدم.

– تو خیلی بیجا کردی انوش. بهت گفتم من دیگه اون کارو نمی‌کنم. تمومش کن. من دیگه نیستم.

– به خدا یکی می‌خوابونم تو دهنت دندونات بره تو شکمتا.

رستا سینه سپر می‌کند.

– بیا بزن. اون‌وقت دیگه با فک کج و کوله مجبور نیستم هیچ کجا برم. خلاص!

انوش سمت رستا خیز برمی‌دارد و مشتش را بالای سرش نگه می‌دارد اما نمی‌زند.

رستا از ترس گارد می‌گیرد و دستانش را روی سرش می‌گیرد.

– به خدا یه بار دیگه زر زر مفت بزنی، همین‌جا اونقدر می‌زنمت تا بمیری.

رستا صاف می‌ایستد و انوش از آشپزخانه بیرون می‌رود. حوله را روی مبل پرت می‌کند و جلوی تلویزیون کوچک می‌نشیند و کنترل به دست می‌گیرد.

رستا با بغض چای را دم می‌کند و کار شستن میوه‌ها را تمام می‌کند‌. باید با او حرف بزند. این بار نمی‌خواهد زیر حرف زور او برود. بس است هر چه زیر طوق گناه رفته.

احساس: اون چایی رو بردار بریز رو سرش رستا.

منطق: تو رو خدا  شر درست نکن!

کنارش می‌نشیند.

– انوش؟ یه دقه به من نگاه‌ کن. تو رو خدا!

انوش نگاهش خصمانه است.‌

– همون که گفتم. پاشو یه دوش بگیر داره دیر میشه.

رستا کم طاقت می‌‌گوید:

– انوش تو رو خدا. بهش پیام بده بگو منصرف شدی. ببین من که دارم کار می‌کنم.  به همکارام می‌سپرم واسه تو هم کار جور کنن. اصلا می‌خوای با مدیرمون حرف بزنم یه کاری هم واسه تو توی کتابخونه ردیف کنه؟

انوش با خنده‌ای پرتمسخر نگاهی حقارت بار نثارش می‌کند.

– کار؟ تو به کتاب خوندن و کتاب دادن به مردم میگی کار؟ درآمدش یک دهم این کاری که بهت میگم بکنی هم نیست. عشق و حال می‌کنی، جیرینگی پول قلنبه میره تو حسابت. ولی تو اون خراب شده یه ماه صبح تا شب  باید وایسی. تازه یک سوم‌ این پولم گیرت نمیاد بیچاره.

– بیچاره تویی که وجدان نداری.

– خفه شو رستا! پاشو برو حاضر شو تا دکور صورتتو جابه‌جا نکردم برات.‌

– بزن! بزن جابه‌جاش…

در دم سیلی محکمی روی گونه‌ی راستش می‌نشیند. چنان بی هوا و محکم که حس می‌کند تخم چشم¬هایش بیرون افتاده.

احساس: ای بشکنه اون دستت.

منطق: رستا مقاومت کن. تو رو خدا!

دست روی صورتش می‌گذارد و هینی از میان لب‌های رنگ پریده‌اش بیرون می‌‌ریزد.

منطق: رستا مقاومت کن. تو رو خدا!

– بهت گفتم رو اعصابم سوهان نکش رستا. نذار امشب خون راه بیفته. می‌فهمی اینو؟

نگاه پر از خشم انوش باعث می‌شود ستون مقاومتش سست شود.

از جا بلند می‌شود و به اتاقش می‌رود. حتی در را هم نمی‌تواند قفل کند. او خلوتی برای خودش ندارد. دفعه‌ی قبل ‌که از رفتن امتناع کرده بود، انوش مثل آب خوردن در را شکسته بود و گیسوان بلندش را چنگ زده و او را کشان کشان از اتاق بیرون برده بود.

یک کتک حسابی به تن ظریفش زده بود تا او را برای رفتن به سلاخ‌خانه مجبورش کند.

انوش زرنگ بود.‌ خوب بلد بود چطور بزند و مشت و لگد‌هایش را کجای بدن رستا بکوبد تا ردی از کبودی نماند. روی تخت‌خواب می‌نشیند. دیگر حتی کتک خوردن هم برایش عادی شده. اما شب‌هایی مثل امشب است که زهر به کامش می‌ریزد و با نکبتِ هرزگی درآمیخته، هیچ‌گاه عادی نمی‌شود.

جلوی آینه می‌ایستد و خیره می‌شود به جای کبودی رد انگشتان لاغر و استخوانی‌اش روی صورتش. آهی می‌کشد و قطره‌های اشک‌ روی صورتش می‌غلتند.

حوله برمی‌دارد و زیر نگاهِ سردِ انوش به حمام می‌رود. زیر دوش حسابی گریه می‌کند برای جهنمی به نام زندگی که پایانی ندارد.

هر چه فحش بلد است زیر دوش به انوش می‌گوید. سرش بالاس که با مشتِ محکم انوش به در حمام هول می‌کند. آب توی دهانش می‌پرد و به سرفه می‌افتد.

– زود باش خبرت چه غلطی می‌کنی دیر شد‌. اه!

اگر رمان اسموتی با طعم مرگ رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر قنبری برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان اسموتی با طعم مرگ

علیرضا نیکزاد :
پلیس مخفی باهوشی‌ ست که سخت‌گیر، قانون‌ مدار ولی مهربان و رئوف است. علیرضا سختکوش و پایبند به حقوق انسانیت است و مهربان.

رستا رستمی :
زنی رنجدیده و زیبا که پای تمام اشتباهاتش می‌ماند و سعی دارد تغییر کند.

روشنا و رهی :
دو خواهر و برادر دوقلو که در پرورشگاه بزرگ شده‌اند. رهی به دنبال پدر و مادرشان است و روشنا در یک‌ پیتزافروشی کارگری می‌کند. هر دو آرزوهای زیادی دارند که به خاطر بی‌پولی و تنهایی برآورده نشده.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید