مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان سوژه

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#داستان_واقعی #مثبت_15 #پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان سوژه

رمان سوژه به نویسندگی ملیکا شاهوردی که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان سوژه

رمان سوژه سرگذشت دختریه که زندگی‌ اش با مردی گره می‌ خوره که ارتباط عجیبی با گذشته اش داره و این میان عشقی به وجود می‌آد، عشقی که بهای آن، هجده سال تفاوت سنی است!

هدف نویسنده از نوشتن رمان سوژه

رمان سوژه بخش خیلی زیادیش زندگی شخصی خودم هستش، دوست داشتم تجربه و حس های خودم رو تو قالب شخصیت هام و رمانم بیارم.

پیام های رمان سوژه

تمام سعیم رو کردم تا نشون بدم آدمی که از شریک زندگیش طلاق می گیره، حق زندگی و عاشق شدن دوباره رو داره!

خلاصه رمان سوژه

با وجود مخالفت های زیاد، مادر جیران تصمیم به ازدواج با صاحبکار خود یاشار می‌گیرد.
اما درست ده دقیقه بعد از عقد، در جشن عروسی اش و درست جلوی چشمان جیران خودکشی می‌کند.
با ورود امیر بهادر پرده از رازهای گذشته برداشته و جیران متوجه می‌شود که ازدواج مادرش با یاشار، یه تله برای گیر افتادن خودش است.
رازهایی که به مرور برملا می‌شود و…

مقدمه رمان سوژه

کجا می‌تونم یکی مثل تو رو پیدا کنم؟! یکی مثل تو که من رو درک کنه و فقط با نگاه کردن به چشمام، همه ی دردام رو بفهمه…
کی میتونه مثل تو حالم رو کوک کنه؟!
کی بجز تو می‌تونه زخم نشه روی قلبِ خسته‌م؟ کی می‌تونه جز تو دستم رو بگیره و بگه باورم داره و تنها نیستم؟ من خسته بودم از همه چیز و حالا…
تو چشمام رو معنی کردی و یه بغل برای سبک شدن روحم بهم هدیه دادی!

مقداری از متن رمان سوژه

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان سوژه اثر ملیکا شاهوردی :

با عصبانیت، دامن پیراهنش را در مشتش فشرد و به صورت آرایش کرده مادرش خیره شد.

در آن لباس عروس نگین کاری شده و گران قیمت؛ همانند ماه شده بود و بیشتر از هر زمانی زیبا و دلربا تر، اما چه فایده؟!

لب های خشک شده اش را تر کرد.

– مامان تورو روح آقاجون قسمت می‌دم از این ازدواج منصرف شو. به خدا از این مرد خیری بهت نمی‌رسه، چرا حرف های من رو نمی‌فهمی آخه؟!

سرش را برگرداند و به آینه خیره شد.

– جیران ما حرفامون رو زدیم، تو هم رضایت دادی؛ الان این ولوله برای چیه؟! اصلا به حرفی که میزنی فکر کردی؟! برم به این همه جمعیت بیرون چی بگم؟!

بگم واسه لجبازی دخترم عروسی کنسله؟! بعد این همه تدارکات به یاشار بگم از ازدواج باهات منصرف شدم؟!

توروخدا بس کن، گند نزن به شب خوبم.

کلافه از بحث های بی خود و بی نتیجه، صورتش را میان دستانش گرفت و پلک روی هم فشرد.

– آخه مادر من، قربون شکل ماهت بشم…

اون اگر مرد خوبی بود که سه بار طلاق نمی‌گرفت… تو الان چشم هات کور شده، فقط اون کارخونه و ماشین مدل بالاش رو میبینی. به خدای احد و واحد قسم پول خوشبختی نمیاره، اول این که چهارده سال ازت بزرگتره، این همه هم زن طلاق داده. خب اگر آدم خوبی بود که زن هاش باهاش زندگی می‌کردن.

صدای عصبی مادرش مثل یه صوت گوش خراش در گوشش پیچید:

– بسه جیران، سرم درد گرفت از حرفات.با پول میشه خوشبختی رو خرید، یه نگاه به من بنداز؛ تو سن سی و پنج سالگی صاحب یه دختر بیست سالمه ام. دیگه موهام سفید شده، تا کی می‌خوام این ور اون ور کار کنم واسه دو قرون پول؟ منم خوشبختی حقمه، زندگی خوب و بدون استرس حقمه…تا الان چه بدی از یاشار دیدی ها؟ چیکارت کرده که اینطوری ساز مخالفت برداشتی؟! تو دوست نداری من خوشبخت شم؟ نمی‌خوای واسه یک بارم که شده یه زندگی بدون استرس و دوندگی رو تجربه کنم؟؟

با یادآوری رفتار سرد یاشار پوزخندی بر لب نشاند و با حرص زمزمه کرد:

– نه که خیلی من رو آدم حساب می‌کنه این آقا یاشار، رفتارش با زیر دستش خیلی بهتر از منه…

نسیم قدمی به جلو گذاشت و خواست جوابش را بدهد که صدای یاشار به گوشش رسید.

– نسیم جان آماده ای؟!

نگاهش را به سمتش دوخت، تکیه به دیوار در حال تماشایش بود. لعنتی به شانس بدش فرستاد و قدمی به سمتش برداشت، پاک فراموش کرده بود در را ببندد و حالا نمی‌دانست که چه مقدار از حرف های رد و بدل شده بین خودش و جیران را شنیده بود.

– آماده ام یاشار جان، بریم؟!

دسته گل نرگسی که به طرز زیبایی طناب پیچی شده بود را به سمتش گرفت و با لحنی که به دل جیران چنگ می‌انداخت گفت:

– تقدیمت دلربا…

صدای پوف کلافه جیران و صدای ذوق زده مادرش همزمان باهم یکی شد.

– ممنون یاشار جان، خیلی زیباست!

پاشنه کفشش را تیک وار به زمین کوباند.

حتی بوی خوش نرگس پیچیده شده داخل اتاق هم، نمی‌توانست اعصاب خط خطی شده اش را آرام کند.

صدای مادرش در گوشش پیچید.

– جیران؟! بریم دخترم؟!

نفس عمیقی کشید و با مکث از جایش برخواست.

نیم نگاهی به لباس آبی رنگ تنش که به طرز زیبایی دوخته شده بود و هدیه یاشار بود انداخت، حتی این لباس که کامل فیت تنش بود و زیبایی هایش را دوچندان کرده بود هم نمی‌توانست خوشحالش کند.

لبخند زوری روی لبش نشاند و با حرص گفت:

– شما برو مامان جان، منم پشت سرتون میام.

نسیم نگاه تهدید آمیزی حواله دختر سرکشش کرد و در آخر، دست در دست یاشار از اتاق خارج شد.

با رفتنش، جیران دم و بازدم عمیقی گرفت و چنگی میان خرمن موهایش زد.

به هیچ عنوان مادرش کوتاه نمی‌آمد و اون مجبور بود شاهد ازدواج مادرش با شخصی شود که به معنای واقعی کلمه از او متنفر بود.

با فکر کردن به زندگی و رفتن زیر یک سقف با یاشار، آه بلندی از سینه اش خارج شد.

فقط خدا می‌دانست که در دلش چه غوغایی بود!

تره موی فرفری، مزاحم روی صورتش را کنار داد و از اتاق خارج شد. خواست به سمت سالن برود که چشمش به اتاق نیمه باز کناری خورد.

موشکافانه به روبه رویش نگاه کرد، مادرش در حال امضای چند برگه بود و یاشار هم همانند زندانبان ها بالاسرش ايستاده بود.

خواست به جلو قدم بردارد که کسی از پشت صدایش کرد.

– جیران جان؟!

در دل لعنتی به آن شخص مزاحم فرستاد و به عقب برگشت. نگاهش به زنی خورد که خود را زن عمو یاشار معرفی کرده بود.

لبخند زوری، برای حفظ آبرو روی لبش نشاند.

– جانم محبوبه جان؟!

نگاه محبوبه سر تا پای جیران را رصد کرد.

– میگم که عروس خانوم تشریف نمیارن؟! عاقد منتظره…خدا بده شانس، به خدا دختر مجرد اینطوری معطلی نداره که نسیم جون داره!

لحن تمسخر آمیزش باعث عصبانیت جیران شد.

به آنی، لبخند از لبش پرکشید و جایش را به خشم داد.

ناخن هایش را محکم کف دستش فشرد و با لحن تلخی گفت:

– خدا که شانس رو دو دستی تقدیم کرده به آقا یاشار شما؛ بعد سه بار ازدواج ناموفق، حقیقتا مادر من براش مثل یه الماسه. خوشگل نیست که هست، با ادب و نجیب نیست که هست…تازه چهارده سال هم از آقا یاشار شما کوچیک تره، بازم بشمارم براتون؟

صورت محبوبه به آنی قرمز شد، به چشم های دختر گستاخ مقابلش نگاه کرد و خواست جواب بی ادبی اش را بدهد که صدای یاشار به گوشش رسید.

– محبوبه؟! چی شده؟

جیران به عقب برگشت و نگاه متعجبی به ياشار و مادرش انداخت.

برایش عجیب بود که یاشار، زن عموی خود را که مسلما از اون سن بالاتر بود؛ به اسم کوچک و بدون پسوند یا پیشوند خطاب می‌کرد.

محبوبه با دیدن نگاه سنگین یاشار متوجه شد که باید سکوت کند.

لبخند موذیانه ای کنج لبش نشاند، مطمئنا بعدا حساب این دختر سرتق را کف دستش می‌گذاشت؛ اما الان بهتر بود که سکوت کند و مسئله را بیشتر از این کش ندهد.

– هیچی عزیزدلم، داشتم با جیران صحبت می‌کردم. عاقد منتظره، بریم؟!

صدای آرام نسیم فضا را پر کرد.

– ببخش معطل شدید محبوبه جان؛داشتیم صحبت می‌کردیم.

نگاهش را به یاشار دوخت.

– بریم عزیزم؟!

یاشار لبخندی به لب نشاند.

– بریم دلربا…

جیران با شنیدن کلمه دلربا، چشم هایش را در حدقه چرخاند.

مادرش با آن صورت سفید و چشم های طوسی رنگش به معنای واقعی کلمه دلربا بود، اما شنیدن این کلمه از سمت یاشار باعث ناخوشی اش می‌شد.

پشت سر مادرش و یاشار حرکت کرد، با ورود به سالن صدای دست زدن و جیغ حضار بلند شد.

نگاه کلافه ای به اطراف انداخت، هیچ کدام از افراد داخل سالن را نمی‌شناخت…

همه از فک و فامیل های یاشار و بیشتری ها هم از دوستانش بودن. تنها کسی که در این مهمانی می‌شناخت، خاله اش لیلی بود.

هم قدم با مادرش شد و دم گوشش زمزمه کرد:

– فقط بدون که من سر سوزن از این ازدواج راضی نیستم مامان!

بی مکث راهش را به سمت خاله اش کج کرد و کنارش وایساد.

– لیلی من دارم دیوونه میشم؛ دلم می‌خواد همینجا جیغ بکشم از عصبانیت. هرچی میگم مامان گوش نمیده، انگار چشم هاش رو همه چی کور شده و فقط اون یاشارِ…

لیلی با عجله دستش را روی دهان جیران گذاشت.

– هیشش، دیوونه شدی جیران؟! می‌دونی کسی بشنوه چی میشه؟!

لبش را گاز گرفت.

لیلی برای او نزدیک تر از یک خاله بود و به خاطر فاصله سنی کمی که داشتن؛ می‌توانست راحت سفره دلش را باز کند و رک و پوست کنده حرفش را بزند.

– من نمی‌دونم چرا هیچکس حرف من رو نمی‌فهمه؛ بابا من شمر نیستم که اتفاقا از همه بیشتر می‌خوام خوشبختی مادرم رو؛ ولی این مرد مناسب نیست. بالا برید پایین بیاید من بازم سر حرف خودمم. مطمئنم که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست؛ اون از هول بودنش واسه ازدواج، اینم از کارهای یواشکیش!

سرش را کنار گوش لیلی برد و آرام گفت:

– قبل این که بیام اینجا، تو اتاق مثل جلاد ها وایساده بود بالاسر مامان، زیر دست مامان هم چند تا کاغذ بود و داشت امضا می‌کرد.

لیلی نگاهی متعجبی به صورت جیران انداخت.

– چه برگه ای؟!

با مکث نگاهش را گرفت.

– توهم زدی عزیز دلم، لابد قراداد ازدواجی چیزی بوده تو دخالت نکن؛ هرچیم باشه دیگه الان نمی‌تونیم عقب بکشیم، نشستن سر سفره عقد، جدا از اون این همه جمعیت جمع شدن اینجا، یکم فکرت رو آزاد کن همه چی حل میشه؛ به این فکر کن که مادرت بعد امشب یه نفس راحت می‌کشه.

چشمانش را در حدقه چرخاند، هیچکس حرف دلش را نمی‌فهمید و کم مانده بود تا از دست این جمعیت سر به فلک بگذارد.

– من هرکاری کنم فکرم آروم نمیشه، الان همه فکر می‌کنن یاشار تخم طلاست و مارو خوشبخت می‌کنه اما من مطمئنم همون دوروز شادی که داشتیم هم از بین میره. مردک اصلا انگار من رو نمی‌بینه، رفتاراش با زیر دستش خیلی بهتر از منه والله؛ جلوش که وایمیستم انگار یه موجود بی ارزشم؛ وقتی من از این مرد جای حس خوب حس بد می‌گیرم چرا باید قبول کنم اسمش بیاد تو شناسنامه مادرم؟!

لیلی چنگی به لباسش زد و با حرص زمزمه کرد:

– جیران اومدی سر نساز ها، بابا دیگه خرس گنده شدی بیست سالته، انتظار داری طرف بیاد با ناز و محبت باهات صحبت کنه؟! مگه بچه دوساله ای؟

خب شاید بدبخت خجالت می‌کشه، نگران نباش یخش به مرور زمان آب میشه، مطمئن باش اون موقع از دخترش برای عزیز تر میشی!

جیران دهان باز کرد و خواست جواب لیلی رو بدهد که صدای دست و جیغ جمعیت بلند شد.

با حرص نفسش را خارج کرد و سرش را به پایین انداخت.همه چیز بر خلاف خواسته هایش داشت پیش می‌رفت و هیچکس حرفش را نمی‌فهمید.

همه از یاشار یک بُت ساخته بودن و مخالف های جیران را نیز به حساسیت هایش تعبیر می‌کردن، اما هیچکس از دل جیران خبر نداشت.

دامن لباسش را در مشتش فشرد و نگاهش را به کاشی های زیر پایش دوخت.

صدای عاقد مثل یک سمفونی آزار دهنده در گوشش پیچید:

– سرکار خانم نسیم حجت زاده…

آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای یاشار مهرگان، به صِداق و مهریه یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه، یک جفت شمعدان، یک شاخه نبات، و مهریه معین ضمن العقد به تعداد ده سکهٔ طلای تمام بهار آزادی در بیاورم؟! آیا بنده وکیلم؟

با احساس تنگی نفس، دستش را روی گلویش گذاشت.

حالش به قدری بد بود که حس می‌کرد دیواره های سالن دارن به سمتش هجوم میآورن…

بی مکث عقب گرد کرد و از میان جمعیت گذشت، باید هر چه سریع تر خودش را به بیرون می‌رساند و هوای تازه را استشمام می‌کرد.

بدون توجه به نگاه کنجکاو بقیه به سمت حیاط دوید.

پله های عمارت را دوتا یکی طی کرد و خودش را به بیرون رساند.

پی در پی نفس های عمیق کشید؛ با استشمام هوا، اکسیژن ذره ذره به وجودش بازگشت.

با بهتر شدن حالش، سرش را چرخاند و نگاهی به در ورودی انداخت؛ به هیچ عنوان حاضر نبود برای بار دوم پا به آن سالن و فضای وحشتناکش بگذارد.

به ناچار روی یکی از پله ها نشست و زانوهایش را در شکمش جمع کرد. خوشبختانه دامن لباسش پف و بلند بود و همین باعث می‌شد سرما به پاهایش نفوذ نکند، اما امان از شانه هایش که داشتند یخ می‌زدند.

با عصبانیت زیر لب زمزمه کرد:

– اینجا از سرما بمیرم بهتره تا برم اونجا و الکی ادای آدم های خوشحال رو در بیارم.

انگشت شصتش را نزدیک دهانش برد و شروع به جویدن ناخنش کرد.

الان تنها چیزی که می‌توانست استرسش را کم کند همین ناخن های بی نوایش بودن.

صدای مردانه و خوش آهنگی از پشت سر به گوشش رسید.

‌- بزرگترت بهت یاد نداده که ناخن جویدن کار زشتیه؟!

ابروهایش به سرعت نور در هم گره خوردند؛ آرام سرش را چرخاند و به مردی که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد، دست هایش را در جیب شلوار جینش فرو کرده بود و با نگاه گستاخی سر تا پایش را رصد می‌کرد.

– به شما چی؟ یاد ندادن تو کار دیگران دخالت نکنید؟!

لبخندی که بر لب امیر بهادر نشست ناخودآگاه بود، تاحالا از نزدیک با جیران هم کلام نشده بود و درست طبق شنیده هایش؛ زبان جیران بیشتر از بیش دراز بود.

– تو دختر نسیمی؟

جیران نگاه کنجکاوی به سر تا پای امیر بهادر انداخت، تقریبا تمام اقوام و فک و فامیل های یاشار رو می‌شناخت؛ اما تاحالا این مرد را ندیده بود.

نگاه از موهای بلندش که مرتب با کش پشت سرش بسته بود گرفت و به سمت دیگری دوخت.

حوصله تنها چیزی را که نداشت، صحبت کردن با دیگران بود.

دوست داشت هرچه سریع تر؛ این مراسم مضحکه تمام و به جلد تنهایی خودش و کنج دلنشین اتاقش برگردد.

امیر بهادر با دیدن سکوت جیران پوزخند زد و قدم به سمتش برداشت.

– ببینم کری؟ مشکل شنوایی چیزی ؟! سمعک؟

به آنی عصبانیت به نقطه به نقطه جیران نفوذ کرد، این مرد گستاخ، چطور اجازه بی احترامی به خودش را میداد؟ اصلا با چه حق و جرئتی؟!

با چشمانی مملو، از شراره های خشم به سمتش برگشت و با عصبانیت غرید:

– شما با چه حقی به خودتون اجازه میدید به من بی احترامی کنید؟ اصلا کی هستید؟

اینطور که مشخصه ادب و نزاکت رو به شما یاد ندادن که وایسادید بالاسر من و مثل مگس مزاحم وز وز می‌کنید…

در حالت عادی باید امیر بهادر عصبی میشد و به قولی نطفه اش را در دهانش خفه می‌کرد، اما به طرز عجیبی آرام بود و حتی از سر به سر گذاشتن با دخترک مقابلش لذت می‌برد.

قدمی به جلو گذاشت و دست به سینه بالای سر جیران ایستاد.

باد سرد پاییزی بی رحمانه وزید و از حصار پیراهن جیران عبور کرد، بی اختیار دستانش رو دور خودش حلقه کرد و لرزید.

حرکتش از چشم های همچو عقاب امیر بهادر دور نماند؛ نگاه کلی به لباسش انداخت‌‌، بالای پیراهنش کامل باز بود و شانه های استخوانی اش را در معرض دید قرار داده بود.

از بالا نگاهی به ترقوه هایش انداخت و دلش هوس یک بوسه جانانه روی پوست سفید دخترک و ترقوه هایش کرد.

با دیدن سرانگشت های قرمز شده اش که بی رحمانه بازویش را به چنگ گرفته بود؛ پی به لرز شدیدش برد و بی مکث کتش را از بدنش خارج کرد.

باز سرکشی های این دختر باعث شده بود فکر نکرده کار انجام دهد و بدون پوشیدن پالتو اش از تالار بیرون بیاید.

آرام کتش را روی شانه های جیران گذاشت و کنارش جاگیر شد.

جیران سرش را کمی کج کرد و متعجب به سمت چپش نگاه کرد، حقیقتا انتظار این حرکت را از مرد جنتلمن کنارش نداشت.

با مکث سر انگشت هایش را به کت رساند و دوطرفش را بهم نزدیک کرد.

– ممنونم…

امیر بهادر سری کج کرد و با دقت بیشتری به صورت جیران خیره شد.

چشمانش همچو دو گوی طوسی بودند و صد البته صورت دلبرایش که از مادرش به ارث برده بود هم بی نتیجه نبود.

نسیم و جیران دو سیب از وسط نصف شده بودند.

نفس عمیقی کشید و به سختی نگاهش را به سمت دیگری دوخت.

– چرا نموندی داخل؟ هوا خیلی سرده، برای چی با این لباس اومدی بیرون؟

ابروهای جیران در هم کشیده شدند، زیر چشمی صورت امیر را وارسی کرد، شباهت خیلی عجیبی به یاشار داشت؛ علی الخصوص فرم لب و دهانش و البته که چشمان مشکی اش…

گلویش را صاف کرد و آرام گفت:

– داخل داشتم خفه میشدم، نتونستم بمونم. من آسم دارم و زیاد از حد نمی‌تونم تو یه فضای بسته بمونم.

خنده ای که بی شباهت به پوزخند نبود بر لبان امیر بهادر نشست؛ به خوبی دلیل بیرون آمدن جیران را می‌دانست و بی صبرانه منتظر بود تا با واقعیت روبه رو شود و این موش و گربه بازی که ده سال تمام طول کشیده بود را تمام کند.

– دروغ گفتن کار خوبی نیست جیران؛ دیگه دروغ نگو…دروغ کار آدم های کثیفه، نه فرشته هایی مثل تو…

مردمک های چشمان جیران از تعجب گشاد شدند. هر طور که فکر می‌کرد نمی‌توانست متوجه شود؛ این صمیمیتی که از سمت امیر بهادر حس می‌کرد از کجا منشأ می‌گرفت.

به آرامی زبانش را روی لب های سرخ و هوس انگیزش کشید و البته که این حرکت از چشمان امیر دور نماند.

– شما کی هستید؟!

نگاهش را قفل چشمان جاذبه دار جیران کرد.

– دوست داری کی باشم؟!

جیران ابرویی بالا انداخت و موشکافانه به امیر نگاه کرد.

– فکر نمی‌کنید این حرفتون خیلی بی ربطه؟! شما اسم من رو میدونید و حتی مادرم رو می‌شناسید اما من حتی اسمتون هم نمی‌دونم…نکنه از شریک های اون یاشارِ…

ثانیه آخر جلوی زبانش را گرفت و سکوت کرد، کم مانده بود که با یه حرف بی ربط همه چیز را خراب کند و به قول مادرش همه کاسه و کوزه ها را بشکند.

صدای خنده آرام و مردانه امیر بهادر به گوش های جیران طنین انداخت.

– چرا ساکت شدی دلربا؟ داشتی می‌گفتی!

با شنیدن کلمه دلربا دستانش را مشت کرد، به طرز عجیبی از این کلمه بیزار شده بود و انگار تمامی کسانی که با یاشار آشنا بودند؛ با این کلمه مزخرف قراداد رسمی بسته بودند و برای هرکس و ناکسی استفاده می‌کردند.

با عصبانیت خیلی شدیدی از جایش بلند شد و حالا او بود که طلبکارانه بالاسر امیر بهادر ایستاده بود.

– این کلمه لعنتی رو نگو بهم…

امیر دستانش را به زیر چانه اش زد و با سرگرمی به دخترک پرو مقابلش خیره شد.

– چرا دلربا؟ بدت میاد؟!

پاشنه کفشش را به زمین کوباند.

– میگم نگو این کلمه رو عه؛ زبون آدمیزاد حالیت نمیشه؟

گردنش را به چپ و راست چرخاند.

– چون یاشار به نسیم میگه؟ واسه همین بدت میاد جیران؟ تو راضی به این ازدواج نیستی نه؟! از یاشار بدت میاد؟

قلب دخترک بی اختیار لرزید، نمی‌دانست چرا اما می‌ترسید…

شاید از این که کسی از سمت یاشار حرف دلش را فهمیده بود، یا شاید هم دوست نداشت آبروی مادرش جایی برود و کسی نگوید که مادرش به خاطر پول تن به ازدواج داده بود؛ اما خودش بهتر از هرکسی می‌دانست که مادرش عاشق و پیشه یاشار نبود و ازدواجش با او صرفا جهت امضا زدن زیر خوشبختی اش بود و تمام.

نگاهش را از مرد مقابلش گرفت و برگشت.

صدای امیر بهادر همانند یک رادیو آزاردهنده در گوشش پیچید:

– یاشار مرد خوبیه، حداقلش اینه برای جنس مخالف خوبه؛ مطمئن باش مادرت هم خوشبخت میشه. پس الکی اینجا غصه نخور، تاجایی که میدونم خطبه عقد هم خونده شده. میدونی جیران، زمان همه چیز و عوض میکنه و از طرفی هیچکس نمیدونه تو آینده قراره چه اتفاقی بیفته، پس الکی اعصابت رو خورد نکن، تو چه بخوای چه نخوای الان اسم یاشار تو شناسنامه نسیمه و برعکس…

جیران در سکوت و با دقت به مرد مقابلش خیره شد؛ او چه صنمی داشت که تا این حد و اندازه یاشار را می‌شناخت و به راحتی درباره زندگی مادرش و حتی خودش نظر میداد؟!

لب هاش را تر کرد و گفت:

– تو کی هستی؟!

اگر رمان سوژه رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ملیکا شاهوردی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان سوژه

جیران: احساسی، حساس، زود رنج.
امیر بهادر : قوی، خوش زبان، نمونه‌ی یک مرد واقعی.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید