مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان من تو

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#هیجانی #مثلث_عشقی #قتل #انتقام #دارای_محدودیت_سنی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان من تو

دانلود رمان من تو از مریم پیروند که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی رمان من تو فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان من تو

رمان من تو روایت سرنوشت دو خانواده ست که بر اثر قتلِ غیرعمدی، هر دو به هم گره می‌خورن و رابطه عاشقانه‌ ای بین آدم‌ های قصه رقم می‌خوره…

هدف نویسنده از نوشتن رمان من تو

هدفم از نوشتن رمان من تو ایجاد سرگرمی برای مخاطبام و القای تجریه است.

پیام های رمان من تو

رمان من تو علاوه بر اجتماعی بودنش و مشکلات خانوادگی، جهت سرگرمی نوشته شده…

خلاصه رمان من تو

رمان من تو روایت زندگی دختری با نام ثمین است که بخاطر قتلِ غیرعمد پدرِ ارسلان توسط برادرش، رابطه‌ اش با ارسلان بهم می‌خوره.

این در حالیه که ثمین ازش حامله‌ ست و ارسلان میلی برای ادامه‌ی رابطه‌ اش با ثمین نداره.‌..

در تکاپوی پیگیری ثمین برای رضایت گرفتن از خانواده‌ی ارسلان، پای برادرِ بزرگتر ارسلان به ماجرا باز میشه و باعث ایجاد یه سری تغییرات توی زندگی ثمین میشه…

مقدمه رمان من تو

من تنها آن روزها را زندگی کردم…

روزهایی که تو آمدی و مرا پر کردی از خودت، عطرِ خیالت و از وجودت که بعدها شد نفرتی که دست‌هایم را بی‌دلیل رها کردی و مرا از بهشتِ آغوشت، به برزخِ خیالت سپردی.

منی که گویی از زندگی، تنها تو را زندگی کردم…

تو می‌آمدی… یک روز دوباره می‌آمدی…

اما آن‌روزها…

می‌دانم…

می‌دانم….

دوباره تکرار نخواهند شد…

مریم پیروند

مقداری از متن رمان من تو

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان من تو اثر مریم پیروند :

ماشین رو پایین‌تر از خودم پارک کرده بود.

پای رفتنم لنگ می‌زد، دروغ نیست اگه بگم برام غریبه‌ای شده که انگار سال‌هاست نمی‌شناسمش.

قدم اول رو برداشتم.

می‌خوام بهش بگم زخمی روی دلم گذاشته که زخم نیست، یه یادگاریه که با وجود جداییمون، دوباره مارو به طرف هم کشیده.

دو ماه بود جدایی‌مون؟

من چطوری این دو ماه رو بدون تو و گرفتنِ دست‌های گرمت طاقت آوردم؟

چطوری تونستم دووم بیارم دور از تو و هوای نفس‌هات باشم؟

من هیچ، نمی‌خوام بگم این دوماه چی‌ها کشیدم، ولی تو بگو چطور دووم آوردی از من جدا بمونی، وقتی یه روزی دستمو روی قلبت گذاشتی و با شیفتگی بهم گفتی ” ببین، قلبم چطوری داره برات می‌زنه؛ این قلب مالِ توئه، خونه‌ی توئه، جز تو هیچکس صاحبِ قلبم نمیشه، اجازه نمی‌دم کسی هم مارو از هم جدا کنه”

جدا کردند و تو فقط ایستادی و تماشا کردی…

حالا من برات ممنوعه‌ای‌ام که حتی حق ندارم بهت نزدیک بشم…

حق ندارم باهات حرف بزنم و از خاطراتی که بینمون گذشته، چیزی به روت بیارم.

شرطِ خودت بود، گفتی “برو و هیچوقت به خاطرم نیار چی‌ بینمون گذشته”

یادم نیار منو تو یه روزی “ما” بودیم، که حالا دست بر قضا تو “تو” شدی و من “منِ تنها”

تیترهای ذهنم از مقابل نگاهم بالا رفتن… به شماره پلاکِ ماشینت نگاه می‌کردم، اما تیترها وحشی‌تر از اون ارقام بودن که منو به حالِ خودم بذارن.

تیترِ بی‌رحمی که نفس‌هامو به شماره انداخته بود، همش بهم تلنگر می‌زد، وقتی حرفامو بشنوی “جوابت چی خواهد بود؟”

منو تو که با هم این حرف‌هارو نداشتیم… داشتیم؟

کِی من برای گفتنِ چیزی پیشِ تو منگ می‌زدم، که امروز این حالم بود؟

قبل از اینکه تو از منو خانواده‌ام اینقدر متنفر باشی، منو تو برای گفتنِ هیچی، تا این اندازه دست و دلمون نلرزید، زانوهامون خالی نشدن، نفس‌هامون منقطع و بریده بریده نبودن…

اما حالا…. حالایی که بابک تموم آرزوهامون رو به نیستی برده بود، من حتی جرات نزدیک شدنِ به تو و ماشینت رو نداشتم.

البته من هنوزم همون ثمینِ عاشقی‌ام که حاضر بودم کلِ دنیارو دور بزنم تا تورو ببینم…

همه رو کنار بزنم، تا کنارِ تو باشم، تویی که بعد از کارِ بابک دیگه هیچوقت آدمِ گذشته نشدی.

یادته، یه روز دستمو گرفتی و به خونه‌ت بردی و در حالی‌که ذوقت قند توی دلم‌ آب می کرد، جای جای خونه‌ت رو نشونم دادی و گفتی ” قراره تو بشی کدبانوی این خونه، این خونه میشه خونه‌ی ما”

گفتی خونه‌ی “ما” نگفتی خونه “من” و “تو”، تو همیشه از واژه “ما” استفاده می‌کردی، هیچوقت دوست نداشتی منو از خودت جدا بدونی، که بگی ” من و تو”.

خونه رو با چشم و دلِ خندون تماشا کردم و تو اضافه کردی ” دوس دارم رو سر درش بنویسم خونه عشق” و بعدها اون خونه شد، خونه‌ی عشقمون…

خونه‌ای لبریز از خاطراتِ شیرین و ناب.

 

تو اون خونه چقدر با هم خاطره ساختیم، با تو کجاها که نرفتم، با تو چه تجربه‌هایی که کسب نکردم…

تو منو از دنیای خامی و خیال، پرتم کردی به دنیایی که دیگه منِ گذشته نباشم.

دخترِ چشم و گوش بسته‌ی مامانم نباشم.

تو منو از خودم گرفتی و تبدیل کردی به منی که حتی حالا که ازت جدا شدم، خاطره‌ها دارن بند بند وجودمو مثل بندهای پاره‌‌ شده‌ی تار، ویرون می‌کنن.

تو غریبه‌ای شدی که حتی حاضر نشدی این قرارمون توی خونه‌ت یا محل کارت باشه، منو کشوندی به کوچه پس کوچه‌هایی که هیچکس نبینه، دختری که یه روزی عاشقش بودی، دوباره باهات قرار گذاشته.

دختری که یه روزی حلقه‌ی عشقت رو توی دستش گذاشتی و گفتی ” این نشون کافیه تا بهت بگم چقدر عاشقتم و می‌خوام تا ابد مالِ خودم باشی، نمی‌خوام کسی پیدا بشه یهویی تورو تورو ازم بگیره”

اگه من مالِ تو بودم، پس معنای این جدایی چیه؟

پس خاطره‌هامون کجان؟

چطور تونستی منو از حلقه‌ی زندگیت دور کنی؟

ببین حتی اون‌حلقه هم نتونست ثابت کنه، دوامِ عشق که به این چیزها نیست، دوام عشق که فقط به حرف زدن نیست، به قول و وعده دادن نیست، من از تو توقع بیشتری داشتم که بعد از بادی که به یکباره وزید، تو مثل بید نلرزی و همه خاطراتِ خوبمون رو به دست باد نسپاری!

اما سپردی، سپردی ارسلان…

کنارِ ماشینش ایستادم…

بذار یه واقعیت دیگه رو هم بگم بعد این درِ لعنتی رو باز کنم.

می‌دونم وقتی کنارت بشینم، هیچ اثری از آدمی که می‌شناختم توی چهره‌ت نیست، ولی لازمه به خودم اعتراف کنم، حتی حالایی که دیگه مالِ هم نیستیم و به ظاهر عشقی بینمون نمونده، من هنوزم عاشقِ توام… هنوزم تو برای من همون ارسلانی هستی که با گوشت و خونم عجین شدی.

 

بخشی از وجودم پیشِ تو باقی مونده که توانِ پس گرفتش رو ندارم.

اگه توام بخوای منو به حالِ خودم بذاری، این خاطره‌هان که یکی یکی از ذهنم عبور می‌کنن و منو به خیالاتی می‌برن که می‌دونم یه روزی با قدرتشون شکستم می‌دن.

آخ ارسلان… یا منو صدا بزن یا لااقل این درِ وامونده رو باز کن تا از این افکار خلاصی پیدا کنم و قبل از اینکه جلوی پات جون بدم، روی اون صندلی جا بگیرم و حرفِ آخرم رو بزنم.

من قدرتِ اینو ندارم با دست‌های لرزونم این درو…

در باز شد… ظاهرا صدای ذهنم قوی‌تر از دستام بودن که بالاخره فهمید، من نای تکون خوردم ندارم.

حتی نمی‌تونم در رو بیشتر باز کنم تا بشینم.

– بیا بشین دیگه… منتظر چی هستی پس؟

به خودم نهیب زدم تا تنِ زارمو جمع و جور کنم و به دلم یادآوری کردم، اون یه غریبه‌ست، ارسلان رفته و یکی دیگه جای اون مقابلم نشسته…

چون ارسلان هیچوقت با این لحن باهام حرف نزده.

حتی تو آخرین قرارمون و جمله‌ای که با عجز به زبونش آورد:

” بهتره این رابطه رو تموم کنیم ثمین… ادامه دادنش دیگه ممکن نیست”

بالاخره دست‌های بی‌جونم رو تکون دادم تا وادارم کنن روی صندلی بشینم.

نشستم… با چه بغضی… با چه دردی…‌با چه جون کندنی که خودمو قانع کنم به صورتِ اون مرد نگاه نکنم.

از این به بعد نباید بگم ارسلان، آدم فقط آشناهارو با اسمِ کوچیک صدا می‌زنه…

باید بگم اون مرد… اون‌ مرد که از جلوی سینه و شکمم دستشو رد کرد تا درو ببنده و بعد سر جاش برگشت و نفسش رو با صدا و آهنگی که برام غریبه بود، بیرون داد.

نگاهش نکردم… قلبم ولی یخ کرده بود… دست‌های لرزونم رو زیر دسته‌ی کیفم پنهون کردم… اون مرد اگه حتی برام غریبه باشه ولی بوی عطرِ آشنایی داره که داره خاطرات رو دوباره به یادم میاره.

من از این بو چه خاطراتی که نداشتم.

اون مرد سیگاری روشن کرد… می‌گم غریبه‌ست… چون ارسلانِ من هیچوقت لب به سیگار نمی‌زد…

سیگار پک زد و من به این فکر کردم، از کِی به سیگار روی آورده؟

این غریبه بعد از مرگِ باباش سیگاری شده، یا بخاطر جداییش از دختری که یه روزی می‌گفت عاشقشه؟

لعنت به من که هر چقدر بین خاطراتم کنکاش می‌کنم، بیشتر به دق کردن نزدیک می‌شم و حالا که اینجام حتی کلمات هم از زبونم فرار کردن و به خاطر نمیارم چرا اینجام و برای چی اومدم…؟!

وقتی سیگار رو از پنجره‌ی ماشین پایین انداخت، فهمیدم پکِ آخر رو هم به سیگارش زده و دقیقه‌های زیادی بینمون در سکوت گذشته.

کاش حالا که من نمی‌تونم حرف بزنم، اون مرد چیزی بگه و دلیلِ دیدار دوباره‌مون رو ازم بپرسه…. چرا که ما… نه… دیگه مایی بینمون وجود نداره، چرا که من و اون شده بودیم غریبه‌هایی که نباید با همدیگه دیدار می‌کردیم.

– گفتی می‌خوای منو ببینی.

بالاخره بعد از یه سکوتِ زجرآور و طولانی، اون مرد ازم دلیل خواست… صداش رو که شنیدم دست‌هام لرزش بیشتری گرفتن… اونارو بین هم فرو بردم تا لرزششون رو نبینه.

من دخترِ ضعیفی نیستم، اما در مقابل اون… نمی‌دونم اسمِ این حس رو چی بذارم؟ ضعف، سر خوردگی، شکست یا… یا محتاج بودن به اینکه حتی شده یکبار دیگه، اسممو از زبونش بشنوم.

نفسی گرفت و همون سوال قبل رو در قالب دیگه‌ای به زبون آورد:

– نمی‌خوای بگی چرا خواستی منو ببینی؟

این هم از تفاوت‌های منو اون غریبه‌ست… اون که بی هیچ لرزش و فرودی، حرفشو راحت به زبون میاره و من حتی نمی‌تونم لب‌هامو از هم باز کنم تا چیزی بگم.

چند دقیقه دیگه گذشت، اصلا چقدر گذشت که کلافه بودنش رو به رخم کشید و انگشتاشو روی فرمون تکون داد و بعد وانمود کرد :

– من یه کار مهم دارم، باید برم بهش رسیدگی کنم، اگه میشه حرفاتو بزن… چون زیاد وقت ندارم.

ارسلان هیچوقت کاری مهم‌تر از من نداشت، ولی اون… خب دارم می ‌بینم که اون ارسلان نیست… چرا با خودم یکی به دو می‌کنم !

حالا که اون ارسلان نیست، پس نباید برای حرف زدنم منگ باشم و بلرزم… نباید جراتِ بیانِ این حقیقت رو از خودم دور کنم.

اگه کار مهم‌تری داره، پس منم باید کارِ مهمم رو بهت گوشزد کنم.

– اومدم در مورد یه موضوعی حرف بزنم.

به سختی گفتم… در واقع‌تر سخت‌تر از هر کارِ دیگه‌ای بود برام.

– خب اینو که پشت گوشی هم گفتی… برو سر اصل مطلب.

اون واقعا ارسلان نبود..‌. اگه ارسلان به جای اون مرد بود، حالمو می‌فهمید، می‌دونست گفتنِ حرفام در این لحظه برام سخته و همیشه از روش خودش استفاده می‌کرد، دستامو می‌گرفت، بغلم‌ می‌کرد، می‌بوسیدم و بهم جسارت می‌داد حتی بدترین گفته‌هارو راحت به زبون بیارم… ولی اون…

حتما این روشِ جدیدشه…

بی‌حرف اون برگه رو از کیفم درآوردم… شاید تو سنگدل شده باشی ولی من اعتراف می‌کنم برای گفتنِ این حرف، جسارت ندارم…

در مقابل ارسلان شاید… ولی در مقابل اون مرد… بی‌شک “نه”.

برگه رو که مقابلش گرفتم اونو از دستم گرفت و بعد از زیرو کردنش، پرسید:

– خب این یعنی چی؟

من لرزِ توی صداش رو حس کردم… حس کردم و بندِ دلم پاره شد… پس بالاخره فهمید علت اومدنم به این برگه ربط داره.

این‌بار هم به سختی حرف زدم و صدام انگار از ته چاه بالا می‌اومد:

– اومدم فقط بهت بگم، تا چیزی‌و ازت مخفی نکرده باشم… نیومدم ازت بخوام، بخاطرش همه‌چی‌و فراموش کنی و…

– می‌گم این برگه چیه؟

سکوت کردم… صداش تقریبا بلند و خشدار شده بود… من هیچوقت صدای بلندِ ارسلان رو نشنیده بودم، اما امروز…

آهی کشیدم… ببین چطوری توی این مخمصه قرار گرفتم که از شیرین‌ترین و مهم‌ترین مسئله‌ی زندگیم با ترس و لرز حرف بزنم.

– چرا ساکت شدی؟ بعد دو ماه اومدی یه برگه دستم دادی که چی بگی؟

برگه روی پاهام افتاد… در واقع پرتش کرد.‌.. به حالت عصبی… ارسلان نه ها… اون مرد…‌ اون غریبه پرتش کرد، که از همین الان نشون داد سنخیت اون برگه اصلا براش ارزشی نداره.

بعد از دوماه، دو ماه جون کندن و عذاب، خودمو راضی کردم به صورتش نگاه کنم…

می‌دونم که من هنوزم همون ثمینِ سابقم، ولی وقتی اون آدمِ گذشته نیست، باید مقابلش بمونم و بهش بگم برای این نیومدم تا به این وسیله، رابطه‌ی شکرآب شده‌ی بینمون رو دوباره ترمیم کنم، اومدم بگم، تا با همفکری هم راهی برای چاره‌اش پیدا کنیم.

لحظه‌ای که سر بلند کردم و به صورتش نگاه کردم، برخلافِ انتظارم اون مرد غریبه نبود، اون ارسلانِ من بود، ارسلانی که جای جای صورتش رو با هزاران بوسه، تحتِ ممالکت خودم درآورده بودم اما نگاهش…

برای چند ثانیه ماتم برد و لب‌هام نیمه باز موندن…

می‌خواستم حرف بزنم، اما با دیدنش، نطقم کور شد و ذهنم بسته…

نگاهمون در هم تلاقی شدن، نه من تونستم‌ نگاه بگیرم، نه اون…‌

می‌دونم رقت انگیز شدم… می‌دونم اونقدر ضعیف شدم که اونم دلش به حالم سوخت…‌ سوخت که آمرانه‌تر پرسید:

– موضوعِ این برگه چیه، بهم بگو برای چی خواستی منو ببینی؟

نفسم رو در نزدیکی صورتش بیرون‌ دادم. شاید بخاطر نفسم بود که چشماشو بست و لحظه‌ای بعد که بازشون کرد منتظر جوابم بود و من با هر جون کندنی که بود بالاخره به زبونش آوردم:

– خودمم شک داشتم، از اینکه حقیقت داشته باشم، رفتم آزمایش دادم، دیدم… دیدم حامله‌م.

بعد از گفتنِ این کلمه نگاهمو پایین انداختم، تا به چشماش نگاه نکنم….

من تحمل ندارم، این نگاه سرد و ناآرومِ ارسلان رو ببینم.

– نیومدم که بگم بخاطر این بچه دوباره…

دوباره چی؟

چرا نمی‌تونم جمله‌مو ادامه بدم…؟

دوباره با هم باشیم؟!

دوباره منو بپذیر و بدون یادآوری گذشته با هم کنار بیایم؟!

من اینقدر رقت‌انگیز و ضعیف شدم که دارم عشق رو از ارسلان‌ گدایی می‌کنم؟

– دوباره چی؟

این سوالِ خودمم هست و وقتی اون پرسیدش، گیج‌تر به دست‌هام‌ نگاه کردم.

دست‌هام که در اون لحظه راهی جز پیچ و تاب خوردن در هم نداشتن.

دست‌هایی که قبلا به جای بلاتکلیف موندن، از شونه‌ها و گردن و صورتِ ارسلان آویزون می‌شدن و عشقم رو از طریق سر انگشتام به تنش تزریق می‌کردن…

– اومدم بهت بگم‌…

دوباره سکوت کردم…

سکوت کردم و بغضِ توی گلوم بزرگ‌تر شد.

سکوت کردم و چشمام جای دیگه‌ای برای تار شدن نشونه گرفتن.

– دوباره‌ای وجود نداره… وجود نداره ثمین… قبلا هم بهت گفتم، دیگه امکان نداره با هم باشیم…. اوضاع خونمون قاراشمیشه، تو که بهتر از هر کسی میدونی نازخاتون داره با چه اوضاعی دست و پنجه نرم می‌کنه… من نمی‌تونم، نمی‌تونم خونوادمو پشت سرم رها کنم… تو این اوضاع اونا هیچکس‌و به جز من ندارن، اگه بخوام بهشون‌ پشت کنم در واقع…

– می‌دونم.

مُردم تا اینو به زبون آوردم و شرم آلود نگاهمو پایین انداختم…

به قول خودش من بهتر از هرکسی می‌دونم اوضاع خونه‌شون خوب نیست.

نازخاتون…

خدایا اون زن از منو خانواده‌ام بیزاره…

حق هم داره، بابک کاری کرد که تا عمر دارم نتونم توی صورتشون نگاه کنم، نتونم به یاد بیارم یه روزی با پسرِ اون خونواده چه خاطراتی داشتم.

یه روزی قرار گذاشتیم من زنش بشم و عروسِ اون خونواده‌ای که حالا به خونمون تشنه‌ن.

اون نگاهم کرد… نگاه کرد… نگاه کرد و در یه لحظه گفت :

– تنها راهش اینه سقطش کنی… بی‌سر و صدا… این قضیه نباید به گوشِ کسی برسه.

ناباور و یکه‌خورده نگاهمو بالا کشیدم و به چشماش زل زدم.

دیگه چیزی باعث نشد نگاهمو از اون‌چشم‌های بی‌رحم بگیرم…

چشم‌هایی که به جای شیطنت و شرارتِ همیشگی، نفرت و سیاهی و بی‌رحمی داشتن.

توی نگاهم آروم‌تر اما جدی لب زد:

– این تنها راهشه… با این اتفاقاتی که بینمون افتاده، حتی اون بچه هم نمی‌تونه رابطمونو به سرانجام برسونه، من اون بچه رو نمی‌خوام، مطمئنم توام به خاطر خونوادت نمی‌تونی خواسته باشیش…

برای بار چندم فهمیدم به چشمای ارسلان نگاه نمی‌کنم، به چشم‌های غریبه‌ای زل زدم، که نگاهش سنگ بود مثل دلش…

سرم رو با بغض و درد تکون دادم… در واقع تاییدش کردم… منو اون که دیگه ما نمی‌شدیم… پس

این بچه هم نمی‌تونه ما رو به اجبار در کنارِ هم “ما” کنه…

– فردا بهت زنگ می‌زنم، یه جایی‌و پیدا می‌کنم تا از شرش خلاص بشیم…

نگاهم کرد و بی‌رحمانه ادامه داد :

– خودت که می‌دونی با وجود اتفاقی که بینمون افتاده، شدیم جن و بسم‌الله، نه من می‌تونم ازشون بگذرم، نه خونوادم، رابطه منو تو هم، هیچوقت شدنی نمی‌شد…

تمام مدت فقط نگاه کردم و مثل‌ احمق‌ها سر تکون دادم و اون غریبه حرف می‌زد ، حرف می‌زد و تنها زخمِ این حرفش روی دلم نشست که گفت :

– پس بهتره از شرش خلاص بشیم.

یه جوری گفت از شرش، انگار داره در مورد یه شخصِ بی‌ارزش، یا یه حیوون حرف می‌زنه، نه بچه‌ی خودش… نه بچه‌ای که با عشق درونِ بطنِ من کاشته…

بقیه حرفاش رو نشنیدم، چون بقدری حالم بد شد که فقط می‌خواستم از اون ماشین بیرون برم و نفس بکشم.

نفس بکشم و خودمو برای اومدن به اینجا و گفتنِ حرفام لعنت کنم.

اصلا برای چی اومدم؟ اومده بودم خار و خفیف بشم؟

اومدم تا بگم بخاطر بچه‌مون هم که شده به من بگرد؟

وای وای، وای، این حماقت چطور یهویی توی سرم کاشته شد و پاهای نحسم‌و تا اینجا کشوند.

اگر رمان من تو رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مریم پیروند برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان من تو

– ثمین: مهربون و دلسوز.
– ارسلان: زیرک و مرموز.
– شهروز: باهوش و جاه طلب.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید