مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان آخرین غروب پاییز

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#پایان_خوش #ازدواج_اجباری #معمایی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان آخرین غروب پاییز

رمان آخرین غروب پاییز به نویسندگی شبنم اعتمادی که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان آخرین غروب پاییز

رمان آخرین غروب پاییز سرگذشت دختری رانده شده از خانواده فقط به خاطر یک اشتباه است…

هدف نویسنده از نوشتن رمان آخرین غروب پاییز

نشان دادن اهمیت نوع رفتار خانواده در تربیت فرزندان.

پیام های رمان آخرین غروب پاییز
  • هیچ اشتباهی اونقدر بزرگ نیست که فرزند از خانواده رونده بشه…
  • گذشته هر انسانی فقط به خودش مربوطه و مخصوصا این موضوع هیچ ربطی به جنسیت نداره!
خلاصه رمان آخرین غروب پاییز

در رمان آخرین غروب پاییز به قلم شبنم اعتمادی می خوانیم:

باران دختری ۲۶ ساله؛ که به خاطر مشکلات و اختلافات عمیقی که با خانواده اش داره به اجبار از اونها جدا می‌شه و برای کار؛ساکن شهر دیگه‌ای می‌شه.
دلیل این اختلافات هم مشکلات و اشتباهات بزرگیه که توی سن ۱۶ سالگی انجام داده…اشتباهاتی که مسیر زندگیشو عوض میکنه و اونو از یک دختره وابسته و لوس به زنی مقتدر و محکم اما با شخصیت فروپاشیده تبدیل می‌کنه…
اولین اشتباه باران توی ۱۶ سالگی باردار شدن نامشروع از پسریه که…

مقدمه رمان آخرین غروب پاییز

بهار به بهار
در معبر اردیبهشت
سراغت را از بنفشه‌های وحشی گرفتم
و میان شکوفه‌های نارنج
در جستجویت بودم
در پاییز یافتمت
تنها شکوفه جهان
که در پاییز روییدی…
(سید علی صالحی)

مقداری از متن رمان آخرین غروب پاییز

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر شبنم اعتمادی، رمان آخرین غروب پاییز :

سرآغاز
صدای عربده ارسلان چهارستون تنمو لرزوند، زانوهامو بیشتر توی بغلم جمع کردم.بین دیوار و تختم که فضای کوچیکی بود، روی زمین خودمو عقب کشیدم و اون بین جا دادم. لرزش بی امان دست‌ها و بدنمو نمی تونستم کنترل کنم.

آخ خدا لعنتت کنه آرش…تو به من قول داده بودی. سرمو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و چندبار کوبیدم… صدای ناله‌ی ریز و آرومم از بین لبام خارج شد:

-آخ خدا منو بکش راحتم کن.

در اتاق طوری با شدت باز شد و به دیوار خورد که در کسری از ثانیه باز داشت بسته می شد اما کف دستای بزرگ و مردونه‌اش روی در قرا گرفت و مانع شد.

نفسم رفت…نفس نمی کشیدم، انگار توی خلاء بودم و دیگه اکسیژنی نبود و تمنایی هم برای نفس کشیدن نداشتم…چشمام خیره به همون دستای بزرگ روی در مونده بود و یک سانت هم جابه‌جا نمی شد. صدای گریه‌ها و جیغ‌های بلند مامان هم نمی تونست منو از اون حالت رها کنه:

-ارسلان…نکن….خدایا منو بکش…چیکارش داری….نکن خواهرته‌….خدایا جون منو بگیر نبینم این روزا رو….ای وای….

صدای فریاد بلند ارسلان باعث شد پلک بزنم و نفسم با شدت از سینه‌ام رها بشه:

-خونشو می ریزم…به ولای علی امشب خون این دختر نمک به حرومو می ریزم مامان…

وارد اتاق شد و اینبار جای نفسم؛ قلبم ایستاد. در اتاقو به هم کوبید و با کلیدی که همیشه پشت در اتاقم بود قفلش کرد. به سمتم برگشت همونجا نزدیک در ایستاد و با چشمای به خون نشسته نگام کرد.

پوست سفید صورتش به کبودی می رفت، روی پیشونیش دونه‌های درشت عرق ردیف به ردیف نمایان بود و نفس‌های سنگین و خشمگینش شبیه خرناس خرسی آماده‌ی حمله از بینی و دهنش خارج می شد.

لرزش بدنم حالا به فکم منتقل شده بود و دندونام با صدای بلندی روی هم می لغزید و صدا می داد. صدای بم و آروم و لرزونش از خشم بلند شد:

-بیشرف…

صداش آروم بود اما شونه‌هام پرید و با وحشت بیشتر نگاش کردم، دستش به سمت کمربندش رفت و باز تکرار کرد:

-بیشرف بی‌حیا…

دستامو بیشتر دور پاهام پیچیدم و با چشمایی که هر لحظه بیشتر از ترس گشاد می شد به قلاب کمربندش که باز می شد نگاه کردم، با یک حرکت سریع کمربندو از بین بندینک های شلوارش رها کرد و و دور دستش پیچوند.

نزدیک اومد. همچنان زیر لب “بیشرف” زمزمه می کرد و با هر قدمی که بهم نزدیک می شد یک دسیبل صداش بالاتر می رفت و بلندتر اون کلمه رو تکرار می کرد.

بالای سرم ایستاد، چشماش لبالب تنفر و خشم بود و کوچکترین رحم و نرمشی نداشت. دستی که دو دور کمربندشو دورش پیچونده بود بالا رفت و اینبار با فریاد گفت:

-بیشرف…

و اولین ضریه روی ساق دستم فرود اومد. لبمو محکم به دندون گرفتم تا جیغ نزنم، حقم بود، سزای کسی که توی ۱۶ سالگی از دوست پسرش حامله می شه چیزی جز مرگ نباید باشه، خودمو به گوشه به گوشه دیوار پشت سرم می فشردم تا شاید از شدت ضرباتش کمی درامان بمونم اما بی مکث و پشت سرم می زد و فریاد می کشید:

-خدا لعنتت کنه…هرزه…هرجایی….توی کثافت چی از زندگی فهمیدی که رفتی زیرخواب اون پسره آشغال شدی….می کشمت…خونتو امشب می ریزم باران….

صدای فریادها و جیغ های مامان که با مشت به در می‌کوبید بیشتر فضا رو متشنج می کرد:

-ارسلان…کشتیش بچمو…دستت بشکنه نزن…..ای خدا….این چه بلایی بود…به کدوم گناهم منو اینطور زجر می دی….ای وای….ای خدا….درو باز کن….نزن….کشتیش….

ارسلان اما ترمز بریده بود، می زد اما خشمش تمومی نداشت و شدت ضربه هاش کم نمی شد.

صدای جیغ بلند مامان باعث شد فقط برای یک لحظه سرمو بالا بیارم و همزمان سگک کمربند به گوشه بالای ابروم برخورد کرد، “آخ” آرومی گفتمو با دستم همون قسمتو پوشوندم.

کمربندو توی مشتش فشرد و میون نفس نفس زدناش گفت:

-دردت گرفت؟ هان؟!….حقته…بیشرف بی آبرو…خاک بر سرت باران…خاک بر سرت دختره عوضی هرزه…

دستشو بالا برد و خواست ضرباتشو از سر بگیره که صدای بلند و محکم آقاجون از پشت در اومد:

-باز کن درو ارسلان!

دستشو پایین آورد و با خشم به در نگاه کرد:

-امشب خونشو می ریزم آقاجون؛زندش نمی ذارم این دختره‌ی….

صدای محکم و پرصلابت آقاجون اجازه ی حرف بیشتری رو به ارسلان نداد:

-باز کن گفتم این درو تا خودم نشکستمش.

با حرص بیشتر یک دور دیگ کمربندو دور دستش پیچوند و به سمت در اتاق رفت، با مکث کلیدو توی قفل در پیچوند و آقاجون به ضرب در اتاقو باز کرد. نگاه جدیش سرتاپای ارسلانو رصد می کرد.

-هنوز این خونه بی بزرگتر نشده.

ارسلان بلند و عصبی گفت:

-من…

-هنوز بی بزرگتر نشده که تو جرات کنی تو روی من وایستی و دست روی دختر این خونه بلند کنی!

حتی از این فاصله هم می تونستم منقبض شدن فک ارسلان رو تشخیص بدم، نفساش تند و عصبی از سینه‌اش خارج می شد. آقاجون از جلوی در کنار رفت و بدون اینکه چیزی بگه؛با عصاش به بیرون اتاق اشاره کرد.

ارسلان به سمت من برگشت و انگشت اشاره‌اشو تهدیدی برام بالا گرفت و سریع از اتاق بیرون رفت. آقاجون در اتاقو بست، به زمین خیره شد و گوشه‌ی سیبل‌های جوگندمی اشو به عادت همیشه جویید.

چونم لرزید و با بغض نگاش کردم، از آقاجون نمی ترسیدم، همیشه پشتم بوده و حمایتم کرده حالا اینطوری جوابشو دادم؟ روسیاهش کردم؟چند دقیقه‌ای توی همین حالت بود و فقط خیره به زمین غرق فکر شده بود.

بلاخره سرشو بالا آورد و نگام کرد، انگار قلبم توی سینه ام جا‌به‌جا شد‌‌. شرم و خجالت شبیه آب سردی شد که سرم می ریختن و یخ می زدم. از چشماش چیزی نمی تونستم بفهمم، نه سرزنشگر بود نه متنفر!

-دستتو از روی چشمت بردار.

آروم و مطیع دستمو از روی چشمم پایین کشیدم، تازه گرمی و حرکت قطره‌ی خون و روی ابرو و کنار صورتم حس کردم، اونقدر محو آقاجون بودم که دردی حس نمی کردم.

-ابروت شکسته!

می تونستم درد و ناراحتی رو توی کلامش حس کنم، درد و ناراحتی آقاجون چند برابر می شد و شبیه باری سنگین روی دوشم می‌افتاد، دیگه شمارش چندباری که خودمو لعنت کرده بودم از دستم در رفته بود. دستمو دوباره روی ابروم گذاشتم و برای فرار از نگاه سنگین آقاجون به زمین خیره شدم.

عصا زنان دو قدم برداشت و بالای سرم ایستاد. سنگینی سایه‌اش که روم افتاده بود انگار داشت نفسمو تنگ می کرد.

-چند وقتته؟

آب دهنمو قورت دادم، شاید توی کل عمرم هیچکس نتونه سوالی سخت‌تر از این ازم بپرسه. کاش می شد همین الان بمیرم. با صدای نسبتا بلندش شونه‌هام بالا پرید:

-می گم چند وقتته؟

با صدای ضعیف و لرزون زمزمه کردم:

-یک ماه و نیم…

سکوت کرد و با چند قدم کوتاه اتاق کوچیکو بالا‌ و پایین کرد.

-فردا یه دکتر خوب پیدا می کنم.

آروم سرمو بالا آوردم:

-دک…دکتر؟!

به سمتم برگشت و عصاشو روی زمین کوبید، ابروهای پرپشتشو به هم گره زد:

-می ندازیش.

برای لحظه ای انگار قلبم ایستاد. گیج و گنگ به آقاجون‌ نگاه کردم.

-بندازم؟!

ابروهاش محکم‌تر توی هم پیچید، مگه می شه این چهره رو دید و نلرزید!

-لابد می خوای توی دختر ۱۶ ساله این تخم حرومو بزرگ کنی.

لبمو با زبون تر کردم، خواستم کمی توی جام جا‌به‌جا بشم اما درد توی کمر و تنم پیچید که برای لحظه‌ای نفسمو قطع کرد و صورتم جمع شد. با این حال برای پنهان کردن دردم دستامو بیشتر درهم قلاب کردم و نفس حبس شدمو آزاد کردم:

-آقا…آقاجون…آرش گفته…گفته میاد خواستگاری…به خدا قول داده…میاد من…

-خفه شو باران! تو هنوز انگار حالیت نیست چه بلایی سرت اومده هان؟ تو چی از زندگی می فهمی که شکمت بالا اومده؟

با حرص سبیل جویید:

-اون پسری که داری ازش حرف می زنی اگه غیرت داشت بهت دست نمی زد…چی با خودت فکر کردی که گذاشتی بهت…

گفتن این جمله حتی برای آقاجون هم سخت بود! سرمو پایین انداختم.

-جواب منو بده،کارت دیگه از شرمندگی گذشته..

اشکم سخت و سوزان از گوشه ی پلکم روی گونه‌هام سر خورد.

-همو دوست داشتیم…قرار بود بعد کنکور من باهم ازدواج کنیم آقاجون…من بهش اعتماد…

-همیشه فکر می کردم من و بابات توی تربیتت سنگ تموم گذاشتیم، مایه‌ی افتخارم بودی…کسی نمونده بود که تعریفتو پیشش نکرده باشم اما تو…تو با چهارتا قربونت برم و دوستت دارم خر شدی باران؟ خودتو تقدیم کردی به یه….

منی که تا حالا از گل نازک‌تر نشنیده بودم حالا داشتم زیر بار این بی آبرویی کمر خم می کردم و دم از نگه داشتن این بچه می زدم؟ اما…اما من آرشُ دوست دارم…اون پدر این بچه است…ما قراره ازدواج کنیم…نمی تونم از این بچه بگذرم…آرش منو دوست داره…

-خودتو برای فردا حاضر کن میام دنبالت.

به سمت در رفت، گریه‌ام شدت گرفت و تندتند گفتم:

-آقاجون…من…من دوسش دارم…نمی تونم…به خدا نمی شه…آرش…

یهو به سمتم‌ برگشت، حرفمو خوردم و درجا ساکت شدم، بالای سرم ایستاد:

-یکبار دیگه اسم این پسره رو بیاری هرجی دیدی از چشم خودت دیدی…

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:

-پاشو خودت توی آینه نگاه کن..چند سالته؟! هان؟! ‌تو از زندگیت همینو می خواستی؟ که با بی‌آبرویی از یه بی سر و پا حامله بشی؟

لبمو گاز گرفتم، دوست داشتم بگم آرش بی سر و پا نیست اما جرات ابراز جلوی آقاجون رو نداشتم.

نفس پر افسوس و بلندی کشید.

-حاضرشو امشب با من میای خونه باغ؛ صلاح نیست اینجا بمونی.

با شوق سرمو بالا آوردم و نگاش کردم، از خدام بود که از ارسلان دور باشم وگرنه به قول خودش امشب تا خونمو نمی ریخت ولم نمی کرد. با درد از جام بلند شدم، پوست تنم می سوخت و درد توی تمام می پیچید.

یک برگ دستمال کاغذی از جعبه روی میزم بیرون کشیدم و روی ابروم گذاشتم، تازه به سوزش و ذق ذق افتاده بود. کوله‌ی مدرسمو از کنار تخت برداشتم، کیفمو سر و ته کردم و تمام لوازمم روی تخت ریخت ، یک مانتو و شال از کمدم بیرون کشیدم و با همون شلوار ورزشی مشکی که کنارش سه خط سفید داشت؛ پوشیدم.

یه دست لباس راحتی هم توی کوله‌ام گذاشتم. مقنعه مشکیمو که روی زمین افتاده بود برداشتم و سریع سرم کردم. بازم حرکت و گرمی خونُ روی ابروم حس کردم، دوباره یه دستمال برداشتتم و درحالی که روی ابروم می ذاشتم با دست دیگه کوله‌امو بلند کردم و روی دوشم گذاشتم.

نفس پر استرس و بلندی کشیدم و آروم در اتاقمو باز کردم، ارسلان دقیقا روبروی اتاقم‌ نشسته بود و تا منو دید انگار افسار پاره کرد و شبیه یه شیر زخمی به جلو خم شد و عربده زد:

-کی گفت بیای بیرون…کی گفت؟ هان؟؟؟؟

خیز برداشت و خواست به سمتم بیاد که با صدای فریاد آقاجون سرجاش ایستاد:

-بشین ارسلان…تا وقتی من و باباش هستیم تو حق نداری نوک انگشتت به این دختر بخوره، این کتک هم می زنم به حسابت تا بعدا…

آقاجون به من نگاه کرد و با همون لحن محکم گفت:

-بیا اینجا.

آب دهنمو قورت دادم و زیر نگاه پرنفرت ارسلان با احتیاط به سمت آقاجون که بالای سر مامان ایستاده بود رفتم، نگاهمو حتی یک سانت هم بالا نمی‌آوردم، طاقت دیدن چشمای سرخ و اشکی مامانو نداشتم. بند کولمو سفت به چنگ گرفتم و خودمو تقریبا پشت آقاجون غایم کردم.

*حال*

با صدای برخورد چیزی با میزم شونه‌هام با شدت بالا پرید و با چشمای گشاد شده سرمو بالا آوردم، همین که چهره‌ی حرصی و عصبی شفیعی رو دیدم بیشتر دست و پامو گم کردم و سریع سیخ توی جام ایستادم.

-س…سلام…

چرا سلام کردم!!! وای دارم گند می زنم. کف دستاشو روی میزم گذاشت و به سمتم خم شد، نگاه ریزبینش از پشت اون عینک گرد و بزرگ روی صورتش چقدر جدی‌تر و ترسناک‌تر جلوه می کرد. آب دهانمو قورت دادم و تا خواستم حرف بزنم با لحن گزنده‌ای گفت:

-باز توی خاطرات شیرنتون غرق شده بودین؟!

لبمو از داخل گزیدم نفس بلند و نامحسوسی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.

-شرمنده…کارام تموم شده بود و می خواستم…

صاف ایستاد و با اخم و تشر حرفمو قطع کرد:

-برای چندمین باره که بهتون یادآوری می کنم! اینجا محیط کاریه خانم صبوری..اگر واقعا به این شکل بخواین ادامه بدید ناچارم به مدیریت گزارش بدم.

کف دستامو جلوی سینه ام گرفتم و به طرفین تکون دادم:

-نه نه…دیگه تکرار نمی شه…مطمئن باشید.

عینکشو روی بینیش جا‌به‌جا کرد و سرشو کمی بالا گرفت:

-امیدوارم…لیست‌هایی که ازتون خواسته بودم حاضره؟

تند تند چندتا برگه‌ی روی میزمو مرتب کردم:

-بله بله همون موقع که گفتین حاضر کردم.

یه سوزن از ظرف مخصوص سوزن‌های روی میزم برداشتم و برگه‌هارو بهم وصل کردم و به سمتش گرفتم:

-بفرمایید.

پوشه‌ی توی دستشو به دست دیگه‌اش داد و برگه‌هارو ازم گرفت. با یه تای ابروی بالا رفته، نگاه اجمالی و سریع به تمام برگه‌انداخت و لای پوشه‌ی توی دستش گذاشت. باز دقیق بهم نگاه کرد و انگشت اشاره‌اشو تهدیدی به سمتم گرفت:

-حواستو جمع کن صبوری…خیلی حواسم بهته می دونی که!

سرمو به تایید تکون دادم، بی‌حرف برگشت و از اتاقم بیرون رفت.

نفس بلند و محکمی کشیدم و موهایی که از مقنعه مشکیم بیرون زده بودو به داخل فرستادم. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که سه و نیم ظهر رو نشون می داد.

از جام بلند شدم و چندتا برگه و خودکاری که روی میزم بودو مرتب کردم. از اتاقم بیرون اومدم و درو بستم، تقریبا اکثریت همکارها در حال رفتن بودن و یا به اجبار خانم شفیعی سخت مشغول کار کردن بودن تا به قول خود خانم شفیعی به سطح کاری مفید روزانه مورد نظر شرکت برسن!!!

سری به طرفین تکون دادم و خداحافظی آروم و کوتاهی به همه دادم و از شرکت خارج شدم.

برق تابلو بزرگ و طلایی رنگی که دقیقا جلوی در نصب شده بود به شدت توی چشم بود که با خط نستعلیق مشکی روش نوشته شده بود:”شرکت سیمان ایمن گستر”
ده دقیقه‌ای توی ایستگاه منتظر اتوبوس شدم و با عوض کردن دو خط اتوبوس به خونه رسیدم؛یک آپارتمان ۴ طبقه‌ که هر طبقه شامل دو واحد بود.

زنگ درو زدم و منتظر شدم تا اکرم درو باز کنه. در خیلی سریع باز شد و وارد خونه شدم. بعد از گذشتن از پارکینگ کوچیکی که خالی از ماشین بود به سمت راه پله رفتم و به جای آسانسور از راه پله استفاده کردم. مثل همیشه اکرم با اون چادر سفیدی که گلای آبی و قرمز روش داشت جلوی منتظرم ایستاده بود و تا منو دید با نگرانی گفت:

-دردت به جونم باز از پله اومدی.

لبخندی به روش زدم و در حالی که از کنارش می گذشتم تا وارد خونه بشم گفتم:

-انقدر حرص نخور مهربون.

کفشامو درآوردم و توی جاکفشی گذاشتم. اکرم در خونه رو بست و چادرشو از سرش برداشت:

-منو حرص می دی دیگه؛فردا پس فردایی زانوهات آرتروز بگیری آقابزرگ روز خوش برام نمی ذاره می گه مواظب بچم نبودی.

یه تای ابرومو بالا دادم و با همون خنده‌ی نیم بندی که روی لبم بود گفت:

-آخه کی آقاجون من باهات بداخلاقی کرده که اینطوری می گی.

چادرشو به جالباسی جلوی در آویزون کرد و تند و محکم دوبار پشت دست چپش زد:

-وای خانم نگید بهشون ها…من شوخی کردم…آقابزرگ ماهن به خدا به بزرگواری و مردونگی ایشون من ندیدم والا.

سرشو با خجالت پایین انداخت و تند از کنارم رد شد و به سمت آشپزخونه رفت، با خنده سری تکون دادم و پشت سرش وارد خونه شدم.

-اومممممم… امروز چی داریم؟!

اکرم در حالی که دوتا لیوان از آبچکان برمی داشت گفت:

-یه باقالی پلو درست کردم انگشتاتم می خوری‌ها…خودم رفتم باقالا تازه خریدم پاک کردم عین گل تمیز و تازه.

دستامو به هم کوبیدم:

-آخ که من می میرم برای غذاهات اکرم.

لیوان‌هارو روی میز گذاشت و چینی به ابروهای پرپشت مشکیش داد:

-عا..خدا نکنه دختر…برو برو لباستو عوض کن غذا یخ کنه دیگه خورده نمی شه.

چشم بلند بالایی گفتم و به سمت اتاقم رفتم. مانتو و شلوارمو با یه تیشرت و شلوار نخی عوض کردم و دست و صورتمو شستم تا دستامو نمی شستم اکرم نمی ذاشت غذا بخورم و کلی غرغر می کرد. وارد آشپزخونه شدم و یه صندلی بیرون کشیدم و پشت میز نشستم.

-اکرم برای من زیاد بکشی‌ها خیلی گشنمه.

اکرم بشقابمو از روی میز برداشت و درحالی که از قابلمه رو گاز پرش میکرد گفت:

-چقدرم که تو می خوری.

یه تیکه کاهو از ظرف سالاد روی میز برداشتم و با چشمای گرد گفتم:

-وا!!! اکرم من که زیاد می خورم.

-آره مگه خودت تعریف کنی.

بشقابمو مقابلم گذاشت و مشغول کشیدن غذا برای خودش شد. قاشق و چنگالمو برداشتم و تا خواستم غذامو شروع کنم صدای زنگ گوشیم از اتاق اومد. کلافه به عقب نگاه کردم:

-این وقت ظهر آخه!!!!
از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم، گوشیمو از روی میزم برداشتم و با دیدن اسم “فولاد زره” چشمام گرد شد! ای وای این دیگه چیکار داره!! ناخودآگاه بسم الله آرومی زیرلب گفتم و دکمه‌ی اتصال رو لمس کردم.

-سلام خانم شفیعی!

مثل همیشه جدی جواب داد:

-سلام، خونه‌اید؟

ابروهام بالا رفت:

-بله…

با شک و بی‌تعلل ادامه دادم:

-مشکلی پیش اومده؟!

-نه مشکلی نیست فقط زنگ زدم اطلاع بدم فردا هفت صبح حتما شرکت باشید.

گنگ به روبروم نگاه کردم و اخم کمرنگی بین ابروهام شکل گرفت:

-هفت؟ ببخشید چرا انقدر….

حرفمو قطع کرد و با بی‌حوصلگی و بی‌میلی گفت:

-نوه‌ی آقای ایزدی از سفر برگشتن و قراره یه جلسه کوتاه با پرسنل داشته باشند و چون تایم کاری برای ما خیلی مهمه برای اینکه خللی ایجاد نشه تصمیم گرفتیم خارج از ساعت کاری باشه.

نفسمو نامحسوس فوت کردم و لبمو به پایین کش دادم:

-باشه مشکلی نیست فقط جلسه در مورد چیه؟!

با همون لحن جدی که حالا کمی آمیخته به خشم و حرص شده بود گفت:

-خانم صبوری من وقت اینو ندارم که برای شما توضیح بدم، راس هفت صبح شرکت باشید؛عصر بخیر.

اگر رمان آخرین غروب پاییز رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم شبنم اعتمادی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان آخرین غروب پاییز

باران: ابتدا داستان یک شخصیت وابسته و لوس و در انتهای داستان شخصیتی مستقل و مقتدر
بردیا:شخصیتی حمایتگر و مهربان

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید