مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان بونسای تخس

سال انتشار : 1401

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان بونسای تخس

رمان بونسای تخس یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم لیلا محمدی در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان بونسای تخس

رمان بونسای تخس روایت دختریه که بیست سال با عنوان اسی و پسر لات محل بزرگ شده و تنهایی‌هاش رو به دوش کشیده اما دست روزگار اون رو سر راه مردی قرار میده که مثل پتکی دختر بودنش رو روی سرش آوار میکنه… دختری که بیست سال به اشتباه با جنسیت و شناسنامه و صدای کلفت پسرانه زندگی کرده و حالا با مرگ باورهاش روبرو میشه و…

هدف نویسنده از نوشتن رمان بونسای تخس

مهم‌ترین هدف من توی هر رمانم اول آموزش تشخیص درست و غلط بودن مسائل اطرافه، آموزش مهارت طرز تفکر و زندگی بهتری داشتن و دوم واقع بین بودن و سوم چون رمان ژانر مذهبی داره باور درست مذهب و سخت نگرفتنش اونم زمانی که خیلی قشنگه…

پیام های رمان بونسای تخس
  • آگاهی مخاطبین که اون چیزی که میبینیم و میشنویم دلیل بر درست بودنش نیست مذهب و اسلام اونجور که نشون میدن و سختش کردن نیست.
  • آگاهی از این که هیچ آدمی کامل نیست و ممکنه اشتباهاتی رو بکنه غرور کاذب دلیل سقوط حتمی هر آدمیه.
  • آگاهی از این که نقش و ارزش واقعی یک دختر یا جنس زن چیه و چطور باهاشون رفتار بشه.
  • در آخر آگاهی از این که باید با خدا معامله کرد چون خدا اهل معامله‌ست و اگر شخصیت مرد رمانی خیلی خوبه دلیل نمیشه فقط توی رمان باشه فقط کافیه با خدا معامله کنید که اگر یکی از رفتاراتون خوب باشه یا بگید من از این به بعد دروغ نمیگم یا فلان کار زشت رو نمیکنم در عوض شریک زندگی خیلی خوبی نصیبم بشه حتما بهش میرسین…
خلاصه رمان بونسای تخس

اسی کسی که سال‌ها صداش رو کلفت‌تر و زور بازوهاش رو بیشتر کرده تا مثل بقیه رفیق‌هاش سیکس‌پک‌دار بشه اما با اومدن سراج پسر دوره‌گرد مذهبی متوجه میشه که به جای سیکس‌پک باید روی دلبری و عشوه‌های دخترونه‌ش حتی روی سایز سینه و باسنش کار کنه چون اون تنها کسی بود که فهمید سال‌ها بدون این که خودش بدونه دختــره و به اشتبــاه پسرونه زندگی کرده!

مقداری از متن رمان بونسای تخس

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر لیلا محمدی، رمان بونسای تخس :

راه زیادی نبود و خیلی زود به زمین درندشت گوجه رسیدم و کارگرها رو درحال چیدن گوجه دیدم ، مهم‌تر از اون وانت سفید و نیسان آبی رنگ متعلق به اکبر بود که نیشم رو تا بناگوش باز کرد.

نفس زنان خودم رو به اکبر رسوندم که با دیدنم داغ دلش تازه شد و تشری بهم زد.

– کدوم گوری بودی اسی؟ این همه جعبه رو به امون خدا ول کردی توله سگ؟

اخمی کردم و مثل خودش شاکی و طلبکار جواب دادم.

– اینو باید از نوچه لندهورت بپرسی که تو این بیابونی یه گوشه خفتم کرد

گره اخمش باز شد و با تعجب و صدای بلندی پرسید.

– کـــی همچین گوهی خورده؟

– همون لندهوری که امروز به عنوان راننده جدید آوردی واسم اون پشت مشتا رستم…

صدای عربده‌ش مانع ادامه حرفم شد.

همین بود و همین رو می‌خواستم این که کسی وجود دست درازی به من رو نداشته باشه.

البته که این شغل شریف همیشه کثافت کاری‌هایی رو به هر نحوی داشت اما من آدم این لجن کاری نبودم.

هر غلطی که می‌خواستن انجام بدن اما کاری به کار من نداشته باشن انقدری سمن دارم که یاسمن توش گم و گور میشه!

من بیست ساله بی خانواده اگر می‌خواستم تن به این کثافت کاری‌ها بدم که از صبح تا شب برای شندرغاز پول خرجم خر نمی‌زدم!

کم نبودن از رفیق‌های خودم که غیرت و جنم کار نداشتن و برای راحتی کار خودشون دست به تن فروشی مردهای بی وجود می‌زدن.

اما من مال این کارها و حرف ها نبودم و از همون اول فازم رو برای اکبر و صاحب کارهام مشخص کردم.

– کجاست اون حرومزاده؟

پوزخندی زدم و به پشت درخت‌ها اشاره کردم.

– اون پشت مشتا درحال ناز و نوازش دست بیلشه

اکبر اصلا متوجه حرفم نشد و با توپ پر به اون سمت راه افتاد.

من هم بی‌خیال سمت جعبه ها رفتم و شروع به بار زدن کردم.

اکبر خودش هم اینکاره بود اما برای خودش قانون‌هایی داشت و یکیشون سر کار عوضی بازی درآوردن بود.

به گفته اکبر تو خونه به اندازه کافی وقت واسه غلط اضافه کردن هست پس سرکار باید مختص به کار باشه.

یک ساعتی گذشت و اکبر درحالی که زیپ شلوارش رو بالا می‌کشید سمتم اومد.

– یه درسی بهش دادم که دیگه هوس همچین گوه خوری به سرش نزنه

خنده‌م گرفته بود و یاد ضرب المثل چاه مکن بهر کسی افتادم.

مرتیکه واسه من رستم شد و اون وقت اکبر سر خودش ستم!

– دمت گرمه سلطون

– خفه.. حواستو به کارت بده

مدل اکبر همین بود.

هم از مرام کم نمی‌گذاشت و هم به کسی فرصت باج دادن و چاپلوسی نمی‌داد.

شب موقع خواب صدای لرزش پی در پی گوشی حسن حسابی کفریم کرد.

عادت داشت موقع خواب با دوست دخترش اس بازی کنه.

خل وضع بودن همینه! این که از صبح تا شب مثل چی کار کنه و عرق بریزه بعدش خیلی راحت صرف شارژ و مکالمه با دوست دخترش بشه!

– صد دفعه گفتم برو تو حیاط بکپ که آخرشبی آش و لاش میام کپه مرگمو بذارم صدای ویز ویز کوفتیت نیاد

نچی کرد و لگدی به پای راستم زد.

– منم صددفعه گفتم بیا دخی خاله عشقمو برات جور کنم که توام همرنگ خودم شی بفمی چه حالی داره

– خفه بابا همین تو که حال میبری واس هفتاد پشتم بسه

صدای نیشخندش رو شنیدم و همراه لبخندی چشم بستم تا برای فردا بنزین ذخیره کنم.

– اسی الان اکبر میادا باز ببینه تمرگیدی و در میری ، جوش میاره پسر

نگاهی به جعبه گوجه ها انداختم و لعنتی توی دلم برای رگ و ریشه نداشته‌م فرستادم.

همین نداشتن دردم رو بیشتر می‌کرد.

نداشتن…

نداشتن رگ و ریشه و محض رضای خدا حتی یه نیمچه خانواده!

در حالی که عرق روی پیشونیم رو با دست پاک می‌کردم بلند شدم.

– کی بشه از این جهنم و وظایف جهنمی خلاص شیم اوس کریم داند

جعبه گوجه رو بلند کردم و هندل کشان به سمت وانت سفیدرنگ اکبر رفتم با خس خس کوچیکی بالاخره پشت وانت گذاشتم.

تا خواستم نفسی بگیرم صدای نحس اکبر سگ سبیل گوشم رو به درد آورد.

– هوی پسر تو اینکاره نیستی.. پاشو برو تنگ بقیه گوجه بچین زودتر جمع شه بریم

چشم‌هام رو پر حرص بستم و کمی مکث کردم تا هرچی لیچار بلدم از دهان مبارکم بیرون نیاد.

– اکبر آقا داری میگی پسر ، خو منو چه به گوجه چینی؟ همین جعبه بار زدن بیشتر به جنمم میاد دارم بار میزنم دیگه ، مشتی را بیا

توقع داره واسه شندرغاز برم گوجه بچینم و مثل سگ جون بکنم!

جعبه بار گذاشتن درسته سخته و نفس واسه آدم نمیگذاره اما دوزار بیشتر از گوجه چیدن واسم می‌صرفید.

 

اکبر آقا تیز نگاهم کرد تا شاید از رو برم اما من بی توجه به نگاه گاومیش مانندش سراغ جعبه بعدی رفتم.

از وقتی دست چپ و راستم رو شناختم سراغ هرکاری رفتم از گل فروشی تو خیابون‌ها بگیر تا دستفروشی و هزارجور کار ریز و درشت که بتونم خرج بی بته بودن و همچنان زنده موندن خودم رو دربیارم اما هیچکدوم بهتر از این شغل جدیدم نبود.

اکبر آقا با این که بد اخم و زمخت بود اما کنارش حسابی هوای لنگ در هوایی من توی این دور و زمونه رو داشت.

تا غروب سر و ته گوجه‌ها رو در آوردیم و من و بقیه کارگرها پشت نیسان اکبر برگشتیم.

به نزدیکی‌های محله که رسیدیم مثل جامپینگ کارهای حرفه‌ای از همون بالا به پایین پریدم و با بالا بردن دستم از اکبر آقا رخصت گرفتم.

امشب کار گوجه زیادی طول کشید و وقتی برای لباس عوض کردن نداشتم از همون در حیاط ساک شلوارها رو برداشتم و شروع به دویدن کردم.

نیم ساعت بعد وسایلم رو کنار جایی که حسن واسم نگه داشته بود پهن کردم.

– اگه خریدار نیستی دست نزن لیدی ملت جنس دستمالک ایهاالناسی نمیخوان

دختر لب قلوه‌ای قر و قمیش داری که دست دراز کرده بود تا شلوار مامان‌دوز مد جدید رو برداره عقب کشید.

کمر خم‌شده‌‌ش رو صاف کرد و پوزخندی زد.

– نیس که دستای خودت بِرَند سلامت دارن اونوخ ما دست بزنیم دستمالک میشه

حین گذر از کنارم زیر لب “ اُسکل “ تحویلم داد و من جوابی جز خندیدن نداشتم.

شاید اشتباه من این بود که هرجا اذیت میشم , فقط می‌خندم . . .

شاید فکر می‌کنن درد نداره!

برای همین محکم‌تر از قبل می‌زنن . . .!

پوزخندی می‌زنم و شلوار دستم رو بالا می‌گیرم و می‌چرخونم.

دیالوگ همیشگی رو برای سرکوب کردن حرص درونم ،بلندتر تکرار می‌کنم:

– شلوار دارم ، شــــلـــوار مامان دوز ، بابادوز ، پسر و دختردوز

پیرمردی حدود شصت ساله نزدیکم اومد و با خنده پرسید:

– پسرم تو این شلوارات جایی واسه ریش سفیدای خانواده نیست؟

لبخند کجی زدم.

– حاجی تنبون تنبونه ولی خو واسِ بازارگرمی ننه بابادوزش میکنم البته که شما رو سر ما جاته

پیرمرد اون شب تمام شلوارهای سایز خودش رو از من خرید تا به قولی جبران جوابم که حسابی سرحالش آورده بود رو دربیاره.

موهای مزاحمی که روی پیشونیم جمع شده بود رو کنار زدم و با خودم فکر کردم کی وقت میکنم آرایشگاه برم تا از شر موهای تازه بلند شده‌م خلاص بشم!

موهایی که مشکی و پرپشت بود و همین رشد زیاد از حدش باعث می‌شد زود به زود برای کوتاهیش اقدام کنم.

دو شیفت کار کردن برای من وقت خالی زیادی نگذاشته بود و به سختی لا به لای تمام جون کندن ‌هام می‌تونستم کمی برای خودم وقت بگذارم.

آخر شب که با حجم زیادی از خستگی روی تشک زوار در رفته همیشگی دراز کشیدم حسن غرغرکنان کنارم جای گرفت.

– کی بشه از شب با شکم گشنه خوابیدن راحت شیم اسی..

نگاهش روی بدنم بالا و پایین رفت و نچی کرد.

– باز من خوبم ولی تو با این ریز میزه بودنت پسفردا زنم گیرت نمیاد همشم واس خاطر این گشنه خوابیدناست

گندش بزنن که چِت کرده روی من و دست بردار نیست!

تا خواست دراز بکشه بالشت رو از زیر سرش کشیدم و باعث شد فرود نابسامانی روی زمین داشته باشه و با صدای گرومپ از درد ، سرش رو محکم توی دست‌هاش بگیره.

– هر شب باید یه گوهی بخوری نه؟ قفلی رو من که چی؟

حسن که همچنان توی درد سرش غرق بود و آه و ناله می‌کرد معترض نالید.

– چه مرگته رم میکنی؟ چیکارت دارم من یالغوز؟

مثل موتور فقط هندل میکشه و وقتی هم که روشن بشه آخرش نمیدونه سر از کجا درمیاره!

تا دلش بخواد من خاکبرسر رو تخریب میکنه بعد میاد مثل ماهی با حافظه پانزده ثانیه‌ای میگه:

“من کیم اینجا کجاست؟“

سری به نشانه تاسف براش تکون دادم و ناامید لب زدم:

– کمتر بیا داغ دلمو تازه کن که بدبختیم ال و بلیم زن نمیدن بهت فلان و بسانی کم شر و ور بگو جان جدت

بالشت رو سمتش پرت کردم که بر حسب اتفاق و کاملا غیر عمد به سر دردناکش برخورد کرد.

با دیدن قیافه شاکی و آماده به حمله حسن پقی زیر خنده زدم و دست‌هام رو به نشونه تسلیم بالا بردم.

– جان حسن این یکی شانسی شد

انگار کفایت نکرد و این بار رو نتونست زیر سبیلی رد کنه چون بلافاصله حمله کرد و من هم کاملا دست به نقد پا به فرار گذاشتم.

حسن با قیافه بور و چشم‌های سبز رنگش کسی بود که از بچگی مثل خودم در به در کوچه و خیابون شد و سر چهارراه موقع فال و اسپند دود کردن باهم آشنا شدیم.

اصلا بچه بدی نبود اما از من بدتر ول معطل و بیخیال تشریف داشت هرچند من با فاکتور گرفتن رفیق و دختربازی وضعم از حسن و امثالش چند درجه بهتر دیده می‌شد.

این خونه هم به لطف اکبر که دست کمی از خوابگاه بی‌پناهان نداشت رو برای ما جفت و جور کرد وگرنه تا قبل از آشنایی با اکبر من و حسن توی این خونه و اون خونه پادویی می‌کردیم تا بلکه صاحب کارها دلشون بسوزه و ماهانه ما رو توی یه خرابه چندش پناه بده.

صبح با صدای گوشی فکستنی حسن از خواب بیدار شدم البته اگه ساعت سه و نیم رو صبح بگن چون بیشتر شبیه به دم سحر بود تا صبح!

کورمال کورمال بلند شدم و از پله های آهنی زنگ زده پایین رفتم.

شیر آب رو با صدای قیریج قیریجی که فرسودگیش رو نشون می‌داد باز کردم و آبی به سر و صورتم زدم.

ربع ساعتی گذشت تا کارهام رو انجام بدم و خودم رو به سر چهارراه و قرار همیشگی برسونم.

طبق معمول بقیه کارگرها هم به ردیف کنار هم ایستاده یا نشسته منتظر بودن به محض رسیدنم وانت اکبر هم از راه رسید و همه پشت وانت جا گرفتیم.

– اسی بیا اینجا کارت دارم

دستمال دور گردنم رو برداشتم و درحالی که عرق روی پیشونیم رو پاک می‌کردم به اکبر نزدیک شدم.

– چیشده اکبر آقا؟

گره اخم‌هاش بیشتر از قبل شد و دستی به سبیل مشتیش کشید.

خدا بخیر بگذرونه که تو سرش چه نقشه ای داره چون هر وقت اینجور مشکوک و جدی به سبیلش دست میکشه یعنی فکر مهمی توی سرش داره.

اکبر دستش رو دور شونه‌م حلقه کرد و با صدای کلفت اما آهسته‌ش نجوا کرد.

– ببین پسر یه کاری واست دارم ولی پیش هیچ احدی جیکت در نمیاد و نم پس نمیدی حالیته؟

سرم رو تکون دادم و مطمئن گفتم:

– رو چشمم اکبر آقا حالا چه کاری هست؟

با رضایت روی شونه‌م چندبار زد و زمزمه کرد:

– میگمت حالا

بدون این که کارش رو بگه ازم دور شد و من رو با قیافه سه در چهار و گیج تنها گذاشت.

تست اعتماد بود یا هوش؟

به ولله اگه فاز این سگ سبیل رو فهمیده باشم!

لبی کج کردم و جعبه رو پشت وانت گذاشتم.

بالاخره هر دردی داشته باشه باز میاد و خودش میگه لزومی نداره بخاطرش از کار عقب بیفتم.

موقع عصرانه بود و گوشه‌ای نزدیک به وانت و اکبر مثل همیشه نشسته بودم که سوال ناگهانیش باعث شد سمتش برگردم.

– تاحالا شیراز رفتی؟

منی که تا چشم باز کردم با بالا و پایین تهران آشنا شدم و هشتم گروی نهم بود چطور می‌تونستم شیراز رفته باشم؟

نچی کردم و قندی از پلاستیک کنارم برداشتم.

شاید قند کمی از خجالت ، شکایت و حرص درونم کم می‌کرد!

– اگه شیراز نرفته باشی که نمیتونم روت حساب کنم

حتما کار جدی داشت که انقدر ذهنش درگیر این مسئله شده و حسم می‌گفت حتما پول خوبی هم توش داره پس با چشم‌های مشکی جدیم نگاهش کردم و گفتم:

– شیرازو بلد نیستم ولی اکبر آقا انقدری منو میشناسی و میدونی جنم هرکاری که بهم سپرده بشه رو دارم اگه بلد نباشمم میتونم سه سوته ته توی زیر و بمشو دربیارم مشتی

چند دقیقه کوتاهی بهم نگاه کرد و مردمک چشم‌هاش به صورت متفکر و مردد به چپ و راست رفت.

اهل اصرار بیخود نبودم من حرفم رو برای اطمینانش زدم تصمیم و انتخاب این که من به درد نقشه توی ذهنش میخورم یا نه رو خودش معلوم می‌کرد.

قند رو توی دهانم گذاشتم و بیخیال چاییم رو خوردم.

در کمال بیخیالی چای دو قند پهلوام رو هورت کشیدم و تقریبا سر و تهش رو هم آورده بودم صدای اکبر به گوشم رسید و توی دلم دستمریزاد بزرگی به خودم گفتم.

– وقتش رسید خبرت میکنم تا اونموقع هرچی اطلاعاته راجبه شیراز جمع کن که کار سختی برات دارم

اگر چه توی نشیمنگاهم عروسی بود ولی برای حفظ ابهتم که شده بیخیال به جوابی ساده اکتفا کردم.

– رو چشم

اگر رمان بونسای تخس رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم لیلا محمدی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان بونسای تخس
  • اسی که بعدا اسمش آسنات میشه : صداقت، معصومیت و پشتکار و قدرت استقلالش.
  • سراج : خشکه مذهب نبودن و هر از گاهی شیطنت داشتن، حامی و تکیه گاه عالی، واقع بینی و استقلال بدون اتکا به ساپورت مالی والدینش.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید