مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان منبع آرامش

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان منبع آرامش

رمان منبع آرامش یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم فرناز عزیززاده در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان منبع آرامش

رمان منبع آرامش روایت داستان دختر و پسریه که سال ها قبل بهشون خیانت شده و بعد از پنج سال آدم هایی که بهشون خیانت کردن دوباره برمیگردن…

هدف نویسنده از نوشتن رمان منبع آرامش
  • نشون دادن یک سری مشکلات خانوادگی و افکار قدیمی، اینکه کینه چه بلاهایی میتونه سر زندگی‌ها بیاره.
  • آشنایی مخاطب با نوعی بیماری روانی.
پیام های رمان منبع آرامش

عشق میتونه مرهم خیلی از دردها بشه.

خلاصه رمان منبع آرامش

دختر و پسری که مورد خیانت واقع شدن، تو یه ایستگاه اتوبوس باهم ملاقات میکنن و یک فندک قلب مغناطیسی نمادی میشه تا پنج سال بعد دوباره باهم ملاقات کنن و تازه متوجه عشق جدیدی میشن که تو قلبشون ایجاد شده اما کسایی که بهشون خیانت کردن بی کار نمیمونن و برمیگردن تا زندگی و به کام دختر خیاط و پسر طراح قصه زهر کنن و لحظاتشون و به آتیش بکشن…

مقدمه رمان منبع آرامش

عمر ما می گذرد
بد و خوب… دیر و زود…سخت و دشوار…پست و هموار می گذرد
تا می گذرد غمی نیست اما…
در میانه‌ی تمام سختی‌ها
در بین تمام دشواری‌ها
صاحب پازل روزگار تقدیرمان را زیبا کنار هم میچیند…
بد و خوب را کنار هم می‌آمیزد…تا به ما بیاموزد
” اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا”  (همانا پس از هر سختی، آسانی است)

مقداری از متن رمان منبع آرامش

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر فرناز عزیززاده، رمان منبع آرامش :

تاریکی، سیاهی محض، ترس

سردرگم بودم در میان آن همه دختران خوابیده بر زمین

با صدایی خفه، پشت سر هم کلمه ی “نه” را تکرار می­کردم…

در آن سیاهی قدمی برداشتم…زمینی سیاه، صاف و صیقلی در مقابلم قرار داشت…

انگار روی صحنه­ی نمایش تئاتری قدم برمی­داشتم که همه جایش غرق در تاریکی بود…

کفشی به پا نداشتم…با پاهای برهنه در آن تاریکی جلو می­رفتم.

تشنگی امانم را بریده بود…چاهی نبود…آبی نبود…

وقتی به میدانگاه رسیدم، دختری روی صندلی با چشم­های بسته با طنابی زندانی شده بود.

نزدیکش شدم…از درد به خودش می­پیچید…صدای ناله­اش آرام اما جانسوز بود…

– انتقام انقدر چشمت ­و کور کرد که نتونستی خوب و از بد تشخیص بدی؟

مرد سیاه پوش دست برد و پارچه­ی سیاهی که دور چشمان دخترک پیچیده شده بود را باز کرد… قطره های اشکش آهسته برروی گونه­هایش جاری شدند. دختر سرش را پایین انداخت و موهای بلندش صورتش را پوشاند. موهای مشکی­اش در آن تاریکی هم زیبا به نظر می­رسید.

– چی­کار داری باهاش عوضی؟

– بزودی با زجر این دختر تقاص کارهات و پس می­دی!

ولی من که کاری نکرده بودم! از چه حرف میزد؟

نیرویی مرا از دخترک روی صندلی دور کرد…داد می­زدم اما انگار در اعماق دریا بودم و صدای فریادهای بلندم به گوش کسی نمی­رسید.

– خوب نگاه کن، تا بیشتر درد بکشی!

دل نداشتم به دخترها نگاه کنم، نمی­خواستم قبول کنم که مرده­اند! به خودم تلقین می­کردم که به آرامی بر روی زمین به خوابی عمیق فرورفته­اند و تا چند لحظه­ی بعد، با پایان تئاتر بلند خواهند شد.

در همین حین دوباره بر سرم فریاد کشید و مجبورم کرد بالاجبار به دخترها نگاهی بیندازم. اولی را به خوبی می­شناختم، دختری بود که طردش کرده، خوردش کرده و در آخر احساسش نسبت به خودم را با غرورم نابود کرده بودم. دومی، سومی، چهارمی و…

دوباره مرد سیاه پوش با لذتی که به نمایش می­گذاشت به سمت صندلی دخترک رفت.

– به نظرت تا چه حد تحمل درد و داره؟

– به اون نزدیک نشوو حیوون…

– دوسش داری؟ ولی دیگه فایده نداره… تو محکوم به دیدن زجر این دختری!

فریاد زدم ، به حدی بلند که تارهای صوتی­ام درد گرفت اما او توجه نمی­کرد.

– هر بلایی می خوایی سر خودم بیار با اون دختر کاری نداشته باش، خواهش می­کنم!

دخترک سری بالا آورد، چشمانش را باز کرد، با نگاهی تر خیره به من ماند، انگار با آن چشمان رنگی از من کمک می­خواست. هر کاری می­کردم اجازه­ی نزدیک شدن به او را نمی­دادند…

دیواری نامرئی در مقابلم قرار گرفت…

مرد سیاه پوش با خنجری در دست نزدیک صورت دخترک شد…

فریاد زدم…داد زدم…عربده زدم اما گوشش بدهکار نبود…

خنجر را روی پوست صورتش کشید و بعد کمی دور شد و به نتیجه­ی کارش نگاه کرد. چرا دختر به جای جیغ و داد فقط گریه می­کرد؟

از گونه­ی دخترک مایعی قیر مانند به پایین ریخت…چرا از خون خبری نبود؟

نزدیکش شدم، در چشم­هایم نگاهی انداخت، زخم روی گونه­اش در حال رشد بود، زخم کوچک کم­کم به شکل یک دایره در آمد.

– بگو اشتباه کردی، بگو غلط کردی، هنوزم برای بخشش جایی مونده.

حیران میان عربده­های مرد مانده بودم!

– به کی بگم؟ جلوی بزرگ شدن این زخم و بگیر لعنتی…

خنجر را به سمتم گرفت.

– تقاص کارت این عذابه، باید تقاص غرورت و بدی، صداش کن، شاید یه روزی جوابت و بده، شاید بعد از این­همه منم منم­­ی که می­کردی بازم کمکت کرد!

هیچ اسمی را به غیر از معبودم به خاطر نیاوردم بلند فریاد زدم:

_خداااااااااااا

…نریمان…

با صدای داد خودم از خواب پریدم و به حالت نشسته در آمدم، ریتم دم و بازدمم تند شده بود، تپش قلبم روی هزاربود و عرق سرد از لای موهایم برروی صورتم چکه می­کرد. به دور و برم نگاهی انداختم، داخل اتاق روی تخت خودم بودم. با دست راستم لیوان آبی که روی عسلی تخت بود را برداشتم و یک نفس سر کشیدم.

خودم را روی تخت ولو کردم و سرم را روی بالش گذاشتم. ای­کاش در خوابم خون می­دیدم تا این عذاب لعنتی باطل می­شد. اما مثل همه­ی این سه سال، این کابوس فقط روی دور تکرار بود، دور تکراری که کم­کم شیره­ی جانم را می‌کشید.

کلافه غلتی زدم و به پهلو شدم، پتو را تا زیر گردنم بالا کشیدم و تصمیم گرفتم دیگر طاق باز نخوابم تا دوباره این کابوس تکرار نشود اما تا چشمم به ساعت خورد مثل برق گرفته­ها گوشی ام را چنگ زدم، نه انگار ساعت درست بود و من خواب مانده بودم.

از میان آن نامرتبی­های زیر پایم لباسی پیدا و به تن کردم. خمیازه امانم را بریده بود و قطع شدنی هم نبود. یکی پس از دیگری فکم را باز می­کردند و گوش­هایم را می­بستند و تا ته حلق و زبان کوچکم را به نمایش می­گذاشتند.

در میان باز و بسته شدن دهانم چشمم از پنجره به حیاط افتاد. دختر با آن چادر گل­گلی عهد بوقی که به سر داشت با پدر مشغول کاشتن گل در باغچه بودند. غرغرکنان در حال جوراب پوشیدنم زیر لب گفتم:

-دورتادور این حیاط باغچه­اس، اَد باید برن بشینن کنار ماشینم که تازه دیروز از کارواش…

هنوز جمله ام کامل نشده بود که نازنین گل را از گلدان پلاستیکی­اش خارج کرد و روی کاپوت ماشینم گذاشت و در انتظار پدر ایستاد تا به اندازه ریشه­های آن با بیلچه­ی کوچک جا خالی کند.

– بخشکی ای شانس…

پنجره را باز کردم و صدایم را در گلویم انداختم:

– بردار اون بی­صاحاب و از رو ماشینم، جا قحطه یا تو کوری تمیزی ماشین و نمی­بینی؟

نازی سرش را بلند کرد و گفت:

– خب بابا، بذار به سرماه برسه قسط آخرش و بدی بعد ماشینم ماشینم راه بنداز. چیشده حالا مگه؟ یه مشت خاکه دیگه…

ریشه­ی گل را به پدر داد و شلنگ را برداشت و روی ماشین و قسمت خاکی گرفت…

– آب نگیری روش…

حرفم را زده نزده یک تنه گند زد به ماشینم! گل بود به سبزه نیز آراسته شد! خاک گل شد و بدتر روی کاپوت جا خشک کرد…بلند داد زدم:

– نازنین…

نازنین همان طور که نگاهش به من بود داد زد:

– بابا…

با حرص پرده را رها کردم و به سمت گوشی­ام که در حال زنگ زدن بود رفتم؛ رد دادم و در پیامی نوشتم:

– دارم میام.

اوایل تابستان بود و تازه از شر دفاع و پایان نامه­ی دکتری خلاص شده بودم. حوصله­ی شرکت رفتن را هم نداشتم اما مجبور بودم. باید کارها پیش می­رفت. به سمت در اتاقم میان آن همه نامرتبی و شلختگی قدم برداشتم و لیلا را بلند صدا زدم. وقتی در اتاقم حاضر شد محترمانه گفتم:
– لیلا خانم اتاق و تمیز کن خیلی نامرتبه.

– اتاقتون و که تازه تمیز کرده بودم آقا!

– شرمنده دوباره توش بمب ترکیده! دست خودت و می­بوسه.

چشمی گفت و کلید اتاقم راگرفت. مادرم پا درد داشت و دلم نمی­خواست دست تنها به کارهای خانه رسیدگی کند به همین دلیل لیلا را استخدام کردم، اما چون مادر هرکاری را از طرف من حرام اعلام کرده بود پدر کار کرده­ی مرا گردن گرفت.

آخرهم نفهمیدم چگونه مادر قبول و پدر با ترفندهای خاص خود مادر را راضی و لیلا در خانه­ی ما ماندگار شد و شروع به کار کرد!

کلید ماشین را از روی میز برداشتم و از اتاق خارج شدم. از پله­ها که پایین رفتم مادر را روی کاناپه نشسته در حال تماشای فیلم دیدم؛ صدای پایم را شنید اما حتی سرش را برنگرداند که مرا ببیند، هنوز هم بعد از چند سال قهرش را ادامه می داد.

پدر تازه وارد خانه شده بود. سرکی کشیدم و نازنین را در حیاط نیافتم از ترسش تا برسم فرار کرده بود. نیم نگاهی به مادر انداختم و بعد به پدر چشم دوختم.

– برات پاکش کردم. بچم بد جور غالب تهی کرد وقتی خرابکاریش و دید…

– یه جو عقل تو سرش نیست…

– خواهر توام دیگه..

سرم را برگرداندم و بالای پله­ها دیدمش. خیز برداشتم تا به سمتش بروم که پدر بازویم را گرفت.

– نمیری؟

– مزاحمم تو خونتون؟

– شال و کلاه کردی آخه!

نازنین میان حرفمان پارازیت پراند:

– تو خواب سگ گازت گرفته از صبح پاچه­ی همه رو می­گیری؟

– به خدا نازی بیام بالا…

صدایش آتشی شد بر دل خونم…آبی شد بر جگر شعله ورم…

– دخترم و تهدید نکن…

چیزی در قلبم فرو ریخت. دخترش بود. عزیزش بود. من برایش چه بودم؟ نان خوری اضافه؟ اصلا بود و نبودم مهم بود؟ نامم را به خاطر می­آورد یا از بس صدایم نکرده بود برایش غریبه شده بودم؟

در همان قلب فروریخته­ام قربان صدقه­ی آوای خوش صدایش رفتم. آوایی که حتی کلمه به کلمه­ی آن را با روح و روانم می­بلعیدم و ذخیره­اش می­کردم برای روز مبادا. همان روز مبادایی که شاید به زودی می رسید…

پدر نگاه خیره­ی مرا روی مادری که غرق در دیدن برنامه­ی آشپزی بود دید و صدایم کرد:

– نریمان…

با تمام غم نشسته در دلم تلخندی زدم و روبه پدر گفتم:

– با بودن من مامان نمی­تونه خوب زندگی کنه، مجبور میشه هر لحظه بودن کسی که اضافه­اس و تحمل کنه و من این و نمی­خوام، بابا من هیچ وقت نخواستم اذیتتون کنم، سر همینم سعی می­کنم برم.

– این طوری نگو بچه، مادرت این­جوری نیست، تو پسرمونی!
– نمی دونم چرا موافقت نمی­کنید من از این خونه برم؟!

پدر محزون لب زد:
– می خوایی بدونی که چی بشه؟

با عجز خیره به مادرم پاسخ دادم:
– فکر نمی­کنید حقمه دلیل این موضوع و بدونم؟

پدر کلافه اول سری پایین انداخت و بعد مانند من به مادر چشم دوخت و همزمان جواب سوالم را داد:

– چون وقتی از اینجا بری دیگه پات ­و اینجا نمی­ذاری، مادر و پسر نمی­تونید هم و ببینید. از مادرت بگذریم خودتم دلت راضی نمیشه که نبینیش، بالاخره من که از دل پسرم خبر دارم.

با تک سرفه­ای ادامه داد:

– نریمان گذر زمان آدم­ها رو عوض می­کنه. من دارم سعی می­کنم اون اتفاق و فراموش کنم تا حدی­ام کنار اومدم اما خودت که بهتر می­دونی اعتقادات مادرت و زیر پا گذاشتی.

نیشخندی روی لبانم جای گرفت.

– شماام هنوز باور نکردید که اون حرفا دروغ بوده!

– گفتم که پسرم زمان همه چیز و ثابت می­کنه!

به مادر خیره شدم و حرفی که سر دلم جا خوش کرده بود را بر زبان آوردم:

– امیدوارم اون روز پدر و مادر شرمنده­ی بچه­اشون نشن! بابا قضاوت اشتباه خودش نوعی گناه محسوب میشه! این و به مامانم بگو…

قضاوت، قضاوت، قضاوت…واژه­ای که در تمام زندگی از آن استفاده می­کنیم بی آنکه بدانیم به حق گفتیم یا ناحق! قضاوتی برحسب حرف­های دروغ شخصی خرخره­ی زندگی­ام را گرفت و تا مرز مرگ زجرش داد اما امیدوار بودم به روسیاهی باعث و بانی اش…

امیدوار بودم که دوباره صدای پر محبت مادرم را می­شنوم …

امیدوار بودم تمام دلتنگی­هایم پایان خواهند یافت و بازهم کنار خانواده­ام لبخند مهمان لبانم می­شود…

– زمان مناسبی برای نبش قبر اتفاقات گذشته نیست! بیشتر از این سرپا نگهت نمی­دارم، برو خوش باشی.

نگاهی عمیق به چشمانم انداخت و دستی که در حین صحبت روی شانه­ام قرار داده بود را برداشت و به سمت مادررفت. از خانه بیرون رفتم. نفسی عمیق کشیدم تا کمی آرام شوم. به سمت ماشین رفتم. دیر شده بود. استارت زدم و وقتی از در خارج شدم سعی کردم اتفاقات خانه را مثل روزهای دیگر فراموش کنم و نقاب لبخندم را بر صورتم بزنم و به سمت شرکت بروم…

باز هم با دیدن نمای سنگی زشت دفتر حرصی خوردم و به سمت آسانسور رفتم. درمیان این همه قدیمی بودن ساختمان دفتر کارمان این آسانسور نعمت بود. کنار دکمه­ی طبقه­ی سوم نام شرکت رهام خودنمایی می­کرد. این نام برایم غرور می­آفرید. هرچه که بود حاصل دسترنج خودم بود و بابتش سربلند شده بودم. در باز را هل دادم و فرهاد را در هنگام پخش شیرینی در دفتر دیدم! ابرویی بالاپایین کردم و به دلیل شیرینی در دستان او فکر کردم. نه تولد کسی بود و نه جشن و مراسمی! از فرهاد هم کاملا بعید بود دم به تله بدهد و بخواهد به زندگی­اش سروسامانی دهد!

– چقدر دیر کردی تو، بجنب مدیرجان کلی کار ریخته سرمون!

سرم را به سمت صدا برگرداندم و ساسان را در حین خروج از دستشویی غرغرکنان دیدم. بازویش را گرفتم و مانع رفتنش شدم.

– چه خبره امروز؟ کی رفته قاطی مرغا؟

صدایش از پشت سر بلند شد.

– بیا دهنت و شیرین کن داداش!

-باز چه معرکه­ای راه انداختی؟

-اتفاقات خوب در راهه…

به سمت اتاقم راه کج کردم و صدای ساسان را خطاب به فرهاد از پشت سر شنیدم:

– چشه این امروز؟ تا حالا انقدر جدی ندیده بودمش!

فرهاد گفت:

– نمی­دونی تا وقتی صفرتا صد قضیه رو نشنوه همین­طور گوشت تلخ باقی می­مونه؟

ساسان آهسته لب زد:

– رفت تو اتاقش فکرکنم منتظرته!

و در اتاقم که بسته شد دیگر صدایی نشنیدم. روی صندلی نشستم کمی جیرجیر می­کرد و باید یا روغن کاری می­شد یا تعویض! خود این دفتر هم باید تعویض می­شد چه برسد به وسایلش! تقه­ای به در خورد و چند لحظه­ی بعد با سینی چای در مقابلم ظاهر شد.

– اجازه هست؟

سری تکان دادم و سیستمم را روشن کردم.

– دهنت و شیرین نکردیا…

به شیرینی در دستش نگاهی انداختم. حرف نزدنش کلافه­ام کرد! از جعبه یکی برداشتم و داخل پیش دستی روی میز گذاشتم. عقب رفت و روی صندلی نشست.

– سایت آنلاین شاپ کسری مشکلش حل شد؟

گازی به شیرینی­اش زد و سری به نشانه ی مثبت تکان داد. عکسم در هنگام بازی پینت بال روی مانیتور نقش بست. روی پاکت ایمیلم عدد سه خودنمایی می­کرد. بازش کردم. با باز شدن ایمیل دوم حیرت زده شدم. ایمیلی به زبان آلمانی… نامه ای از سمت اتریش….اتر…ی…ش؟

– فرهاد این چیه؟؟

بلند شد و پشت سرم قرار گرفت نگاهی به مانیتور کرد و خندید.

– الان شیرینیش و خوردی دیگه!

چشمانم گرد شد. خیره به او با تته پته گفتم:

– طرحم…و…قبول…کردن؟

– مبارکت باشه رفیق…

خیره به مانیتور ماندم. نفس در سینه­ام حبس شد. بالاخره شد؟ دو سال تلاش شب و روزم نتیجه داد. یعنی واقعا موفق شده بودم؟

– رتبه چندم و…

– طرحمون اول شده پسر…باید خودمون و برای قرار داد آماده کنیم…نه نه…اولش باید یه جشن بگیریم…

او بدتر از من ذوق داشت. درست می­گفت باید اول سور می­دادیم. باید اول مهمانی بزرگ ترتیب می­دادیم تا به همه­ی بدخواهانمان نشان دهیم توانستیم. متوجه نشدم ساسان کی وارد شد! دست داد و تبریک گفت. این کار حاصل تلاش همه­ی ما بود. فرهاد، ساسان و در آخر من، نریمان قیاسی…

ساعت هول و هوش هفت و نیم بود که از شرکت بیرون زدم. هیجانی عجیب از صبح به جانم افتاده بود. هم لذت بخش بود و هم نگران کننده و باور ناپذیر…

اگر رمان منبع آرامش رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم فرناز عزیززاده برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان منبع آرامش
  • رویا : صاحب فروشگاه و طراح کت و شلوار مردونه.
  • نریمان : طراح تبلیغات سایت های خارجی.

عکس نوشته

ویدئو

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • چه خوب که به باغ استور اضافه شده. قلم خانم عزیززاده رو خیلی دوست دارم و مطمئنم این رمان هم مثل بقیه نوشته هاشون عالیه😍

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید