مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان شیطان یا فرشته

سال انتشار : 1395
هشتگ ها :

#پایان_خوش #عاشقانه #ازدواج_اجباری #سقط #آزار #لولیتا #پارتی #ساقی #پارتی #آسیب_شناسی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان شیطان یا فرشته

دانلود رمان شیطان یا فرشته از نیلوفر قائمی فر که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان شیطان یا فرشته

زندگی با برگردوندن ورق زندگی کسانی که مسخره شدن، کم و کوچیک دیده شدن و غرورشون شکست و پر از حسرتند، انتقام سختی از اطرافیانشان می گیره و اینبار اون ها در صدر زندگی هستند.

هدف نویسنده از نوشتن رمان شیطان یا فرشته
  • مهمترین هدف کارماست که گریبان گیر همه است.
  • زندگی چطور حق همه رو ادا می کنه.
  • مواظب رفتار و ادمای اطرافمون باشیم چون ممکنه جامون با آنها عوض بشه.
  • شناخت آسیب های مندرج در رمان.
  • شناخت عشق حقیقی که فارغ از ظواهر هست.
  • خواستن توانستن است.
  • وقتی روح یه ادم آسیب ببینه باعث چه عواقبی می شه.
پیام های رمان شیطان یا فرشته
  • تاثیر تربیت خانواده رو شخصیت و آینده افراد.
  • تاثیر ذات خوب در فردی که به ظاهر بسیار گناهکاره.
  • تنها چیزی که منجر به تغییر فردی می شه خواستن اوست.
خلاصه رمان شیطان یا فرشته

گلیا که تا دیروز یه دختر مغرور و از خود متشکر بود و به پول باباش می نازید امروز توسط اسرائیلی ها در سفر کربلا دزدیده می شه و فروخته میشه اما به کی؟ به آرمان. کسی که گلیا و خانواده اش تا تونستن شکستنش، پسش زدن، مسخره اش کردن و حالا با گذر سال ها جایگاهشون باهم عوض می شه.

مقدمه رمان شیطان یا فرشته

رمان شیطان یا فرشته یک زندگی نامه واقعیست.

مقداری از متن رمان شیطان یا فرشته

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان شیطان یا فرشته اثر نیلوفر قائمی فر :

روی صندلی، پشت اون ویترین لعنتی نشسته بودم. تنم می لرزید. تاحالا بی حجاب، حتی جلوی پسرخاله و پسر عمو و …. هم نبودم .حتی جلوی (طاها)_ که می دونستم چند وقت دیگه باهم ازدواج می کنیم.

حالا روی این صندلی لعنتی نشستم ،با یه شلوار جین جذب آبی یخی و تی شرت جذب سفید . تی شرتم از روی قسمت شکم کشیدم به سمت جلو ،که از حالت چسبونکی و جذب که سینه مو بیشتر به رخ می کشید ، رها بشه . موهامو روی سینه م گذاشتم.

زیر لب گفتم :

_ خدایا نجاتم بده. خدایا از این خاری و خفت نجاتم بده.

حتی نمی دونستم یه دقیقه بعد چه بلایی سرم میاد. من برای زیارت یک ماه و نیم مونده به عروسیم اومدم کربلا. نمی دونم… شاید قسمت بود… شاید حکمتی بود …

اما تو راه برگشت، به اتوبوسی که سوارش بودم حمله شد و یه سری مرد که سرو صورتاشونو پوشونده بودند و عربی حرف می زدند، فقط زن های اتوبوسو با خودشون بردند. فقط زن ها…. چه ترسی!… داشتیم قالب تهی می کردیم، یکی از دخترا ،از ترس “سنکوپ” کرد . قبل از اینکه به محل مورد نظر برسیم ،طفلک سنکوپ کرد .

چشمامونو با دستمال بسته بودند. دهن هامونم همینطور . بعد ساعت ها حرکت، بالاخره یه جا متوقف شدیم. تازه ، وقتی چشم بند ها باز شد، فهمیدم که علاوه به بیست، سی تا زنی که از اتوبوس ما و دو تا اتوبوس دیگه ربوده بودند، نزدیک به سی زن دیگه هم در اون مکان _که شبیه یه قرنطینه بود_ هستند .

که بعد فهمیدیم دو روز قبل از ما اونارو گرفتن . یه پزشک آوردن، همه مونو معاینه کرد. باکره ها از زن ها جدا شدن. دوباره چشم ها و دهانمون رو بستن .ما رو بردن یه جای دیگه. نمی دونم کجا بود. به شدت حالم بد بود.

این دزدیدن تا استقرار سه روز طول کشید و تو این مدت فقط سه وعده غذایی خورده بودیم . در برابر استقامتمون، کتکمون زده بودن .

زیر چونه م کبود بود. پهلوم هم خون مرده شده بود .با پوتین لگدم زده بودن، چون گریه زاری می کردم . دو روز قبل هم یکیشون می خواست بهم تجاوز کنه. انقدر جیغ زدم و استقامت کردم که هنوز جای دستاش هم روی قفسه ی سینه و گردنم نمایانه.

از صدای جیغ من، یکی دونفر دیگه شون اومدن و اون مرتیکه _مردیکه_ ی هار وحشی رو ازم جدا کردن و با لحن کوبنده ی عربی بهش یه چیزی گفتن و بردنش …

انقدر تو این چند روز گذشته استرس بهم وارد شده، که دستام می لرزه و هی بلوزم از دستم در می ره.

سه نفر مقابل باکس ویترین من ایستاده بودن. سربلند کردم. پیرمردی چروکیده و مردنی دیدم. با سری کچل که دورش موهای خیلی کم پشت سفید داشت. یه عینک ته استکانی با فرم مشکی، بینی عقابی، لبای قیطونی، صورت لاغر ، پشتش یه قوز کم از لاغری داشت، با قد تقریبا یک و پنجاه و هشت شصت، با عصا.

انگار قلبم ایستاده بود . دوتا مرد قد بلند و قوی هیکل _تو کت و شلوار مشکی _ کنارش ایستاده بودن.

با دستای لرزون به طرفم اشاره کرد. قلبم هری ریخت. با وحشت از جا پریدم. زدم رو شیشه و گفتم:

– نه … نه ..تو رو خدا نه …

یکی از محافظای فروشگاه اومد طرفم . با تشر زد رو شیشه. به عربی یه کلمه ای رو هی تکرار می کرد .این پیرمرد هاف هافو می خواد “من” رو بخره. یه دختر بیست و شش هفت ساله ی باکره ! زیادیش نکنه ! یعنی زندگی من اینه ؟! خدایا منو بکش. ضجه می زدم. سرمو بلند کردم و گفتم :

_ خدایا نجاتم بده. به شرایط بهتر امانم بده. خدایا؛… یا فاطمه الزهرا؛… کمک کن این مرد دست از سرم برداره. خدایا کمکم کن.

مراقب دوباره زد رو شیشه و اشاره کرد بشینم. با گریه گفتم :

_ تورو خدا منو به این ندین. من نمی خوام با این برم .. یا امام حسین (ع) ؛ من برای زیارت تو اومده بودم، خودت نجاتم بده. واسطه شو . یا ابوالفضل ( ع)؛ کمکم کن. یا حضرت عباس؛ …

در ویترین باکس شیشه ای من باز شد. مراقب مچمو گرفت، با زانو به زمین خوردم و خودمو کشیدم و گفتم :

_ نمیام … من نمیام … ولم کن.

انقدر جیغ زده بودم، که صدام دورگه شده بود. ضجه می زدم ومی گفتم :

_ من با این پیرمرد نمی رم . خدایا کمکم کن ..

مراقب موهامو گرفت و کشید طرف خودش. جیغ زدم:

_ کمک … تو رو خدا کمکم کنید …

همون مراقب با پشت دستش چنان با ضرب کوبید تو دهنم که طعم شور خون تموم کاممو گرفت . دردش فکمو منقبض کرده بود ، حس کردم تموم دندونام خرد شد. . .

حس کردم تموم دندونام خرد شد. تا تیغه بینیم تیر می کشید… نفسم رفت. بی جون و بی حال افتادم رو زمین .. صدای حرف زدن میومد. حرف …حرف … حرفایی که به چند زبان بود : عربی ، انگلیسی و عبری …

مکالمه ی چند مرد … من از درد نفسم نیم سوز شده بود . من رو این پیرمرد بخره ؟ بعد با وحشیانه ترین شکل ممکن بهم تجاوز کنه… بوی تن مرد، بوی تند عرق ،بوی تعفن یه مرد خارجی … منی که دست یه نامحرم بهم نخورده ، حالا خوراک این افعی پیر بشم…

خدایا کو عدالتت؟ کو ؟ یه کاری بکن. همین الآن معجزه کن. خدایی کن .بگو اینجایی .. یا امام حسین؛ … یا امام حسین؛ …. یا امام حسین؛..

_ پاشو

پیرمرد پشت یه مرد جوون ایستاده بود. قلبم از تپش ایستاد. یه لحظه تصور کردم امشب توی تخت این پیرمرد چروکم، که حداقل “۶۰”سال از من بزرگتره، اینکه چقدر حریص و شهوت انگیز بهم تعارض می کنه… فشارم افت کرد، بی دلیل عق می زدم .. .

نمی دونم از سرنوشتم عق می زدم، یا از دیدن پیرمرده که بوی عرقش حتی از اون فاصله هم میومد … حس کردم یه لولیتا هستم، یه اسباب بازی جنسی بی دست و پا که احساساتش ،قلبش ، آرزوهاش، رویاهاش ،… همه و همه الآن می میره … خدایا جونمو بگیر… یا حضرت عزرائیل همین الآن جونمو بگیر…

به زمین چنگ می زدم. زیر لب نفس سوزان و بیچاره گفتم :

_ خداااا…خدااا راضیم به رضات. فقط منو از دست این پیرمرد نجات بده. راضیم به رضات.

_ برو ماشینو بیار. برو اسنادو بگیر و حساب کن.

با هق هق گفتم :

_ برادر …؛

نگاش کردم فارسی حرف زده بود چشمای روشن دست و صورت سرد موهای تیره هق هق کنان گفتم :

_ تو..تو..ایرا..ایرانی…من…من ایرانیم… تو رو… تو روخدااا… توروجون مادرت … نذار این پیرمرده منو ببره …

من رو درحالی که ایستاده بود بالاسرم ، با کبر و فخر نگاه کرد. تو نگاهش فقط خشم و کینه بود. انقدر سرد و بی حرارت بود، که نا امید سر به زیر انداختم و آروم گفتم :

_ به تموم نماز شبا قسم ، به تموم اشکایی که تو حرمت ریختم قسم، ..به گریه الآن مادرم ، به قرآنی که تو شبای قدر روی سر گرفتم قسم ، به نامه هایی که تو “چاه جمکرانگ ” انداختم قسم….راضیم به رضای تو،… فقط منو از چنگ این پیرمرد نجات بده .. به مرگ راضیم خدا، مرگم بده .. مرگم بده..مرگ…

زیر بازومو گرفت و از جا بلندم کرد. نفسم تو سینه م فرو رفت . حس کردم جون از تنم رفت .. دهنم خشک و تلخ شده بود. نمی تونستم قدم بردارم . دارن می برنم خونه پیرمرده ؟… هرشب تصور عروسیمو می کردم.

تو راه برگشت فکر می کردم جهیزیه مو تو خونه طاها چطوری بچینم ؟ فکر می کردم اگه بابا به خاطر ورشکستگی نتونست جهیزیه خوبی بهم بده، عوضش طاها فامیله، درک می کنه ، منم براش کم نمی ذارم…

لباس عروس گیلدا رو داده بودیم خیاط کوچیک کنه ، من بپوشم نمی خواستم خرج رو دست طاها بذارم. اون که داره،… اما ما الآن شرمنده عمو و طاهاییم، باید آرزوهامو خاک می کردم … به خودم پوزخند زدم. چه خاک کردن آرزویی…؟! اگه اون خاک کردن آرزوئه ؟پس حال الآنم چیه ؟!

در ماشینو باز کرد، سیاه بود .. فقط رنگ ماشینو می دیدم. چشمام دوتایی می دید. به صندلی خالی نگاه کردم. چرا زنده ام؟ … خوش بحال اون دختره که سنکوپ کرد. اشکم از گوشه چشمم فروریخت. من یه ماه و نیم دیگه عروسیم بود…

دآخل ماشین نشستم. داشتم خفه می شدم، اشکام یهو خشک شد ،فقط نفسم بغض آلود بلند و کوتاه می شد. همون پسره با چشمای روشن کنارم نشست و گفت :

_ “Go to hotel”

دستام رو زانوام بود. می لرزیدن …. نفسام بریده بریده شده بود. موهام جلوی صورتمو گرفته بود. دوباره تصور خوابیدن با پیرمرده اومد تو سرم، با تصورش، بوی تند عرقشو حس کردم .عق بلندی زدم و جلوی دهنم گرفتم . پسری که کنارم بود ، آرنجمو گرفت و من رو به عقب کشید و گفت :

_ چته ؟!

بی اختیار بلند بلند زدم زیر گریه، دستمو جلوی چونه ام به هم قلاب کردم ، هق هق کنان با نفسای مقطع گفتم :
_ تو رو خدا…تو رو خدا بذار من… من برم…من یک ماه و نیم دیگه … عروسیمه.

پسره پوزخندی زد و گفت :

_ احمق فروختنت ، عروسیته ؟!

_ فکر کن من … خواهرتم…

با لحن خشن گفت :

_ من خواهر ندارم.

_ اگر… داشتی، می ذاشتی پیرمرد..کثافتی مثل اون، بهش دست درازی کنه ؟

_ ساکت شو دیگه. خیلی داری حرف می زنی.

با گریه به بیرون نگاه کردم. چشمام تار می دید و می سوخت .. سنگینی نگاهشو رو خودم حس کردم. سعی می کردم با موهام خودم رو بپوشونم . ماشین متوقف شد.
با وحشت به پسره نگاه کردم و گفتم :

_ تو رو خدا منو نده به پیرمرده . ببین من کنیزت می شم .منو از این جا ببر. تو رو قرآن نذار دست اون پیرمرده بهم بخوره…

یه آن با اخم و تردید نگام کرد و گفت :

_ چقدر چرت می گی… پیاده شو .

پیاده نمی شدم . با زور منو کشید بیرون .از در هتل هم تو نمی اومدم. به زور بردم دآخل هتل . انقدر گریه و جیغ و هوار کردم که نگهبان ها اومدن.
پسره هم گفت :

_ دهنتو ببند. وگرنه برت می گردونم به همون جهنمی که بودی.

تنم یخ کرد از حرفش. لال شدم .

منو برد توی یه سوئیت در یک هتل مجلل، همون جا روی اولین مبل نشستم و هق هق اشک ریختم . توی سوئیت راه می رفت و تماس می گرفت. گاهی فارسی، گاهی انگلیسی حرف می زد. قرارداد چک می کرد، سر یکی فریاد می زد ، با یکی محترمانه حرف می زد … نمی دونستم چه ربطی به پیرمرد داره ! پیرمرده پس ایرانی بود…

نعره زد :

_ من سه روز دیگه میام ایران، اون برج و رو سر خیرابادی خراب می کنم. بهش بگو سه روز فرصت داره از مصالحی استفاده کنه که من گفتم ، منّ. شصت و یک درصد اون پروژه مال منه ، من. من ،تف و لعنت پشتم نمی ذارم …

زمین به قیمت خون بابام خریدم ،با مصالح درجه یک بسازم با برند شرکت . کسی که ولنجک نشینه، تو خونه ای که باد بیاد دیوارش بریزه، نمی شینه . پول جیرینگی نداده که جونش بلرزه. اعیون نشینه، که از سایه شم می ترسه، پول به آفتاب می ده، رو به شرق نتابه، سایه ش بیافته کنار دستش..

. بعد اون خیرابادی بی شعور، پول منو می ذآره تو جیبش، متریال درجه سه استفاده می کنه تموم …

وای، انقدر داد و هوار می کرد، گوشم کر شده بود .. انگار تو کار بساز_بفروش یا یه چیزی شبیه این بود.

تلفنو قطع کرد، پرت کرد رو تخت. رفت طرف لپ تاپ. دو ساعت بود یه چیزی رو هی چک می کرد. باز تلفنو برداشت و گفت :

_ اون ایوبی الاغ کدوم گوریه ؟ جنسا تو گمرک چرا گیر کرده ؟… نمی دونی ؟!!! مدیر بازرگانی اون کارخونه خراب شده مگه تو نیستی؟ .. استفاء تو بنویس .. من نمی دونم ،تو رو نمی خوام … جنسای من چرا تو گمرک گیر کردن ..

باز شروع به فریاد کشیدن کرد. تلفنو بی هوا قطع کرد و شماره بعدی رو گرفت :

_ ایوبی من هفدهم تهرانم .. ببین ، گوش کن. “۷۰۰” کیلو ابریشم من تو گمرک داره چه غلطی می کنه وقتی تو اونجایی؟… ایوبی…؛ من ماهی هفت میلیون حقوق می دم بهت، هفت میلیون زبون بسته…

که اگر به یه عقب مونده ذهنی بدم، امروز جنسای منو از گمرک آزاد می کنه ..(( دادی زد که شونه هام پرید. )) برای من از اقتصاد حرف نزن ، که اخراجت می کنم. فقط دو روز فرصت داری.

تلفنو قطع کرد. دست به کمر ، پشت به من ایستاده بود. نفس نفس می زد . لپ تاپو برگردوند طرف خودش، تند تند یه چیزی تایپ می کرد. گوشیش زنگ خورد ، بعد چندی تلفنو برداشت ، گفت :

_ چیه ؟… زودباش کوهیار ، کار دارم .. ابریشما تو گمرک مونده . چند جا باید ایمیل بزنم . دستم بنده .. کوهیار میام تهران قتل زنجیره ای راه میندازم ها… مردک ، الآن چه وقت مالزی رفتنه؟.. من برای یه ..

برگشت طرف من، منو با اون چشمای گرد روشنش نگاه کرد. فقط “نگاه” کرد .بعد گفت :

_ گوشی! (( رو به من گفت )) : چرا اونجا نشستی ؟

_ پیرمرد…

_ ببین! من الآن قدرت کشتن نصف جهان رو هم دارم، انقدر عصبیم . پس دهنتو ببند ، از اونجا بلند شو ، یه جا بشین تو راستای دیدم باشی.

بغض گلومو گرفت، چقدر بد حرف می زنه !

_ الو…کوهیار…آره…خفه شو بابا…پاشو برو به برجای ولنجک سر بزن . اون مردک دزد رفته متریال درجه سه خریده، ریخته تو پی ساختمون و ستون ها …

بازبرگشت منو نگاه کرد. یهو از جا بلند شد . از ترسم از جا پریدم و دوییدم یه ور سوئیت. گوشی بین گوشش و گردنش بود . به طرف تخت اشاره کرد ، رفتم رو تخت نشستم. برگشت سرجاش به لپ تاپ خیره شد .. چقدر قیافش آشناس، اما یادم نمیاد کیه ؟!!!

اگر رمان شیطان یا فرشته رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر قائمی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان شیطان یا فرشته

گلیا در ابتدا مغرور، خودخواه، منفعت طلب، وابسته، خودبزرگ بین، بی عرضه، لوس، بااعتماد به نفس، بی ادب و بی پروا.
در زندگی با ارمان : سرخورده، دلبسته، کدبانو، خونگرم، متین، زنی بالغ و عاقل، مستقل، عزت نفس جای اعتماد به نفس کاذبو می گیره، عاشق.
آرمان در ابتدا توسری خور و بی اعتماد به نفس، بی عرضه و حساس و شلخه و چندش.
وقتی با گلیا بعد سالها روبرو می شه : مردی مغرور و جذاب و خوش تیپ و خودساخته و مستقل و پر از عقده وکینه و انتقام جو و حریص در تمام امور پول، رابطه ،جلب احترام دیگران…. و اما عاشق دیوانه.

عکس نوشته

ویدئو

۲ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید