مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان متهوش

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#رازآلود #پایان_باز

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان متهوش

برای دانلود رمان متهوش به قلم مریم روح پرور نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان متهوش را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان متهوش

رمان متهوش سرگذشت دختریه که ناخواسته وارد راهی پر خطر میشه و مجبور میشه خیانت بزرگی انجام بده…

هدف نویسنده از نوشتن رمان متهوش

القای تجربه و آگاه سازی مخاطبام.

پیام های رمان متهوش
  • مشورت کردن با آدم های درست.
  • عواقب دروغ و پنهان کاری.
خلاصه رمان متهوش

حنا دختر شاد و سرزنده ای که با برادرش دوقلو هستند، حنا یه عمو داره که بیست سال از خودش بزرگ تره، روابط این دو انقدر صمیمی هست که حنا وقتی به خودش میاد میبینه دلبسته ی یه عشق ممنوعه شده و باید هر جوریه این عشق و تو خودش خفه کنه اما…

مقدمه رمان متهوش

تو زندگی هر کسی حق اشتباه داره، کسی نیست که اشتباه ازش سر نزنه، اما مهم اینه که پشت اشتباه خودش بمونه، انکار نکنه و هرگز کم نیاره.
زندگی یعنی همین، گاهی از تجربه ی زندگی دیگران نمیشه درس گرفت اما از اشتباهات خودت درس بزرگی میگیری و باعث بزرگ شدن خودت میشه، گاهی باید از غرور خودت بگذری تا اشتباهتو جبران کنی، غرور همه چیز نیست…

مقداری از متن رمان متهوش

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر مریم روح پرور، رمان متهوش :

سینی را برداشت و رو به مادرش گفت:

-برم این سینی بذارم تو ویلا یکم این جا خلوت بشه

-باشه عزیزم

چند قدم بیشتر برنداشته بود که صدای سوگل در گوشش نشست:

-حنا جان عمو شاهرختم دیدی بگو بیاد دیگه

حنا چشم بست و کلافه گفت:

-چشم

این بار قدم هایش را تند برداشت از پله ها بالا رفت، اما همان که وارد ویلا شد شاهرخ روبه رویش ظاهر شد و حنا دست پاچه گفت:

-شاهرخ!

شاهرخ عصبی سینی را گرفت روی میز تقریبا پرتش کرد و سریع مچ دست حنا را گرفت با قدم های بلند سمت اتاق ها می کشیدش، حنا با ترس گفت:

-شاهرخ چی کار می کنی؟ چی شده؟!

او بی توجه می کشیدش و حنا مچ دست شاهرخ را گرفت گفت:

-شاهرخ ولم کن…عمو شاهر…

شاهرخ به یک باره ایستاد و با شتاب چرخید، حنا غافلگیر شد در آغوشش فرو رفت، چشمان درشتش قفل نگاه خشمگین شاهرخ شد.

آن مرد عصبی عقب رفت و در اتاقی را باز کرد و با شتاب آن دختر را درون اتاق کشید، حنا جیغ خفه ای کشید و تا به خود بیاید، کمرش به دیوار چسبید و آن مرد در فاصله ی اندکی روبه رویش بود.

با ترس نفس نفس می زد، سعی کرد زبان بند آمده اش را تکان دهد اما با صدای خشمگین شاهرخ خفه شد:

-دیگه طاقت ندارم حنا

دستان حنا روی بازوهای بزرگش نشست و به سختی گفت:

-طاقت…چیو نداری؟!

شاهرخ با کمی مکث فقط چشم می گرداند روی صورت حنا اما به یک باره سر جلو برد و لب به لبش چسباند، دل حنا فرو ریخت و ناخن هایش در بازوی سفت آن مرد فرو رفت.

سعی کرد شاهرخ را پس بزند، سر آن مرد با شتاب عقب رفت سر کج کرد و با صدای دو رگه شده ای گفت:

-نگاهتو میخونم نگو نمی خوای حنا، نگو…

-تو…تو عموم هستی…

-نیستم حنا، دیگه نیستم

-نامزد داری!

-حنا خودتم می دونی جز تو کسیو نمی بینم

-من…من فقط بیست سالمه!

-گناهه که من چهل سالمه؟ گناهه که عاشق دختر بیست ساله شدم؟

حنا چشم بست و شاهرخ دستش را کنار صورت نرم حنا گذاشت و آرام گفت:

-بد می خوامت حنا…چه جوری تونستی این جوری دیوونم کنی؟!

چشمان حنا باز شد هر دو خیره در چشمان هم شدند و حنا لب از هم باز کرد شاهرخ منتظر حرفی از طرف او بود اما حنا غافلگیرانه به یک باره سر جلو برد لبش به لب های تب دار آن مرد چسبید.

انگشتان شاهرخ در لابه لای موهای صافش فرو رفت و لب های برجسته اش را با ولع به بازی گرفت، دست دیگرشت پشت کمر باریکش بود و به تن خودش می فشرد.

در باغ که بودند شاهرخ اشاره زد که حنا درون ویلا بیاید، با همان اشاره ی ریز بین آن جمعیت داش فرو ریخت، وقتی شاهرخ وارد ویلا شد او هم به  بهانه ی همان سینی به ویلا آمده بود.

-شاهرخ کجایی؟

حنا وحشت زده سر عقب کشید و با چشمان درشت زل زد در چشمان شاهرخ و گفت:

-سو…سوگله!

شاهرخ اما آرام گفت:

-من بوسیدمت!

-میگم سوگل!

دستانش صورت حنا را قاب گرفت و ناباور گفت:

-ما…ما همو بوسیدیم!

حنا با ترس دست روی پهلوی او گذاشت و گفت:

-میگم نامزدت دنبالته میشنوی؟!

شاهرخ را به عقب هل داد و سریع سمت در رفت تا خواست در را باز کند، تن گرم و بزرگ آن مرد از پشت به تنش چسبید.

نفس حنا حبس شد و بوسه ی شاهرخ روی موهای آزادش نشست، حنا با صدای مرتعشش گفت:

-شاهرخ…سوگل تو ویلاس

سر چرخاند به چشمان خاص شاهرخ نگاه کرد، بی اختیار لبخند ملیحی زد که صورتش را زیباتر کرد.

دستگیره ی در پایین رفت و حنا وحشت زده عقب رفت، شاهرخ هم عقب رفت و در کامل باز شد، رنگ از رخسار حنا پرید و سوگل با دیدن آن دو، یک ابرویش بالا رفت و گفت:

-عمو و برادرزاده خلوت کردید، ما هم که هیچ!

حنا نگاه دزدید و شاهرخ کنار حنا ایستاد دست دور شانه اش حلقه کرد و به نیم رخ رنگ پریده ی حنا نگاه کرد و گفت:

-کار همیشه ی ما خلوت کردنه

حنا سریع نگاهش کرد و سوگل خندید گفت:

-بله میدونم، تو هر جمعی نمی بینمت باید کنار حنا پیدات کنم

رو به حنا گفت:

-خوش به حالت انقدر عموی پایه ای داری که راحت باهاش حرف می زنی

حنا به سختی لبخند زد و سریع جلو رفت گفت:

-من…من برم پیش مامان اینا

اما مچ دستش بین انگشتای بزرگ آن مرد اسیر شد، حنا لب زیر دندان کشید و سر چرخاند نگاهش کرد، شاهرخ خیره به چشمانش گفت:

-بعد حرف می زنیم

دستش را عقب کشید و سریع از اتاق بیرون رفت، سوگل لبخند زد سمت شاهرخ رفت و دستانش را دور گردنش حلقه کرد و گفت:

-واسه منم وقت بذار عشقم

حنا که هنوز نرفته بود سر چرخاند نگاهشان کرد، شاهرخ هم به او نگاه می کرد، بغض بزرگی گلوی حنا را چنگ زد جوری که شاهرخ فهمید و سوگل را با شتاب به عقب هل داد، اما حنا سریع دست جلوی دهانش گذاشت و تقریبا با دو از آن جا دور شد و زیر لب مدام زمزمه می کرد:

-نه…نه اشتباهه… اشتباهه

جلوی آینه ی قدی جلوی در ایستاد، نگاهش قفل لبهای قرمز شده اش کشید شد، اشکش بار دیگر چکید و با شتاب نگاه گرفت بیرون رفت.

سوگل با چشمان درشت به آن مرد نگاه می کرد، اما شاهرخ عصبی از اتاق بیرون رفت و گفت:

-میرم تو باغ

سوگل سریع جلو رفت به رفتن شاهرخ نگاه کرد و بلند گفت:

-تو چت شده؟!

دوید به دنبالش رفت بازویش را گرفت و غرید:

-چرا جدیدا حس می کنم از چیزی فرار می کنی!

شاهرخ چشم چرخاند روی صورتش، لب باز کرد چیزی بگوید اما عصبی و پشیمان چشم بست و حرفش را تغییر داد.

-بی خیال سوگل

شاهرخ رفت و سوگل عصبی فریاد زد:

-من نامزدتم، دیگه دوست دخترت که نیستم، چرا این جوری می کنی؟!

 

(یک سال پیش)

کتاب را در کوله اش گذاشت و از سر جایش بلند شد گفت:

-نه نمی تونم بیام

کیان مهر سعی کرد قدم هایش را با قدم او تنظیم کند و کلافه گفت:

-بیا حنا، همه هستن

-نمیشه اذیت نکن، جمعه خونه عمو شاهرخم هستیم

-همش عمو شاهرخ، عمو شاهرخ، اون هفته هم اون پیش شما بود، حالا بیای بریم کوه که چیزی نمیشه

-از اصرار بدم میاد

-بله در جریانم اما این جمعه رو با دوستات باش

حنا ایستاد و سمت او چرخید، چشمکی زد و آرام گفت:

-نمیشه دیگه درک کن

لب کیان مهر کج شد و غرید:

-دستم به این عموت نرسه

حنا بلند خندید و دوباره راه افتاد گفت:

-غر نزن حامیم، بیا بریم

با هم از دانشگاه بیرون رفتند، حنا به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت:

-باید برم خرید، تو برو

-برسونمت؟

-نه سخته برات، خیابونا طرحه نمی تونی ببریم

-مراقب خودت باش

حنا با لبخند لب خیابان ایستاد و بلند گفت:

-چشم منو دور نبینی کسیو سوار کنی طرح دوستی اجتماعی بزنی

کیان مهر بلند خندید و گفت:

-کسی که به عموش بیشتر من اهمیت بده سزاش ریختن همین طرحه

تاکسی ایستاد و حنا در را باز کرد سر چرخاند دستی برای او تکان داد و سوار ماشین شد، نفس عمیقی کشید و گوشی را روشن کرد، با دیدن پولی که در حسابش آمده بود لبخند زد و زیر لب گفت:

-عاشقتم بابا

سریع برای پدرش پیام داد:

-عشقمی، دوستت دارم

پیام را فرستاد و به خیابان ها نگاه کرد.

***

با صدای پیامک گوشی، کلافه گوشی را از روی میز برداشت و بازش کرد، با خواندن پیام حنا لبخند دندان نمایی زد.

شاهرخ از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت:

-تو این آشفته بازار حتما پیام خوبیه که بالاخره خندیدی

-حنای پدرسوختس

شاهرخ لبخند زد و گفت:

-حق داری، انقدر این دختر شادابه حتی اسمشم می شنوی لبخند میزنی

فرشید سر تکان داد و شاهرخ برگه ها را جلوی او گذاشت از سر جایش بلند شد و گفت:

-من که نفهمیدم، ببین خودت چیزی می فهمی

سمت پنجره رفت و نخ سیگاری بین لب هایش گذاشت با فندک خاصش روشنش کرد.

بازویش را به دیوار تکیه داد و از پنجره ی آن برج به شهر خیره شد و گفت:

-سرمایه گذاریم تو آلمان جواب داد

فرشید نگاهش کرد و همان لحظه شاهرخ دود سیگارش را بیرون داد گفت:

-همه چیز خوبه

سر چرخاند به فرشید نگاه کرد و گفت:

-شنبه با شهابی قرار داریم، مدام وکیلش زنگ میزنه که یه قرار باید بذاریم باید در مورد یه مسائلی صحبت کنیم، منم گفته شنبه کلا وقتت پره نه شب بیادش

فرشید نفس عمیقی کشید و گفت:

-باشه

شاهرخ عصبی غر زد:

-وقتی پای این کارکنای دولت وسط میاد باید تند تند کاراشونو پیش ببریم وگرنه یا منصرف میشم یا دیوونت میکنن

-خودتم که یکی از ا…

-اینو نگو فرشید، کدوم از اطرافیان میدونن من کیم، من که از موقعیتم سو استفاده نمی کنم

سمت میز رفت ته سیگارش را در زیر سیگاری له کرد و گفت:

-تو فعلا هستی؟

-آره

-من برم واسه فردا خرید

-زیاد بریز به پاش نکن

-می خوای حنارو بندازی به جونم؟ الان باید بگردم بهترین قارچ پیدا کنم که واسه خانم سوخاری کنم

فرشید لبخند زد و شاهرخ سمت در رفت دو انگشتش را کنار پیشانی اش برای او تکان داد و بیرون رفت، به منشی نگاهی کرد و گفت:

-امشب حقوق همه واریز میشه

-ممنون آقای خسروی

شاهرخ سر تکان داد و با قدم های بلند آن جا را ترک کرد.

وارد پارکینگ شد و در ماشین را باز کرد، با صدای زنگ گوشی، درون ماشین نشست و تماس را وصل کرد:

-به به خسروی بزرگ، عجبی یاد ما کردی

-چطوری پسرم

-من که عالی، مامان خوبه؟

-خوبه، رفته لب دریا

-نمی خوای دل بکنید بیاین؟

-مامانت عاشق این جاست وگرنه من تهران کلی کار ریخته سرم

-حالا یکم دیرتر چیزی نمیشه

-کجایی؟

-تو ماشینم میخوام برم خرید

-شاهرخ این شهابی دیوونم کرده

شاهرخ پوفی کرد و ماشین را از پارکینگ بیرون برد و گفت:

-این مرتیکه داره دیگه عصبیم میکنه

-خب ببین دردش چیه

-شنبه باهاش قرار گذاشتم

-صد بار گفتم بی خیال شو با کسی شریک نشو، تورو چه به شریک وقتی میتوتی صد تا از این کارا تنهایی راه بندازی

-بابا جان گفتم میخوام برم خرید

-بازم اهمیت نده، ببینم این کارای کوچیک برات دردسر ساز میشه یا نه

-نه بابا جان

-گوشت که بدهکار نیست، الان جواب این همه آدم بالا هم تو باید بدی، چرا؟ چون آقا معرفی کرده

-شروع نکن بابا

-راضی نبودم هنوزم نیستم

-باشه، سلام به مامان برسون، فعلا

تماس را قطع کرد و نفسش را بیرون داد غرید:

-از دست تو بابا

***

خسته پشت میز نشست، به پاکت کادو اش نگاه کرد و لبخند زد، از درون جعبه ی شیک، آن عطر را بیرون کشید.

-چی میل دارید؟

نگاه از عطر گرفت سر بالا برد و گفت:

-آیس لاته

پسر رفت و او دوباره به عطر نگاه کرد، اسمش را زیر لب خواند و سرش را برداشت سمت بینی اش کشید، با بویی که مشامش نشست لبخند زد.

عطر را سر جایش گذاشت و سر بالا آورد و نگاهش در کافه چرخید، انگشتان دستش را در هم قلاب کرد زیر چانه اش گذاشت، همان لحظه صدای زنگ گوشی را شنید.

گوشی را از روی میز برداشت و تماس را برقرار کرد:

-بله

-سلام خواهر کوچیکه

حنا پوفی کرد و گفت:

-کارتو بگو

-میگم چیزه…

-چیزه؟

-همین چیز دیگه، تولد یکی از بچه هاست، پول تو جیبیم تموم شد…

حنا سریع گفت:

-پول تو جیبیت تموم شده اون صد باری هم که اضافه بر سازمانت پول گرفتی هم تموم شده، الانم دست به دامن من شدی

-تو داری دیگه بده

-ندارم حامی

-داری حنا، جون داداش بده

-میگم ندارم، امروز رفتم واسه عمو شاهرخ عطر خریدم

-من مهم ترم یا عمو شاهرخ؟!

-سوالای چرت نپرس، شرط بندیو باختم باید می خریدم

-من الان چه غلطی کنم؟

-هیچی، نرو چیزی نمیشه که

-حنا!

-جون حامی ندارم، این عطره خیلی گرونه

-فیک می گرفتی

حنا چپ چپ نگاه کرد انگار که حامی او را می بیند گفت:

-میخوای ضایع بشم؟ اونم کی عمو شاهرخ که تو یه نگاه اصل و فیک همه چیزو می فهمه، بعدم من این بورو دوست دارم، دوست داشتم خریدم

-اصلا خواهر بدرد بخوری نیستی

-آره چون پول ندارم بدم، بدرد بخور نیستم، منو بگو می خواستم مخ بابا رو بزنم تولد نوزده سالگیمون برات ماشین بخره

-برو مزاحمم نشو

تماس قطع شد و حنا پوفی کرد به صفحه ی تلفنش نگاه کرد و با حرص غرید:

-بچه پررو

سریع در ماشین را باز کرد پایین پرید، به آن مردی که تیشرتی زیر پیراهن مردانه ای که جلو اش باز گذاشته بود به تن داشت، لبخند زد و بلند گفت:

-بگو که قارچ خریدی

-تو فکر کن نخریده باشم تا شب باید غرغراتو می شنیدم

مادر حنا در را باز کرد و شاهرخ جلو رفت گفت:

-سلام خوش اومدید

-سلام ممنون

با صدای حامی سر حنا سمتش چرخید:

-آخ عمو شاهرخ گل گفتی، از صبح تا شب یه ریز داره غر میزنه، حالا شما هفته ای دو سه بار میبینیدش من بدبخت که شبانه روز بیخ گوشمه چی میکشم

شاهرخ بلند خندید و حنا چشم غره ای به شاهرخ رفت و گفت:

-می خند؟ ببینم یه روز با این پسر زندگی کن ببینم آخر شب نمیگی منو ببرید دیوونه خونه

فرشید از ماشین پایین رفت و غرید:

-نرسیده شروع کردید!

حنا به حالت قهر کوله پشتی اش را برداشت از آن ها دور شد، شاهرخ به رفتنش نگاه کرد و با لبخند گفت:

-حامی خیلی اذیتش میکنیا

-نه عمو چه اذیتی، دیشب سر این که من یکم از ضد آفتابش زده بودم، انقدر جیغ جیغ کرد همه سر درد گرفتن

مادرش عصبی غرید:

-مقصر تویی، اون رو وسایلش حساسه مخصوصا اگر بی اجازه برداری

فرشید پوفی کرد و سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد گفت:

-می بینی وضعیتمو؟

-خاصیت دو قلو داشتنه

و رو به پروانه گفت:

-بفرمایید دیگه چرا این جا موندید

-نمی دونم حنا کجا رفت

-من می دونم نگران نباشید، میرم پیشش، شما برید

شاهرخ چرخید سریع از پله های بالا رفت وارد عمارت شد، با لبخند سر چرخاند اما با دیدن جای خالی حنا کنار آن پرنده تعجب کرد و گفت:

-حنا پیشت نیومد؟

-حنا بیا، حنا بیا، حنا حنا حنا

شاهرخ از آن پرنده که آن کلمات را ادا کرد نگاه گرفت، راه افتاد سریع از پله ها بالا رفت، به اطراف نگاهی انداخت و بر اساس حدس سمت اتاق خودش رفت.

در را باز کرد و حنا که جلوی میز آرایش بود با شنیدن صدای در از جا پرید سریع سمت او چرخید.

یک ابروی شاهرخ بالا رفت و حنا دست پاچه گفت:

-چ…چرا اومدی؟

-دنبال تو اومدم

-از…از کجا فهمیدی این جا هستم؟!

شاهرخ خندید و یک دستش را درون جیب شلوارش فرو کرد و حنا پوفی کرد گفت:

-بله همیشه حدسات درسته

-حالا بگو ببینم چرا منو دیدی این جوری ترسیدی؟

حنا لبش را جلو داد و سر به زیر برد گفت:

-می خواستم خودت بعد ببینی اما با اومدنت خراب شد

گردن شاهرخ کمی کج شد به جعبه ی کادویی روی میز نگاه کرد و جلو رفت و چشم چرخاند روی صورت حنا و گفت:

-ببینمت

حنا با همان لب های جلو آمده سر بالا آورد و شاهرخ لبخند زد، آرام گفت:

-خب؟

-خب قول دادم خریدم

-قول؟

-همون شرط بندی شمال که بردی گفتی یه عطر بخرم برات

چشمان شاهرخ درشت شد و گفت:

-حنا!

حنا لبخند زد و گفت:

-اذیت نکن عمو

-اون فقط یه شوخی بود!

-شوخی و جدی نداره، باختم دیگه، نکنه این جوری میگی اگر یه دفعه تو باختی برام چیزی نخری؟

شاهرخ خندید و سمت میز رفت جعبه را برداشت و بازش کرد با دیدن آن عطر ابرو در هم کشید و عصبی غرید:

-حنا!

حنا آرام چرخید و لب زیرینش را جلو داد و مظلومانه سر کج کرد، شاهرخ گفت:

-نباید این کارو می کردی، این عطر خیلی گ…

-خب باشه

-تو ک…

-غر نزن عمو

-آخرش تو دیوونم می کنی

حنا خندید با یک جهش جلو رفت عطر را از دستش چنگ زد سرش را برداشت و سمت گردن شاهرخ برد کمی از آن به گردنش زد.

شاهرخ نگاهش می کرد و حنا با شیطنت سر جلو برد و عمیق بوئید گفت:

-هوم! عالیه

سر بالا برد چشمکی زد و گفت:

-اینو تا حالا نداشتی؟

-نداشتم

-چه خوب، خودت خوشت اومد؟

شاهرخ که بوی عطر را به خوبی حس کرده بود سر تکان داد و گفت:

-عالیه، یعنی سلیقت عالیه

-اون که بله

شاهرخ عطر را از دستش گرفت روی میز گذاشت و گفت:

-بریم

-آره تو برو من لباسمو عوض کنم بیام

شاهرخ سمت در رفت گفت:

-ممنون

لبخند حنا پر رنگ شد و با رفتن شاهرخ نفس عمیقی کشید، مانتوی ضخیم را از تنش در آورد روی تخت انداخت و از کوله اش پیراهن چهارخانه مردانه را بیرون کشید و روی تاپ بندی اش تن کرد، موهای دو اسبی اش را از هر دو طرف محکم کشید و با دو از اتاق بیرون رفت.

همان جور که می دوید از پله ها پایین می رفت گفت:

-چیکو

-حنا، حنا، حنا

حنا بلند خندید، جلوی قفس بزرگ ایستاد دست پیش برد چند تخمه کف دستش ریخت جلوی دهان آن پرنده گرفت و گفت:

-دلت برام تنگ شده بود؟

-حنا بیا، حنا بیا

حنا بار دیگر بلند خندید و چرخی خورد از عمارت بیرون رفت، با وجود پاییز اما روزهایش هوا خوب بود و زیاد سرد نبود.

فرشید نگاهش کرد و آرام گفت:

-حامی سر به سرش نذار

-چشم به دخترتون چیزی نمیگم

حنا با دیدن کباب های درون سینی چشمانش برق زد، نارنگی برداشت همان جور که پوستش را می گرفت سمت شاهرخ رفت گفت:

-نگو که خودت بالای منقل می مونی

فرشید خندید و گفت:

-نخیر منم، ایشون فقط قراره واسه شما قارچ سوخاری درست کنه

دستانش را بهم کوفت و گفت:

-وای وای قارچ سوخاری!

به اطراف نگاه کرد و گفت:

-راستی، آقا صادق و زنش نیستن؟!

-آخر هفته بود گفتم یه سر برن شهرشون

پروانه که میوه پوست می گرفت از شاهرخ پرسید:

-مامان و بابا کی میان؟

-فکر نکنم فعلا بیان

حنا تکه ای نارنگی سمت شاهرخ گرفت و گفت:

-غصه نقول بیا نالنگی بقول

شاهرخ خندید و نارنگی را گرفت، حنا از آلاچیق بیرون رفت و روی تاب نشست همان جور که آرام خودش را تکان می داد گوشی را باز کرد، دید که کیان مهر پیام داده است:

-عموتو دیدی تحویل نمی گیری

لبخند زد و نوشت:

-خوش می گذره؟

سر بالا برد به شاهرخ و پدرش که با هم صحبت می کردند نگاه کرد، با صدای پیام سریع بازش کرد.

-بگم نه که دروغ گفتم اما تو بودی بیشتر خوش می گذشت

روی تاب لم داد و نوشت:

-حالا دفعه ی بعد، فردا می بینمت

پیام را فرستاد و بلند گفت:

-عمو آهنگ بذار، شما پیرا با هم سرگرمید، گناه من چیه؟

شاهرخ چپ چپ نگاهش کرد و گفت:

-من پیرم؟

-عمو درسته از بابام کوچیک تری، اما به هر حال ازدواج کرده بودی بچت با یکی دوسال تفاوت رفیقم بود دیگه

پروانه خندید و گفت:

-کی حریف زبون این دختر میشه!

شاهرخ سیخ را در دستش تکان داد و گفت:

-من خودم حریف زبونشم

و رو به حنا گفت:

-هی خانم بابای تو زود ازدواج کرد الان دو تا بچه ی سرتق تو دامنشه، وگرنه که الان باید مثل من خوش می گذروند

حامی همان جور که سر در گوشی داشت گفت:

-خوردی حنا؟ نوش جان

حنا شانه بالا انداخت و گفت:

-من که با کارت موافقم عمو، ازدواج یه چیز اضافه تو زندگی هست

پروانه چپ چپ نگاهش کرد و گفت:

-مگه میشه آدم بی جفت زندگی کنه

-بله دیگه میشه، ببین عمو شاهرخ رو

پروانه سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و گفت:

-عموتم بالاخره ازدواج می کنه، چهل سالشه اما چهرش کمتر میزنه، خب دوست داره دیرتر ازدواج کنه، ولی بالاخره تنهاییشم تموم میشه

پروانه به شاهرخ نگاه کرد و با ابرو اشاره زد چیزی بگوید، شاهرخ دست پاچه گفت:

-آ…آره، بالاخره که منم عاشق میشم، ازدواج می کنم، تنهایی که نمیشه

حنا برو بابایی زیر لب گفت و چشم بست بلند گفت:

-یه موزیک بذارید خوابم گرفت

-غر نزن تا بابات کبابارو درست می کنه، بیا بریم آشپزخونه کمکم کن قارچا رو سوخاری کنم

حنا یک چشمش را باز کرد و گفت:

-قرار بود تو درست کنیا

-بله، شما بیا نظر بده

-این شد، بریم

از روی تاب بلند شد و هر دو وارد عمارت شدند، شاهرخ به آشپزخانه رفت و حنا سمت پخش رفت، همان جور که روشنش می کرد گفت:

-امروز یه استادمون خدافظی کرد رفت

-چرا؟

-باردار بود، دیگه استاد جدید میاد برامون

موزیک را روشن کرد و به آشپزخانه رفت گفت:

-خب، حالا از خودگذشتگی می کنم کمکت می کنم

-نمی خواد بشین رو صندلی

-خجالت زدم می کنی جناب

شاهرخ همان جور که کارش را انجام می داد گفت:

-دانشگاه خوبه؟

-خوب که آره، یعنی کلا دوست دارم دیگه

شاهرخ از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت:

-با کسی هم دوست شدی؟

حنا نگاهش کرد و گفت:

-دوست که ز…

-دوست پسر

حنا سریع نگاه دزدید و دست پاچه گفت:

-می خوای…می خوای تخم مرغارو هم بزنم؟

-اگر آرومت می کنه هم بزن اما جوابمم بده

حنا پوفی کرد گفت:

-ول نمی کنی؟

-نخیر خانم کوچولو، بگو

-یکی هست، یعنی یکی دو ماهه آشنا شدیم

شاهرخ دقیق نگاهش کرد و حنا کمی لبش را جلو داد و گفت:

-همین

-دو ماه بود و چیزی نگفتی؟!

-آخه عمو چیز مهمی نبود، یعنی کیان مهر مثل همه دوستامه، چیزی فراتر از بقیه بینمون نیست

شاهرخ جلو رفت، کاسه ی تخم مرغ را برداشت و گفت:

-خوبه

-ناراحت شدی؟

-نه

-بخدا من چیز دیگه ای روش فکر نمی کنم که بهت نگفتم وگرنه که می دونی من بهت میگم

شاهرخ پشت به او در حالی که تخم مرغ را هم می زد گفت:

-حالا که نگفتی

حنا کلافه از جایش بلند شد سمتش رفت، سر کج کرد به نیم رخش نگاه کرد و گفت:

-قهر نکنیا

-بچه نیستم

-اما دلگیریت بیشتر عذابم میده، من عادت ندارم بهم کم محلی کنی

شاهرخ زیر قابلمه ی پر روغن را روشن کرد و گفت:

-برو بشین

-عمو؟

-بشین حنا

-شاهرخ

شاهرخ نگاهش کرد و حنا یکباره لبش را جلو داد گفت:

-گلیه بُتنم؟

شاهرخ لبخند نزد اما آرام گفت:

-باشه برو بشین روغن داغ خطرناکه.

اگر رمان متهوش رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مریم روح پرور برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان متهوش
  • حنا : شیطون.
  • شاهرخ : مغرور.
  • زینب : رک و شیطون.
  • حامی : آزاد و حامی.
  • عارف : منطقی و بی رحم.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید