مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان بعد از تو فصلی هست به اسم زمستان‌ تر

هشتگ ها :

#بر_اساس_واقعیت

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان بعد از تو فصلی هست به اسم زمستان‌ تر

این کتاب قبلا توسط انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک موجود در اپلیکیشن باغ استور با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.

خلاصه رمان بعد از تو فصلی هست به اسم زمستان‌ تر

روزگار، ساز مخالفش را با فرزانه کوک می‌کند و فرزانه با موانع زیادی رو در رو می‌شود، مشکل از آنجا شروع می‌شود که فرزانه از رفتن به دانشگاه باز می‌ماند و پا به کارخانه‌ای می‌گذارد. جنگی نابرابر آغاز می‌شود و نیرنگی که زخم عشقی کهنه و عمیق سرباز می‌کند…

مقداری از متن رمان بعد از تو فصلی هست به اسم زمستان‌ تر

یک قدم نزدیک‌تر می‌شود:
– من بر خلاف بقیه نمی‌خوام الکی تظاهر به شادی کنی و همیشه بخندی. بزرگ شدن به این معنی نیست که بخوای به‌خاطر بقیه زندگی کنی و جوری رفتار کنی که اونا خوششون بیاد. کسی که برای خودش ارزش قائله صددرصد به دیگرانم بها می‌ده خودت باش لازم نیست تظاهر کنی خیلی سخت و محکمی و براحتی نمی‌شکنی یه جاهایی بشکن ولی دوباره بلند‌شو شکست و موفقیت رو با هم تجربه کن طبیعی برخورد کن گریه کن بخند شاد باش اصلا هر کاری که دوست داری بکن ولی در حد معقول.
آهی می کشد:
– از نظر اخلاقی هم کار درستی نیست همیشه عبوس باشی و غم و غصه‌هاتو به بقیه انتقال بدی وقتی توی جمع هستی قاطیشون‌شو بگو بخند همیشه قیافه‌ی شکست‌خورده‌ها رو به‌خودت نگیر که باعث نگاه ترحم‌آمیز بقیه بشه بعد که رفتی تو خلوت خودت اخم کن هر چقدر خواستی گلایه کن اشک بریز و خودتو تخلیه کن. خودتو بسپر به جریان زندگی لاله! سعی نکن برا نشون دادن خودت به بقیه خلاف جهت شنا کنی.

***

هوای صبح به‌قدری سرد بود که آدم به‌جای سرحال شدن، یخ‌ می‌بست. با اینکه بهرام یک ربع زودتر از من ماشین را روشن کرده بود تا گرم شود، اما هوای بهمن به‌قدری سرد بود که روشن بودن بخاری فرقی در گرمی هوا نداشت. چشم در کوچه گرداندم. خالی و بدون رهگذر، لایه‌ی نازک یخ که از آب شدن نصفه‌نیمه‌ی برف‌‌ها بر روی زمین به وجود آمده بود، آب‌هایی که از پشت‌بام راه گرفته و در نیمه‌ی راه یخ بسته بود، سرمای بیشتری را به وجودم منتقل‌ می‌کرد.
به خودم ناسزایی فرستادم که چرا در هوای به این شدت سرد، بیرون آمده بودم.
دست‌‌‌‌‌‌هایم را نزدیک دهانم بردم تا با نفسم، گرم‌شان کنم. صدای بهرام که درِ پارکینگ را بسته و در حال نشستن پشت فرمان بود، کارم را متوقف کرد.
ـ ‌‌‌‌‌‌فکر کردی با‌‌ ها کردن، دستات گرم‌ می‌شه؟!
در را بست.
ـ والا من که‌ می‌ترسم به بینی یا گوشم دست بزنم.
با خنده گفتم:
ـ ‌‌‌‌‌‌چه ربطی داره؟
ماشین را راه انداخت.
ـ ‌‌‌‌‌‌هیچی دیگه، دماغم و گوشام یخ زدن، می‌ترسم دست بزنم، بشنکنن بیفتن زمین.
شلیک خنده‌‌مان به هوا رفت. آرام به پس گردنش زدم.
ـ ‌‌‌‌‌‌یکی ما رو ببینه، فک‌ می‌کنه دیوونه شدیم که تو سرمای این‌وقت‌صبح، زدیم بیرون و‌ می‌خندیم.
نگاه عاقل اندر سفیهی حواله‌‌‌‌ام کرد و گفت:
ـ ‌‌‌‌‌‌خدایی فکر کردی این‌وقت‌روز، کسی‌ می‌آد بیرون؟! الان هیچکی رختخواب گرم و نرمشو ول‌ نمی‌کنه بیاد بیرون، مگه اینکه کار واجبی داشته باشه یا مثل ما یه تخته‌‌‌ش کم باشه.
گوشه‌ی لبم را پایین کشیدم.
ـ ‌‌‌‌‌‌حواست به رانندگیت باشه، حرف نزنی سنگین‌تری.
ماشین را به حرکت درآورد و زیرلبی گفت:
ـ ‌‌‌‌‌‌ما رو باش؛ با کی اومدیم سیزده‌بدر!
زیرچشمی نگاهش کردم.
ـ هووی شنیدما!
بلندتر گفت:
ـ ‌‌‌‌‌‌اگه‌ می‌خواستم نشنوی که تو دلم‌ می‌گفتم.
بی‌صدا خندیدم. نمی‌دانم اگر آن روزها بهرام کنارم نبود، چه‌ می‌شد؟ همه‌ی این کارها به این خاطر بود تا در پیله‌‌‌‌ای که به دور خود تنیده بودم، نپوسم و من مخلص این خواهر‌‌زاده بودم که حتی برایم نزدیک‌تر از یک برادر بود.
اول صبحی خیابان‌‌ها خلوت بود و خیلی زود به مقصد رسیدیم. ائل‌گلی پر از آدم‌هایی بود که برای پیاده‌روی و استفاده از هوای پاک به پارک آمده بودند. تصمیم گرفتیم اول کمی دور استخر راه برویم، بعد که حسابی گرسنه شدیم، در بوفه‌ی وسط استخر دلی از عزا دربیاوریم. هوا به معنای واقعی، سرد بود و دیوانه‌کننده. مخصوصاً دور استخر، انگار آب سرد استخر، هوای سرد را سیلی‌‌وار به صورت آدم‌ می‌کوبید. قطعاً گردش در آن هوای سرد و برفی، از دید مردم، برای آدمی با شرایط من، دیوانگی و دور از عقل بود. زن جوانی که به‌تازگی همسرش فوت شده، صبح خیلی زود در پارکی دور از خانه، همراه با جوانی که بعضی‌ نمی‌دانستند خواهرزاده‌‌‌‌ام است، در حال پیاده‌روی و خنده!
مادر می‌گفت:
ـ ‌‌‌‌‌‌پیش مردم صورت خوبی نداره زنی که شوهرشو از دست داده تا سه، چهار ماه بعد از فوت شوهرش، توی جمع بگوبخند یا تفریح کنه، باید ماتم‌زده باشه.
دیوانگی بود یا هرچه، عالمی داشت. گاهی باید دیوانه بود و دیوانگی کرد. جمله‌‌‌‌ای که جایی خوانده بودم در ذهنم پررنگ‌ می‌شد.
«عاقل نشو تا که غم دیگران خوری؛
دیوانه شو تا که غمت دیگران خورند.»
دنیای دیوانه‌‌ها از همه قشنگ‌تر بود.

هوای سرد و افکار مزخرفی که بابت قضاوت مردم در سرم چرخ خورد، باعث شد بیشتر در خود مچاله شوم. دوباره همان حس لعنتی به سراغم آمده و رهایم‌ نمی‌کرد. انگار چیزی را گم کرده یا جا گذاشته بودم. مدام دل‌شوره داشتم و نگران بودم. چادر را بیشتر به خودم پیچیدم، کنار استخر ایستاده و به آبی که در آستانه‌ی یخ زدن بود، نگاه کردم. لایه‌ی خیلی نازک و شکننده‌‌‌‌ای از یخ رویش بسته بود که زیاد به چشم‌ نمی‌آمد، ولی با کوچک‌ترین تلنگری آماده‌ی شکستن بود. درست مثل من که پوسته‌ی نازکی از صبوری دورم را احاطه کرده بود و با کوچک‌ترین حرف اطرافیان، ترک خورده و‌ می‌شکست.
نگاهم به ‌آن‌سوی استخر کشیده شد، به زوج‌‌‌‌‌های عاشقی که شوق دیدار یار در این هوای سرد به بیرون‌شان کشانده بود. این مکان، بیشتر از آنکه تفرجگاه خانوادگی باشد، میعاد عاشقان بود؛ جوان، خیلی جوان، میان‌سال و حتی پیر که عشق خود را مانند من لابه‌لای مشغله‌‌‌‌‌های هرروزه‌شان گم نکرده بودند. خوشحال دست‌دردست هم قدم‌ می‌زدند و گرمای وجودشان سردی برف را مغلوب‌ می‌کرد. یاد خودم و سبحان افتادم، چرا ‌این‌ها را از خودمان دریغ کرده بودیم؟! پس تکلیف ‌دونفره‌‌‌‌‌های جامانده‌ی ما لابه‌لای ورق‌‌‌‌‌های روزگار، چه‌ می‌شد؟!
دو نفری‌هایمان برای دوران نامزدی بوده و بس. گرفتاری‌‌‌‌‌های روزمره و کار من و سبحان بهانه‌ای شده بود تا گشت‌وگذارها به فراموشی سپرده شود. واقعاً این تفریحات دونفره چقدر زمان لازم داشت که همیشه آن را به فرداها انداختیم؟! گاهی با جمع خانواده برای عوض شدن حال و هوایمان، آن‌هم دسته‌جمعی آمده و بیشتر جنبه‌ی دورهمی داشت تا تفریح.
این‌هم یکی از هزاران راه‌‌‌‌‌های نرفته‌ی ما بود. یکی از همان آرزوهای حسرت شده.
با خوردن گلوله‌برفی‌‌‌‌ای به پشت گردنم، یکه خوردم. به عقب برگشتنم همراه شد با برخورد گلوله‌برفی بزرگ دیگری درست وسط پیشانی‌‌ام. چشم‌‌‌‌‌‌هایم بر اثر برخورد برف بسته شد. در دل بچه‌‌‌‌‌های شیطان را دعوا کردم که چقدر ‌سربه‌هوا برف را پرتاب‌ می‌کنند. به‌سختی چشم باز کردم و برف‌های مانده بر سر و صورتم را پاک کردم. طوری گیج شده بودم که‌ نمی‌دانستم از کجا خورده‌‌‌ام. چند ثانیه همان‌طور هاج و واج به دوروبَرم نگاه کردم که صدای خنده‌ی بهرام فهماند دسته‌گل او بوده است. لب‌‌‌‌‌‌هایم از حرص خود‌به‌خود جمع شد.
ـ ‌‌‌‌‌‌خیلی‌ بی‌شعوری بهرام!
همچنان‌ می‌خندید.
ـ ‌‌‌‌‌‌آره، می‌دونم.
با چادرم صورتم را پوشاندم.
ـ ‌‌‌‌‌‌واقعاً که! یخ زدم.
به‌طرفم آمد و دستش را بر گردنم انداخت.
ـ ‌‌‌‌‌‌اگه بخوای بری تو فکر، بازم برفیت‌ می‌کنم تا بیشتر یخ بزنی.
فاصله گرفته و دستش را از گردنم پایین انداختم.
ـ ‌‌‌‌‌‌تو کی‌ می‌خوای بزرگ شی؟! دوستیت مدل خاله‌خرسه‌ست.
تماس برف با صورتم باعث سردی بیشترم شد.
‌‌‌‌‌ـ حالا ما رو باش با کی اومدیم سیزده‌بدر!
با اخم ساختگی گفت:
‌‌‌‌‌ـ جنبه داشته باش فری! مردم دارن نگا‌ می‌کنن. الان فکر‌ می‌کنند چه مامان بداخلاقی دارم من!
لب‌‌‌‌‌‌هایم را برایش کج کردم.
‌‌‌‌‌ـ سن بابابزرگ منو داری که. شما غصه‌ی مردم رو نخور، اگر هم بد باشه، برا من بد‌ می‌شه، فکر‌ می‌کنند عجب دختری‌‌‌‌ام که با بابای خودم درست صحبت‌ نمی‌کنم.
لبش را گزید تا خنده‌‌‌اش مشخص نشود. دوباره دستش را از گردنم رد کرد.
ـ ‌‌‌‌‌‌آفرین فری، حالا شد.
دستش را برداشتم.
‌‌‌‌‌ـ کم مزه بریز‌ بی‌مزه!
ایستاد و متفکر گفت:
‌‌‌‌‌ـ فری، یه دور بدوئیم؟
به اطراف نگاه کردم، خیلی‌‌ها ‌به‌خاطر گرم شدن‌ می‌دویدند. پس عیبی نداشت ما هم این کار را‌ می‌کردیم.
‌‌‌‌‌ـ پیشنهاد خوبیه. فقط من‌ می‌شمارم. جرزنی‌ نمی‌کنی. هرکی‌‌‌‌ هم باخت، صبحونه مهمون اون.
سرش را تکان داد.
ـ اوکی!

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید